cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

✨طبیعت زیبای جهان.به همراه رمان

Show more
Iran259 385The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
262
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت279 ولی من به خودم قول دادم بهش فکر نکنم.پس الانم به هیچی فکر نمیکنم! و فقط زندگیم و جمع و جور میکنم و سعی میکنم ازش لذت ببرم. سر و وضعم و درست کردم و با دقت بیشتری توی آینه به خودم نگاه کردم. هرچی بیشتر صورتم و کنکاش میکردم، نیشم باز تر میشد. تا جایی که تونستم نیشم و بز تر کردم.جوری که لبام داشت پاره میشد. اما حس خیلی خوبی بهم دست داد...یه حس خیلی خوب!!! نفس عمیقی کشیدم و با همون لبخند بیرون اومدم. ابروهای سینان همچنان در هم گره خورده بودن و برگشته بود تو جلد سگیش. به من چه!؟ من که کاریش نداشتم و اصلا دلم نمیخواست که لحظات خوش الانم و خراب کنم. _داداشی تموم کردی غذات؟ _آره آبجی...همه اش رو خوردم. بالاخره سینان اخمش و کنار گذاشت و لبخند محوی روی لبش نشوند. _آفرین پسر کوچولوی عمو...حالا بیا بریم باهم دستامون و بشوریم. تا اونا برن، منم یه گوشه منتظرشون وایسادم. یه چند تا پسر جذاب وارد رستوران شدن و کل توجهات رو به سمت خودشون جلب کردن. همونجور ژست لشم و حفظ کردم و از بالا بهشون خیره شدم‌. یکی سرش و چرخوند و به بالا نگاهی انداخت. برای چند لحظه نگاهمون بهم گره خورد ولی وقتی دید که پررو پررو بهش زل زدم و حاضر به چشم برداشتن ازش نیستم، یه تای ابروش و داد بالا. نیشخند ملایمی زد... نه از اونایی که آدم چندشش بشه و رعشه به تنش بیوفته. از اونایی که خوشش میاد و...دوست داره. بدک نبود... یعنی جذاب بود! هم خودش هم دوستاش.یه چهره خاصی داشتن هر کدوم. یکیشون بانمک بود... یکیشون خوشگل و جا افتاده. یکی مغرور و خشک. یکی مهربون با لبخند ملیح. خیلی ضد و نقیض بودن. دقیقا همون یارو مهربونه داشت به من نگاه میکرد و الحق که جذبه خاص خودش رو داشت. با همون پررویی سر تا پاش رو برانداز کردم. چقدر... کیس مناسبی بود برای ازدواج. از سر تا پا و هیکل و تیپش که مشخص بود پول داره! بهش نخ بدم!؟؟؟؟ بیاد یکم باهم حرف بزنیم شاید تونستم خرش کنم...البته شاید! با دستی که به شونه ام خورد، تقریبا از جا پریدم. _کجا سیر میکنی سها خانوم؟؟؟مورد جالبی به تورت خورده نه؟؟من هنوز اینجاما!!! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت278 همونطور داشتم نگاهش میکردم، که ادامه داد. _باید جذبه ام رو حفظ کنم. _داریم‌ تلف میشیم از جذبه ات... _محض رضای هرکی و هرچی میپرسی...میشه بحث نکنی؟؟خسته نشدی خودت!؟ _چرا شدم...اتفاقا میخواستم بگم که یه لحظه زبون به دهن بگیر ذهنم راحت بشه از فکر و خیال و غرغرای تو! _چه فکر و خیالی سها؟؟ لو دادم...هه...بهش میگفتم که درمورد احساساتم نسبت به تو فکر میکنم؟ مگه نگفتم چند سال پیش؟چرا گفتم...