cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

همه چیز خوب

ارتباط با ادمین @ettelaatmofid1

Show more
Advertising posts
430
Subscribers
No data24 hours
+17 days
+1130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۳ قصه رو برا ننم تعریف کرددم . ننم با ناراحتی  و سرزنش وار گفت: (_ اخه توران تو که میدونی اقات چقدر از اینکه شما با مرد غریبه حرف بزنید بدش میاد ،تازه اگه خودش میدید اینقدر سخت نبود با یه کتک تموم میشد ،اما حالا که نقره دیده واویلاس الان با شیرین حسابی پشتت حرف میزنن ،ابرو برات نمیذارن اخه توران این چه کاری بود ). گریه میکردم ،و خودم رو میزدم و در همون حال میگفتم: (_ننه به خدا نگاه کردم کسی نبود نمیدونم این نقره از کجا فهمید ،الان اقا میاد سراغم ننه) گریم بند نمیومد اما به هر حال مجبور شدم ساکت بشم چون ننم گفت ساکت باش تا اگه اقات اومد متوجه بشیم و زود برم پیشش،ساکت شدم. اما چه ساکت شدنی ، توو دلم غوغا بود و ظاهرا ساکت بودم ولی هنوز اشکام بی صدا جاری بودند . چیزی نگذشت که متوجه شدیم آقام اومده. تا اقام اومد ننم دوید رفت پیشش و قضیه رو براش گفت. اقام با شنیدن اتفاقی که افتاده بود اعصابش خورد شد و تو حیاط کلی ننم رو دعوا کرد و سر ننم فریاد نیزد و میگفت : (_  چرا نتونستی دخترات رو درست تربیت کنی ؟ این بود اون تربیتی که من ازت خواسته بودم و ...) ننم کلی معذرت خواهی کرد و با قربون صدقه و حرف های آرامش بخش سعی میکرد اقام رو اروم کنه که  انگار موفق هم شد و  تونست اقام رو اروم کنه ،اقام اروم شد و رفت اتاق مهمونخونه برای شام. منم که دیدم آقام اروم شده کمی آرامش پیدا کردم و حالم بهتر بود و با پوران به طراحی ننم توو همون اتاقمون نشستیم شام خوردیم تا من جلوی چشم اقام نباشم که آرامشش به هم نخوره  اما خوشی من مثل همیشه دووم نداشت ، چشمتون روز بد نبینه بعد شام ،نمیدونم این شیرین و نقره سر شام به اقام ریز ریز چی گفتن که اقام همون جور از سر سفره ، شام خورده نخورده بلند شد و  اومد اتاق ما و در رو محکم باز کرد که از شدت صربه ای که اقام به در زده بود برای باز شدن ، در صدای خیلی وحشتناکی داد و اومد سمت من که داشتم با پوران شام میخوردم  و  موهای من رو  گرفت توو دستش. اون موقع موهامون بلند بود و ما میبافتیمش،موهای بلندم رو گرفت دور دستش پیچید و کشون کشون ،من رو برد از پله ها پایین و تو حیاط تا میخوردم من و با ترکه چوبی زد اونقدر زد تا خودش از نفس افتاد من هم که اونقدر جیغ و داد کرده بودم و التماس کرده بودم که نزنه که دیگه صدام در نمیومد . خیلی حالم بد بود تموم بدنم میسوخت و درد میکرد تا اینکه  توو همون حال زار و داغون که افتاده بودن روو زمین دیدم اقام رفت سمت اتاق بهروز  . محکم و با عصبانیت در زد و اون بدبخت معلوم بود با سر و صدا بیدار شده و با عجله اماده شده ،سر رو وضعش خیلی نامرتب بود که اومد در رو برای آقام باز کرد ،اقام  بدون اینکه چیزی بگه،  اول یدونه محکم زد تو صورتش و بهروز هاج و واج آقام رو نگاه کرد و دستش رو برد سمت جایی که اقام سیلی زده بود و اروم نوازش کرد که آقام با تشر بهش گفت: ( _من تو رو اوردم خونم تا به بچه هام درس بدی حالا چشم چرونی میکنی رو ناموس من اره ؟ مرتیکه ی بی اصل و نسب چشم چرون؟) وای دیگه بدتر از این نمیشد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من میرفتم داخلش ،بهروز  از همه جا بی خبر  با مظلومیت گفت : (_خان من چکار کردم که خودم خبر ندارم ؟) خان  با عصبانیت گفت: (_ تو  توو اتاق با دخترم چکار داشتی هان ؟) بهروز با من و من اشاره ای کرد به خودش و   گفت: (_ چی من ؟،کاری نکردم ،خان من فقط بهش درس دادم خان نمیدونید دختر شما خیلی با استعداد ه ...) همین رو که گفت خان یه سیلی دیگه زد بهش و  اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و گفت : (_فردا وسایلت رو جمع کن برو،، میدونی اگه اقات یکی از مردای نظام نبود همینجا خونت حلال بود،فردا گم میشی از جلوی چشمم دور میشی.) و با عصبانیت رفت به سمت اتاقش. طفلک بهروز  که دید اقام خیلی عصبانیه ،هیچی نگفت اومد بره داخل اتاق که من رو وسط حیاط با سر و صورت خونی و داغون  دید ، با ناراحتی خواست بیاد طرفم که کوکب که با صدای داد و فریاد اقام ، مثل بقیه خدمه خودش رو به حیاط رسونده بود ، بهروز رو  هولش داد تو اتاق و در رو بست ،یعنی اگه بهروز اومده بود طرفم دیگه اقام نمیذاشت یه لحظه هم زنده بمونم. با تن و بدن زخمی و درد زیاد تو حیاط بودم اما هیچ کس جرعت نمیکرد بیاد و منو ببره ،همه از اقام میترسیدن ،ننم چند بار رفت پیش اقام تا ببینه میتونه راضیش کنه تا من رو ببرن داخل اتاق اما راضی نشد . جای بد ماجرا این بود که نقره و شیرین از ایوون طبقه بالا داشتن من رو مسخره میکردن ،و هی میخندیدن .
250Loading...
02
بیشتر از خودم برا ننم دلم سوخت بنده خدا گناه نکرده بود اما  دلش شکسته بود  ،ننم تا چند ساعت هر کاری کرد اقام از حرفش بر نگشت تا اینکه پوران حسین و محمود رو یاد داد که برن به اقام بگن تا من رو از تو حیاط ببرن. محمود و حسین رفتن پیش اقام و نمیدونم بهش چی گفتن که آقام راضی شد و  پوران و محمود م رنو بلند کردن و بردن تو اتاق کلفت ها ،اونجا کوکب فوری اب گرم اورد و با داروهای گیاهی که درست کرده بود بدنم رو تمیز کرد . حالم خیلی بد بود ،بدنم میلرزید ،اما اونها میگفتن تب داری . حق هم داشتم،  اگر تب نمیکردم جای تعجب داشت. اونهمه کتک خورده بودم و از همه بدتر بهروز رو هم برای هميشه از دست داده بودم. من که به‌ نگاه های یواشکی به بهروز و دیدنش از دور قانع بودم اما حالا با رفتنش،  دیگه همین نگاه های کوتاه به عشقم رو هم نداشتم. چقدر این عشق زود به جدایی ختم شد. اونم بخاطر شیرین و نقره و بد ذاتیشون . خلاصه چند روزی تو تب سوختم تا حالم بهتر شد،تا یک ماه جرات نداشتم از ترس اقام  از تو اتاق کلفت ها بیرون بیام تا اینکه یه روز پوران اومد دنبالم و گفت که کم‌کم میکنه بلند بشم چون  باید برم اتاق ننم. خیلی خوشحال شدم و با خودم  گفتم حتما اقام من رو بخشیده . با کمک پوران بلند شدم و به سمت اتاقمون رفتم. جلو در اتاق ننم که رسیدم دیدم نقره و شیرین دارن میخندن  و من رو نگاه میکنن و زیر گوش هم پچ پچ میکنن. از خنده ی این دو تا حالم بد میشد ،خیلی نامرد بودن که تو کل عمارت آبروم رو بردن. در روزدم و رفتم داخل که دیدم ننم داره گریه میکنه و خودش رو میزنه . ترسیدم و به سمت مادرم رفتم و به دست و پاش افتادم و  با وحشت گفتم : (_ننه چرا این کارها رو میکنی اخه؟ من که ازاد شدم ) ننم دستم و گرفت و با گریه  گفت: (_ الهی که تا اخر عمرت تو همون اتاق میموندی  ننه. کاش تا وقتی که موهات اندازه دندونات سفید شد میموندی همونجا) @ettelaatmofid
280Loading...
03
❗️اگر رژیم لاغری دارید هیچ وعده ی غذایی ای را حذف نکنید. ▫️اگر 10 ساعت غذا نخورید بدن به صورت خودکار روی وضعیت ذخیره انرژی قرار می گیرد. در این حالت سوخت و ساز بدن 40 درصد کم می شود. @ettelaatmofid
530Loading...
04
یزدگرد آخرين شاه ساسانى،طی فرار و عبور از مرو به آسیابانی رسید و شمشیر خود را به او داد تافقط شب آنجا بخوابد ولی موقع خواب آسیابان اورا کشت و جامه زرینش را از تنش در آورد و جسدش در آب انداخت @ettelaatmofid
490Loading...
05
🔸حرف زدن مشابه قرص « فلوکستین » 🔸دانشمندان می‌گویند پرگویی در زنان به هیچ وجه عجیب نیست ! 🔸حرف زدن برای خانم‌ها نوعی "لذت" واقعی است که بر اثر ترشح هورمون "دوپامین" به آنها دست می‌دهد و تاثیراتی دقیقا مانند فلوکستین بر مغز آن‌ها دارد ولی مردها به لحاظ هورمونی، کم حرفی و تنهایی را ترجیح می‌دهند ! @ettelaatmofid
603Loading...
06
خیلی مفيده بخونید... و برای بقیه هم بفرستید🕊📚 👈🏻  بامیه بهترین دارو دیابت است. 👈🏻  گردو ازلخته شدن خون جلوگیری می کند. 👈🏻  هل تقویت کننده قلب بوده وسرماخوردگی رامعالجه می کند. 👈🏻 گشنیز تشنگی رابرطرف می کندوبرای دهان ودندان بسیارمفیداست. 👈🏻 انگور باعث پاکسازی معده و روده میشود 👈🏻  لوبیاچشم بلبلی کم چرب و بدون کلسترول وحاوی سدیم است. 👈🏻  کلم بروکلی،به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوان ها می شه 👈🏻  گل گاوزبان باعث کاهش تب دربیماری های سرخک،آبله وکهیرمی شود. 👈🏻  نخودفرنگی منبعی از فولیک اسیدو ویتامینB۶است 👈🏻  ویتامینCموجوددرجعفری افزایش جذب آهن می شود. 👈🏻 پونه اشتهاآور بوده وباعث سهولت هضم وبه درمان معده کمک میکند. 👈🏻  کنجدبرای رفع ناراحتی کیسه صفرا مفیداست. 👈🏻  خوردن موزخطرمرگ دراثرسکته مغزی راکاهش می دهد. 👈🏻  انگورخون سازبوده وبه تصفیه خون نیزکمک میکند. 👈🏻 شکلات برای سلامت قلب مفیدبوده ومانع لخته شدن خون می شود. 👈🏻 مصرف زغال اخته باعث کاهش چربی شکمی وکاهش کلسترول می شود. 👈🏻  گوجه فرنگی بدن را دربرابر امراض وبیماری های عفونی حفظ می کند. 👈🏻  اسفناج بهترین دارو برای کسانی که مبتلابه کم خونی هستند. 👈🏻 روغن کنجد برای رفع تنگی نفس،سرفه خشک وزخم ریه مفید است @ettelaatmofid
453Loading...
07
هنرمند این اثر دانش‌آموز کلاس نهم به نام آجونات سیندهو وینایالا از کرالای هندوستان است! آجونات همواره از پدر می‌شنید که درباره همسر خود، مادر آجونات، می‌گوید او خانه دار است، کار نمی‌کند و همواره از این نحوه معرفی مادر حیرت می‌کرد، زیرا هرگز مادرش را بیکار ندیده بود! وی این نقاشی را کشید تا زحمات بی‌پایان مادرش را به هم کلاسی های خود نشان دهد! او نقاشی را به معلم خود نشان داد! معلم هم از این اثر بی‌بدیل حیرت زده شد و نقاشی را به دفتر ایالتی فرستاد و نقاشی وی در آن مرکز  برای جلد سند بودجه جنسیتی سال ۲۰۲۱ انتخاب شد و اکنون از معروف‌ترین و گران‌ترین نقاشی های جهان است که در موزه بزرگ بمبی نگهداری می‌شود! این اثر ساده و تاثیرگذار را تقدیم به تمام زنان خانه‌دار اطراف خود کنید... ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
442Loading...
