رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
رمانهای #ماهی #حامی #ترنج #طعمجنون #رخپاک #زمردسیاه #عشقخاموش #معجزهدریا #تاونهان #آغوشآتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌
Show more22 930
Subscribers
-2124 hours
+2017 days
+32130 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 Media files | 1 731 | 0 | Loading... |
02 چه غلطی کردی اینجا؟!
باید به پای بچه 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 1 749 | 0 | Loading... |
03 زودتر تمومش کن...این لکهی ننگ همین امشب باید از دامن خاندان ما پاک بشه.
قابله با دلسوزی نگاهی به روژان انداخت و رو به من گفت:
- نحیفه، ترسم از اینه که دووم نیاره.
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. از وقتی فهمیده بودم دختری که دل بهش بستم، خاطر خواه یه مرد دیگهست دنیا جلوی چشمهام سیاه شد. هیچی نمیدیدم، هیچی نمیخواستم، بجز انتقام.
- مهم نیست...فقط تمومش کن!
قابله هاج و واج نگاهم میکرد. حالم از این وضعیت بهم میخورد. ترحم؟ عشق؟ چرا باید غرور لعنتیم رو خرج یه خائن میکردم؟ دختری که به من...به دیاکو...خانزادهی کرد آبادی، خیانت میکرد سزایی بجز مرگ نداشت.
- برو بیرون...میخوام باهاش تنها حرف بزنم.
قابله بی چون و چرا اطاعت کرد. اون ما رو نمیشناخت. شبونه از روستا زدیم بیرون، دلم نمیخواست دشمن شاد بشم سر این ماجرا.
نگاهی به روژان انداختم. هوا برفی بود و بخاری نفتی کوچیک گوشهی اتاق کفاف سرمای کوهستان رو نمیداد.
توی خودش مچاله شده بود، چشمهای درشت و قشنگش بخاطر گریهی زیاد سرخ شده بودن.
مقابلش نشستم. چونهی نحیفش رو میون دو انگشتم گرفت و سرش رو به شدت بالا آوردم.
- تو چشمام نگاه کن...بهت گفته بودم خاطرت برام عزیزه نگفته بودم؟ نگفته بودم دیاکو اکه واسه همه خانزاده و سرکشه، واسه تو رام و مطیعه؟ نگفتم اگه دل به دلم بدی دنیا رو به پات میریزم روژان؟
با نفرت نگاهم میکرد. دلش پیش مازیار گیر بود هنوز. این نطفهی حروم از همون مرتیکه بود و باید نابود میشد.
- پسره فراریه، مجرمه، دل بستی بهش که چی؟ لب تر کن و بگو با دلم راه میایی...من تا تهش پات میمونم روژان.
صبر کردم، منتظر موندم، فکر کرد و جواب منفی داد. برای بار دوم به ابراز علاقهی من جوب منفی داد.
توی نگاهم خیره شد و گفت:
- ازت متنفرم...خانزاده!
تمام تنم از شدت خشم میلرزید. از جا بلند شدم و بی هوا پرتش کردم. به پشت روی زمین افتاد. کمرش با لبهی تیز دیوار برخورد کرد و من صدای نالهاش رو شنیدم.
- بچهام!
از اتاق بیرون زدم. قابله پشت در منتظر بود. از کنارش رد شدم و گفتم:
- زودتر تمومش کن...نگران جونش هم نباش. این زن بدکارهست!
از خونهی کوهستانی فاصله گرفتم. اما صدای گریهها و التماسهای روژان رو میشنیدم.
برف به شدت میبارید و من هنوز میلرزیدم. نه از سرما، از خشم!
بلاخره صداش قطع شد...فیلتر سیگار رو زیر پام انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
سرمای هوا ریههام رو سوزوند. سمت کلبه برگشتم، هنوز به در نرسیده بودم که قابله سراسیمه اومد بیرون و با دستپاچگی گفت:
- گفته بودم نحیفه...گوش نگرفتی. باید ببریش شهر...خونریزی داره. اگه نرسه میمیره...
https://t.me/+6XTJMlmDQ5E4ZDQ0
https://t.me/+6XTJMlmDQ5E4ZDQ0 | 723 | 0 | Loading... |
04 - ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و... | 1 651 | 0 | Loading... |
05 پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یه چیزایی یادش میآد، اما زنی که تو خاطراتش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیستو...
محمد به تخت خیره شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند و سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت:
-خسته نباشی.
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زنِ روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطور؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم. چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط نشسته بود. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یه سوال؟! من قبل از اون حادثه و کما چطور آدمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه؟
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی داداش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دختری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این دختر نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه!؟!
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
رمانی جذاب با بیش از ۴۰۰ پارت آماده 😱♥️ | 871 | 0 | Loading... |
06 Media files | 695 | 0 | Loading... |
07 -نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 1 | 0 | Loading... |
08 -نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی | 459 | 0 | Loading... |
09 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 1 | 0 | Loading... |
10 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 1 | 0 | Loading... |
11 Media files | 1 133 | 0 | Loading... |
12 -من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡 | 570 | 0 | Loading... |
13 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 289 | 0 | Loading... |
14 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 237 | 0 | Loading... |
15 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 586 | 0 | Loading... |
16 Media files | 1 | 0 | Loading... |
17 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 1 | 0 | Loading... |
18 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 1 | 0 | Loading... |
19 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 1 | 0 | Loading... |
20 -نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی | 1 | 0 | Loading... |
21 Media files | 1 357 | 1 | Loading... |
22 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 901 | 0 | Loading... |
23 -نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی | 753 | 2 | