🍀 Abizngarr🔥 آبیزنگار 🍀
« آبیز » نوشهری است کهنسال اما باصفا در شمال شرق خراسان جنوبی. « آبیز نگار » پیشتر برای سالها در بلاگفا فعال بود. کسی که به ندای درونش گوش فرا دهد نیازی به آواهای بیرون ندارد. «امیرکبیر»
Show more257
Subscribers
+124 hours
+77 days
+2930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
۲۸ می، روز جهانی بهداشت قاعدگی
به احترام همهٔ بانوان و مادران وطنم
اولین باری که رد خون را در لباس زیرمان دیدیم، بدون شک تمامیمان وحشت کردیم!
بعد آمدند در گوشمان گفتند این یک راز است و هیچ مردی نباید از آن بو ببرد!
دردهای یواشکی ِزیادی کشیدیم، دردهایی از ناحیه کمر تا زیر شکم، حالت تهوع از شدت درد، در فصل سرما عرق کردیم، فوبیای رد خون بر پشت لباس فرمهای مدرسه داشتیم...
آنهایی که مذهبی بودند، ماه رمضانها در خانه باید ادای روزهدارها را در میآوردند، سه بار سکته میکردیم تا برویم داروخانه و از آقای پشت پیشخوان نوار بهداشتی بخواهیم...
به شخصه امتحانهای زیادی را سر همین درد ماهیانه، خراب کردم!
اردوهای زیادی را کنسل کردم، کلاسهای مهمی را غیبب کردم...
وسط جنگلهای شمال از درد به خود پیچیدم و صدایم در نیامد،
پایم را گذاشته بودم مشهد و به دلیل همین قاعدگیِ لعنتی توی هتل مانده بودم، دریای کیش را دیده بودم و تنها ساق پایم را داخلش برده بودم، دبیرستانی که بودم اگر وسط زنگ یکدفعه دردم میگرفت باید با آژانس به خانه برمیگشتم!
شبهایی که از درد و عرق از خواب میپریدم و آنقدر آن شب طولانی بود که حتی از گریه هم خوابم نمیبرد...
تمام این ها به کنار، اگر یک روز بعد از یک ماه این درد، دیرتر به سراغمان بیاید، وحشت به جانمان میافتد، سونوگرافی باید برویم، پلهها را نباید بالا و پایین برویم، باید پسته و موز بخوریم، ولی در این بین تنها چیزی که دردش بیشتر از "درد جسم" است، "درد روان" ماست!
دردی که باید تمام این دردها را مخفی کرد که مبادا برادر و پدرت بفهمند تو درد میکشی، که مبادا استاد دانشگاه بفهمد تو از درد به خود میپیچی، که یکدفعه اگر توی خیابان از شدت ضعف به زمین بخوری، نباید بگویی پریود هستم...
سال آخر مقطع کارشناسی که بودم به سیم آخر زدم، یک روز وسط امتحان که درد امانم را بریده بود و به زور جوابها را مینوشتم، پایین برگهام ضمیمه کردم:
استاد شما از درد پریود چیزی نمیدانید و حق دارید به برگه پر از جفنگ من نمره ندهید!...
دردهایم را در خانه بروز دادم، جیغ میکشیدم و از عمد میآمدم وسط سالن و از درد به خود میپیچیدم، سحرهای ماه رمضان بیدار نشدم و اعلام کردم من یک هفته مرخصی دارم و در ازایش درد میکشم و خون میبینم، یک هفته در ماه نفرتمان را نسبت به تمام مردهای اطرافم، اعلام میکردم...
اما هیچ چیز این وسط تغییر نکرد، نه مردها درکشان افزایش یافت و نه از دردهای من کم شد...
چیزی که میخواهم بگویم این است که ۲۸می روز بهداشت قاعدگی، چیزی فراتر از بهداشت جسمیست، بهداشت روحی و ساپورت روانی زنها در طی این شش روز، یک هفته، ده روز و...
مهمترین مسئلهایست که یک زن به آن احتیاج دارد، حالا که جامعه ما یک تاریخ شمسی به این روز اختصاص نمیدهد و ما دست به گریبان تاریخ و مناسبت میلادی این روز میشویم، لطفا کمی هوای زنها را داشته باشید!
لااقل در ماه شش روزش را...
از عطیه میرزاامیر
attach 📎
👍 1
داستانک+
«دندون طلا»
از هیچکس روی نمیگرفت؛
همه را چون برادر و خواهر خود می پنداشت؛
به ویژه با بچهها بسیار خوشخوی بود و مزاح میکرد.
چون همیشه خندان بود دندانهایش دیده میشد.