08
با این حرف محمود و حسین فاتحه خودم رو خوندم . سینی از دستم افتاد ،فهمیدن نقره ،یعنی فهمیدن کل عمارت  . بهروز که  صدای شکستن استکانها رو شنیده بود اومد بیرون از اتاق  و جلو در ما رو دید ،گفت: (_ اینجا چه خبره؟ برای چی اینجا جمع شدین؟) که نقره  همونطور طلبکارانه نگاهی به بهروز انداخت و گفت: (_ به به اقا معلم ،شاگردی مثل توران خیلی خوبه نه؟) من متوجه تیکه و کنایه های نقره میشدم اما اقا معلم خیلی قرص و محکم ایستاد جلوی نقره و خیلی عادی بدون اینکه خودش رو ببازه گفت : (_بله داشتن شاگردی مثل توران باعث افتخار من هستش ،این دختر فوق العاده باهوشه.) وای من داشتم میمردم ، از طرفی از تعریفی که ازم کرده بود داشتم بال در میاوردم اما از طرفی هم بخاطر اینکه همه دیگه میفهمیدن من دارم سواد یاد میگیرم ، حالم خوب نبود . فقط اون لحظه داشتم به اقام و بلایی که سرم میخواست بیاره فکر میکردم . حالا درس خوندنم یه طرف ،اینکه با اقا معلم تو یه اتاق بودم دیگه بدتر . اگر میفهمید زندم نمیذاشت . من اخلاق آقام رو خوب میشناختم. مطمئن بودم تا الان نقره صد تا حرف گذاشته روش و به بقیه گفته که من رفتم توو اتاق بهروز. دیگه باید خودم رو مرده میدیدم  و بهروز رو هم دیگه از دست میدادم ،چون اقام منو زنده نمیذاشت . قطعا با بهروز هم برخورد میکرد. چه فکرهایی این مدت داشتم و چه رویا بافی هایی میکردم و چیشد . آقام نمیداشت دیگه رنگ بهروزرو هم ببینم چه برسه به اینکه خانوم خونه اش باشم. با دلی پر غصه و قلبی پر از درد رفتم به سمت اتاقمون . اصلا نفهمیدم که چطور پله ها رو رفتم بالا چند بار نزدیک بود بخورم زمین ،در رو با شدت باز کردم و خودم رو پرت کردم توو اتاق. پوران داشت فرش میبافت. با دیدن من که اونجور خودم رو پرت کردم داخل ، عصبانی  گفت: (_ چه خبرته توران ، مگه سر اوردی؟) نمیدونستم باید چی بگم و حسابی هول کرده بودم و با من و من گفتم : (_پوران بد بخت شدم ) دیگه اختیار  تن و بدنم  رو نداشتم . داشتم مثل بید میلرزیدم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم و همونطور گوشه اتاق نشسته بودم و فقط میلرزیدم . پوران سراسیمه به سمتم اومد و شروع کرد به تکون تکون دادن شونه های من . (_توران ؟ چت شده ؟ ،توران حرف بزن ، خواهرم ) با تکون های پی در پی پوران،  انگار به خودم اومدم و دوباره لب باز کردم : (_پوران ،پوران ،نقره من رو دید ،منه بدبخت رو دید ) پوران که معلوم بود سر از حرفام در نیاورده سری تکون داد و  گفت : (_خب ببینه چیه مگه ؟) اشکام جاری شدند و با ناباوری روو کردم به پوران و گفتم: (_ نه نه ) هق هق نمیذاشت حرف بزنم لرزش بدنم یه طرف اشک چشمام یه طرف قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود، پوران یه سیلی زد تو گوشم تا به خودم بیام . بعد از اینکه یکم اروم شدم گفتم: (_پوران نقره فهمید که من درس میخونم) پوران  بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: (_ خوب بفهمه ،فوقش اقام چند تا میزنه تو گوشت بعدش ننه میره ارومش میکنه ،من فکر کردم  حالا چی شده که داری اینجور خود خوری میکنی) دوباره هق هقم شدت گرفت و گفتم : (_پوران نه اون که بخوره تو سرم ،من رفتم اتاق اقا معلم یه ساعتی با محمود و حسین پیشش بودم که نقره دید...) پوران دودستی زد تو سرش  و منم دیگه چیزی نتونستم بگم . حال پوران هم بهتر از من نبود ، شوکه نگام کرد و با عصبانیت گفت : (_وای توران تو چه غلطی کردی ،الان ،،،،الان نقره کل عمارت رو پر میکنه الان ابرو دیگه برات نمیذاره. توران این چه کاری بود اخه. گفتم ،گفتم بهت تو اخر،، سره،،، این درس خوندن سرت رو به باد میدی، حالا الان چکار کنیم ؟) سری به نشونه ی نمیدونم تکون دادم و گفتم: (_پوران ننه کجاست ،قبل از اینکه کسی به گوش اقام برسونه ننه بره بهش بگه ،اروم اروم بگه تا اقا بفهمه قصه چی بوده ،نقره و شیرین از این قضیه سو استفاده نکنن) پوران نگاهی بهم کرد و چند ثانیه بعد گفت : (_ باشه راست میگی توران بذار ننه رو برم بگم بیاد .) ننه رفته بود پیش زن اقا کریم یکی از کارگرهای عمارت  که حالش بد بود ، تا سر بزنه بهش ،فوری پوران رفت و صداش زد و اومد من رو که توو اون وضع و حال زار  دید ترسید و با رنگی پریده گفت: (_ توران چت شده چیه رنگ به رو نداری ننه؟) زدم تو سرم و گفتم: (_ ننه ،ننه بد بخت شدیم ) ننم ترسید (_ یا امام هشتم ، چی شده ،بگو ببینم ، توران حرف بزن دقم دادی) @ettelaatmofid
592Loading...
09
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۲ یه سال با خیر رو خوشی گذشت ومن دیگه کامل خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم . و این مدت عشق بهروز بیشتر و بیشتر توو دلم جا خوش کرده بود و بارها توو دلم دعا میکردم که ای کاش این حسی رو که من به بهروز دارم،  او هم نسبت به من داشته باشه. راستش بخاطر اینکه آقام دوست نداشت با مرد نامحرمی هم کلام بشیم،  من جرات نزدیکی به بهروز رو نداشتم و فقط از دور نگاهش میکردم و از دور عاشقی میکردم. خیلی دوستش داشتم و این مدت هم از محمود و حسین شنیده بودم که زن نداره که البته اگر داشت،  این همه مدت توو روستا پیش ما نمیموند و حداقل یکی دوماه رو به شهر برای ديدن خانوادش نمیرفت. دلخوش بودم به دیدنش و خوشحال بودم از اینکه مجرده. و توو رویاهام خودم رو بارها و بارها کنار بهروز با لباس سفید عروسی میدیدم. اما در حسرت این بودم که بهروز یه روی خوشی بهم نشون بده ببینم اونم به من علاقه داره یا نه ؟ با اینکه زیاد باهاش رو در رو نمیشدم اما از کوچیکترین رفتارش توو ذهنم رویا میبافتم و عشق میکردم . روزها به بهترین شکل می‌گذشتند و من غرق در رویای خودم و بهروز بودم . و سعی میکردم بخاطر این عشق هم که شده درسام رو خوب یاد بگیرم ، اکثر اوقات قایمکی از اقا معلم کتاب میگرفتم و میخوندم. هرچند من با بهروز اصلا حرف نمیزدم راستش خیلی خجالت میکشیدم  هم بخاطر عشقی که توو دلم داشتم و هم اینکه چون با مردی تا حال همکلام نشده بودم خجالت میکشیدم واقعا . تازه خیلی هم میترسیدم اخه اگه اقام یا یکی از ادمهای تو عمارت میفهمید که من با بهروز همکلام شدم  دیگه کارم تموم بود. البته داداش هام میدونستن که من ازش کتاب میگیرم  ،بیشتر موقع ها هم اونها برام کتاب میاوردن فقط وقتی که یه مشکلی داشتم تو درسهام به بهروز  ایرادم رو میگفتم تا اون پشت دیوار بگه و من بشنوم،با سختی زیاد یه سالم تموم شد ،توی درسهای حسین و محمود خیلی کمکشون میکردم و اونها هم چون خیلی کمکشون میکردم به کسی چیزی نمیگفتن . تا اینکه یه روز یه مسئله ریاضی بود هر کاری کردم نفهمیدم. به بهانه چایی بردن تصمیم گرفتم برم اتاقشون تا خودم مشکلم رو با بهروز در میون بذارم. یه سینی چای و یه پیاله نخود چی کشمش ریختم وبردم دم در اتاق . محمود و حسین داخل اتاق بودن. قلبم هم بخاطر دیدار از نزدیک با بهروز و هم بخاطر اینکه مبادا کسی بفهمه،  مثل گنجشک بالا و پایین می‌پرید. با پاهایی لرزون و قلبی مالامال از عشق رفتم و در رو باز گذاشتم که زود بیام بیرون که بهروز بدون اینکه نگاهم کنه  گفت: (_ بیا توو راحت باش،  در رو ببند کسی نمیبینه ) با این حرف بهروز انگار جوون تازه گرفته بودم ، بی معطلی با سینی ای که توی دست داشتم رفتم اون توو و سعی کردم همون طور که سرم پایینه سوالام رو از بهروز بپرسم . چقدر حس خوبی بود توو اتاقی قدم گذاشته بودم که عشقم بهروز توو اون اتاق نفس میکشید و بیشتر ساعات روز و وقتش رو توو اون اتاق می‌میگذروند. وارد که شدم  ازش کلی سوال پرسیدم و تموم چیزهایی که تو این مدت متوجه نشده بودم رو هم  ازش پرسیدم . و از کنارش بودن هم حسابی لذت بردم . با اینکه هیچ حرفی جز درس با هم نمیزدیم و حتی نگاه هم بهم نمیکرد اما خیلی حس خوبی بود که باهاش توو یه اتاق بودم . شاید بگم بهترین روز زندگی من بود . چون هم خوشحال بودم که کنار بهروز هستم و از هوایی که اون تووش نفس میکشه،  منم دادم تنفس میکنم و هم اینکه مشکلاتم رو بهش گفتم و رفع اشکال کردم. اما همیشه میگن اونقدر زیاد از یه چیز خوشحال نشین ونخندین چون عمر خوشیتون کم میشه . برای من هم همینطور بود. وقتی کلاس تموم شد سینی رو برداشتم و   با حالی خوب و دلی شاد اومدم از اتاق بیام بیرون که یه هو نقره اومد جلوم سبز شد . وای خدا دیگه بدتر از این نمیشد . این کجا بود دیگه . دستاش رو به کمرش زد و با نگاه پیروزمندانه ای گفت : (_به به توران خانم چه خبر از کلاس ؟) اما من خودم رو نباختم و قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: (_ ها چته چرت و پرت میگی ؟) به  سینی ای که توو دستم بود اشاره کردم  و گفتم : (_ کوری سینی رو نمیبینی؟ من براشون چای و نخود،کشمش برده بودم ) نقره با حالت مسخره ای  خندید و گفت : (_توران برو خودت رو سیاه کن من الان یه ساعته اینجام . دروغ نگو،خودم دیدم خیلی وقته اون توو هستی. اون تو با اقا معلم چه خبر بود؟) حسین  که پشت سر من اومده بود بیرون و زبون درازی نقره رو دیده بود گفت: (_ هیچی داشتیم درس میخوندیم ) محمود هم  پشت سرش اومد بیرون و گفت : (_اره درس میخوندیم ،توران هم داشت درس میخوند ،چیه مگه؟)
582Loading...
10
احساس گناه به کودک ندهید نباید اشتباه‌های ساده و تجربه‌های ارزشمند کودک را تا حد گناه بزرگ کنیم. اگر کودک اشتباهی کرد این احساس که کار او غیرقابل بخشش و یا جبران است در او ایجاد نکنید. بیان جمله‌هایی مانند «دل مامان رو شکستی»، «خدا تو رو نمی‌بخشه»، «به بهشت نمیری»،«بابا دیگه تو رو دوس نداره» و... موجب می‌شود تا کودک احساس گناهکاری کند. بهتر است کار کودک را توصیف کنیم و احساس خودمان را بیان کنیم و راهنمای عملی او برای روش درست باشیم. @ettelaatmofid
571Loading...
11
✍گوشت بوقلمون چهار برابر میگو فسفر دارد رشد قد و محکم شدن استخوان ها،انواع ویتامین ب،جلوگیری از افسردگی ودرمان کم خونی ،دارای امگا۳ برای تقویت سیستم ایمنی بدن وضد سرما خوردگی خواص گوشت بوقلمون فسفر دارد:رشد قد ومحکم شدن استخوانها انواع ویتامینB:جلوگیری از افسردگی وMSدرمان کمخونی امگا3:تقویت سیستم ایمنی روی:ضد سرماخوردگی @ettelaatmofid
583Loading...
12
یوتاب شیر زن ایرانی که در مقابل لشکر اسکندر مقدونی ایستادگی کرد . @ettelaatmofid
531Loading...
13
اگر حس کردید که ضعیف شده اید و ممکن است مریض شوید چای دارچین را فراموش نکنید و حتی اگر سرما خورده اید یا ضعف شدید دارید چای دارچین بهترین دارو است @ettelaatmofid
643Loading...
