" صبحِ روزِ چهل وُ یکم 🌱 "
مگر لایق تکیه دادن نبودم! تو با حسرتِ شانهی من چه کردی... 🍃
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
199
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
ما فقط دوست معمولی بودیم!
وقتی شب به شب بیدار می ماندیم به پای هم توی صفحه های مجازی لعنتی تا خوابمان بگیرد لابلای حرف زدن های بیخودمان از روزمرگی های بیخودترمان دوست معمولی بودیم!
وقتی اولین بار توی سرازیری ولیعصر قرار گذاشتیم و دیدمش و خیز برداشت که توی آغوشش بگیردم و من بی معطلی گم شدم میان بازوانش دوست معمولی بودیم!
چند لحظه گذشته از دومین قرار وقتی کلافه گفت آن روسری لعنتی را بکش جلوتر و آن رژ خرابی را پاک کن از لب های وامانده ات و من فکر نکردم که کجای رژ صورتیِ رنگ و رو رفته ام مخصوص آدم های خراب است دوست معمولی بودیم!
به وقتِ نخورده مستیِ قرار سوم که دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و من یادم رفت چقدر از سیگار متنفرم، چقدر از سیگار بدم می آید و غرق شدم توی حس خوشایندِ دود آمیخته با عطر تلخش دوست معمولی بودیم!
به شیرینیِ قرار چهارم، درست همان جایی که سرم را گرفته بود به سینه اش و لابلای دیالوگ های علی سنتوری و حسادت من به تک تک نگاه هایش به گلشیفته و در پسِ نفس های عمیق و سنگینمان دوست معمولی بودیم!
به گاهِ قرار پنجم، زیر بارانِ بی چتر پیاده روی خلوت ناکجا آباد و درست همان لحظه ی پر التهاب لعنتی که ایستادم روی پنجه ی پاهایم و سرش خم شد که ممنوعه و عمیق و کوتاه و شیرین و پر از اضطراب و با طعم باران ببوسمش و ببوسدم دوست معمولی بودیم!
هنگامه ی بی قراری قرار ششم و لابلای بویِ حلوایِ جان گرفته از تردید نگاه های گریزانش و در انعکاس تصویر تارش توی نی نی لرزان چشم های مضطربم دوست معمولی بودیم!
سرِ قرار هفتمی که رفتم و نیامد و منتظر ماندم و نیامد و همه آمدند و نیامد و رفتند و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد، دوست معمولی بودیم!
به وقت شرعیِ قرارِ یک هزار و سیصد و چندم و به حرمت پیام های نرسیده و تماس های رد شده و گریه های شبانه و زخم های روی زخم آمده و جراحت های جذام شده و خاطرات نداشته و یادگاری های نداده و دوستت دارم هایی که باورم نشد و به حرمت چشم انتظاری ها و این تنهایی بی پایانِ ابدی...
ما هنوز هم دوست معمولی هستیم!
@sobherooze41 | طاهره اباذریهریس
Add a comment
این عادتِ من است که با خاطراتِ تو...
روزی
هزار بار
خداحافظی کنم ! 🤍
@sobherooze41 | سجاد سامانی
Add a comment
درست همانجا که هایده دارد میخواند " شانههایت را برای گریه کردن دوست دارم، دوست دارم " و تو حتی دیگر نمیتوانی صاحب تمام شانههایی که به یکباره زیر سرت را خالی کردهاند لعنت کنی
همانجا که اشک توی چشمهایت حلقه زده و قلبت از همیشه بیتفاوتتر میزند
درست همانجا که توی یک لحظه کل ماجرا پیش چَشمت پِلِی میشود وَ غمِ آخر داستان را به یکباره روی سرت آوار میکند
همانجا... دقیقا همانجاست که باید کار را تمام کرد و تمام پشیمانیاش را یکجا به جان خرید!
با صبر، متین و ارام دکمهی تاییدِ دیلیت را میزنی و همزمان با پیغام《 ! Deleted 》آخرین دانههای اشک را میچکانی!
دقیقا همانجاست که دیگر مهم نیست چندتا حسرت پشت این پیغام پنهان بودهاند و یکباره پاشیدهاند روی سر و صورتت
چندتا لعنت نثار این کار احمقانهات میکنی و چقدر از حذف خاطراتت پشیمان میشوی!
شاید دقیقا همانجا باشد که دیگر هیچچیز برایت مهم نیست...
که در خنثیترین وضعیت خودت هستی!
گوشی را پرت میکنی آن طرف و بیآنکه معنای قافیههایش را بفهمی، های های پشیمانیات را زار میزنی و گم میشوی توی صدای هایده...
" شانههایت را برای گریه کردن دوست دارم، دوست دارم... "
.... 🧡
✍ زهرا زنگنه
@sobherooze41
کاش همهی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود، مردی که حرفهایشان را میفهمید، ظرافتشان را به جان میخرید و روزانه چند وعده از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد ...
و کاش مردها ؛
زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند که به آن تکیه میکرد و قبولشان میداشت...
آن وقت جهانمان پر میشد از زنانی که پیر نمیشدند، مردانی که سیگار نمیکشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی میشدند...♥️
#نرگس_صرافیان_طوفان 🌾
🎶insta: iweirddo
🎥insta: ani.dailyart
273031236_360418475521086_2204226594243763976_n.mp46.39 MB
همین امشب که داشتم جلوی آینه، پای چشمهایِ گودافتادهات، کرم دور چشم میزدم؛ دلم ریخت.
دخترک! حواست هست؟ دستهایت از فرط جابجایی بارهای سنگین، چشمهایت از فشار کار و درس، روانت از حجم این همه اضطراب و شوکِ پیاپی، رنجور است.