آخه جلوی دهانش یه «دندون طلایی رنگ» داشت!
خیلی مواقع ما بچهها سر به سرش میذاشتیم دنبالش راه میافتادیم و جابند روی سرش را میگرفتیم و میکشیدیم تا از روی سرش بیفتد،بچه بودیم و موذی!
دندون طلا فقط میخندید و نوازشمان میکرد!
آخه مهربان بود، خیلی مهربان!
صاف و ساده بود! خیلی بی ریا و بی غِش!
ولی ما کودکان این را درک نمی کردیم و سربسرش می گذاشتیم.
خدایا تو تلافی و سربسرمان نکنی!
یادم نمیآید هیچ کودکی با وجود مزاحمت از دستش رنجیده باشد.
دندون طلا دلش به تنها دخترکش خوش بود
مرضیه تنها یادگار مرحوم شوهرش بود.
آخه در ابتدای ازدواج شوهرش براتالله از دنیا می رود.
دندون طلای داستان ما همان ،« نسای شِکر »است.
نسای شکر!
کیست که در دهه های بیست تا۵۰ ساکن آبیز بوده باشد و او را نشناسد.
بانویی زحمتکش که از روستاهای بالا ولایت (به قول خودمان بالا بلد) آمده بود همراه با دخترکش مرضیه و در محله ثور( که همان کوچه ی منتهی به درخت سرو کهنسال باشد ) ؛ تصور میکنم در اتاقکی محقر روبروی حوض ملا حسن رمضون سکونت داشت.
پر به یاد دارم و داریم که با جابندی بر سرش به خانههای مردم به ویژه ژاندارمها و معلمان رفت و آمد میکرد، کارگری میکرد، رختشویی و نظافت میکرد.
اما خستگی حالیش نبود.
با این وجود همواره شاد بود.
هر کجا میرفت دخترکش هم کنج شالش را میگرفت و همراهش میرفت.
البته هنوز کوچک بود و نمیتوانست کمک کار مادرش باشد.
نسای شکر هم مرد خانه بود و هم مادری برای تنها یادگار شوهرش،مرضیه.
او اسوه یک انسان سالم و با اراده بود که اجازه نداد رنج بیوگی و محنت بیسرپرستی، خود و تنها دخترش را آسیب بزند.
آستین همت بالا زد و با تلاش زحمت فراوان زندگی اش را اداره کرد تا اینکه تنها دخترش بزرگ و بزرگتر شد و داییش اورا به تهران برد تا سرنوشتش بصورتی متفاوت از مادر رقم بخورد
چنانکه گفته شد
وجود پاسگاه ژاندارمری و مدارس ادبستان و دبیرستان و خانواده های نظامیان و معلمان فرصت خوبی بود برای نسا خانم تا از طریق کلفتی کردن بتواند زندگیش را آبرومندانه اداره کند.
دندون طلا چنان رفتاری از خود نشان داد که طی سه نسل نمیتوانی کسی پیدا کنی که از او خاطره ناخوشی بیاد داشته باشد
این بانوی زحمتکش ،یار و مددکار همه زنان آبیز بود به ویژه « مادران پابه ماه » که نمیتوانستند کارهای سخت زندگیشان را انجام دهند دندون طلا بیدریغانه به کمکشان میشتافت.
بانو نسای شکر، شاید حدود نیم قرن است در خاک سرد آرمیده است اما یاد و نامش همچنان در ذهن هزاران نفر باقیست.
ژاندارک دختر جوان فرانسوی در قرن پانزدهم یعنی حدود ۵۰۰ سال پیش به خاطر ایثارگریهایش جاودان شده است، به جاست که دندون طلای داستان مان را «ژاندارک آبیز» بنامیم ؛
چرا که او مخلصانه برای همه زحمت میکشید؛ هر خانوادهای که دستمزدی به او میداد میپذیرفت و از خانواده هایی که به هر دلیل جبران نمیکردند هرگز چیزی طلب نمیکرد.
روانت شاد ،دندون طلای شادی بخش دوران کودکی مان.
+داستان واقعی است.
#آبیزنگار
Photo unavailableShow in Telegram
راسل خودش یک دایرهالمعارف بزرگ و جامع هست و افسوس که نسل نو او را درک نمی کند!
داستان+
نه حیدری ، نه نعمتی!
(بخش سی یُم)
... آقا شریف و رحیمه خانم زندگی تشکیل داده و برای مدتی نسبتا طولانی باعث کاهش کینه ها و نزاعهای میان خاندان های متخاصم و ارامش در روستا شده ،دوره ای جدید در روابط اجتماعی مردم آغاز گشت...