14
بزرگترین خطای یک زن ▪️مردان شیفته زنان موقر و پاکیزه هستند ، استفاده بیش از حد از لوازم آرایشی باعث می شود در نهایت این جمله را از همسرتان بشنوید: «زیر این همه آرایش چرا پنهان شده ای؟» دکتر بالک می گوید ذات مردان چنین است که نوع طبیعی را بیشتر می پسندند. ▪️ چهره واقعی آنها را مجذوب خود خواهد کرد و بر عکس زیاده روی در آرایش آنها را فراری خواهد داد. @ettelaatmofid
581Loading...
15
توو همین فکر ها بودم که پوران زد تو سرم و با تشر گفت : (_خاک تو سرت ببین، اخر به خاطر سواد یاد گرفتن چه بلایی سرت میاد ،صبر کن و ببین) من که دیگه حالا از بابت اقا معلم یکم خیالم راحت شده بود ، نفس عمیقی کشیدم و روو به پوران گفتم : (_زبونت رو گاز بگیر این چه حرفیه اگه تو حرفی نزنی کسی نمیفهمه) از اون روز به بعد  من هر روز تکالیفم رو  انجام میدادم و از روی کتابهای حسین با اونها درس میخوندم . این وسط هم گاه گاهی به کاری که آقا معلم برام انجام داده بود یعنی اینکه اجازه داده بود من مخفیانه و دور از چشم اقام سواد یاد بگیرم فکر میکردم. و توو دلم ازش بخاطر همچین کار پر خطری که انجام داده بود،  ممنون بودم. . روز ها از پس هم می‌گذشتند و من با کلی ذوق و شوق درس هام رو میخوندم خیلی برام لذت بخش بود سواد یادگرفتن. روزی که تونستم اسمم رو بنویسم خیلی خوشحال بودم . اون روز بهترین روز از زندگی من بود. هر روز من توی درس هام پیشرفت میکردم ،تا حدی که من درسم از محمود و حسین جلو تر بود. من با یه بار گفتن اقا معلم ، زودی درس رو  یاد میگرفتم شش ماه بعد توو اتاقمون نشسته بودم و تند تند سرمشق هام رو مینوشتم . از طرفی هم مراقب بودم ننم نیاد و نبینه . برام درس خوندن خیلی شیرین بود اما شیرینتر از اون ، داشتن معلمی  مثل آقا معلم که حالا فهمیده بودم اسمش بهروز هست، بود . این مدت که مشغول درس خوندن بودم ، گاهی توو فکر فرو میرفتم و به بهروز فکر میکردم . احساس میکردم یه حس عجیبی بهش دارم . به حس ناشناخته که تا به حال به هیچ مردی نداشتم . گاهی غرق رویا میشدم و تموم رویام پر میشد از فکر به بهروز . خودم متوجه بودم که بهش علاقه مند شدم و این علاقه هم توو کلاس درس شکل گرفته بود . حتی گاهی میشد که بهروز داشت به حسین و محمود سرمشق میداد و من از همون اتاق بغلی ، محو تماشاش میشدم . این شش ماه روزی نبود که به اون کاری که برام کرد فکر نکنم و مدام با خودم نگم که توران اگر چیزی نبود و بهروز هم بهت حسی نداشت که دفتر و قلم بهت نمیداد؟ اما رفتار متین بهروز با من و همچنین سر به زیر بودنش ، این فرضیه رو رد میکرد . اما باز هم من از خیال خوش دوست داشتنش بیرون نمیومدم . بله من بهروز رو دوست داشتم و عاشقشق شده بودم . شاید هم دوست داشتن بهروز بود که باعث میشد من درس هام رو زود یاد بگیرم و درسم از محمود و حسین بهتر باشه . از خیال بهروز و عشقی که بهش داشتم بیرون اومدم و خط آخر مشقم رو نوشتم و سریع وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو زدم زیر لباسم ، خوشبختانه اون ساعت از روز میدونستم که ننم توو اتاق نمیاد و برای همین سریع و سیر خودم و جمع و جور کردم و و از اتاقمون رفتم بیرون تا دفترم رو به اقا معلم برسونم . این مدت کارم همین بود و همش یواشکی مشق مینوشتم و به کمک برادرام یواشکی هم مشق هام رو به آقا معلمم می‌رسوندم تا نگاه کنه و ایرادهام رو بگیره . بهروز هم خیلی حواسش بود که کسی از خدمه متوجه نشه که من دارم سواد یاد میگیرم که مبادا به گوش اقام برسونه . توو حیاط عمارت بودم که متوجه شدم عمه اومده . با خوشحالی و ذوق فراوان به استقبالش رفتم و خودم رو انداختم توو بغلش . بعد از کمی سر سلامتی و خوش و بش قرار شد عمه بره استراحت کنه و بعد من برم پیشش چون کار مهمی باهام داشت . منم چشمی گفتم و رفتم تکالیفم رو به بهروز دادم و بعد برگشتم پیش عمه . در زدم و وارد اتاق عمه شدم. عمه ماهرخ با مهربونی همیشگیش ازم خواست وارد اتاق بشم و با خوشحالی شروع کرد به پذیرایی کردن ازم . چای خوشرنگی رو که عمه برام توو استکان کمر باریک ریخته بود را نوشیدم و به عمه که سمت ساکش رفت خیره شدم. دقایقی نگذشت که چند تا کتاب و چند تا دفتر از توو ساکش درآورد و مقابلم گذاشت. با خوشحالی کتاب و دفترها رو برداشتم  بهش گفتم که خوندن و نوشتن یاد گرفتم. عمه از شنیدن این خبر  خیلی خوشحال شد . و دوباره از توو ساکش یه کتاب اموزش ابتدایی رو بهم داد که برای پسراش بود و ازم خواست که از رووش چند خطی بخونم و منم شروع کردم به خودندن و عمه وقتی دید من بلد هستم خوشحال شد و من رو توو آغوش کشید و  گفت: (_ توران تو چه هوشی داری تو این مدت کم چطور تونستی یاد بگیری) لبخندی زدم و گفتم: (_عمه من اونقدر دوست دارم مثل شما کتابهای مختلف بخونم و چیزهای تازه یاد بگیرم ) عمه بغلم کرد و گفت : (_توران  عزیزم فقط مواظب باش اقات نفهمه ،اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه) باشه ای گفتم و با ذوق و شوق چشم به کتاب و دفترام دوختم . @ettelaatmofid
671Loading...
16
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۱ اقام به محض شنیدن اینکه آقا معلم اومده تندی اومد پایین و خوش امد گفت ،اقا معلم نگاهی به عمارت کرد و با لبخند  گفت : (_خان چقدر خونه قشنگی دارید ) به طرز صحبتش که دقت کردم متوجه شدم یه  جور خاصی حرف میزد  ، جدا از حرف زدن مردمی که دور و اطرافم دیده بودم خیلی با ادب و شمرده شمرده. .اقام با خوشروئی تمام  راهنماییش کرد سمت اتاقش وبه خدمه گفت که  وسایل پذیرایی رو اماده کنن و بیارن داخل اتاق آقا معلم. یکم که گذشت ، آقام از اتاق اومد  بیرون و محمود و حسین رو صدا زد ،وبردتشون داخل . از مهمون پذیرایی کامل رو کردن و اقام و پسرا اومدن بیرون . اقام رفت به کاراش برسه من هم  تا سر اقام رو دور دیدم بدو بدو رفتم پیش محمود و حسین . میخواستم ببینم داخل اتاق چه خبره و اقا معلم بهشون جی گفته. رو کردم به دوتا برادرم و گفتم: (_ بچه ها اقا معلم چی بهتون گفت ؟) محمود که مشخص بود کلافه و بی حوصله اس گفت : _( از فردا باید بریم بهمون درس یاد بده من نمیخوام ) با حسرت نگاهش کردم و گفتم : (_ خوش به حالت محمود.) حسین  که از حرف محمود مشخص بود تعجب کرده برگشت سمتش و گفت : (_ چرا نمیخوای؟ خوبه که سواد یاد بگیریم میتونیم پولامون رو بشموریم) محمود که این مدت تا اقا معلم بیاد با سوال کردن من درمورد درس و اقا معلم پی به  اشتیاق من به داشتن سواد برده بود،  نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت: (_ ببین آبجی  توران من هر چی اقا معلم  بهم گفت رو میام بهت یاد میدم تو هم چون سواد رو خیلی دوست داری مشق های من رو بنویس ،چون اقا معلم گفته باید روزی چند صفحه مشق بنویسیم ) با خوشحالی دستام رو به هم کوبیدم و محمود رو بغل کردم و گفتم: (_ باشه داداش گلم تو هر چی مشق داشتی بیار من برات بنویسم ) وای همه چی داشت درست میشد و من میتونستم سواد و خوندن نوشتن  یاد بگیرم ،دوست داشتم کتاب داشته باشم که بعد از اینکه سواد یاد گرفتم کتاب بخونم. و چیزهای تازه ای یاد بگیرم. از فرداش قرار شد که درسشون شروع بشه. من هم که این مدت حسابی تمام جاهای عمارت  رو زیر و روو کرده بودم تا جام رو پیدا کنم و بالاخره موفق شدم که پشت در اتاق بغلی رو به عنوان‌ کلاس درس خودم انتخاب کنم،  اونجا حاضر و اماده نشسته بودم تا حرفاشون رو بشنوم. چند روزی به همین منوال گذشت ، توو اون چند روز  آقا معلم  یه چند تایی دفتر برای برادرام اماده کرده بود و سرمشق داده بود تا بنویسن. که کار منم شروع شد ،اوایل خیلی سخت بود اخه تا حالا مداد دست نگرفته بودم. خودم مینوشتم و کلی با حسین هم تمرین میکردم که اونم یاد بگیره ،چه لذتی داشت سواد یاد گرفتن  . اما محمود نمیومد بهش یاد بدم یا با هم تمرین کنیم. محمود توو کلاس هر چیزی رو که  اقا معلم بهش میگفت رو یاد میگرفت اما نوشتن رو دوست نداشت ولی در عوض  من مینوشتم براش . اون روزها به همین ترتیب می‌گذشتند و منم پر از شوق یادگیری بودم . خیلی خوشحال بودم که همه چیز داره به خوبی پیش ره . اما عمر خوشی و خوشحالی من خیلی کوتاه بود چون بعد از گذشت چند هفته ، آقا معلم متوجه شد که محمود خودش مشق هاش رو  نمینویسه . برای همين بهش گفته بود یا میگی مشقت رو کی مینویسه یا به اقات میگم که محمود هم زودی لو داده بود و گفته بود میدم خواهرم توران  مینویسه . توو حیاط کنار پوران ، جلوی دار قالی نشسته بودم و داشتم به پوران برای بافت قالی ابریشمی کمک میکردم که حس کردم یه نفر اومد نزدیکمون . سر چرخوندم و برگشتم به پشت سرم و نگاه کردم که آقا معلم رو دیدم ... سر چرخوندم و برگشتم به پشت سرم و نگاه کردم که آقا معلم رو دیدم . صداش رو صاف کرد و آروم گفت : (_توران کدومتون هستین ؟) اقا معلم تو اون مدت فهمیده بود که اقام دوست نداره دخترا سواد یاد بگیرن. با ترس و لرز گفتم: (_من ،اقا معلم ،من توران هستم) اونقدر ترسیده بودم که قلبم از ترس زیاد ، تند تند میزد . فکر میکردم الان اقا معلم تشر بهم میزنه و از نگاهش فهمیده بودم که متوجه شده من مشق های محمود رو براش مینویسم . از ترس قالب تهی کرده بودم و فکر میکردم حتما به اقام میگه اما در کمال ناباوری آقا معلم یه دفتر و چند تا مداد بهم داد و با همون لحن آروم گفت (_دیگه مشق های محمود رو ننویس بعد که دَرسِت رو نوشتی و تمرین کردی بیار برام) بعدش هم بدون هیچ حرفی رفت وای قلبم داشت تند تند میزد. هم بخاطر اینکه فکر میکردم بخاطر نوشتن مشق های محمود از طرف اقا معلم توبیخ میشم و هم بخاطر اینکه  اگه اقام میفهمید که من با یه مرد غریبه حرف زدم پوستم رو میکند.
571Loading...
17
💵 دلار آمریکا فروش  :58.300 تومان 💵 دلار آمریکا خرید  : 58.200 تومان انس طلای جهانی: 2311.00 دلار   سکه امامی : 40.150.000 تومان سکه قدیمی : 36.800.000 تومان نیم سکه : 22.800.000 تومان ربع سکه : 14.800.000 تومان سکه گرمی: 6.900.000 تومان طلای 18 عیار هر گرم  : 3.310.500 تومان مثقال طلای آبشده : 14.339.000 تومان @ettelaatmofid
511Loading...
18
صدای واقعی از سیارات که توسط ناسا ثبت شده است. @ettelaatmofid
591Loading...
