cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ترجمه های مامیچکا

🤗 ❤️پست گذاری #تاتو #کلید‌کشتار 💛 فایل کامل #فقط_مال_منه و #همسر_فراموش_شده داخل کانال موجوده 💜فایل‌های فروشی مجموعه شب شیاطین مجموعه سقوط دختر روز تولد ولگرد۵۷ دشمن عزیز ادمین کانال: @dorsa2867 برای خرید رمان به این آی‌دی پیام بدید👇 @pr1033

Show more
Advertising posts
2 259
Subscribers
+324 hours
-37 days
+4730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#کلید_کشتار #پارت۲۲۷ هیجانزده چشمانم را بستم. اوه، خدای من. او شاهکار بود. و می دانست که می برد. کینکید او را اخراج نمی کرد. نه با هئیت مدیره ای پولدار و متصلی که به ورزشکاران بیشتر از تحصیل اهمیت می داد. صبر کنید تا دیمن واقعا بزرگ شود و بفهمد که تا ابد کل دنیا دربرابرش تعظیم نخواهد کرد. این تنها برای من یک گذر زمان است. قبل از اینکه او زیاده روی کند کاری باید صورت بگیرد. سروکله زدن با تمام عصبانیت و رفتار در مدرسه برای اخراج کردنش یا خودم را توی دردسر انداختن و بازگشت به مونترال. نمی خواستم بروم. راه مطمئنی برای ندیدن او بود. شبح. هرکسی که بود. ولی زندگی در این غیرقابل تحمل می شود اگر دیمن مرا گوشه ای گیر بیاورد و مجبور شوم بجنگم. هیچ کس طرف من نخواهد بود. طعم تلخ دهانم را قورت دادم و زمزمه کردم: "زحمت نکشید آقای کینکید. من از این مدرسه میرم." دیمن غرید: "به جهنم که میری." و بعد رو به آقای کینکید گفت: "فقط یه سوء تفاهم بود. من تنهاش می زارم. سر قولم هستم." ادایش را درآورد: "قولت..." دیمن با عصبانیت گفت: "دروغ نمی گم. حالش خوبه. قسم می خورم. برای بقیه سال حتی بهش نگاه نمی کنم تا وقتی تو این مدرسه و زیر سایه شما هستم. قول میدم." صدایش را یکنواخت کرد و گفت: "تیم بسکتبال ادامه میده و اون می تونه بمونه و همه ما طوری وانمود می کنیم انگار چنین اتفاقی نیفتاده. پدرش لازم نیست بدونه." و بعد رو به من گفت: "درسته؟" فکم را سفت کردم و آنجا ایستادم و کوچکترین توجهی به او نکردم. داشت راستش را به ما می گفت؟ آیا از سر راهم کنار می رفت؟ چون از ماندن ناامید شده بودم. وقتی مدیر ساکت ماند دیمن دوباره شمرده شمرده تکرار کرد: "من تنهاش می زارم." صدای زنی از پشت سرمان آمد: "قربان." کینکید به ما گفت: "جم نخورید." و شنیدم از کنارمان گذشت و روی سنگهای دفتر اصلی قدم گذاشت. در باز ماند و می توانستم صداهای آن بیرون را بشنوم. و بعد او را کنار خودم احساس کردم. نفس گرمش درست بالای گوشم می خورد. دیمن با صدای آرامی توی گوشم گفت: "تا وقتی آزادی داری ازش لذت ببر وینتر اشبی چون کارمون تموم نشده." حرفش درون مغزم پیچید و با طعنه گفت: "بزرگ شو و چیزی یاد بگیر و توی مدرسه خوش بگذرون ولی دختر کوچولویی که از "تو سیاهی" خوشش میاد رو تغییر نده چون منم از تو اونجا خوشم میاد. و وقتی به اندازه کافی سنت برای چیزهای بزرگتر بالا رفت برای چیزی که مال منه برمی گردم." صورتم را برگردم و سنگین نفس کشیدم. به من گفت: "و خوب باش. اگه بشنوم کسی به تو دست زده، جمجمه لعنتیش رو می شکونم." دهانم خشک شد و شکمم پیچید. صداهای بیرون به نظر نزدیکتر می رسیدند و بعد گرمایش از بین رفت و دوباره از من فاصله گرفت. کینکید داخل اتاق برگشت. لعنت به او. جلسه تمام شد و کینکید چرت و پرتهایی به دیمن گفت ولی قول و