بهش حسم و گفتم و اونم‌من و بازیچه کرد. بازیچه ی احساسات خودم! لبام و تر کردم. _آرمان ناهارش و تموم کنه میریم خونه. _خونه!؟کدوم خونه؟سها میدونی دارم دیوونه میشم‌از این ندونستن نه!؟ منتظر جواب نموند و خودش گفت. _آره!!!!!!میدونی و آتیشم میزنی. چشمام و توی حدقه چرخوندم و با دستمال دهنم و تمیز کردم. حالم داشت از اون لقمه و غذا بهم میخورد. _بهت میگم...میگم!دیوونه ام کردی.گفتم میگم، یعنی برات توضیح میدم. به خدا کلافه ام کردی. ایش و چیش کنان به سمت سرویس رستوران رفتم. عجب گیری افتادما...همه پسر عمو داشتن منم پسر عمو دارم. یه پسر عموی فوق العاده رو مخ... آبی به دست و صورتم زدم و دهنم و شستم. موهام و مرتب کردم و شالم و جلو کشیدم. به همین خیال باش پسر عمو...بچرخ تا بچرخیم!!!تا نگی چرا من و ول کردی، منم نمیگم که چه اتفاقایی برام افتاد. هرچند که گفتن نداره... واقعا این چیزا گفتن نداشت. یعنی نمیتونستم که زبون باز کنم و بگم من و تهدید کردن و مجبور به ازدواج ناموفقی شدم که تهش تباهی بود و تباهی... و الانم دیگه دختر نیستم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت275 _کوه به کوه نمیرسه...ولی آدم به آدم، چرا! میرسه...خوبم‌ میرسه. _پس وقتی بهم‌ رسیدیم، امیدوارم خوش بگذره! _خب...میشه تمومش کنین؟؟عمو سینان؟آبجی سها؟من گشنمه! تورو خدا با این حرفاتون گشنه ترم نکنید. با تعجب بهش نگاه کردم. _یعنی داداشی ما حرف میزنیم تو گشنه ات میشه؟چه ربطی داشت نفس؟؟ نیشخند دندون نمایی زد. _خب گفتم که یکم دلتون برام بسوزه و تمومش کنید...ما همه با هم دوستیم. و هیچ وقت قهر نمیکنیم.مثل یه تیم هستیم! مثل یه تیم قهرمانی که...اممم دنیارو نجات میده. دیگه کم کم داشتم نگران سلامتیش میشدم. _آرمان خوبی؟چی داری میگی داداش؟ _باز چی به این بچه نشون دادی که اینطوری جوگیر شده؟ _به تو چه فضول؟مگه داداش توعه؟هرچی دلش بخواد، نشونش میدم... _داری از حد میگذرونیا... داشتم دق و دلیم و سر این سینان خالی میکردم چون که وقتی تو مشهد، دست سهیل گروگان بودم، عقده حرف زدن داشتم. الان داشتم همه اش رو سر سینان خالی میکردم. _سینان تو هیچ کاره منی خب؟؟؟پس حق سوال و جواب کردن و نداری. ماشین و ناگهانی به طرف راست چرخوند و زد رو ترمز. جوری که صدای لاستیکای ماشین رو دراورد‌و باعث شد دستام و سپر صورتم کنم و جیغ نسبتا خفیفی بکشم. با سپر کردن دستام، از اصابت سرم با شیشه جلوگیری کردم. برگشتم و نگاه برزخی ای بهش انداختم. و بعد به آرمانی که شوکه، نگاهش و به رو به رو دوخته بود خیره شدم. _آرمان داداشی حالت خوبه؟ یکم گذشت اما هنوز جواب نداده بود و رو حالت سکوت بود. دیگه داشتم کم کم نگرانش میشدم. _آخه این کارا چه معنی ای داشت؟ با اخم درحالی که چشماش به آرمان بود و سعی میکرد به نرفش بیاره، جوابم داد. _کدوم کارا سها؟ _لعنتی همین بی احتیاطی هات...اگه پرت میشدم سرم میخورد تو شیشه چی؟؟؟اگه آرمان چیزیش میشد چی؟؟بهش فکر کردی یا نه؟ _خیله خب بزرگش نکن.پیاده شو. _دیگه چی؟بزرگش نکنم؟؟چشم هرچی شما بگید...اصلا میخوای داداشم و دو دستی بفرستم اون دنیا؟؟ _سها بس کن...دیگه کوپنت جا نداره...لبریز شد.صبر منم تموم کردی...لال مونی بگیر و پیاده شو بریم‌ رستوران.مگه نشنیدی بچه گشنشه؟؟تا تو بیاریش پایین منم یه بطری اب میارم تا حالش جا بیاد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت277 _کجا بشینیم؟ این سوالی بود که سینان از آرمان پرسیده بود و منم رسما شلغم به حساب اورده بود. چقدر از این کارش حرصی شدم... ولی مهم نبود... آره آره سها خانوم خودت و خوب گول میزنی...آفرین به تو باریکلا...بلدی که چطور دروغ بگی و احساساتت رو انکار کنی. وجدانت رو هم که نادیده میگیری. عقل و شعورت که دیگه هیچی... واضح بود انکار میکردم و نمیخواستم که قبول کنم. نمیخواستم...نمیخواستم سینان و فراموش کنم.لعنتی! با صدای آرمان به خودم‌ اومدم. _آبجی تو نمیای؟ گیج بهش چشم دوختم و بعد از چند لحظه لب باز کردم. _جانم؟چی شده؟ سینان دست آرمان و گرفت و به طرف راه پله رفتن. _آرمان میگه بریم‌ بالا. _که اینطور!خب باشه من که مشکلی ندارم...هرچی داداش گلم بگه. ناهار و توی سکوت خوردیم. عجیب بود این فضای به شدت آروم و کسل اور... همه چی آروم گرفته بود و...من از این سکوت لذت میبردم چوم لبخند سینان، بهم آرامش میداد و باعث میشد فاز منفی ازم دور بشه و حس خوبی داشته باشم. _خب...بهتره دعوارو بزاریم کنار ولی...من‌ هنوزم ازت دلخورم.انقدری ناراحتم که این واژه های پیش پا افتاده هیچ چی نیست!و...قطعا ازت یه توصیح منطقی میخوام.یه توضیح...منطقی!متوجهی سها؟نمیخوام و نمیگم و چیزی نبود و نشد و چرت و پرت تحویلم بدی هرچی که الان خوردی و بعدا از دماغت میکشم بیرون! با این مثالش صورتم جمع شد و لقمه توی دهنم و تف کردم توی بشقاب. _عه سها خوبی؟؟؟ _چندش!!!اینا چی بود گفتی!؟ایی حالم و بهم زدی... بی اهمیت از حالت نیم خیز بیزون اومد و دوباره برگشت سر جاش و دست به سینه گفت. _خوب کردم. قوطی نوشابه ام رو برداشتم و چند قلپ خوردم. نمیتونستم به خاطر گازش، سر بکشم برا همین گذاشتمش کنار. وقتی حالم یکم جا اومد، لبام و غنچه کردم و نگاهی به سینان انداختم. _میتونستی بهتر تهدید کنی... _مهم نیست...اصل قضیه ارو بگیری باقیش به درک. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت276 _مگه مجبوری این کارارو کنی که بری آب بیاری و سکتمون بدی؟ فرصت نکردم که کل جمله ام رو به گوشش برسونم چون از ماشین پیاده شد و بی توجه به من رفت. از بین صندلیا، مثل میمون پریدم‌ عقب. آرمان و تو بغلم گرفت. _داداشم حالش چطوره!؟خوبی آرمانی؟ سری تکون داد و نفس عمیقی کشید. _خیلی ترسیدم آبجی سها. _حق داری داداشی.خودمم خیلی ترسیدم! متعجب نگاهم کرد. _راست میگی؟ _آره به خدا! _پس آدم بزرگا هم از این چیزا میترسن؟؟؟پس چرا خیلیا مثل عمو سینان رانندگی میکنن ولی نمیترسن؟ _اونا نترس نیستن عزیزدلم اونا احمقن! باذوق ادامه دادم. _اما...این کارا هم هیجان خودش و داره...ولی تو اگه بزرگ شدی این کارارو نکنیا!!!خیلی خیلی خیلی خیلی خطرناکه. _باشه آبجی نگران نباش من پسر خوبی میشم.اذیت هم نمیکنم و نمیزارم آبجیم ناراحت بشه. _الهی...جیگرت و بخورم نفسم!!! چرا اینقدر تو شیرین زبونی آرمان جون؟؟الان حالت کاملا خوبه؟ آره ای گفت و سرش و آروم تکون داد. _خب خداروشکر. در باز شد و صورت عبوس سینان کنار قرار گرفت. _مگه نگفتم بچه ارو بیار پایین؟؟یکم خوا بخوره. نخواستم باز بحثی کنم و حال آرمدن بدتر بشه.پس مجبور بودم باهاش کنار بیام.با مکث کوتاهی جواب دادم. _داداشم حالش خوبه...مگه نه آرمانم؟ دستی به موهاش کشیدم و از روی پیشونیش کنار زدم. _من خوبم عمو سینان. _بیا عمو جون...این لیوان آب و بگیر بخور.حالت جا بیاد. آرمان مثل بچه های حرف گوش کن، چشمی زمزمه کرد و لیوان رو از دست سینان گرفت. همه اش رو تا قطره آخر خورد و لیوان یک بار مصرف و به دستم داد. _آفرین به پسر باهوش خودم... _اون پسر تو نیست سینان.پسر عموته.یعنی داداش من! _مهم اینه که من الان باید یه پسر همسنش داشته باشم. _خب برو زن بگیر. نگاه طولانی و معنا داری بهم انداخت. _میگیرم! _بگیر...یه بچه هم درست کن که داری پیر میشی بعدا دیگه توانی توی تنت نمیمونه! ابرو بالا انداخت و برای اولین بار خندید. _از کجا میدونی کلک؟ آرمان و تو بغلش کشید و بیرون برد. منم از ماشین پیاده شدم. اهمیتی به سوالش ندادم و وارد رستوران شدیم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت274 _پس چرا چرت میگی؟؟ _چرت نبود!!!یه جمله سنگینی بود. سر تکون داد و زد رو فرمون. _خوبه..‌خیالم راحت شد که هنوز همون سهای زبون درازی... _خوشحالم که خیالت راحت شده و قرارم نبود که تغییر کنم. _آره همون چرت گوی قبلی منتها ماهر تر شدی... _کی؟!من چرت میگم؟اگه من چرت میگم پس تو چی میگی!؟ _زبونت و کوتاه کن‌‌‌...هنوز دو قورت و نیمت باقیه؟ _حقیقت تلخه! _حقیقت؟کدوم‌ حقیقت؟ _حقیقتی که تو جمله ی سنگینم پنهان بود.‌‌.. _لطف میکنی جمله سنگینت و ترجمه کنی که متوجه بشیم منظورت چیه بانو؟؟؟ _ببین...گفتم که دلیلای تو دلیله! _خب...که چی؟یعنی چی معنیش؟ _یعنی اینکه همیشه حق با توعه...ولی کارای من دلیل نیست... _خب...؟ _منظورم از این جمله این بود که کارایی که من میکنم چرا نباید دلیل موجهی باشن؟ _چون احمقانه ان! _احمقانه...از نظر تویی که انجامشون ندادی آره هست!ولی من اینارو به سر انجام رسوندم پس از نظر خودم درسته!! _تو غلط میکنی که فکر میکنی همه کارات درسته...گوه هم میخوری بلبل زبونی میکنی!! _جلوی بچه درست صحبت کن...باز شروع کردی فوحش دادن؟؟؟ _همینه که هست...زیادی حرف بزنی میزنم یه جات و ناقص میکنم. _عه نه بابا!؟شهر هرته مگه؟