19
نمايى از قلعه فلك الافلاك خرم‌آباد قدمت این قلعه به دوره ساسانى میرسد.ساسانیان شهری بنام شاپورخواست درمنطقه کنونی خرم‌آباد ساختندکه بعدها ویران شدو درحدود سده 7خرم‌آباد بجای آن بناگردید @ettelaatmofid
711Loading...
20
طولانی ترین بزرگ راه مستقیم جهان بدون حتی یک پیچ به طول ۲۶۵ کیلومتر در عربستان . @ettelaatmofid
681Loading...
21
جالبه بدونید : حدود ۴۰۰۰ گونه سوسک در جهان وجود دارد که نقش موثری در تجزیه مواد بر روی زمین دارند. آن‌ها جزیی از موجودات برتر زمین هستند که در خط استوا و قطب‌ها یافت می‌شوند. ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
782Loading...
22
ننم سوره های کوچیک رو یادم داده بود بقیه رو هم که وقتی خاله خانوم  از رو میخوند حفظ کرده بودم ،اما نمیتونستم از رو بخونم یا یه کتاب رو  بخونم . اصلا نمیتونستم بنویسم . با دلی پر غصه توو حیاط عمارت نشسته بودم و با خدا درد و دل میکردم. (_ای خدا چرا ،چرا من رو دختر افریدی آخه؟ من هم دوست داشتم مثل محمود و حسین معلم داشته باشم و سواد یاد بگیرم ) توو خودم بودم و داشتم زیر لب غر غر میکردم  که پوران اومد پیشم و نگاهی به قیافه آویزون من انداخت و گفت: (_چته ،توران باز چه گندی زدی که اقا از دستت عصبانیه؟) نگاه غمگینم رو به پوران دوختم و گفتم : (_پوران میدونی داره یه معلم از شهر برا حسین و محمود میاد ؟) پوران بی تفاوت شونه ای بالا انداخت . (_اره خوب که چی؟) آهی کشیدم و گفتم : (_پوران یعنی تو دوست نداری سواد داشته باشی؟ دوست نداری بتونی بنویسی؟ بخونی؟) همون قیافه بی تفاوت قبل رو به خودش گرفت و گفت : (_نه دوست ندارم ،یاد بگیرم که چی بشه ،ما باید راه و رسم زندگی رو یاد بگیریم . فردا شوهر کردیم به دردمون بخوره نه اینکه سواد یاد بگیریم ) بعدم در حالی که  به حالت مسخره ای ادای من رو در می اورد ،  بلند شد و از کنارم رفت. اما من فکرم درگیر این موضوع بود ،اخه چرا من نباید سواد داشته باشم . همش توو این فکر بودم که باید یه کاری کنم . باید یه جوری سواد دار بشم . عمه هر چند وقت یکبار میومد روستا  و بهمون سر میزد . عمه  دوتا پسر داشت و دیگه بچه ای  نیاورد . یکی از همین روزها که عمه اومده بود دیدنمون، تنها گیرش اوردم و  یواشکی به دور از چشم اقام بهش گفتم: (_ عمه چرا اقام نمیذاره من سواد یاد بگیرم ؟) عمه که مشخص بود از این سوالم پی به علاقه ی شدید من به یادگرفتن سواد برده بود نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و گفت: (_ والا توران جان عمه  اقات زیاد راضی به درس خوندن من هم نبود فقط به خاطر اینکه ننه اقامون من رو دستش سپرده بودن و گفته بودن هر چی خواستم انجام بده به خاطر همون گذاشت درس بخونم ) یکم صداش رو پایین اورد و گفت: (_توران  میدونم به درس خوندن علاقه داری ولی عمه مگه برا بقیه میخوای درس بخونی اگه برا خودته میتونی وقتی که معلم اومد یواشکی به حرفاش گوش کنی و یاد بگیری ) با پیشنهاد عمه چشمام از خوشحالی برق زد اما با یادآوری اینکه دفتر و قلم ندارم ، خوشحالی چند دقیقه پیشم،  از بین رفت. با ناراحتی گفتم: (_ اما عمه من دفتر و قلم ندارم ) عمه لبخندی زد و  با صدای ارومی گفت : (_ایندفعه که اومدم برات میارم باشه؟) از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم ،صورت عمه رو بوسیدم و گفتم: (_ دستت درد نکنه عمه وای یعنی میشه من هم بتونم بخونم.) عمه هم که از خوشحالی من خوشحال بود لبخندی زد و گفت : (_ چرا نمیشه عزیزم ، بخوای میتونی ) اون روزها که همه منتظر معلم بودن من همش داشتم با خودم نقشه میکشیدم که چطور قایمکی برم و درسهای داداش هام رو یاد بگیرم. ما تو این چند روز وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم اتاق بالا و بعدش هم اتاق پایین رو اماده کردن برای اقا معلم که کم کم قرار بود پیداش بشه . بالاخره روز رسیدن اقا معلم فرا رسید اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره یه پسر جوون حدودا بیست و هفت ، هشت ساله ، قد بلند اما با هیکلی متوسط ، نه چاق نه لاغر  خیلی تر رو تمیز ،شیک و اتو کشیده با یه کت و شلوار قشنگ و بلوز سفید و کروات زده و از اون کلاهی که مدتی  میشد که جزو قانون کشور و از اجزای اصلی لباس آقایان  شده بود (کلاه شاپو )و اقام هم چندتایی از اون برای خودش  خریده بود که بیشتر اوقات وقتی میرفت شهر سرش میذاشت ، روو سرش داشت ،  با یه ساک بزرگ چرمی  وارد عمارت شد . نگاهم همچنان بهش بود و داشتم براندازش میکردم،  اقای معلم صورتی تقریبا سبزه و  کشیده و چشمان درشت مشکی و ابروهایی نسبتا پر پشت و مشکی داشت  و سیبیل هاش هم  دقیقا مد روز اون زمان بود . روی هم رفته جذاب به نظر میومد ، طوری که چشم هر کسی رو به خودش خیره میکرد . لبخند زیبایی به لب داشت اما سبک و جلف نبود . خیلی با شخصیت و شیک پوش بود . مشخص بود که از خانواده ی اصیلی هست و تحصیل کرده اس. دروغ نگم ، از همون لحظه ی اول ، لبخندش به دلم نشست . چقدر توو دلم آرزو میکردم که همه ی کارهام درست جفت و جور بشن بلکه منم بتونم شاگرد این اقا معلم خوش پوش بشم . .البته شاگرد مخفی باشم . من نمیدونستم که اقا معلم قراره تو خونمون بمونه اما  از وسایلش پیدا بود که انگار اومده که  یه مدت پیشمون باشه ، @ettelaatmofid
741Loading...
23
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۰ ننم گوله گوله اشک میریخت و غصه میخورد از اینکه شیر داره و اما بچه اش شیرش رو نمیخورد . کوکب که دید ننم خیلی بی قراری میکنه  رفت ننه قدرت رو که حسین رو دنیا اورده بود اورد تا ننم رو ببینه و معاینه کنه . ننه قدرت دست به سینه ننم زد و شیرش رو رو یه پیاله ریخت یه انگشت زد خورد و نگاهی به ننم کرد و گفت : (_تلخ هم نشده ) ننم  با ناراحتی روو به ننه قدرت گفت: (_ پس چرا بچم شیرم رو  نمیخوره) ننه قدرت متفکر اول به پیاله ای که توو دستش بود نگاه کرد و بعد روو به ننم گفت: (_شیر پسرت نظر خورده ،یه چشم بد دنبالش بوده ،بچت دیگه شیر ت رو نمیخوره یه نفر چشمت کرده ) ننم از حرف های ننه قدرت شوکه و ناراحت شد و  یه اه بلندی کشید و گفت : (_پس حالا باید چکار کنم  ننه قدرت؟) ننه قدرت شونه ای بالا انداخت و گفت: (_هیچی شیر گوسفند بهش بدین ، اگه خورد که هیچ اگه نخورد شیر گاو،یا بز بهش بدین ،باید بخوره تا ببینید کدومش بهش می افته ) ننم در حالی که خیلی ناراحت بود باشه ای زیر لب گفت و  رفت شیر گرم کنه برا حسین ،که ننه قدرت به کوکب گفت ، (_دور و ورت رو بگرد احتمالا تو لباس خانوم دعایی چیزی گذاشتن ،یا دور لباس و رخت خوابش ،براش دعا گرفتن تا شیرش خشک بشه ،به خانومت نگفتم که نترسه ) کوکب زد رو دستش و گفت: (_ ای وای اخه ادم با جون بچه بازی میکنه؟) ننه قدرت آهی کشید و  گفت: (_ هی ننه روزگار ،پول ،قدرت همه رو به جون هم میندازه ) اینها رو گفت و رفت. ننه قدرت یه زن با تجربه بود همه به عنوان یه زن دانا قبولش داشتن، اون که رفت ننم شیر به دست اومد داخل اتاق ،کم کم با قاشق دهن بچه شیر میریخت حسین هم از گرسنگی زیاد همه ی شیر رو خورد اما خدا به داد برسه شب تا صبح گریه کرد ،ننم گفت شیر سنگین بوده رو دلش مونده . کمی براش دارو گیاهی درست کرد و ریخت دهنش یکم روی پاش گذاشتش  تا بچه از زور گریه و درد و بی خوابی خوابید ،این برنامه تا دو هفته ادامه داشت  تا  بالاخره  بچه اروم شد و به شیر عادت کرد ،ننم هم دیگه شیرش خشک شد . کوکب همچنان دور و ور خونه رو میگشت اما چیزی پیدا نکرد. حسین داشت تپل میشد و تو دل برو ،اما محمود به خاطر اینکه زیادی بغلش میکردن و بچه دائم توو  بغل شیرین و نقره  بود خیلی نق میزد و اقام همیشه از توپولی بودن حسین تعریف میکرد و کلی باهاش بازی میکرد. این روزها رو به همین ترتیب گذروندیم تا اینکه محمود شیش هفت ساله شد . شیرین بعد از  محمود دو سه تابچه سقط کرد ،بچه هاش تا پنج شیش ماه تو شکمش بود و زود دنیا میومد نمیموند ،دیگه بچه نیاورد . ننم هم دیگه بچه نیاورد. منم حدودای دوازده سیزده ساله شده بودم. اقام یکی روز گفت باید بره شهر ،رفت و دو سه روز بعد برگشت . قبلا طبقه ی بالای خونمون یه اتاق برای خاله خانم داشتیم که هر موقع میومد میرفت اتاقش از وقتی که چند سال پیش فوت شد اتاقش دست نخورده بود که اقام بعد اومدنش گفت ننم وسایلش رو بیاره اونجا تا ما هم طبقه بالا باشیم و ننم  هم که از این کار آقام تعجب کرده بود از اقام پرسید : (_چرا یه هو عجله ای اتاقها رو جا به جا میکنید خان؟) ننم  هم که از این کار آقام تعجب کرده بود از اقام پرسید : (_چرا یه هو عجله ای اتاقها رو جا به جا میکنید خان؟) آقام تابی به سیسبیلش داد و گفت: (_زن ،قراره یه معلم بیاد توو عمارت ، یه معلم خارج رفته پیدا کردم بیاد به پسرام درس و مشق یاد بده . میخوام با سواد بشن پسرام ) وای منو میگی با شنیدن این حرف بال در اوردم و با کلی ذوق روو کردم به آقام و  گفتم: (_ وای اقا یعنی میشه من هم پیشش درس یاد بگیرم؟). اقام یه نگاه چپ چپی  بهم کرد و گفت: (_دختر  رو چه به درس خوندن،یادت نیست ابجیم ماهدخت دنبال سواد و کتاب بود چی شد ،خواستگار نداشت ،همع میگفتن خل و چله ،همش دنبال کتاب و دفتره) من که عشق به سواد داشتن کور و کرم کرده بود با التماس به آقام گفتم : (_آخه اقا چی میشه مگه من خیلی دوست دارم سواد داشته باشم ) آقام با اخم گفت : (_بسه همین که گفتم ) سرم رو آوردم بالا که مظلوم اقام رو نگاه کنم بلکه دلش نرم بشه . اما انگار فایده ای نداشت،  آقام با تشر بهم گفت: ( _بلند شو از جلوی چشمم برو دختره چشم سفید. حالا کارت به جایی رسیده که رو حرف من حرف میاری؟)  با تشر اقام ، ننم اشاره کرد که بلند بشم  برم بیرون . منم میدونستم اگر نرم ، اقام شلاقش رو دستش میگیره و یه کتک مفصل بهم میزنه ، از اتاق رفتم اما دلم پیش اونها بود . چقدر دوست داشتم سواد داشته باشم . من تقریبا بیشتر آيه های قران رو حفظ بودم .
651Loading...
24
♻️آخرین قیمت بازار : 💎انس‌طلای‌جهانی: 2335 🥇آبشده‌نقدی: 14.390.000 🥇سکه گرمی: 6.900.000 🥇سکه‌نقدی: 41.150.000 🥇سکه‌قدیمی: 36.900.000 🥇گرم‌خام18عیار: 3.325.000 🥇نیم‌سکه: 22.800.000 🥇ربع‌سکه: 14.800.000 🇺🇸دلار_تهران : 58.200 تا 58.300 تومان @ettelaatmofid
671Loading...