اما قضیه ازدواج پسر کوچک آقا سید رضا بصورتی دیگر رقم خورد..
« ولی الله » که جوانی شهر گشته ،متجدد و شیک پوش بود با پیشنهاد خودش و کمک خانواده در روستا دکانی گشود و موتور سیکلتی خرید و در کنار مغازه داری ، روزگارش را با دوستان اش بویژه « گل محمد » ،« محمدعلی » و «سید مرتضی » پسر عمویش ، به گشت و گذار و تفریح می گذراند.
یکی از تفریحات آنان موتور سواری در کوچه های روستا بویژه شبها بود که سه یا چهار ترکه ،قارقارکنان ، سکوت شبانه روستا را شکسته بنوعی باعث سرگرمی مردم میشدند..
البته در موارد زیادی به کمک خانواده های مریض دار می شتافت و برای انتقال بیمار به درمانگاه بیدریغانه اقدام می کرد به همین واسطه محبوب دل مردم شده بود.
وی عاشق دختر مُلّا ( باسواد مکتبخانه ای ) ، یگانه و هنرمند میرزا غلامحسن شده بود و علیرغم میل خانواده ، اصرار به این وصلت داشت.
علت مخالفت آقاسید رضا ، این بود که فکر می کرد بدلیل روحیات « سید ولی » زندگی شأن دوام نکند!
اما اصرار پسر عاشق، باعث رضایت پدر گشت و مراسم عروسی بسیار باشکوهی ترتیب داده شد و دوستانش از هنرمندی و نمایش و بقول مردم « شَو بَ زی گری » هیچ کم نگذاشتند.
بطوریکه هنوز مجلسی شاید به صفا و شور وشرنگ عروسی « آقا ولی »برگزار نگردیده و یادش در خاطره ی سه نسل باقی مانده است.
آقاسید پس از دو سال مغازه را تعطیل و به فرد دیگری واگذار نموده با پولش در مشهد آلونکی خریده با رقیه خانم ساکن شهر میشود و دنبال کار میگردد.
آخه وی فردی مترقی ، مدرن و مد روز بود و شخصیتش با زندگی در روستا همخوانی نداشت..
ورودش به مشهد و اشتغال در یک شرکت دولتی بنام ( ایران سازه ) بتدریج ذهن و زندگی آقاسید را دگرگون نمود بنحوی که دیگر زندگی با یک همسر سنتی را در شأن خویش نمی دید!
با توافق و بدون هیچ جدال و منازعه و پرداخت تمام مهریه ی همسرش و تحویل منزل کوچکی که خریده بود ، رقیه خانم را طلاق داد و پس از مدت کوتاهی با یک دختر خانم شهری ازدواج نمود.
خانم جدید «آقا سید ولی»، دختر یکی از همکاران وی در شرکت« خانه سازی ایران سازه » در مشهد بود..
البته ابندا کدورتهایی ایجاد شد اما مدیریت صحیح آقاسید ، و نیز سامان گرفتن و ازدواج زودهنگام رقیه خانم با یک فرد میانسال که همسرش را از دست داده بود باعث پیشگیری از هرگونه تعارض و ... شد.
رقیه خانم در زندگی جدیدش هیچ سختی و رنجی تحمل نکرد و فرزندان بازمانده از همسر متوفای حاجی الله داد را چون فرزندان خاصه خویش سرپرستی و بزرگ نمود و مدرسه و بعضاً دانشگاه رفته ، که اکنون جملگی ازدواج کرده و چندین و چند نوه و نتیجه دارد.
رقیه خانم اکنون در سنین کهنسالی دور و برش هر روزه با جَل و ول و بازیگوشی نتیجه هایش رونق دارد وی با وجود ناکامی در ازدواج نخست ، همچنان سرزنده و امیدوار به خاندانش می بالد.
آقا سید نیز زندگی خوب ، آرام و عاشقانه ای تشکیل داده صاحب چندین فرزند پسر و دختر شده هر یک برای خود امروزه صاحب خانواده و فرزند شده و در زمره شایستگان همدیاری مان محسوب میشوند.
آقا سید ولی چند سالیست دستش ازین جهان کوتاه شده و برای همیشه رهسپار دیار باقی گشته است.روانش شاد.
در اینجا بد نیست برویم به سراغ حضرت حافظ تا نیرویی مضاعف گیریم ؛
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
خداوند عالم همه درگذشتگان اعم از سادات و غیر آنها که درین داستان به آنها با نام مستعار اشاره شده است را مورد رحمت و مغفرت بی کران خویش قرار دهد.آمین.
داستان واقعی(و تلفیقی ) است ولی نامها خیر.
پایان
#آبیزنگار