قرارهایش را قبول کرد و از او قول گرفت که آنها را نگه دارد. مدیر به او اعتماد نداشت یا از او خوشش نمی آمد ولی سیاست جامعه تاندربی بر مردی که برای شغل یا جایگاهش می ترسد برنده می شود. او یک تحصیلکرده بود این دوم و اول اینکه کارمند هر پدر و مادر این شهر بود. کسی از دفتر دست مرا گرفت و مرا به کلاس بعدی راهنمایی کرد، بعد از آژیر اشتباه همه به داخل برگشته بودند و همینطور که از دفتر اصلی بیرون می رفتم و به سمت راست پیچیدم فهمیدم که دیمن هم رفته است. می خواستم بدانم تا ملاقات بعدیمان چقدر زمان دارم و چند بار می خواهد این رفتارش را تکرار کند. چون کارمان تمام نشده است. فقط دارد صبر می کند.
Show all...
👍 5
#کلید_کشتار #پارت۲۲۶ به او گفتم: "دفعه بعدی سلاح دارم و تو رو می کشم." داشتم می رفتم که صدایش را از پشت سرم کشیدم که گفت: "شاید باید این کارو بکنی." برای لحظه ای با احساس شکست ایستادم. چرا؟ چرا باید این کار را بکنم؟ جلویم را نمی گرفت؟ چه می خواست؟ پرسید: "منو می بخشیدی..... اگه اون روز با تو از اون طرف خونه درختی می پریدم؟" آنجا ایستادم و اشک پشت پلکم را می سوزاند. نمی دانستم چطور جواب دهم. در ذهنم جستجو کردم. چرا این سوال دلم را می سوزاند؟ به نظر شکننده می رسید. از وقتی که مدرسه را شروع کرده ام اولین باری است که مثل یک بیشعور رفتار نکرد. اگر او هم صدمه می دید او را می بخشیدم؟ می توانستم آن روز بمیرم. می توانستم بیشتر از اینها آسیب بخورم. گردنم می توانست بشکند. می توانستم برای بقیه زندگی ام در کما بروم. و او هم می توانست پشت سر من بپرد و آسیب ببیند و کشته شود. اگر چنین اتفاقی می افتاد درباره اش چه فکری می کردم؟ آیا بخشنده تر نبودم؟ شاید. درباره اش فکر کردم. بله. می گفتم "بچه اند دیگر" و "چیزهای بد اتفاق می افتند". بچه ها به اندازه کافی بالغ نیستند که خودشان را کنترل کنند. سعی می کردم درک کنم. ولی حتی اگر از بلایی که سالها پیش سرم آورد متنفر نبودم، هنوز به خاطر کسی که حالا هست از او متنفرم. پسرها بزرگ می شوند. او بزرگ نشد. کسی ناگهان غرید: "باید می دونستم که تویی." و بالاخره متوجه شدم که در کمد باز شده است. نفسی کشیدم و پشتم را صاف کردم. افرادی داخل آمدند. کسی دستم را گرفت و مرا بیرون برد. پنج دقیقه بعد در اتاق مدیر بودیم و صدای سیلی بلندی هوا را شکافت. مدیر کینکید سر دیمن داد کشید: "او یه سال اولیه. شرم نداری؟" آنجا ایستادم و دستانم را پشتم قفل کردم. من و دیمن به فاصله چند قدمی هم جلوی میز کینکید ایستاده بودیم. دیمن کنارم سرفه کرد و دماغش را بالا کشید. نفس زنان گفت: "فکر می کنم بیشتر از من اون بهم آسیب زده. داره عین یه گوسفند قربونی خونریزی می کنم. شاید فقط شاید تیپ من باشی دختر." خندید و من دندانهایم را بهم ساییدم. متوجه نبودم که فکش را آنقدر محکم گاز گرفه ام. یا اشید به این خاطر باشد که توی دماغش کوبیده ام. در هر حال خوب بود. کینکید با صدای نخراشیده ای داد زد: "تو اخراجی. اهمیت نمی دم که پدرت با چی منو تهدید می کنه. به خاطر تو کارمون به اخبار ملی میرسه!" دیمن او را به چالش کشید و گفت: "منو اخراج می کنی؟ هئیت مدیره عاشقشه. و عجب زمان خوبی. قراردادت در معرض بازدیده. صبر کن به گوششون برسه که از برنده شدن تو بازی های بسکتبال خوشت نمیاد." چیزی به میز جلوی روی ما خورد و از جا پریدم.