25
دنیای قارچ ها خیلی زیباست ؛ پر از تنوع و رنگ @ettelaatmofid
642Loading...
26
مرغ منشی، قاتل مارها در نگاه اول، شاید پا‌های کشیده و رنگ‌آمیزی چهره‌اش توجه همه را جلب کند. اما مرغ منشی یا مرغ دبیر، از پرندگان شکاری بومی آفریقا است و معنای نام علمی‌اش (Sagittarius serpentarius) "تیرانداز مارها" است، چون این پرنده متخصص شکار مار است. طول پا‌های بلند این پرنده هم گاه تا ۱۳۰ سانتی‌متر می‌رسد. تصویر این پرنده خوش آب و رنگ همچنین در نشان ملی کشور‌های سودان و آفریقای جنوبی هم به کار رفته است @ettelaatmofid
801Loading...
27
ایران نخستین جاى دنیاست که در آن آموزش و پرورش شکل گرفت! 3900 سال پیش در تمدن ایلام مدارس یادگیری نوشتن و خواندن وجود داشتند! برخى منابع نيز سومريان را اولين پديدآورندگان تدريس ميدانند! @ettelaatmofid
1064Loading...
28
🔅کسانی که اختلال هضم دارندنبایدپوست گوجه رامصرف کنند. ✍️ بلکه خودبافت گوجه راحرارت داده و درغذا ریخته و مصرف کنند و همراه آن از یک ادویه تند مثل زیره و یا آویشن استفاده کنند. @ettelaatmofid
691Loading...
29
طحال چیست و چه کاری در بدن انجام میدهد ؟؟ طحال یک عضو مهم در سیستم ایمنی بدن است که با تولید گلبول سفید از عفونت‌ها پیشگیری می‌کند. این عضو در زیر قفسه سینه سمت چپ قرار دارد. گاهی طحال شروع به بزرگ شدن می‌کند که دلیلی برای آن نداریم. طحال بزرگ شده معمولا علایمی ایجاد نمی‌کند و تنها در حین معاینه مشخص می‌شود. عوامل بزرگ شدن طحال (اسپلنومگالی) متغیر است و از بدخیمی‌ها (سرطان‌ها) تا عفونت ها، احتقان (افزایش جریان خون) تحت تاثیر سایر بیماری ها، شرایط التهابی و بیماری‌های سلولی متفاوت است. @ettelaatmofid
661Loading...
30
(_فقط به همه بگو من این اسم رو گذاشتم ) ننم هم بی چون و چرا قبول کرد . انگار اقام خیلی از دنیا اومدن پسر دومش راضی و خوشحال بود،که هر چی ننم میگفت قبول میکرد . اون روز خان یه گوسفند بزرگ برا داداشم  حسین سر برید و عقیقه کرد و یه گوسفند هم برا سلامتی ننم ،که گوشتش رو هر روز کباب کنن براش تا به قول اقام پسرش پهلون بشه ، خاله خانم هم زودی اومد دیدن ننم . اونم از پسر دار شدن ننم خیلی خوشحال بود وقتی اومد ننم رو ببینه  با همون لحن خشک و جدی همیشگیش روو به ننم گفت: (_مهربان میمردی زودتر پسر می اوردی ،که ما این شیرین گوشت تلخ رو وارد زندگی خان نمیکردیم.) ننم سرش رو انداخت پایین و گفت: (_  این چیزا  دست خداست خاله خانوم  من کی باشم ) اخ که نگم براتون از غر غر ها و اذیت های شیرین ،هر روز یه کاری میکرد البته از بعد از اون کتک حسابی که از خان خورده بود دیگه سعی میکرد کارهاش علنی نباشه و زیر زیرکی کارهاش رو انجام میداد. چند ماه از دنیا اومدن داداشم گذشته بود که یه روز داداشم کلی گریه کرد و دیگه سینه ننم رو نمیگرفت ،ننم هر کاری میکرد حسین شیر نمیخورد ،کوکب کلی دوا درمون گیاهی اورد و داد ننم گفت شاید شیرش بد مزه شده ،اما هر کاری کرد نشد که نشد اخر اقام که دلش برا پسرش هلاک بود ،گفت چاره نداریم یکم شیر گاو یا گوسفند بدین بهش بچم هلاک شد ، @ettelaatmofid
680Loading...
31
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۹ مدام برای حال ننم دعا میکردم . از طرفی هم توو دلم کلی سوره میخوندم که بلکه بچه پسر باشه. چند باری خواستم وارد اتاق بشم اما خدمه نمی‌گذاشتند. سمیه هم که فهمیده بود مت از اتاق خودشون اومدم بیرون ، اومد دنبالم تا من رو ببره به اتاق خودشون اما وقتی مقاومت من و حال بد و نگرانم  رو دید من رو به حال خودم گذاشت و رفت به کاراش برسه . لحظات همینطور به سختی می‌گذشتند و صدای جیغ و فریاد ننم توو صدای ننه قدرت و کوکب که ازش می‌خواستند تمام تلاشش رو کنه گم شده بود. تا اینکه صدا اومد . صدای گریه بچه ،اره درست میشنیدم بچه دنیا اومده بود و گریه میکرد . با شنیدن صدای گریه از طرفی پر از ذوق شدم از طرفی هم نگران که نکنه آیت یکی هم دختر باشه. که اگر دختر بود قطعا آقام همون رفتاری رو باهامون میکرد که موقع به دنیا اومدن ابجی ستارم کرد و دوباره میرفت پیش شیرین و اون زن بدجنس میشد سوسولی آقام. توو همین فکر ها بودم که کوکب با لبی خندون و چشمایی پر از برق شادی از اتاق اومد بیرون و روو به من گفت: (_توران ،توران بدو اقات رو بگو بیاد بچه پسره ،پسر.) و عمدا کلمه پسر رو بلند گفت که طنین صداش توو کل عمارت پیچید. اون روز اقام داخل عمارت نبود و  رفته بود روستای کناریمون سرکشی زمیناش . تا ظهر قرار بود بیاد ، چیزی به اومدنش نمونده بود که من رفتم کنار راه وایسادم. دیگه موقع اومدنشون بود ،که دیدم چند تا سوار از دور میان . دیگه موقع اومدنشون بود ،که دیدم چند تا سوار از دور میان . یکم چشمام رو ریز کردم و دیدم که اره خودشون بودن اقام و نوکراش با هم بودن ،اقام از دیدن من سر جاده ترسید و  اسب رو نگه داشت و با نگرانی گفت: (_توران چی شده ،چرا اومدی سر جاده؟) با ذوق دستام رو به هم کوبیدم و  همونطور که ذوقم توو صدام مشخص بود گفتم: (_ اقا ، بدو ، بدو ننم ،بچش دنیا اومده ،پسره ،پسر) اقام با خوشحالی در حالی که میدونستم هنوز باور نکرده حرف من رو ، و کمی مردد بودن رو توو نگاهش میخوندم خم شد و  من رو که دستم رو به سمتش دراز کرده بودم رو بلند کرد و  گذاشت رو اسب و به تا خت اومدیم سمت عمارت . وارد عمارت که شدیم ،  شور و شوق همه اهل عمارت و تبریک گفتناشون ، صحتی بود بر حرف من که گفته بودم بچه پسره. پدرم دوق داشت و با قدم هایی بلند سعی داشت خودش رو به اتاق ننم برسونه. هنوز ننه قدرت اونجا بود که ما رسیدیم به اتاق،اقام یه دسته پول از تو کیفش در اورد و داد دست ننه و گفت (_خوش خبر باشی ،ننه قدرت ) ننه  در حالی که به  پول های توی دستش که از اقام گرفته بود با خوشحالی نگاه میکرد رو کرد سمت اقام و گفت: (_ مونده نباشی جوون .) (+ننه قدرت زن و بچم ، خوبن ؟) ننه سری تکون داد و دستی به حالت شکر به سمت آسمون گرفت و گفت : (_خدا رو شکر ،هر دو تاشون سالمن ) ننه این رو گفت و راهش رو کشید و رفت . اقام رفت  سمت اتاق ما و در زد ، صدای کوکب میومد که میپرسید کیه و وقتی اقام گفت منم،  کوکب با خوشحالی بلند گفت: (_بفرما داخل ارباب ،بفرما که قدم نورسیده داری. خدا بهتون پسر داده ارباب ) اقام رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم . ننم با دیدن اقام  چشماش پر از اشک شد و  همونطور که برادر تازه به دنیا اومده ام اشاره میکرد گفت: (_ بیا خان ،بیا پسرت رو ببین ) .اقام  خیلی خوشحال بود رفت جلو و بچه رو بغل کرد . خوشحالی از تمام حرکات اقام معلوم بود. از برق چشماش که نگم. خدا رو شکر کرد و  روو به من گفت : (_توران بیا ،بیا داداشت رو ببین ) من با خوشحالی رفتم جلو و  دیدمش ،خیلی کوچیک بود . داشت کم کم شروع میکرد به گریه کردن. اما من راضی بودم و دوسش داشتم ،حالا دیگه من یه داداش داشتم که از ننه ی خودم بود . همون لحظه پوران هم وارد شد و به جمعمون پیوست. کوکب از اتاق بیرون رفت و جمع خانوادگی ما رو با هم تنها گذاشت. اقام همونطور که داداشم رو توو بغلش داشت روو به ننم گفت: (_زن توی این مدت سختی زیاد کشیدی ببخش من رو، اما خودت که خوب میدونی من باید یه وارث می اوردم ، تموم دوستام ، تموم اطرافیان مسخرم میکردن ، انگشت نمای همه مردم شده بودم. حتی رعیت هم دیگه ازم حساب نمیبرد. تموم ارباب های دور و اطرافم وارث داشتن اما من چی بی وارث و پشت بودم. حالا هم خدا رو شکر که خدا دوتا پسر ،پشت به پشت هم بهم داد. دیگه اون روزهای تلخ گذشته رو فراموش کن و به پسرمون برس) ننم خداروشکر زیر لب گفت و بعد   یکم منو من کرد و ادامه داد: (_خان فقط من نذر کردم اگه خدا یه پسری بهم داد اسمش رو بذارم حسین ) اون موقع ها زن ها روو پچه هاشون  اسم نمیذاشتن و این خیلی برا خان گرون تموم میشد اگر کسی از این موضوع باخبر میشد  اما  اقام پذیرفت و روو به ننم گفت:
720Loading...
32
گزارش نهایی بازار : 💵  دلار: ۵۸.۳۰۰ ت 💶 دلار: ۵۸.۴۰۰ ت ▪️ مثقال طلا: ۱۴.۲۸۱.۰۰۰ ت ▪️ طلای۱۸عیار:۳.۲۹۲.۰۰۰ ت ▪️ سکه جدید: ۴۰.۱۰۰.۰۰۰ ت ▪️ نیم سکه: ۲۲.۷۵۰.۰۰۰ ت ▪️ ربع سکه: ۱۴.۷۵۰.۰۰۰ ت ▪️ سکه گرمی: ۶.۹۰۰.۰۰۰ ت ▪️ سکه قدیمی: ۳۶.۹۰۰.۰۰۰ ت ▪️ انس طلا: ۲۳۰۶ دلار @ettelaatmofid
660Loading...
33
✍قد و وزنتون رو به هم وصل کنید ببینید در چه وضعیتی هستید اگر در محدوده ی آبی بودید یعنی لاغرید سبز یعنی نرمال زرد یعنی اضافه وزن قرمز یعنی چاق @ettelaatmofid
872Loading...
34
اگر تمام DNA بدن خود را باز کنیم و بصورت یک نخ دراز در بیاوریم، چیزی در حدود  34 میلیارد مایل طول این نخ می شود . + برای درک بهتر این مسافت جالبه بدونید که دورترین سیاره منظومه شمسی به ما پلوتون با مسافت 2.66 میلیارد مایل است. حالا شما حساب کنید چند بار میتونی با این 34 میلیارد مایل بری پلوتون و بیای :) ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
731Loading...
35
جالبه بدونید : نخستین حلقه ازدواج جهان، که مربوط به 3260 سال پیش است متعلق به ملكه "ناپیرآسو" همسر "اونتاش ناپریشا" پادشاه ایلام می‌باشد! بنابراین با افتخار رسم حلقه ازدواج مربوط به ایران است! ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
863Loading...
36
فواید خوردن موز‌ سیاه شده چیست؟ ▫️درمان سوزش معده ▫️پیشگیری از سرطان ▫️کاهش افسردگی ▫️کنترل فشار‌خون ▫️فواید گوارشی ▫️انرژی زا همچنین خوردن موز کمک میکند سیستم ایمنی بدن برای مبارزه با ویروسی که باعث زگیل‌های تناسلی میشود تقویت شود. پوست موز نیز برای درمان خانگی زگیل تناسلی مفید است + پوست موز دارای آنتی اکسیدان قوی است. @ettelaatmofid
1473Loading...
