cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رسمی رمان های آذین بانو

﴾﷽﴿ کانال رسمی آذین بانو https://baghstore.site/آذین-بانو/ ارتباط با نويسنده: @ravis1 اینستا: https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share _sheet کانال دوم. azin: https://t.me/bahigazin

Show more
Advertising posts
13 451
Subscribers
-1324 hours
-1277 days
-48530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
-ولم کن بابک ..دستم و ول کن نمی تونی من بزور وادرا به کاری کنی که نمیخوام! بی توجه به تقلام با لحنی شرور گفت: -معلوم میشه میتونم‌ یا نه خوشگلم ...! روی تخت پرت میشم. زورم به زور این مرد وحشی و عصبی نمیرسید... ازش میترسم کم دیوونگی ندیده بودم ازش. اون همیشه هر چی خواسته بدست آورده ..حالا هم خواسته اش منم ..! اما من اون و نمیخواستم و این براش گرون تموم شده بود..! https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 بابک پسر مغرور و جذابی که تونست عاشقم کنه اما در اوج خوشی یه روز من رو رها کرد و رفت ،اونم بی خبر...! اما بعدها وقتی دست تو دست همکلاسیش دیدمش دنیا رو سرم خراب شد! منم با دوستش وارد رابطه شدم و اونجوری دیونه اش کردم! جوری که من دزدید و… https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
Show all...
Repost from N/a
_زنت اون بیرون داره التماس میکنه که ببینتت اونوقت تو نشستی داری سیگار میکشی ... چشمانش از حجوم درد میسوزد و سینه اش به خس خس می افتد.. تکیه زده به صندلی چشم میبندد و همزمان با خارج شدن دود از میان لب های نیمه بازش خشدار مینالد.. _بفرستش بره.. یاسین سرفه کنان دود سیگار را پراکنده میکند و داخل میشود.. روی میز پر بود از فیلتر سیگار های نیمه سوخته و مگر از سیگار متنفر نبود؟ _داری با خودت و اون طفل معصوم چیکار میکنی..؟چه خبره اینجا..؟ با درد پلک برهم میفشارد: _نزار دیگه پاشو بزاره اینجا.. _سام..؟ بغضش را فرو می دهد.. صدای یاسین با تردید بلند میشود: _دعوت نامه ی عروسیت و تو براش فرستادی..؟ چشمانش به آنی باز میشود.. _طفل معصوم از وقتی خبردار شده میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی داره پس میفته... قلبش از تپش می ایستد.. صندلی را به عقب هول میدهد و درحالیکه به سمت پنجره میرود شوکه دستش را به صورتش میکشد.. با درد مینالد: _کار اون دختره ی روانیه.. صدایش از اعماق چاه به گوش میرسد.. _ماهک از زور گریه نفسش در نمیاد..بد کردی سام هم به خودت هم به اون دختر.. صبر نمیکند.. از اتاق بیرون میزند و بالای پله ها می ایستد.. صدای گریه و زجه هایش را میشنود و دستش را بند نرده ها میکند... _ترو خدا بیا پایین میخوام ببینمت..؟فقط همین یه بار.. عزیز با گریه شانه هایش را میگیرد.. _دورت بگردم مادر آروم باش یکم...یکیتون زنگ بزنه دکتر این دختر نفسش بالا نمیاد میترسم پس بیفته... _زنگ زدیم خانوم..نزدیکن.. سام با دیدن وضعیتش سینه اش را چنگ میزند ؛چشمان سرخش میسوزد و کی طاقت دیدن اشک هایش را داشت.. _مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..؟ صدای بم و خشدارش ماهک را به خود می آورد که با تردید سر بلند میکند.. انگشتانش را مشت میکند دلش برای چشمان خیس و معصومش میرود. کاش میتوانست سرش را به سینه بفشارد.. دلش سخت در آغوش کشیدنش را میخواست.. بوسیدنش را .. ماهک معصومانه هق میزند: _سام..ترو خدا تو چت شده..؟ _احضاریه دادگاه و برات فرستادم.. _سام.. _برو بیرون از خونه ام.. دخترک میشکند و سام بغضش را به سختی فرو میدهد و جان میکند: _دیگه ام پاتو اینجا نذار.. ماهک به نفس نفس میفتد.. سام به سختی از او چشم میگیرد و عقب گرد میکند.. سرو صدا های پایین اوج میگیرد.. _ماهک ماهک جان مادر..؟ زنگ بزنین دکتر پس کجا موند این بچه نفس نمیکشه... _همین الان رسیدن خانوم بزرگ.. قلبش از تپش می ایستد.. گام های سستش توان یاری کردنش را ندارد و فریاد ها اوج میگیرد.. _یا خدا..ماهک ..ماهک مادر .. خدایا خودت به جوونیش رحم کن.. برای سرپا ماندن دستش را بند دیوار میکند و به سختی به سمت سالن میرود.. جسم غرق خونش او را دچار شوک میکند.. قلبش نمیزند .. _آقای دکتر یه کاری کن.. _چه بلایی سرش اومده ...باید سریع تر ببریمش بیمارستان اینجا کاری از دستم ساخته نیست.. پیرزن مینالد.. _این..این خون برای چیه..؟ _بچه اش سقط شده.. چطور نفهمیدین این دختر باردار بوده..؟ صدای دکتر مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچد سینه اش را چنگ میزند؛ دنیا پیش چشمانش تار میشود و آخرین جمله ی دکتر مصادف میشود با سقوطش روی زمین.. _به خاطر خون زیادی که ازش رفته ممکنه جونش و از دست بده.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
Show all...
Repost from N/a
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
Show all...
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازه‌ی مشتشه؟ دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود. آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود. مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست. - چته سیگاری بسه. - این جا چی میخوای بچه؟ نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی. مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش. کلافه نگاهم کرد. - چته سر شبی اخم کردی بم؟ حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی. - مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟ خاستگاری بودم. حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم. - خاستگاری برای کی؟ - برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره. با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد. - برای خودم دیگه. - اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم. - عه حاجی زن میخواد؟ خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره. اخمالود مشتی به سینه اش زدم. هنوز از حرفش شوک زده بودم. - حالا چی شد اخرش؟ - چرا صدات میلرزه ساچلی؟ - نه بابا لرزش کجا بود میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه. دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد. - رفیق شفیقت ایدا جون. درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم... این امکان نداشت بغض گلویم را چسبید. - اما ایدا که دوست پسر داره خودش. -دوست پسر؟ - یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن. پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت. - کراشش من بودم مثل این که. لب هایم را جمع کردم و گفتم: - خب دختر خوبیه که رفیقم. - باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟ یک هو پرسیده بود هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال. برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم. - بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و... با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم. - بوسم کن ساچلی. بوسم کن دختر کوچولو.. بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم. بوی سیگار میداد... https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
Show all...
Repost from N/a
10 یکتا به محض دیدنم گونه ام را بوسید و نگران پرسید _چی شده سر صبحی یغما. دیشب تا حالا نگرانم کردی. لبخند زدم و با تمام استرسی که جانم را گرفته بود پرسیدم _برنامه ت برای نوروز چیه؟ کلافه جواب داد تا پنجم، ششم که خونه ام بعدشم قراره با شما بیایم مسافرت پرشور نگاهش کردم _چقدر عالی. چشم هایش را تنگ کرد _نمیخوای بگی چی شده؟ و من در نهایت آرامش ماجرا برایش شرح دادم. فقط چند ثانیه زمان برد تا جوابم را بدهد. حق به جانب جواب داد _نه یغما، منو با خانواده در ننداز لب گزیدم _کسی نمی‌فهمه. فقط تو نرو، زنگم نزن. اگه زنگ زدن هم یه جوری دست به سرشون کن. نگران پرسید _بگم موندی اینجا برا چی؟ اخم کردم _موندن اینجا دلیل میخواد آخه. بگو چند روز میخوای بری مسافرت منم قراره باهات باشم دهانش را به حالت بامزه ای جمع کرد _اگه تو خیابون دیدنت چی؟ یکی دو تا که نیستیم، یه ایلیم خندیدم و گونه اش را بوسیدم _نگران نباش دختر. بیرون نمیرم. خیالت راحت شانه بالا انداخت _من میگم نه، اما اگه خودت میخوای باشه. که بعد نگی نگفت خواهرم بلند شدم و. پر شور گونه اش را بوسیدم _مرسی یکتا جان. مرسی عزیزم لبخند زد _پاشو بیا صبحانه بخوریم خندیدم _من خوردم، ساعت 6صبح سر تکان داد _حالا بگو ببینم حقوق خوب بهت میده یا نه؟ _اوایل بخاطر حقوق خوبش قبول کردم. برم، اما حالا واقعا دارم دلی میرم. لبخند زد _نون دلت رو خیلی نخور، چیزی عایدت نمیشه از دل. نون عقلت رو بخور خواهر من. دل تهش هیچی نیست. هيچ ها، هیچ. آن شب را خانه ی یکتا ماندم تا روز بعد که محسن برگشت به خانه ی خودمان رفتم
Show all...
👍 90 20
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
امیر تابش🔥 معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.پسری که فقط تعداد کمی تونستن کت و شلوار تنش ببینن چون خیلی رو مود و فاز این چیزا نیست!🥃 جزو باهوش ترین هاست و همین باعث شده نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داشته باشه چرا؟ چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره و خب این اصلا برای کَله گنده ها خوب نیست! توی هَکری با یک اسم مستعار می‌شناسنش و حالا چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که به طرز عجیبی مفقود شده ازش کمک بخواد؟ دختری که نمیدونه یک روز تو بچگی زیر آسمون تهران،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا و ماهی های رقصون تو حوضشون تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده! چی میشه که وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه؟ دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابِش!💯 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
Show all...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تا ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین با نگاهی برزخی زیر لب توپید -بر پدرت دختر 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...

Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم. با این حرف‌های بابا، خودکشی و فرار تنها راه‌هایی بود که به ذهنم می‌رسید. صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت توی‌هم وارد شد. _ پاشو دخترم. دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت. با چشمایی پر اشک گفت: _ تو رو عروس خودم می‌دونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم. اشکاش ریخت و گفت: _ امروز دل من و پسرمم شکسته. با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد: _ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی... همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زده‌ام رو به زمین دوختم. هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبل‌های تک نفره نشسته بودند. زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت. متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو می‌داد. با پلک زدنم اشکم چکید. صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک می‌ریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک می‌کرد. بابا بی‌تحمل رو به عاقد گفت: _ بخون آقا. عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمه‌اش یک  قطره اشک می‌ریختم. برعکس همیشه که توی هپروت می‌رفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز می‌کرد. وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت: _ مهریه نمی‌خواد. صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت: _ داره، هرچی خود آیه بخواد. صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود. توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش. یزدان منتظر نگاهم می‌کرد تا مهریه‌ام رو بگم. من فقط زمزم کردم: _ مهریه نمی‌خوام. یزدان با ناراحتی نگاهم می‌کرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد می‌آورد. توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم می‌اومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست. با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه... ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره .... _آبرومو می‌برید، زنده‌تون نمی‌گذارم.... با بنزین آتیشتون می‌زنم.... https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.