Show all...
👍 5
#کلید_کشتار #پارت۲۲۵ اصرار کرد: "سیاه؟" نزدیک صورتش رفتم و با یاد آوری دیشب و آزادی ریسک کردن و جنگیدن و ملاقات با همراهت غرید: "چون حالا من در سیاهی هستم و اینجا... فکر می کنم دارم خوش می گذرونم. تنها قسمتی از من که کسی می تونه بهش آسیب بزنه قلب منه و هیچ کس روی زمین وجود نداره که بیشتر از تو دور از دسترسش باشم." من آن زندگی را می خواستم. مرا در آغوشش تکان داد و می توانستم صدای نفس کشیدن از لای دندانهایش را بشنوم. گفت: "حرفهای گنده برای یه دختر کوچولو." گفتم: "حرفهای تکراری، کارهای تکراری، پسر کوچولوی ترسو. هنوز برای مخفی شدن از دست مامانت می ری توی فواره؟" تکرار کرد: "مامان؟ اون جنده رو دیشب کشتم." جا خوردم و باورم نمیشد که چنین حرف عجیبی بزند. البته فقط چرند می گفت. شنیده ام که مادرش مادام دلووا چند سال پیش تاندربی را ترک کرد و هرگز برنگشت. پس چه مرگش بود؟ آیا می خواست پدرم یک حکم محدودیت برایش بگذارد؟ از دیمن تورنس متنفر بودم ولی حتی من هم آن را نمی خواستم. فقط باعث می شد والدینم نگران باشند که در مدرسه با او به مشکل بربخورم و اگر یکی از ستارگان تیم مدرسه را توی دردسر می انداختم کل تاندربی به جلز و ولز می افتاد. همه آن را از چشم من می دیدند. به او گفتم:" بزار برم. بزار برم یا گازت می گیرم." "دقیقا همون چیزی که من تو ذهنم داشتم. چی؟ چرا می خواست من گازش بگیرم؟ گفتم: "بزار برم." تکان نخورد. "بزار. من. برم." هیچ چیز. شیرجه زدم و دندانهایم را داخل فکش فرو بردم و شنیدم که نخودی خندید و سفتتر گاز زدم تا خفه اش کنم. بیشعور. با توجه به موقعیتم نمی توانستم زیاد به او دسترسی داشته باشم وگرنه گوشش را می گرفتم و از جا می کندم ولی روی استخوانش افتادم و دندانهایم را توی پوستش فرو بردم. محکمتر. فشار را بیشتر کردم. محکمتر. خشکش زد و همانجا ایستاد و وقتی شروع به نفس نفس زدن کرد می دانستم کم کم شل می کند و ول می شوم. باید دردش گرفته باشد. ولی به جای آزاد کردنم با لکنت گفت:" مح... محکمتر." از عصبانیت صورتم در هم رفت و تا جایی که می توانستم محکم گاز گرفتم. دندانهایم درد گرفتند و شنیدم که خودش را جمع کرد و نفس نفس می زد و بعد بازوهایش افتادند و آزاد شدم. روی زمین افتادم و او را هل دادم و با مشت توی دماغش کوبیدم. نالید و سکندری خورد چون صدای بهم خوردن سطل و جارو شنیدم.
Show all...
