🥀اربـاب و رعیت🥀
ما رو با رمان هایی ناب همراهی کنید ب دوستان خود. معرفی کنید جذاب ترین رمان هایی سال
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
2 300
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
پارت70
غیر مامان به دستپخت کسی عادت نمی کردم
ولی این دختر ..
با تموم خنگ بازیاش
بیخیال شام خوردن شدم
رو تخت دراز کشیدم ،، نفس عمیقی کشیدم ،، چشامو روهم گذاشتم
تازه داشت چشمام گرم میافتاد
صدای خندیدن یه دختر پیچید تو گوشم
چقدر برام آشنا بود
چشمامو باز کردم ،، رو تخت نیم خیز شدم
با دقت گوش دادم
این صدای اون بی همه چیزه
اون اینجا چه غلطی میکنه
با عصبانیت از حام بلند شدم
سمت سالن رفتم
نگام بین نگام سامیار گره خورد
دستای مهیا دور بازو هاش حلقه شده بود
تلو تلو میخورد
معلومه مست مست بود
مهیا با دیدنم ،، لبخند دندون نمایی زد بدون توجه به من سمت اتاق سامیار رفتن
وارد اتاق شدن ،، درو پشتشون بستن
با عصبانیت درو بازکردم ،، و فریاد زدم
- مگه نگفتم ورود این زن ممنوعه
سامیار تلو تلو خوران بهم نزدیک شدو گفت : برو بیرون
یه تا از ابرو مو بالا دادمو گفتم : چی
مهیا - خواهش میکنم معراج
سرشو به گوشم نزدیک کردو گفت : میدونم دلت نمیخواد منو با کسی ببینی
ولی الان حالش خوب نیس لطفا
نفرت انگیز نگاش کردمو گفتم : ببند دهنتو من نگاتم نمیکنم بدبخت
از اتاق بیرون زدم ،، لعنتی
سامیار آشغال
وارد حیاط شدم ،، چند نفس عمیق کشیدم
@Raoman_nab
6 16670
پارت 71
سیگارمو از تو جیبم دراوردم
چند پک زدم ،، پرت کردم اونطرف
کثافت این چند باره که داره با عصابم بازی میکنه
لعنتی ...
سمت باشگاه رفتم ،، پیراهنمو از تنم کندم
سمت کیس بوکس رفتم
تموم حرصمو با مشت زدن به اون خالی میکردم
با تموم قدرت میزدم
اونقدر زدم که دیگه بیحالو بی جون شدم
رو زمین ولو شدم
چشمامو بستم
برخورد انگشتای ظریفی بین شکمم
باعث شد چشمامو باز کنم
تو چشمام خیره شد ..
مهیا- میدونم دوستم داری
پس چرا پسم میزنی
دستشو از رو شکمم ورداشتمو گفتم : گمشو بیرون
به چه حقی وارد اینجا شدی
مهیا - خواهش میکنم معراج
منم دوستت دارم
آره
اشتباه کردم
ولی بدون تو نمیتونم
چشامو از رو خشم بهم فشردموگفتم : برو بیرون
مقابلم ایستاد ،، دستاشو نوازشگرانه بین شکمو کمرم کشید
خوب بلد بود تحریکم کنه ..
@Raoman_nab
14 312590
𝐹𝑖𝑙𝑙 𝑚𝑒 𝑜𝐹 𝑌𝑜𝑢𝑟𝑆𝑒𝑙𝑓
𝑎𝑛𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑥𝑖𝑠𝑡𝑒𝑛𝑐𝑒 ...
منو یه عالمه از بودنت پُر ڪن
🌹🍁
@Raoman_nab
4 18140
یه سری آدما هستن
که وجودشون توی زندگی یه نعمته توی هر شرایطی کنارت میمونن توی نداری هات،غم هات،آدم های ناب زندگیمونو نرنجونیم برای داشتنشون با همه بجنگیم این آدما تکرار نشدنی ان!
🌹🍁
@Raoman_nab
3 65280
پارت69
بدون توجه بهش ،، سمت میز مطالعه رفتم
یسری از کارای روستا ناتموم بود،، انجامش دادم
گردنم درد گرفته بود ، دستی به پشت گردنم کشیدم
سرمو بلند کردم
آخ کمرم ..
از پنجره به بیرون نگاه کردم
هوا تاریک شده بود
خسته و کوفته بودم
رسول با اجازه ای گفتو وارد شد
- پرونده ها رو امضا زدم
آمادس
وردار
رسول - چشم
- راستی
رسول- بله ارباب
- اون دخترو رسوندی ؟؟
رسول- بله ، اکبرم گذاشتم سایه به سایه دنبالش باشه
- خیلی خوب دیگه برو
به خانجونم بگو شاممو بیاره
که حسابی گرسنم
رسول- چشم
بعد از رفتنش رو تخت افتادم
شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم
پیراهنو از تنم کندم ،، تیشرت آبی رنگو از رو کمد ورداشتم
تنم کردم
خانجون با شام وارد شد
- دیگه برو
خانجون - با اجازه
با دیدن قرمه سبزی یاد مهلا افتادم
لبخندی به لب زدم
شروع کردم به خوردن
ولی از گلوم پایین نمی رفت
انگار به دستپختش عادت کردم
@Raoman_nab
3 87030
پارت68
مهلا - ارباب
نیم نگاهی بهش کردم
مهلا- میشه الان برم ، سیمین اینجارو تمیز کنه
همچین مظلوم نگاه کرد که نتونستم بگم نه
- برو
دستاشو با ذوق بهم کوبید با دو ار اتاق بیرون رفت
خندم گرفته بود ، مثل بچه ها بود
یسری از کارامو انجام دادم
بی حوصله رو تخت دراز کشیدم
نیم ساعتی از رفتن این دختر میگذشت
که سیمین وارد اتاق شد
از ترس سرشو بلند نمی کرد
حالا اون دختر ، بم میگه تکون نخور تا بیام
با یاداوری از کاراش لبخندی رو لبام نشست
سیمین مات زده نگام کرد
سریع اخم جای لبخندمو گرفت
- به چی زل زدی
سیمین - هـ. هـــ هـــیچی اربـــاب
@Raoman_nab
3 15960
noтнιng lιĸe yoυr
looĸ coмғorтed мe!
هیچـي مثـلِ نـگاهت
بہ مـن آرامـش نمیـده ...
🌹🍁
@Raoman_nab
2 95450