37
(_ نمیدونم خانم جان از این زن هر چی بگی بر میاد  ،به هر حال نباید کوتاه بیاین چون شیرین دنبال فتنه میگرده. تا حالا هم هی حرف میزد و پشتتون بد و بیراه میگفت خان به خاطر اینکه براش پسر اورده چیزی نمیگفت اما حالا که پسرش از اب و گل در اومده خان صبرش تموم شده  . البته خانم خوب شیرین خانم حرف خیلی بدی زد ،تو صورت خان وایساد و گفت بی غیرت.هر کس هم جای خان بود همین کار رو باهاش میکرد ) (_اره خوب کوکب درست میگی ،اما باید خیلی مواظب باشم شیرین ادم کینه ای هستش ) کوکب سری به نشونه تایید حرف های ننم تکون داد و باز هم درمورد این موضوع با هم حرف زدن و کوکب هم سفارش های لازم رو برای در امان موندن از دست شیرین و مکر و حیله هاش به مادرم کرد . منم تمام مدت اونجا نشسته بودم و به حرفاشونو میدادم و به فکر فرو رفته بودم که یه آدم چقدر میتونه حسود باشه که این حرف ها رو بزنه . چند ماه بعد ... ننم تقریبا ماههای اخرش شده بود و اقام خیلی بهمون سر میزد. نمیدونم شاید فکر میکرد این یکی بچه ننم پسره ،یا شاید با بد خلقی های شیرین میخواست اونو ادب کنه که بیشتر بهمون سر میزد ، به هر حال هر چی که بود برای من و پوران و ننم خوب شده بود . بخصوص من و پوران که حالا دیگه بیشتر احساس میکردیم پدر داریم.  ننم به توصیه کوکب هر غذایی رو  نمیخورد و اگه کسی چیزی می اورد نمیخورد و فقط غذاهایی که کوکب میاورد رو لب میزد. کوکب معتقد بود که ممکنه ننم رو چیز خورش کنن و مدام زیر گوش ننم میگفت : (_ زن آبستن باید مواظب خوردنش باشه هر چیزی نخوره ،ممکنه براش بد باشه ) شیرین و اقام هم همچنان  با هم بحث داشتن . شیرین اونقدر از آبستن شدن ننم ترسیده بود و نگران بود.که اصلا اروم و قرار نداشت دائم تو حیاط با پسرش راه میرفت و غر غر میکرد . و همیشه هم با خشم به من و پوران نگاه میکرد . ننم رو که زیاد توو حیاط نمی‌دید چون ننم از اون واقعا فاصله میگرفت اما من متوجه میشدم که با خشم به اتاق ما نگاه میکنه . روز ها از پس هم سپری میشدند و به روزهای زایمان ننم نزدیک و نزدیکتر میشدیم. و اکثر اوقات با پوران توو اتاق کنار ننم بازی میکردیم . این روزها چون روزهای اخر آبستنی ننم بود ، کوکب ازمون خواسته بود که کنارش باشیم و توو همون اتاق بازی کنیم و زیاد بیرون نریم تا اگر دردش گرفت ما بتونیم سریع کوکب رو خبر کنیم ، البته خودش هم خیلی بیشتر از قبل میومد به نم سر میزد و حواسش بهش بود . تا اینکه روز موعود رسید ،ننم دردش گرفت . از صبح میدیدم حال خوبی نداره . و به خودش میپیچه،  از اونجایی که کوکب برام توصیح داده بود که حالت هاش چطور ممکنه باشه،  به محص دیدن حال بد ننم به کوکب خبر داده بودم و اونم هر چند دقیقه یکبار به ننم سر میزد اما ننم مقاومت میکرد و میگفت که حالش خوبه. دم دمای ظهر بود که دیدم انگار دیگه طاقت نداره و و برخلاف نظر خودش،  انگار موقع زایمانش هست. تا اومدم برم کوکب رو خبر کنم خودش اومد اتاق و با دیدن ننم که عرق های درشت روی پیشونیش نشسته بود و دیگه چیزی نمیگفت و فقط اشک میریخت  و ناله میکرد از درد،  روی دستش زد و  هراسون دوید دنبال ننه قدرت. تا ننه قدرت بیاد ،سمیه من و پوران رو برد تو اتاق خودشون که گوشه حیاط بود . اما من دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت در اتاقمون وایسادم . ننم درد داشت و صدای یا زهرا گفتنش میومد . من هم تند تند سوره های کوچیکی رو که ننم یادم داده بود رو  میخوندم و فوت میکردم سمت در اتاق تا ننم سالم بمونه . تا اینکه ننه قدرت اومد . ننه قدرت  یه زن چاق و سفیدی بود که قیافه ی مهربونی داشت. وقتی میخواست بره داخل ، دنبالش دویدم و صداش زدم و گفتم : (_ننه قدرت ، ننه قدرت صبر کن ) وایساد و نگاهم کرد ، کاملا معلوم بود که  فهمیده از صدای ننم ترسیدم . در حالی که عجله داشت که وارد اتاقمون بشه و نگران ننم بود ،  با مهربونی گفت: (_ نترس توران جان  الان میرم یه بچه خوشگل و ناز برات میارم ) خیلی مظلوم و با چشمای پر از  اشک نگاهش کردم و گفتم: (_ ننه قدرت ،پسر ،فقط پسر بیار ،من دلم میخواد ننم پسر بیاره ،تا ...) اشکم سرازیر شد و با همون بغض توو صدام و البته با با صدای بلندی گفتم: (_ تا اقام ما رو دوست داشته باشه) ننه قدرت سری تکون داد و فوری رفت داخل اتاق . کوکب هم رفت پیش  ننم و ننه قدرت . خدمه هم در حال بدو بدو بودند و کلی ملحفه سفید و اب گرم بردن داخل اتاق . لحظات به کندی می‌گذشتند و من کلی دلهره داشتم . @ettelaatmofid
690Loading...
38
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۸ (_توران دخترم انشالله خدا بخواد میخوای ،صاحب یه ابجی یا داداش بشی) فوری گفتم: (_ ننه یعنی باز شیرین میخواد بچه بیاره؟ اخه داداش محمود هنوز  خیلی کوچولوعه.) ننم لبخندی زد و نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت: (_نه ننه من میخوام بچه بیارم) ننم همین رو که گفت ،اشکم در اومد. واقعا خوشحال شدم و با ذوقی وصف نشدنی گفتم : (_ننه ،ننه ،ترو خدا یه داداش بیار ،دیگه ابجی نیاری ها ،دیدی اقام چقدر خوشحال شد وقتی شیرین پسر اورد ؟ تو هم داداش بیار که من و پوران باهاش بازی کنیم ) ننم دستم رو گرفت و با مهربونی نگاهی به صورتم انداخت و گفت (_توران  دخترم اخه دست من و تو نیست که بچه رو خدا میده ،فقط ما میتونیم از خدا بخوایم و  دعا کنیم تا خدا خواستمون رو بده ) هول شده پریدم وسط حرف ننم و گفتم : (_خوب ننه مگه نمیگی ادم دعا کنه خدا بهش خواستش رو میده ؟ پس من از این به بعد هر روز دعا میکنم که خدا بهم یه داداش بده تا اقام ما رو هم مثل شیرین دوست داشته باشه ) ننم اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو کنار زد و گفت: (_ باشه دخترم دعا کن ،خدا بچه ها رو خیلی دوست داره به حر فشون گوش میده. فقط توران مادر  حواست باشه ها فعلا به کسی نگو ،این یه رازه باشه دخترم؟) چشمی گفتم و از اون روز به بعد تمام حواسم رو جمع کردم تا به کسی حرفی نزنم و این راز رو پیش خودم نگه دارم . اون روزها من از اینکه ننم همچین رازی رو با مت درمیون گذاشته بود،  احساس بزرگی میکردم و کلی توو دلم از این بایت خوشحال بودم و سعی میکردم راز نگهدار خوبی باشم تا ننم باز هم رازهاش رو به مت بگه. یه مدتی از اون روز گذشته بود و ننم هر روز تپل تر میشد و من هر روز برای اینکه بچه ننم پسر بشه دعا میکردم . مثل همیشه توو حیاط مشغول بازی با پوران بودم که یکدفعه  صدای دعوا و مرافه اقام با شیرین اومد . دست از بازی برداشتم و یکم گوشم رو تیز کردم و متوجه شدم   که اقام داره  شیرین رو کتک میزنه . ننم هم دیگه اون روزها شکم در اورده بود و زیادم از اتاقمون بیرون نمیرفت و  تو اتاق سر خودش رو گرم میکرد . اما من دیدم  با شنیدن این صدا بلند شد و اومد  بیرون من هم با دیدنش دنبالش راه افتادم . اما من دیدم  با شنیدن این صدا بلند شد و اومد  بیرون من هم با دیدنش دنبالش راه افتادم . نزدیک اتاق شیرین که رسیدیم ایستادیم و  دیدم اقام داره بلند بلند ،شیرین رو فحش میده . ننم خواست بره جلوی اقام رو بگیره  اما خاله خانم هم که با صدای فریاد اقام بیرون اومده بود و  کنار اتاق شیرین و آقام با عصبانیت ایستاده بود به تازگی  هم فهمیده بود ننم آبستنه ، دست ننم رو گرفت و نداشت جلو بره. (_ نمیخواد بری مهربان  ،شیرین حقشه کتک بخوره،حرف گنده تر از دهنش زده . خان هم عصبانیه برو تو اتاقت بچه هاتم ببر ) (_ نمیخواد بری مهربان  ،شیرین حقشه کتک بخوره،حرف گنده تر از دهنش زده . خان هم عصبانیه برو تو اتاقت بچه هاتم ببر ) ننم به خاله احترام زیادی میذاشت و چشمی گفت و با هم برگشتیم توو اتاق و در رو بستیم . من خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده اما ننم مدام مانع ام میشد و ازم میخواست که توو اتاق بمونم. منم مجبوری به حرف ننم گوش میدادم. فردای اونروز  کوکب اومد پیش ننم و در رو بست . ننم روو به کوکب که با هیجان وارد اتاق شده بود و معلوم بود که اومده خبرای دیروز رو بهمون بگه  گفت : (_کوکب چی شده ،چرا خان شیرین رو زده ؟) کوکب با حالت بامزه ای لب پایینش رو گاز گرفت و دوتا دستش رو روی هم کوبید و  گفت: (_ وای خانم جون  نمیدونی شیرین تا فهمید شما آبستن شدین ، دیوونه شد با خودش کلی غر غر میکرد  بد و بیراه میگفت ، استغفرالله خانم،  انگار جنی شده بود ، تا اینکه خان اومد و وقتی رفت اتاق شون شیرین شروع کرد به حرف زدن پشت سر  شما و کلی داد و بیداد راه انداخت ،خان اول چیزی نگفت اما وقتی شیرین خانم گفت ،خان تو بی غیرتی ،زنت معلوم نی با کی خوابیده که حامله شده ،بلند شد و شلاق رو درآورد و تا میخورد شیرین رو زد ) ننم یه هو دستش رو زد رو دست دیگش و گفت: (_ چی ؟ یعنی شیرین صاف وایساد تو روی خان گفت زنت رفته زیر خواب یکی دیگه شده ؟) کوکب نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت : (_اره خانوم ،همینطوری گفت که خان هم عصبانی شد دیگه) ننم  با این حرف کوکب چند لحظه ای رفت توو فکر و بعد روو به کوکب  گفت ؛ (_وای این زن چه ادم بی شعوریه ،حالا خان که میدونه چی به چیه ،خودش باهام بوده ولی این زنیکه با حرفاش باز باعث نشه خان ازم دل سرد بشه ؟) کوکب شونه ای بالا انداخت و  گفت:
600Loading...
39
کلسیم خانگی بسازید ❗️ 🔅۱لیوان شیر 🔅۱قاشق غذاخوری پودر سنجد 🔅۱قاشق غذاخوری شیره انگور 🔖هر روز از این نوشیدنی برای درمان پوکی استخوان استفاده کنید. @ettelaatmofid
742Loading...