👍 5
Photo unavailableShow in Telegram
#کلید_کشتار پست‌قبلی https://t.me/mamichkamaria/11566
Show all...
#حریف #پارت۱۹ چرخید و به سمت ابتدای تخت رفت. دست دراز کردم و مچ پایش را از زیر کشیدم. به شکم روی تشک افتاد و خیلی سریع روی پشتش نشستم و توی گوشش زمزمه کردم. "فکر می کنی حالا اصلا تو رو لمس می کنم؟ می دونی قبلا تو رو چی صدا می زدم؟ هرزه پیش فرض. برای وقتی که می خواستم شق کنم مناسب بودی فالون." سرش را چرخاند تا به من نگاه کند ولی به خاطر وزنم رویش نمی توانست به اندازه کافی برگردد. "و فکر نکن هرگز فکر کردم تو هم چیزی بیشتر از اونی مدوک. حوصله ام سررفت. بامزه بود ببینم چطور داری ماهر می شی. هرگز اینهمه نخندیده بودم." می توانستم لبخند را در صدایش بشنوم. حرفش را تمام کرد: "ولی حالا بهتر می شناسمت." پرسیدم: "آره؟ پاهاتو مثل مادرت برای همه باز می کنی؟ حق داشتی. فالون. مطمئنا به جاهایی می رسی." از روی تخت بلند شدم و تماشایش کردم که چرخید و نشست. تازه آن موقع متوجه شدم چه چیز پوشیده است. یک تی شرت و لباس زیر بیکینی. لعنتی. سخت و طولانی پلک زدم. آلتم داشت از پشت شلوارک بسکتبالم بیرون می زد. دستم را مشت کردم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. ادامه دادم: "ولیف خودت رو دست بالا نگیر عزیزم. تو خونه خودم نمی تونی حالم رو بگیری. من اینجا زندگی می کنم. نه تو." سینه اش به سنگینی بالا و پایین رفت و عصبانیت داخل نگاهش هر چیزی که برای دو سال گذشته زندگی کرده بودم را به خاطرم آورد. پیرسینگهای صورتش نبودند و ای کاش هنوز آنها را داشت ولی موهایش به طرز زیبایی بهم ریخته بود. همانطوری که در شب دیده می شند. هنوز عینک سکسی اش را به چشم داشت و نمی توانستم جلوی فکر کردن به پاهای قوی اش را بگیرم. من آنجا بودم. و اعصابش؟ بله، رگ ایرلندی وجودش دروغ نمی گفت. "مدوک؟" نفس کشیدم و برگشتم و دیدم هانا با بیکینی اش جلوی در ایستاده است. دست به کمر زد و گفت: "جکوزی آماده اس." به فالون نگاه کردم که هنوز روی تختش نشسته بودم و با دیدن قرارم چشمانش گرد شدند. لبخند زدم. با صدای آرامی به او گفتم: "بمون. غذا بخور. از استخر استفاده کن و بعد وقتی رفتی برو یه زندگی برای خودت بساز." فصل چهار فالون من دقیقا می دانم چه حسی به مدوک دارم. و دقیقا می دانم چرا این احساس را دارم. از او متنفرم. از بلایی که سرم آورد متنفرم. ولی چرا او باید از من متنفر باشد؟ صورتم را شستم و کارهای صبحگاهی ام را انجام دادم و به او فکر کردم. مدوک دیشب گستاخ بود. بی ثبات. واضح بود که مرا تحقیر کرد. جزئی از نقشه نبود. ما همه چیز را ناتمام رها کردیم ولی مشکلش چه بود؟ چیزی را که می خواست به دست آورد مگر نه؟ چرا اینقدر عصبانی بود؟ صورتم را خشک کردم و عینکم را گذاشتم. در حالی که حرفهایش را در ذهنم مرور می کردم به طبقه پایین رفتم. "فکر می کنی حالا اصلا تو رو لمس می کنم؟ می دونی قبلا تو رو چی صدا می زدم؟ هرزه پیش فرض. برای وقتی که می خواستم شق کنم مناسب بودی." هرگز اینقدر ظالم نبود. نه حتی وقتی شروع کردیم به..... صدای جیغ بلندی در راهروی طولانی منتهی به پله ها پیچید و من ایستادم. "مدوک منو بزار پایین!" صدای ادی از جایی طبقه پایین به گوش رسید. دست به سینه زدم و متوجه شدم و هنوز تاپم به تن دارم و سوتین نبسته ام و مدوک هنوز در خانه است. ولی سریع دستانم را دوباره انداختم. او هنوز اینجاست. خوب است. اینجا جایی است که باید باشد و لازم نیست روی مخ ادی کار کنم تا او را به خانه بیاورد. چانه ام را پایین انداختم و شانه ام را صاف کردم و به طبقه پایین رفتم. وارد آشپزخانه شدم و دیدم مدوک پشت سر ادی ایستاده و دست از روی شانه اش دراز کرده و سعی می کند قاشقش را داخل خمیرابه ای که مخلوط می کرد فرو کند. لبخند آرامش که بلافاصله به چشمانش می رسید جلویم را گرفت و من چشمانم را ریز کردم. توی ذهنم به او دستور دادم، لبخند نزن. چشمانم را آنقدر ریز کردم تا ابروهایم بهم خوردند.