جمع کن این حرفا و ژست و اداهارو! چشمای قرمز و پر از خشمش رو بهم دوخت. _ســــــــها! _سها و زهر...چته؟ شمرده شمرده لب زد‌. _گفتم...ببین...داری با کی...حرف میزنی! _منم جوابت و دادم...میخوای دوباره همه اش رو تکرار کنم؟ _بهت گفتم که برای اون ‌کار دلیل داشتم. _عه؟فکر کنم منم گفتم که این رفتنم هم موجه بود‌. _هر طور حساب میکنم نبود سها. _چون که منم همین فکر و درمورد پشت پا زدنت به رابطمون میکنم. پوف کلافه ای کشید. _هرچی میشه، باز اون و میکشی وسط! پوزخندی زدم و شونه بالا انداختم. _شاید چون بهم مرتطبن... _باید حرف بزنیم. اهومی گفتم و بین حرفش پریدم. _هم تو خودت و تبرعه میکنی هم من!هردو هرچی بوده ارو میگیم...و بعد، قضاوت میکنیم. _آخ جون آشتی؟ نیم نگاهی به آرمان انداختم و بوسیدمش. دوباره برگشتم سر جام و جواب دادم. _آشتی نه...فعلا آتش بس! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت273 تو کشورای خارجی شاید مهم نباشه که دختر بکارتش و از دست میده و...نمیدونم!شاید نه در حد دخترای ایران باشن... شاید اصلا براشون مهم نباشه و... ولی اینجا...اینجا با همه ی کشورا فرق میکرد و من یه دختر خارجکی نبودم. _چرا چیزی نمیگی سها؟؟چرا سعی داری من و دیوونه کنی؟ _میگم!!!خیلی خب میگم...فقط بزار برسیم‌ خونه. _الان مشکل کجاست که نمیتونی بهم بگی؟ _تمومش کنید! با جیغ آرمان حرف تو دهنم ماسید. به طرفش برگشتم و لب گزیدم. حرصی سینان و با نگاهم به رگبار گرفتم و تو سکوت فقط خدا میدونه که چقدر فوحشش دادم. یکم سکوت ایجاد شد اما بعد از مدتی زمزمه ی تهدید واری کرد. _به خاطر بچه ساکت شدم فکر نکن فراموش کردم. تیز نگاهی بهش انداختم...نگران حال آرمان بودم و میترسیدم باز هم دعوایی پیش بیاد. پس خیلی کوتاه و سر بالا جواب دادم‌. _باشه..‌.بزارش برای بعدا... پوزخندی زد. _بهم نگفتی که میای وگرنه به مامان زنگ میزدم بهش میگفتم ناهار مخصوص بپزه. چشم غره ای بهش رفتم. _از این تیکه انداختنات خسته نشدی؟؟؟گفتم بعد برات توضیح میدم.کجاش نامفهومه؟ _درست صحبت کن...حواست و جمع کن و درست صحبت کن.بفهم داری با کی حرف میزنی! _با کی؟؟همونی که تو بچگی خامم کرد؟همونی که من و برای هوسش خواست؟بزار ببینم! تو همون سینان عوضی، عشق بچگیام که خیانت کردی نیستی؟؟چرا اتفاقا هستی...حتی با اون گذشته مو هم نمیزنی.مگه چیت تغییر کرده؟!چیت ها؟خب مشخصه و جوابش کاملا معلومه...هیچی تغییر نکردی.حتی یه ذره! پره های بینیش باز و بسته شد... _اون یه دلیلی داشت... _دلیله تو دلیله!ولی کارای من دلیل نیست؟ _چی؟ _همین که شنیدی..‌. _خودت فهمیدی چی گفتی؟ _نه! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت272 _سها سگم نکن...کدوم قبرستونی بودی؟؟؟چه غلطی میکردی دور از چشممون؟؟چی شد که رفتی؟ _من...من...تو چرا داری سرم داد میزنی؟؟؟ _داد که حقمه...