40
‍ نکات طلایی هنگام خرید باتری خودرو ۱- خشک بودن یا تر بودن باتری دو نوع باتری در بازار موجود است: باتری خشک (سیلد، sealed) و باتری تر (حاوی مایع اسید). مزیتهای باتری خشک عبارتند از: – بخارات اسیدی ندارد و به دلیل جامد بودن آن، لازم نیست نگران ریختن اسید روی خودرو و داخل محفظه موتور باشیم. – نوسانات ولتاژی کمتر و عمر طولانی تری دارد. – از هر نظر نسبت به باتری تر ایمن تر است. ۲- آمپراژ باتری شرکت سازنده خودرو، آمپراژی را به عنوان حداقل آمپر مجاز برای باتری خودرو تعیین می کند. اگر تجهیزات اضافی، نظیر باند، ساب ووفر، آمپلی فایر و … روی خودرو نصب باشد، حتماً باید از آمپرهای بیشتری استفاده نمایید. ۳- قیمت باتری قیمت باتری به چهار عامل زیر بستگی دارد: آیا باتری کهنه را تحویل می دهید، قیمت باتری کهنه بین ۲۵ تا ۴۰ هزار تومان است. آمپراژ باتری، باتری با آمپر بالاتر گرانتر است. باتری خشک از باتری تر گرانتر است. ۴- ابعاد فیزیکی باتری باید به گونه ای باشد که در محفظه مخصوص خود قرار گیرد. ۵- کشور سازنده باتری – برند باتری فرایند تولید باتری آسیبهای قابل توجهی به محیط زیست وارد می کند و هیچ کارخانه تولید باتری در کشورهای اروپایی وجود ندارد. در بازار ایران باتری خودرو ساخت کره جنوبی، ایران، ترکیه و چین است. باتری های کره ای با برندهایی نظیر دوو, دلکور, پوما, سین, شارک, اوراستارت, تایگر و … عرضه می شوند که بیشتر آنها ساخت کارخانه Delkor هستند. در حال حاضر کیفیت باتری های ایرانی از باتری های ترکیه ای بهتر است. ۶- تاریخ تولید باتری @ettelaatmofid
661Loading...
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۳ قصه رو برا ننم تعریف کرددم . ننم با ناراحتی  و سرزنش وار گفت: (_ اخه توران تو که میدونی اقات چقدر از اینکه شما با مرد غریبه حرف بزنید بدش میاد ،تازه اگه خودش میدید اینقدر سخت نبود با یه کتک تموم میشد ،اما حالا که نقره دیده واویلاس الان با شیرین حسابی پشتت حرف میزنن ،ابرو برات نمیذارن اخه توران این چه کاری بود ). گریه میکردم ،و خودم رو میزدم و در همون حال میگفتم: (_ننه به خدا نگاه کردم کسی نبود نمیدونم این نقره از کجا فهمید ،الان اقا میاد سراغم ننه) گریم بند نمیومد اما به هر حال مجبور شدم ساکت بشم چون ننم گفت ساکت باش تا اگه اقات اومد متوجه بشیم و زود برم پیشش،ساکت شدم. اما چه ساکت شدنی ، توو دلم غوغا بود و ظاهرا ساکت بودم ولی هنوز اشکام بی صدا جاری بودند . چیزی نگذشت که متوجه شدیم آقام اومده. تا اقام اومد ننم دوید رفت پیشش و قضیه رو براش گفت. اقام با شنیدن اتفاقی که افتاده بود اعصابش خورد شد و تو حیاط کلی ننم رو دعوا کرد و سر ننم فریاد نیزد و میگفت : (_  چرا نتونستی دخترات رو درست تربیت کنی ؟ این بود اون تربیتی که من ازت خواسته بودم و ...) ننم کلی معذرت خواهی کرد و با قربون صدقه و حرف های آرامش بخش سعی میکرد اقام رو اروم کنه که  انگار موفق هم شد و  تونست اقام رو اروم کنه ،اقام اروم شد و رفت اتاق مهمونخونه برای شام. منم که دیدم آقام اروم شده کمی آرامش پیدا کردم و حالم بهتر بود و با پوران به طراحی ننم توو همون اتاقمون نشستیم شام خوردیم تا من جلوی چشم اقام نباشم که آرامشش به هم نخوره  اما خوشی من مثل همیشه دووم نداشت ، چشمتون روز بد نبینه بعد شام ،نمیدونم این شیرین و نقره سر شام به اقام ریز ریز چی گفتن که اقام همون جور از سر سفره ، شام خورده نخورده بلند شد و  اومد اتاق ما و در رو محکم باز کرد که از شدت صربه ای که اقام به در زده بود برای باز شدن ، در صدای خیلی وحشتناکی داد و اومد سمت من که داشتم با پوران شام میخوردم  و  موهای من رو  گرفت توو دستش. اون موقع موهامون بلند بود و ما میبافتیمش،موهای بلندم رو گرفت دور دستش پیچید و کشون کشون ،من رو برد از پله ها پایین و تو حیاط تا میخوردم من و با ترکه چوبی زد اونقدر زد تا خودش از نفس افتاد من هم که اونقدر جیغ و داد کرده بودم و التماس کرده بودم که نزنه که دیگه صدام در نمیومد . خیلی حالم بد بود تموم بدنم میسوخت و درد میکرد تا اینکه  توو همون حال زار و داغون که افتاده بودن روو زمین دیدم اقام رفت سمت اتاق بهروز  . محکم و با عصبانیت در زد و اون بدبخت معلوم بود با سر و صدا بیدار شده و با عجله اماده شده ،سر رو وضعش خیلی نامرتب بود که اومد در رو برای آقام باز کرد ،اقام  بدون اینکه چیزی بگه،  اول یدونه محکم زد تو صورتش و بهروز هاج و واج آقام رو نگاه کرد و دستش رو برد سمت جایی که اقام سیلی زده بود و اروم نوازش کرد که آقام با تشر بهش گفت: ( _من تو رو اوردم خونم تا به بچه هام درس بدی حالا چشم چرونی میکنی رو ناموس من اره ؟ مرتیکه ی بی اصل و نسب چشم چرون؟) وای دیگه بدتر از این نمیشد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من میرفتم داخلش ،بهروز  از همه جا بی خبر  با مظلومیت گفت : (_خان من چکار کردم که خودم خبر ندارم ؟) خان  با عصبانیت گفت: (_ تو  توو اتاق با دخترم چکار داشتی هان ؟) بهروز با من و من اشاره ای کرد به خودش و   گفت: (_ چی من ؟،کاری نکردم ،خان من فقط بهش درس دادم خان نمیدونید دختر شما خیلی با استعداد ه ...) همین رو که گفت خان یه سیلی دیگه زد بهش و  اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و گفت : (_فردا وسایلت رو جمع کن برو،، میدونی اگه اقات یکی از مردای نظام نبود همینجا خونت حلال بود،فردا گم میشی از جلوی چشمم دور میشی.) و با عصبانیت رفت به سمت اتاقش. طفلک بهروز  که دید اقام خیلی عصبانیه ،هیچی نگفت اومد بره داخل اتاق که من رو وسط حیاط با سر و صورت خونی و داغون  دید ، با ناراحتی خواست بیاد طرفم که کوکب که با صدای داد و فریاد اقام ، مثل بقیه خدمه خودش رو به حیاط رسونده بود ، بهروز رو  هولش داد تو اتاق و در رو بست ،یعنی اگه بهروز اومده بود طرفم دیگه اقام نمیذاشت یه لحظه هم زنده بمونم. با تن و بدن زخمی و درد زیاد تو حیاط بودم اما هیچ کس جرعت نمیکرد بیاد و منو ببره ،همه از اقام میترسیدن ،ننم چند بار رفت پیش اقام تا ببینه میتونه راضیش کنه تا من رو ببرن داخل اتاق اما راضی نشد . جای بد ماجرا این بود که نقره و شیرین از ایوون طبقه بالا داشتن من رو مسخره میکردن ،و هی میخندیدن .
Show all...
بیشتر از خودم برا ننم دلم سوخت بنده خدا گناه نکرده بود اما  دلش شکسته بود  ،ننم تا چند ساعت هر کاری کرد اقام از حرفش بر نگشت تا اینکه پوران حسین و محمود رو یاد داد که برن به اقام بگن تا من رو از تو حیاط ببرن. محمود و حسین رفتن پیش اقام و نمیدونم بهش چی گفتن که آقام راضی شد و  پوران و محمود م رنو بلند کردن و بردن تو اتاق کلفت ها ،اونجا کوکب فوری اب گرم اورد و با داروهای گیاهی که درست کرده بود بدنم رو تمیز کرد . حالم خیلی بد بود ،بدنم میلرزید ،اما اونها میگفتن تب داری . حق هم داشتم،  اگر تب نمیکردم جای تعجب داشت. اونهمه کتک خورده بودم و از همه بدتر بهروز رو هم برای هميشه از دست داده بودم. من که به‌ نگاه های یواشکی به بهروز و دیدنش از دور قانع بودم اما حالا با رفتنش،  دیگه همین نگاه های کوتاه به عشقم رو هم نداشتم. چقدر این عشق زود به جدایی ختم شد. اونم بخاطر شیرین و نقره و بد ذاتیشون . خلاصه چند روزی تو تب سوختم تا حالم بهتر شد،تا یک ماه جرات نداشتم از ترس اقام  از تو اتاق کلفت ها بیرون بیام تا اینکه یه روز پوران اومد دنبالم و گفت که کم‌کم میکنه بلند بشم چون  باید برم اتاق ننم. خیلی خوشحال شدم و با خودم  گفتم حتما اقام من رو بخشیده . با کمک پوران بلند شدم و به سمت اتاقمون رفتم. جلو در اتاق ننم که رسیدم دیدم نقره و شیرین دارن میخندن  و من رو نگاه میکنن و زیر گوش هم پچ پچ میکنن. از خنده ی این دو تا حالم بد میشد ،خیلی نامرد بودن که تو کل عمارت آبروم رو بردن. در روزدم و رفتم داخل که دیدم ننم داره گریه میکنه و خودش رو میزنه . ترسیدم و به سمت مادرم رفتم و به دست و پاش افتادم و  با وحشت گفتم : (_ننه چرا این کارها رو میکنی اخه؟ من که ازاد شدم ) ننم دستم و گرفت و با گریه  گفت: (_ الهی که تا اخر عمرت تو همون اتاق میموندی  ننه. کاش تا وقتی که موهات اندازه دندونات سفید شد میموندی همونجا) @ettelaatmofid
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
❗️اگر رژیم لاغری دارید هیچ وعده ی غذایی ای را حذف نکنید. ▫️اگر 10 ساعت غذا نخورید بدن به صورت خودکار روی وضعیت ذخیره انرژی قرار می گیرد. در این حالت سوخت و ساز بدن 40 درصد کم می شود. @ettelaatmofid
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
یزدگرد آخرين شاه ساسانى،طی فرار و عبور از مرو به آسیابانی رسید و شمشیر خود را به او داد تافقط شب آنجا بخوابد ولی موقع خواب آسیابان اورا کشت و جامه زرینش را از تنش در آورد و جسدش در آب انداخت @ettelaatmofid
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
🔸حرف زدن مشابه قرص « فلوکستین » 🔸دانشمندان می‌گویند پرگویی در زنان به هیچ وجه عجیب نیست ! 🔸حرف زدن برای خانم‌ها نوعی "لذت" واقعی است که بر اثر ترشح هورمون "دوپامین" به آنها دست می‌دهد و تاثیراتی دقیقا مانند فلوکستین بر مغز آن‌ها دارد ولی مردها به لحاظ هورمونی، کم حرفی و تنهایی را ترجیح می‌دهند ! @ettelaatmofid
Show all...
خیلی مفيده بخونید... و برای بقیه هم بفرستید🕊📚 👈🏻  بامیه بهترین دارو دیابت است. 👈🏻  گردو ازلخته شدن خون جلوگیری می کند. 👈🏻  هل تقویت کننده قلب بوده وسرماخوردگی رامعالجه می کند. 👈🏻 گشنیز تشنگی رابرطرف می کندوبرای دهان ودندان بسیارمفیداست. 👈🏻 انگور باعث پاکسازی معده و روده میشود 👈🏻  لوبیاچشم بلبلی کم چرب و بدون کلسترول وحاوی سدیم است. 👈🏻  کلم بروکلی،به دلیل داشتن کلیسم فراوان باعث تقویت استخوان ها می شه 👈🏻  گل گاوزبان باعث کاهش تب دربیماری های سرخک،آبله وکهیرمی شود. 👈🏻  نخودفرنگی منبعی از فولیک اسیدو ویتامینB۶است 👈🏻  ویتامینCموجوددرجعفری افزایش جذب آهن می شود. 👈🏻 پونه اشتهاآور بوده وباعث سهولت هضم وبه درمان معده کمک میکند. 👈🏻  کنجدبرای رفع ناراحتی کیسه صفرا مفیداست. 👈🏻  خوردن موزخطرمرگ دراثرسکته مغزی راکاهش می دهد. 👈🏻  انگورخون سازبوده وبه تصفیه خون نیزکمک میکند. 👈🏻 شکلات برای سلامت قلب مفیدبوده ومانع لخته شدن خون می شود. 👈🏻 مصرف زغال اخته باعث کاهش چربی شکمی وکاهش کلسترول می شود. 👈🏻  گوجه فرنگی بدن را دربرابر امراض وبیماری های عفونی حفظ می کند. 👈🏻  اسفناج بهترین دارو برای کسانی که مبتلابه کم خونی هستند. 👈🏻 روغن کنجد برای رفع تنگی نفس،سرفه خشک وزخم ریه مفید است @ettelaatmofid
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
هنرمند این اثر دانش‌آموز کلاس نهم به نام آجونات سیندهو وینایالا از کرالای هندوستان است! آجونات همواره از پدر می‌شنید که درباره همسر خود، مادر آجونات، می‌گوید او خانه دار است، کار نمی‌کند و همواره از این نحوه معرفی مادر حیرت می‌کرد، زیرا هرگز مادرش را بیکار ندیده بود! وی این نقاشی را کشید تا زحمات بی‌پایان مادرش را به هم کلاسی های خود نشان دهد! او نقاشی را به معلم خود نشان داد! معلم هم از این اثر بی‌بدیل حیرت زده شد و نقاشی را به دفتر ایالتی فرستاد و نقاشی وی در آن مرکز  برای جلد سند بودجه جنسیتی سال ۲۰۲۱ انتخاب شد و اکنون از معروف‌ترین و گران‌ترین نقاشی های جهان است که در موزه بزرگ بمبی نگهداری می‌شود! این اثر ساده و تاثیرگذار را تقدیم به تمام زنان خانه‌دار اطراف خود کنید... ‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
Show all...