حتی قلبت از تپیدن در میان سلسلهی رنجها به ستوه آمده و هرلحظه میخواهد قفسه سینهات را بدرد و پا به فرار گذاشته و تنهایت بگذارد. و تازگی فهمیدهای که گاه و بی گاه، دردِ معناداری آن حوالی سرک میکشد.
دخترک! پاهایی که غمهایش را دویده؛ پاهایی که پلههای دادگاه و پاسگاه را بالا رفته؛ شبها نمیتواند برقصد!
دخترک! آن دامن پرچین را وقتی چشمهایت اشک دارد نمیتوانی بپوشی!
دخترک! ماتیک روی چهرهی خستهات جلوهای ندارد!
دخترک! این چندوقت تو مراقب زنانگیهایت نبودهای و بدترین خشونتها را خودت علیهِ آن همه احساسِ نازک روا داشتی! بدون آن حریر نازک از تو چه خواهد ماند؟
دخترک! هیچکس بقدر خودت دلسوز تن و روانت نیست؛ آدمها جز به کلامی و دمی به پای تو نخواهند ماند!
#منع_خشونت_علیه_زنان
@philodram
داشتم فکر میکردم... ✨
هر زنی
عاقبت
یک جای زندگی
یک روز
که توی اردیبهشت نیست
که بارانی نیست
و حتما آسمان از همیشهاش صافتر است
که ستاره وُ مهتاب ندارد
و همهچیز به طرز شگفتآوری سرِ جای خودش جا مانده است
پیشِ عشق کم میآورد
سرش را روی زانو میگذارد
دستش را دور خودش حلقه میکند
و تمامِ تمامِ احساسات لطیف زنانهاش را میبارد!
خودش را بغل میکند، نوازش میکند
و ناگهان....
تنهایی را برای یک عمر زنانگی انتخاب میکند!
زن بودنش را توی دستمال میپیچد
توی پستوی قلبش قایم میکند
لطافتش را توی سطل زباله میریزد
چشمانش را میبندد
و رویایی را که از عشق داشته پاره پاره میکند
خاطرهها را روی طاقچه لای قرآن میگذارد و پیش از بستن قرآن زیر لب چیزی از آیههای عاشقانهاش را زمزمه میکند
لبخند غمانگیزی صورتش را پر میکند اما دیگر توی آیینه به لبخند و به چهرهاش نگاه هم نمیکند
و به جای آن، با دستمالِ زبرِ حولگی به جان چشمهایش میافتد
و آنها را برای همیشه خشک میکند
تخت خواب را با وسواس مرتب میکند
توی کمد نگاهی میاندازد
و برای آخرین بار... پیراهن مردانهای را به سینه میفشارد
و عطرش را تا انتها سر میکشد
گلدانها را آب میدهد
زیر گاز را خاموش میکند
چای تازهدم را توی سینک میریزد
و فنجانها را نَشُسته رها میکند
چراغ دلش را، و تمام چراغهای خانه را خاموش میکند
کلید را روی در میگزارد
و پیراهنهای گلدارش را
و لاک قرمز جیغش را
وخودش را
و عشق را
و تمام آرزوهای عاشقانهاش را
برای همیشه پشت سرش جا میگزارد
و شکستهتر از قبل
بی چمدان
با شانههای افتاده
و با قلبی که ناچار است قویتر باشد
توی تاریکی راه میافتد
در را پشت سرش میبندد
بیآنکه از زمین خوردنش بترسد
یا از تاریکیِ راه بهراسد
از خودش میرود
و به ناکجا کوچ میکند!
اما من میگویم...
هر زنی عاقبت یک جا پیشِ عشق کم میآورد... 🍃
✍ زهرا زنگنه
🔖 @sobherooze41
چون دوستت دارم
راهی پیدا خواهم کرد تا نورِ زندگیِ تو باشم ❤️✨
حتی اگر
در تاریکترین
و دلگیرترین حال خود باشم... 🧚🏻♀
✍ جسیکا کاتوف
@sobherooze41
دوست داشتن که عیب نیست!
دوست داشتن دل آدم را روشن میکند... ✨🧡
✍ سیمین دانشور
@sobherooze41
مادرم دیروز میگفت دختر دارد سنَّت بالا میرود، باید ازدواج کنی!
میگفت پسر عباس آقا خیلی پسر خوش برو روییست دماغش را عمل نکرده و خیلی نجیب است.
فوق لیسانسش را تازه گرفته وکلی مرد زندگیست
پدرش در مغازه فرشفروشها دو دهنه مغازه دارد و کلی برای خودش اصل و نصب دارد!!!
میگفت از خدایش هم هست که جواب بله بدهی..
.
.
اینها را میگویم که اگر پس فردا شنیدی شدهام عروس عباس آقا بهت برنخورد.
اگر با پسر عباس آقا عروسی کنم زندگی آرامی خواهم داشت
صبح ها برایش صبحانه درست میکنم و راهیَش میکنم و غروب ها در حالی که با دستان پر به خانه می آید در را برایش باز میکنم...
باور کن این ها را نمیگویم که برگردی، این ها را میگویم چون تو ناراحت میشوی من عروس عباس آقا بشوم
اگر من عروس عباس آقا بشوم همه چیز خوب پیش میرود، فقط موهایم چند سالی زودتر سفید میشود، دلم بیشتر میگیرد و زودتر پیر میشوم!
باور کن این ها را نمیگویم که تو برگردی، برگشتن تو اصلا چه دخلی به من دارد....؟
فوقش این است چند سال زودتر دق میکنم و کمتر عروس عباس آقا میمانم.... 🙂
@sobherooze41
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.