cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

روزنگار خانم شين

كپى وبلاگ روزنگار خانم شين هرگونه استفاده و كپى بردارى از مطالب كانال تلگرام و وبلاگ بدون اجازه كتبى نويسنده ممنوع و مشمول پيگرد قانونى است. لينك وبلاگ : mrsshin.blogspot.com ارتباط با نويسنده: @etemadsheyda

Show more
Advertising posts
1 139
Subscribers
-224 hours
-67 days
+930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

خدايا منو بخور، من ديگه طاقت ندارم
Show all...
👎 3
📢 نوبت دوم کنکور به تعویق افتاد ◀️ نوبت دوم کنکور ۱۴۰۳ به‌دلیل همزمانی با انتخابات ریاست‌جمهوری به تعویق افتاد و به جای روزهای ۷ و ۸ تیر روزهای ۲۱ و ۲۲ تیر برگزار می‌شود./فارس _ اصلاحات نیوز ✅ @Eslahatnews 🔗 Eslahatnews.com
Show all...
👎 9
کنکور عقب افتاده، این چله به نیت کنکور و مادرانگی بود. پس فعلا متوقف می‌شود و با اعلام تاریخ جدید از نو شروع خواهد شد.
Show all...
👍 18 2
Photo unavailableShow in Telegram
همه چیز تقریبا مثل هر روز بود
Show all...
12
روز دوم: «این تیزی سنان شما نیز بگذرد»*   صبح روزی که خبر کشته شدن رئیس جمهور اعلام شد تقریبا مثل بقیه روزها بود. چهره‌های پشت ماشینها، مثل هر روز عبوس به قرض و قسط و بدبختیهایشان فکر می‌کردند. فروشنده‌های همیشگی پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی و گل می‌فروختند و اسفند دود می‌کردند. ماشین را که پارک کردم باز مثل هر روز گربه سفید و خاکستری منتظرم بود و دنبالم آمد تا حیاط دفتر و باز مثل هر روز سهم نوازشش را که گرفت، چنگم زد.   پشت میزم که نشستم و صفحه سفید را که باز کردم فکر کردم ولی امروز مثل هر روز نیست. من ماه آینده 48 ساله می‌شوم و در این 48 سال چه چیزها که ندیده‌ام. جنگ. بمباران. شهید. شهید. شهید. جام زهر. روز مرگ امام « این دیگر سفینه مرگ است» . دوم خرداد 76  و جیغ و هورای ما در دانشکده. تیر 78. 88 و پل حافظ و 9 دی. سقوط و سقوط و سقوط به قعری که تمام نمی‌شود. سیل. زلزله. پلاسکو. سانچی. هواپیمای اوکراینی. مهسا امینی. نیکا شاکرمی و ... آیا زیستن در خاورمیانه سختترین کار جهان نیست؟   همین حالا.همین لحظه که گربه سفید و خاکستری غذایش را خورده و رفته توی کوچه قلمروش قدم می‌زند و من دارم پشت میزم می‌نویسم بار سنگینی این همه اتفاق روی دوشم است و من که سقوط پلاسکو را از صفحه تلویزیون دیده‌ام، حالا درست آن لحظه‌ای را که نوار اریب سیاه گوشه سمت چپ تصویر می‌نشیند می‌بینم. سر ساعت 8 صبح. 31 اردیبهشت سال 3 و فکر می‌کنم بیخود نیست که همه پیامبران برای ظهور این تکه از جهان را انتخاب کرده‌اند. این تکه از جهان که روی آرامش ندیده و نمی‌بیند و نخواهد دید و ناآرامی‌اش همه جهان را ناآرام نگه خواهد داشت. شاید.    اما همین دیروز فیلمی از میدان اصلی شهر فلورانس و کلیسای سانتا ماریا دل فیوره دیدم. دیدم که دور میدان مردم نشسته‌اند توی آفتاب چیزی بخورند. صدای موسیقی می‌آید و توریستها می‌خندند و نمی‌دانند که در نقطه دیگری از جهان، زندگی هرگز روی آرامش به خودش نمی‌بیند. دلم می‌خواست من هم کنار کلیسای سانتا ماریا دل فیوره بودم و بستنی می‌خوردم راستش و اصلا نمی‌دانستم کشوری به اسم ایران توی نقشه جغرافیا وجود دارد و آنجا مردمی زندگی می‌کنند امیدوار که تقریبا هیچوقت شاد نبوده‌اند.   بعد از خیال ایتالیا و آفتاب و بستنی برگشتم به نوار اریب گوشه صفحه. بچه را که مقاومت می‌کرد برای بیدار شدن برای بار هزارم صدا کردم و فکر کردم 12 سال است که من و فقط من هر روز این بچه را بیدار کرده ام و راه انداخته ام و برده ام مدرسه و من خاورمیانه شخصی خودم را هم داشته‌ام. مهاجرت. جنگ. مهاجرت. جنگ. بچه. طلاق. کتاب. کتاب. دزدی و دیگر تقریبا چیزی آنقدرها شگفت‌زده ام نمی‌کند. بچه را رساندم مدرسه. چون اردوی مطالعاتی تقریبا با خبر مرگ هیچ کس تعطیل نمی‌شود. فقط اینکه معلوم نبود حالا برای امتحان بعدی باید بخوانند یا امتحان بعد از آن. گفتم تو برو حالا معلوم می‌شود و تقریبا مثل هر روز وقتی از خستگی‌اش گفت، تکرار کردم که یک ماه مانده و نگفتم  که 39 روز مانده و چله گرفته‌ام که این 39 روز هم بگذرد و می‌گذرد و مگر شده چیزی از جهان ما نگذرد؟ بنابراین همه چیز تقریبا مثل هر روز بود. باید نقشه هر سه زمین را کنار هم درست می‌کردم. خانه های مردمان خوشبخت را می‌چیدم کنار هم. برای ماه پیش رو برنامه می‌ریختم و به شام فکر می‌کردم. چون هر اتفاقی هم که بیفتد باز تقریبا همه چیز مثل قبل است و سقوط ما ادامه دارد.   شیدا t.me/Mrs_Shin *یک مصرع از شعر سیف فرغانی:   ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد        
Show all...
46👍 7
می‌ترسم دلت... #شهریار_پیروزفر می‌ترسم دلت می‌ترسم دلت می‌ترسم دلت آی می‌ترسم دلت چهار فصل و واسم زمستون کنه دلم رو بدزده بخواد خون کنه بازم حالمو حال مجنون کنه یا آباد این شهر ویرون کنه یه تصویری شه تو ذهنم یهو ته قلبمو تا ابد خون کنه
Show all...
روز يكم: توت فرنگى عيد سال ٨٤، از كنار وانتهايى كه حوالى ايزدشهر، توت فرنگى مى‌فروختند رد مى‌شدم كه احساس كردم دلم آشوب مى‌شود. يك جورى كه نمى‌توانستم توضيح بدهم كه چرا فقط تماشاى توت‌فرنگيها بايد اين اثر را روى من داشته باشد. روز بعدش توى بازار محمود‌آباد، وقتى فروشنده آلوچه ترش جنگلى را به طرفم آورد كه مزه كنم، خودم را كشيدم عقب و فكر كردم من غش مى‌كنم، من همين حالا و همين جا غش مى‌كنم و فكر نكردم چرا بايد غش كنم. ده روز بعد بود كه وقتى خانه دختر عمويم در مشهد، بوى قورمه سبزى پيچيده بود و من فكر مى‌كردم منى كه عاشق قورمه سبزى بودم، چرا با اين بو، حالت تهوع دارم، كه بالاخره شك كردم به باردارى. تعطيلات نوروز كه تمام شد با آن دو خط قاطع پررنگ روى بيبى چك كه رفتم سراغ دكتر، مستقيم مرا فرستاد سونوگرافى و آنجا، براى اولين بار، قلب بچه‌ام را ديدم كه داشت مى تپيد. خودش از يك توت‌فرنگى كوچكتر بود ولى قلب داشت و قلبش، زندگى‌اش را شروع كرده بود و حالا من هم مى‌دانستم. من هميشه دلم مى‌خواست مادر بشوم. اما وقتى كه واقعا مادرى، اتفاق افتاد، گيج شدم. بعد از آن بيخبرى اوليه و ماجراهايم با توت فرنگيها و آلوچه‌ها، حالا ديگر همه چيز با نيرويى عجيب شروع شده بود، حتى نمى‌دانستم چرا گيجم. حالا مى‌فهمم كه بدنم داشت خودش را براى چيزى مهم آماده مى‌كرد و من در بدن خودم غريبه شده بودم. هورمونها، همه چيز را ريخته بودند بهم. آنقدر بالا مى‌آوردم كه روى گونه‌هايم دانه‌هاى ريز قرمز كنار هم ظاهر مى‌شدند و حالم بد بود و همه بوها، تيز و آزاردهنده شده بودند و من حالم مدام بد بود و نمى‌توانستم توضيح بدهم كه چرا حالم بد است. آن يك ماه دل آشوب و حال بد كه گذشت، ديگر من و بدنم پذيرفته بوديم كه بچه، از هر دوى ما مهمتر است و داشتيم آماده مى‌شديم و جنگ هورمونها با من، البته به نفع هورمونها، پايان گرفت و حالا آسمان آبى‌تر بود و علف سبزتر و صورت من توى آينه مى‌درخشيد و من فكر مى‌كردم آيا زندگى از اين بهتر مى‌شود يا نه؟ آن هجوم بى‌معنى همه بوهاى جهان به من تمام شد و من شروع كردم به باور كردن اينكه من دارم مادر مى‌شوم. یادم هست روز مادر همان سال، سولماز برايم اولين تبريك روز مادر را فرستاد و من فكر كردم پس واقعيت دارد، من دارم مادر مى‌شوم و مادر شدم. شروع باور مادر شدن شاید از همان پیغام کوتاه بود. شيدا ٣٠ ارديبهشت ١٤٠٣ t.me/Mrs_Shin پ.ن. اين هم جايى حوالى ١٩ سال پيش آن وقتى كه من آمدم و نوشتم من دارم مادر مى شوم، در همين روزنگار خانم شين: http://mrsshin.blogspot.com/2005/05/blog-post_03.html
Show all...

41👍 5