با این حرف محمود و حسین فاتحه خودم رو خوندم . سینی از دستم افتاد ،فهمیدن نقره ،یعنی فهمیدن کل عمارت  . بهروز که  صدای شکستن استکانها رو شنیده بود اومد بیرون از اتاق  و جلو در ما رو دید ،گفت: (_ اینجا چه خبره؟ برای چی اینجا جمع شدین؟) که نقره  همونطور طلبکارانه نگاهی به بهروز انداخت و گفت: (_ به به اقا معلم ،شاگردی مثل توران خیلی خوبه نه؟) من متوجه تیکه و کنایه های نقره میشدم اما اقا معلم خیلی قرص و محکم ایستاد جلوی نقره و خیلی عادی بدون اینکه خودش رو ببازه گفت : (_بله داشتن شاگردی مثل توران باعث افتخار من هستش ،این دختر فوق العاده باهوشه.) وای من داشتم میمردم ، از طرفی از تعریفی که ازم کرده بود داشتم بال در میاوردم اما از طرفی هم بخاطر اینکه همه دیگه میفهمیدن من دارم سواد یاد میگیرم ، حالم خوب نبود . فقط اون لحظه داشتم به اقام و بلایی که سرم میخواست بیاره فکر میکردم . حالا درس خوندنم یه طرف ،اینکه با اقا معلم تو یه اتاق بودم دیگه بدتر . اگر میفهمید زندم نمیذاشت . من اخلاق آقام رو خوب میشناختم. مطمئن بودم تا الان نقره صد تا حرف گذاشته روش و به بقیه گفته که من رفتم توو اتاق بهروز. دیگه باید خودم رو مرده میدیدم  و بهروز رو هم دیگه از دست میدادم ،چون اقام منو زنده نمیذاشت . قطعا با بهروز هم برخورد میکرد. چه فکرهایی این مدت داشتم و چه رویا بافی هایی میکردم و چیشد . آقام نمیداشت دیگه رنگ بهروزرو هم ببینم چه برسه به اینکه خانوم خونه اش باشم. با دلی پر غصه و قلبی پر از درد رفتم به سمت اتاقمون . اصلا نفهمیدم که چطور پله ها رو رفتم بالا چند بار نزدیک بود بخورم زمین ،در رو با شدت باز کردم و خودم رو پرت کردم توو اتاق. پوران داشت فرش میبافت. با دیدن من که اونجور خودم رو پرت کردم داخل ، عصبانی  گفت: (_ چه خبرته توران ، مگه سر اوردی؟) نمیدونستم باید چی بگم و حسابی هول کرده بودم و با من و من گفتم : (_پوران بد بخت شدم ) دیگه اختیار  تن و بدنم  رو نداشتم . داشتم مثل بید میلرزیدم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم و همونطور گوشه اتاق نشسته بودم و فقط میلرزیدم . پوران سراسیمه به سمتم اومد و شروع کرد به تکون تکون دادن شونه های من . (_توران ؟ چت شده ؟ ،توران حرف بزن ، خواهرم ) با تکون های پی در پی پوران،  انگار به خودم اومدم و دوباره لب باز کردم : (_پوران ،پوران ،نقره من رو دید ،منه بدبخت رو دید ) پوران که معلوم بود سر از حرفام در نیاورده سری تکون داد و  گفت : (_خب ببینه چیه مگه ؟) اشکام جاری شدند و با ناباوری روو کردم به پوران و گفتم: (_ نه نه ) هق هق نمیذاشت حرف بزنم لرزش بدنم یه طرف اشک چشمام یه طرف قدرت حرف زدن رو ازم گرفته بود، پوران یه سیلی زد تو گوشم تا به خودم بیام . بعد از اینکه یکم اروم شدم گفتم: (_پوران نقره فهمید که من درس میخونم) پوران  بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: (_ خوب بفهمه ،فوقش اقام چند تا میزنه تو گوشت بعدش ننه میره ارومش میکنه ،من فکر کردم  حالا چی شده که داری اینجور خود خوری میکنی) دوباره هق هقم شدت گرفت و گفتم : (_پوران نه اون که بخوره تو سرم ،من رفتم اتاق اقا معلم یه ساعتی با محمود و حسین پیشش بودم که نقره دید...) پوران دودستی زد تو سرش  و منم دیگه چیزی نتونستم بگم . حال پوران هم بهتر از من نبود ، شوکه نگام کرد و با عصبانیت گفت : (_وای توران تو چه غلطی کردی ،الان ،،،،الان نقره کل عمارت رو پر میکنه الان ابرو دیگه برات نمیذاره. توران این چه کاری بود اخه. گفتم ،گفتم بهت تو اخر،، سره،،، این درس خوندن سرت رو به باد میدی، حالا الان چکار کنیم ؟) سری به نشونه ی نمیدونم تکون دادم و گفتم: (_پوران ننه کجاست ،قبل از اینکه کسی به گوش اقام برسونه ننه بره بهش بگه ،اروم اروم بگه تا اقا بفهمه قصه چی بوده ،نقره و شیرین از این قضیه سو استفاده نکنن) پوران نگاهی بهم کرد و چند ثانیه بعد گفت : (_ باشه راست میگی توران بذار ننه رو برم بگم بیاد .) ننه رفته بود پیش زن اقا کریم یکی از کارگرهای عمارت  که حالش بد بود ، تا سر بزنه بهش ،فوری پوران رفت و صداش زد و اومد من رو که توو اون وضع و حال زار  دید ترسید و با رنگی پریده گفت: (_ توران چت شده چیه رنگ به رو نداری ننه؟) زدم تو سرم و گفتم: (_ ننه ،ننه بد بخت شدیم ) ننم ترسید (_ یا امام هشتم ، چی شده ،بگو ببینم ، توران حرف بزن دقم دادی) @ettelaatmofid
Show all...
داستان شب سرگذشت توراندخت قسمت ۱۲ یه سال با خیر رو خوشی گذشت ومن دیگه کامل خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم . و این مدت عشق بهروز بیشتر و بیشتر توو دلم جا خوش کرده بود و بارها توو دلم دعا میکردم که ای کاش این حسی رو که من به بهروز دارم،  او هم نسبت به من داشته باشه. راستش بخاطر اینکه آقام دوست نداشت با مرد نامحرمی هم کلام بشیم،  من جرات نزدیکی به بهروز رو نداشتم و فقط از دور نگاهش میکردم و از دور عاشقی میکردم. خیلی دوستش داشتم و این مدت هم از محمود و حسین شنیده بودم که زن نداره که البته اگر داشت،  این همه مدت توو روستا پیش ما نمیموند و حداقل یکی دوماه رو به شهر برای ديدن خانوادش نمیرفت. دلخوش بودم به دیدنش و خوشحال بودم از اینکه مجرده. و توو رویاهام خودم رو بارها و بارها کنار بهروز با لباس سفید عروسی میدیدم. اما در حسرت این بودم که بهروز یه روی خوشی بهم نشون بده ببینم اونم به من علاقه داره یا نه ؟ با اینکه زیاد باهاش رو در رو نمیشدم اما از کوچیکترین رفتارش توو ذهنم رویا میبافتم و عشق میکردم . روزها به بهترین شکل می‌گذشتند و من غرق در رویای خودم و بهروز بودم . و سعی میکردم بخاطر این عشق هم که شده درسام رو خوب یاد بگیرم ، اکثر اوقات قایمکی از اقا معلم کتاب میگرفتم و میخوندم. هرچند من با بهروز اصلا حرف نمیزدم راستش خیلی خجالت میکشیدم  هم بخاطر عشقی که توو دلم داشتم و هم اینکه چون با مردی تا حال همکلام نشده بودم خجالت میکشیدم واقعا . تازه خیلی هم میترسیدم اخه اگه اقام یا یکی از ادمهای تو عمارت میفهمید که من با بهروز همکلام شدم  دیگه کارم تموم بود. البته داداش هام میدونستن که من ازش کتاب میگیرم  ،بیشتر موقع ها هم اونها برام کتاب میاوردن فقط وقتی که یه مشکلی داشتم تو درسهام به بهروز  ایرادم رو میگفتم تا اون پشت دیوار بگه و من بشنوم،با سختی زیاد یه سالم تموم شد ،توی درسهای حسین و محمود خیلی کمکشون میکردم و اونها هم چون خیلی کمکشون میکردم به کسی چیزی نمیگفتن . تا اینکه یه روز یه مسئله ریاضی بود هر کاری کردم نفهمیدم. به بهانه چایی بردن تصمیم گرفتم برم اتاقشون تا خودم مشکلم رو با بهروز در میون بذارم. یه سینی چای و یه پیاله نخود چی کشمش ریختم وبردم دم در اتاق . محمود و حسین داخل اتاق بودن. قلبم هم بخاطر دیدار از نزدیک با بهروز و هم بخاطر اینکه مبادا کسی بفهمه،  مثل گنجشک بالا و پایین می‌پرید. با پاهایی لرزون و قلبی مالامال از عشق رفتم و در رو باز گذاشتم که زود بیام بیرون که بهروز بدون اینکه نگاهم کنه  گفت: (_ بیا توو راحت باش،  در رو ببند کسی نمیبینه ) با این حرف بهروز انگار جوون تازه گرفته بودم ، بی معطلی با سینی ای که توی دست داشتم رفتم اون توو و سعی کردم همون طور که سرم پایینه سوالام رو از بهروز بپرسم . چقدر حس خوبی بود توو اتاقی قدم گذاشته بودم که عشقم بهروز توو اون اتاق نفس میکشید و بیشتر ساعات روز و وقتش رو توو اون اتاق می‌میگذروند. وارد که شدم  ازش کلی سوال پرسیدم و تموم چیزهایی که تو این مدت متوجه نشده بودم رو هم  ازش پرسیدم . و از کنارش بودن هم حسابی لذت بردم . با اینکه هیچ حرفی جز درس با هم نمیزدیم و حتی نگاه هم بهم نمیکرد اما خیلی حس خوبی بود که باهاش توو یه اتاق بودم . شاید بگم بهترین روز زندگی من بود . چون هم خوشحال بودم که کنار بهروز هستم و از هوایی که اون تووش نفس میکشه،  منم دادم تنفس میکنم و هم اینکه مشکلاتم رو بهش گفتم و رفع اشکال کردم. اما همیشه میگن اونقدر زیاد از یه چیز خوشحال نشین ونخندین چون عمر خوشیتون کم میشه . برای من هم همینطور بود. وقتی کلاس تموم شد سینی رو برداشتم و   با حالی خوب و دلی شاد اومدم از اتاق بیام بیرون که یه هو نقره اومد جلوم سبز شد . وای خدا دیگه بدتر از این نمیشد . این کجا بود دیگه . دستاش رو به کمرش زد و با نگاه پیروزمندانه ای گفت : (_به به توران خانم چه خبر از کلاس ؟) اما من خودم رو نباختم و قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: (_ ها چته چرت و پرت میگی ؟) به  سینی ای که توو دستم بود اشاره کردم  و گفتم : (_ کوری سینی رو نمیبینی؟ من براشون چای و نخود،کشمش برده بودم ) نقره با حالت مسخره ای  خندید و گفت : (_توران برو خودت رو سیاه کن من الان یه ساعته اینجام . دروغ نگو،خودم دیدم خیلی وقته اون توو هستی. اون تو با اقا معلم چه خبر بود؟) حسین  که پشت سر من اومده بود بیرون و زبون درازی نقره رو دیده بود گفت: (_ هیچی داشتیم درس میخوندیم ) محمود هم  پشت سرش اومد بیرون و گفت : (_اره درس میخوندیم ،توران هم داشت درس میخوند ،چیه مگه؟)
Show all...
احساس گناه به کودک ندهید نباید اشتباه‌های ساده و تجربه‌های ارزشمند کودک را تا حد گناه بزرگ کنیم. اگر کودک اشتباهی کرد این احساس که کار او غیرقابل بخشش و یا جبران است در او ایجاد نکنید. بیان جمله‌هایی مانند «دل مامان رو شکستی»، «خدا تو رو نمی‌بخشه»، «به بهشت نمیری»،«بابا دیگه تو رو دوس نداره» و... موجب می‌شود تا کودک احساس گناهکاری کند. بهتر است کار کودک را توصیف کنیم و احساس خودمان را بیان کنیم و راهنمای عملی او برای روش درست باشیم. @ettelaatmofid
Show all...