Show all...
👍 6
#حریف #پارت۱۸ فصل سه مدوک به چهارچوب در تکیه دادم و بطری آبجو را روی لباهایم گذاشتم. حق داشت. باید بیرون بروم. ماندن فکر بدی است رفیق. ولی به دلایلی، فقط برای خودم می خواهم ببینم. نمی دانم چرا باور نمی کردم. پدرم به من گفت و ادی تایید کد ولی فقط نمی توانستم این حقیقت را هضم کنم که فالون پیرس بعد از مدت طولانی به شهر برگشته است. به لطف او خماری بدی امروز صبح داشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه هنوز در خواب هستند به خانه برگشتم. هیچ برنامه ای برای آمدن به اتاقش نداشتم و هیچ نقشه ای برای ورود نکشیده بودم ولی بدجوری کنجکاو بودم. حالا چه شکلی شده است؟ عوض شده است؟ و چند جوابی که باید می دانستم چه دوست داشته باشم چه نه. دستش را دراز کرد و عینک فرم مشکی خود را از روی پاتختی برداشت. ماه امشب پشت ابر بود و هیچ چیز نمی توانستم ببینم. فقط هیکلش را . تکیه ام را از روی قاب در برداشتم و به سمت انتهای تختش رفتم و گفتم: "پس واقعا برگشتی." "قرار نیست اینجا باشی. ادی گفت با دوستات می مونی." چه غلطها؟ حق داشتند. او از من می ترسد. ولی چرا؟ مگر با او چکار کرده ام؟ بطری سبز را در دستم می فشارم و سعی می کنم هیکلش را در تاریکی تشخیص بدهم. یک تیشرت آبی تیره پوشیده است که نوشته های سفیدش را نمی توانم بخوانم و موهایش پخش و پلا شده اند. قبلا پیرسینگ داشت ولی حالا هیچ کدامشان را نمی توانم ببینم. پشتم را صاف کردم و با صدای آرامی گفتم: "اینجا خونه پدرمه. و یه روزی همه اینا مال من میشه فالون. تختی که توش خوابیدی در کنار تمام چیزهای دیگه زیر این سقف." "من نه مدوک. صاحب من نمیشی." دستم را برایش تکان دادم و گفتم: "آره. اونجا باش. این کارو بکن. اون تی شرت رو بگیر. ممنونم." با صدای سختی دستور داد: "برو بیرون." جرعه دیگری از آبجوام خوردم و گفتم: "موضوع اینه که، فالون... قبلا بهت گفته بودم اگه می خوای من ازت دور بمونم در اتاقت رو قفل کن. موضوع جالب اینه که..." خم شدم و ادامه دادم: "تو. هرگز. این کارو. نکردی." در یک حرکت سریع ملافه هایش را کنار زد و روی تخت ایستاد. به سمت انتهای تخت آمد و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی دارد می افتد محکم به من سیلی زد. تقریبا خندیدم. معلوم است که آره. بدنم سرجایش ماند ولی سرم به خاطر ضربه به طرفی چرخید و چشمانم را بستم. سوزشی مثل سوزن زیر پوستم خزید ولی مانند برق در بدنم جریان پیدا کرد. برای چند لحظه بیشتر از حد نیاز چشمانم را بسته نگه داشتم و عجله نکردم. حالا که روی تخت ایستاده بود، شش اینچی از من بلندتر می شد و من به آرامی سرم را به سمتش برگرداندم و هر چیزی که داشت را از نظر گذراندم. چپ چپ به من نگاه کرد و داد زد: "من شونزده سالم بود و اینقدر احمق بودم که نمی تونستم تو رو از خودم دور نگه دارم. چیزهایی کمی ازت می دونستم. ولی طی دو سال گذشته بهتر از تو عمل کردم. پس از این به بعد رو بسته بودن در حساب کن." گاهی لبخند می زدم ولی حس و حالش را نداشتم. گاهی حس لبخند داشتم ولی نمی زدم. نمی خواستم بداند چقدر از این واقعه خوشحالم. لب پایینم را گاز زدم.