کتکت هم بزنم حق نداری حتی جیکت دربیاد. اینجا من سوال میپرسم و ازت جواب هم میخوام.راه بیوفت. من و از بازو گرفت و جلوی مربی ها و مدیر مهد پرتم کرد تو ماشین. این هم از این!!! آبروم جلوی اینا هم رفت. آرمان درحالی که نگاهش بین من و سینان در نوسان بود، ساکت و بی حرف روی صندلی عقب نشست. _جلوی بچه این حرفا چیه سینان؟ _بزار بفهمه خواهرش چیکار کرده!!! خشمم به یکباره شعله کشید و کله تنم منقبض شد. _حق نداری پای آرمان و بکشی و وسط و چرت و پرت بگی!!!تو که نمیدونی چه خبره پس خفه شو! _من خفه نمیشم...اونی که باید لال بشه تویی تو! _من لال نمیشم نمیزارم چیزی به اون طفل معصوم بگی و فکر و ذهنش و مشغول و مسموم کنی...اخه مگه درکش چقدره که این مسائل و بخواد هضم کنه؟؟ _مگه چی شده که بخواد هضمش سخت باشه؟؟؟ نیم نگاهی به آرمان و بعدش هم به سینان انداختم. صاف روی صندلی نشستم. _چیزی نیست که بخوام توضیح بدم. _جدا؟؟؟اصلا مگه خوش گذرونی هم توضیح داره؟؟الکی فقط بلدی اراجیف تحویلم بدی.سها به خدا...ســـها اگه بهم نگی چی شده... _دارم میگم چیزی وجود نداره برای گفتن...درک کن! _تو تا اجبار در کار نباشه حاضر نیستی تن به جواب دادن بشی.قلق تو دسته منه.باشه.تو نگو منم بلدم چجوری به حرفت بیارم بی شعور!!!سر خود گذاشتی رفتی فکر کردی منم سیب زمینیم نه؟؟؟ _نه همچین چیزی نیست...سعی نکن قضاوت کنی. _پس بهم بگو تا مجبور به قضاوت نشم! عاجز نگاه درمونده ای بهش انداختم و یه دختر چطور میتونست از ازدواج اجباریش حرف بزنه؟چطور میتونست لب باز کنه و حرف از نداشتن بکارت بزنه؟؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت271 زبونم بند اومده بود و به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفته بودم. با اون چشمایی که شباهت زیادی به کاسه خون داشتن بهم زل زده بود و حتی به زور میتونستم زیر نگاه پر حرفش نفس بکشم. از خجالت بود یا طرز نگاهش نمیدونم هرچی که بود، باعث شد نگاهم و به زمین بدوزم. نمیتونستم دست آرمان و بگیرم و راهم و بکشم و برم. _به به سها خانوم.درست میبینم؟؟؟شما همون دختر عموی زبون دراز من هستید؟؟سها سعیدی؟همونی که توی مراسم عموش... یهو حرفش و خورد... میدونست که من از همه چی خبر دارم و خودم و زدم به اون راه؟ نه... نمیدونست...اگه اینجوری بود که به خاطر من و سلامتیم و اینکه نگران نشم، حرفش رو قطع نمیکرد. اون بنده خدا خبر نداشت که من از همه چی مطلع شدم و از شرمساری، فراری ام!!! _این همه مدت کدوم گوری بودی؟ صدای بلندش من و از جا پروند و توی کوچه منعکس شد. _ساحل خوش گذشت؟؟؟ چی داشت میگفت؟ _چ...چی میگی سینان؟؟ پوزخندی زد و با نیم نگاهی به آرمان که حیرون و گیج نگاهمون میکرد، ادامه داد. _لب دریا رو میگم خانوم‌ خانوما...چطور بود؟راحت بودی؟خیالت تخت بود؟افکارت و سر و سامون دادی؟قشنگ به آینده فکر کردی؟ _چی داری میگی کدوم ساحل؟سینان...دیوونه شدیا! _کدوم ساحل؟؟؟