Show all...
👍 5
Photo unavailableShow in Telegram
#حریف پست قبل https://t.me/mamichkamaria/11552
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
Show all...
#کلید_کشتار #پارت۲۲۴ ذهنم بهم ریخته بود. سطل باید یک تی هم داشته باشد. یک سلاح بود. بالاخره متوجه شدم و پرسیدم: "کار تو بود؟" آژیر. او و من در مدرسه تنها بودیم. دید ریکا مرا در کتابخانه تنها گذاشت؟ داد کشیدم: "چی می خوای؟" و بعد از ته دل داد زدم: "کمک!" نفس دیگری کشیدم و داد زدم: "کمک!" دستش گلویم را پیدا کرد و مرا به دیوار کوبید. به مچش چنگ زدم و تلاش می کردم تا آن را از دور گردنم باز کنم. از عصبانیت خونم به جوش آمده بود و سعی می کردم حرف بزنم: "چی می خوای؟ بدنش را به من نزدیک کرد و گفت: "ترسیدی؟" روی پاهایم جا به جا شدم و با دستش دور گردنم تقلا می کردم و گفتم: "نه." "دروغگو." داد کشیدم: "لعنت به تو! بزار برم بیرون." به پایش لگد زدم ولی تکان نخورد. دوباره سختتر به او لگد زدم و بدنم را زیر چنگالش چرخاندم و بالاخره احساس کردم دستش را شل کرد. از زیر دستش در رفتم ولی از کراواتم گرفت و کشید و مرا به سمت خودش برگرداند. بدنم به بدنش برخورد کرد. دوباره جیغ کشیدم: "بزار برم بیرون. خواهرم برات حاضر و آماده است. همیش حاضره. چرا اونو اینجا نمیاری؟" دوباره مرا بلند کرد و اینبار دستانش را مثل بند فولادین دورم پیچید و دستانم زیر دستانش به بدنم میخکوب شد. با طعنه گفت: "چرا وقتی اینجایی به اون زحمت بدم؟ ازت خوشم میاد." سرم را برایش تکان دادم. او وحشتناک بود. و چندش آور و بیمار و از اینکه توجه او را داشتم متنفر بودم. ای کاش هرگز چشمش به من نمی افتاد. پس همین بود؟ آیا می خواهد دوباره به من آسیب بزند؟ مثل آخرین دفعه نخواهد بود. حالا به اندازه کافی بزرگ شده ام که بدانم مردان چطور به زنان آسیب می زنند. به من گفت: "می دونی، دخترهای زیادی عاشق اینن که حالا جای تو باشن." "آره، فکر می کنم تو هر چند وقت یه بار اونا رو نمی کشی." "می خوای معذرت خواهی کنم؟" مکثی کردم چون لحنش این را به من القا کرد که اگر از او بخواهم واقعا معذرت خواهی می کند. بالاخره جواب دادم: "نه." "چرا؟" گفتم: "چون به هر حال تو رو نمی بخشم." لازم نیست وقتت را هدر بدهی. مرا نگه داشت و سینه اش همراه سینه ام حرکت می کرد و می توانستم نگاهش را روی صورتم احساس کنم. برای چند ثانیه حرف نزد. وقتی شروع به صحبت کرد به نظر ناراحت می رسید: "وینتر..." ولی هر چیزی که می خواست بگوید را تمام نکرد و من اهمیت نمی دادم. من نمی خواست شش ساله آینده را صرف بهبودی هر بلایی بکنم که سرم می آورد. یک خراش و او را می کشتم تا مطمئن شوم که دیگر هرگز مرا لمس نمی کند. لحنش دوباره تهدید آمیز شد و پرسید: "نگران نیستی که بهت آسیب بزنم؟" با خونسردی جواب دادم: "نه." "چرا؟" "چون سیاه."
Show all...
👍 10
#کلید_کشتار #پارت۲۲۳ مسیر کمدها را در سمت راست راهرو ادامه دادم. وقتی به انتها رسیدم، چرخیدم و از دیوار گرفتم و تا ردیف دیگری از کمدها شروع شدند. باشه، باشه، باشه... اگر این را ادامه بدهم و مستقیم جلو برم، حتما مرا به درهای منتهای به جلوی مدرسه می رساند. دوباره داد زدم: "سلام؟" دستانم می لرزیدند. باید به ریکا می گفتم که دنبالم بیاید. چرا اینقدر لجبازم؟ حتی اگر توسط معلمان مجبور می شد که ساختمان را ترک کند، می دانست که به آنها بگوید که در کتابخانه منتظر او هستم و آنها کسی را دنبالم می فرستند. "سلام؟" و بعد ناگهان صدای ضرباتی روی کمدهای پیش رویم بود. برای نصف ثانیه مکث کردم و گوش دادم. به هر کسی که آنجا بودم گفتم: "هی، میشه کمکم کنی؟ کسی بیرونه؟ می شه کمکم کنید برم بیرون؟" ولی هیچ جوابی نبود. صدا دوباره اتفاق افتاد. بنگ، بنگ، بنگ،... روی کمدها. گیج چشمانم را ریز کردم. سریعتر به انتهای کمدها رفتم و داد زدم: "می تونید کمکم کنید؟ تو رو خدا، می تونید...." دستانم روی یک هیکل بلند با سینه فراخ در یک پیراهن یقه دار افتاد و عقب پریدم. یک مرد بود ولی فکر کردم احساس کردم کراواتی دور گردنش بود. یک دانش آموز؟ از او پرسیدم: "آتش سوزی شده؟ چه خبره؟" ولی هر کسی بود چیزی نگفت. آیا ما تنها کسانی بودیم که در ساختمان هستیم؟ دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم ولی دستش بالا آمد و موهایم را پشت گوشم داد. امکان نداشت در چنین مدت کوتاهی قربانی دو پسر عجیب باشم. سرم را کج کردم و گفتم: "خودتی؟" شبح من که دوست داشت مرا بترساند؟ صبرم را از دست دادم و گفتم:" پس محض رضای خدا کمکم کند. من کم کم...." دستانش را زیرم لغزاند و آنها را دورم حلقه کرد و از جا برداشت. پرسید: "کم کم چیکار می کنی؟" و نفسم بند آمد. زمزمه ای نبود که عادت به شنیدنش داشته باشم، ولی عمیق وپر بار و لحن آرامش بخشی داشت که هرز نمی خواستم با آن تنها باشم. هرگز. جا خوردم، دستان دیمن دور سفت شد. گفتم: "تو اون نیستی." "اون کیه؟" با لکنت گفتم: "و... ولم کن برم." ولی فرصت جیغ زدن نداشتم. هر دویمان را کشید و برد. بدنش را هل می دادم تا ولم کند. دری باز و بعد بسته شد و مرا به زور وارد اتاقی کرد. پوتینهایم به چیزی خوردند. یک سطل فکر می کنم. ما باید در یک کمد باشیم.
Show all...
👍 7
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.