همون ساحلی که به خاطرش گذاشتی رفتی و یه نامه نوشتی...من حالم خوبه!!دنبالم نگردید...و نکران نشید.آره!؟که اینطور.چقدر راحت و بچگونه.هرچیزی رو ازت انتظار داشتم جز این حرکتت!این حرکتی که خیلی خیلی احمقانه و...بی دلیل بود.خوشی زد زیر دلت؟کجا سرت و عین گاو انداختی رفتی بی شعور؟؟؟؟فکر نکردی اینجا یه خانواده ای داری که به فکرتن احمق؟اصلا...حالیته بعد تو چی به سرمون اومد؟یکم عقل تو کله ات بود سها...یکم!!ولی چرا نمیبینمش دیگه؟کجا پر زد؟ داشت رگباری حرفاش رو میزد و اجازه ای به من نمیداد برای صحبت.و همین که دهنم و باز میکردم، زود بسته میشد. _وقتی تو رفتی، ما تو چه وضعیتی بودیم؟پدرم...پدرم... به اینجا حرفاش که رسید، بغض کرد! مردونه و آروم...کلی جیگرم و به آتیش کشید! میدونستم! درد نبود پدر رو خیلی خوب هم میدونستم و درکش میکردم... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...
🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 #پارت270 به تک تک مغازه هایی که روی شیشه اشون نوشته بود:"به فروشنده خانم نیازمندیم" سر زدم و جویای کار شدم. کار خاصی نداشت و بیشتر برای لباس و پوشاک بود. اینقدر گشتم و گشتم که بالاخره یه جایی پیدا کردم با حقوق مناسب و خوب. هرچی نباشه، کمک خرجی بد نبود، بود؟ نه...به نظر که اینطوری نمیومد. یکم با صاحب کارم صحبت کردم...یه خانم تقریبا مسنی بود و خیلی یبس!!! تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم و اول کاری به پر و بالش نپیچم و آتویی دستش ندم. _خب دختر جون...گفتی اسمت چیه؟ _سها...سها سعیدی. _شرایط کار و برات توضیح دادم...سوالی نداری؟ _نه خانم... _خوبه...پس بیا اینجا. کارا رو سریع ردیف کردم...قرار بر این شد که فردا ساعت ده صبح به بعد اونجا باشم تا ساعت یک بعد از ظهر. شیفت بدی نبود...حقوقشم خوب بود بهش قانع بودم. بیشتر توی منطقه گشتم تا با محیط زندگیمون آشنا بشم. تا ساعت دوازده خودم‌ رو با خریدن وسایل ضروری برای آشپزخونه و... سرگرم کردم. یه چند تا خوراکی و یه قسمتیش هم گوشت و این جور چیزا! وقتی ساعت نزدیک دوازد شد، تاکسی ای گرفتم و به طرف مهد رفتم. خرید ها رو توی ماشین رها کردم. _آقا لطفا چند لحظه صبر کنید تا من داداشم و بیارم. _چشم آبجی. لبخند آرومی زدم و پیاده شدم.به طرف در مهد رفتم و زنگش رو فشردم. همین که در باز شد، مات چهره ی خیلی خیلی آشنا شدم! ولی امکان نداشت که خودش باشه!!!چطور ممکنه؟چطوری اون الان اینجاست؟چیکار داره توی مهد؟ _به به...سها خانوم...آفتاب از کدوم طرف دراومده؟؟مشرق یا مغرب؟ به لکنت افتاده بودم... و هر لحظه از شوک، زبونم بند میومد. آرمان رو خندون دیدم که تو بغلشه و حاضر نیست بیاد بیرون. _آر...آرمان بیا... _سها دیدی...دیدی آبجی؟من که گفته بودم بالاخره عمو سینان مارو پیدا میکنه و میاد پیشمون! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋
Show all...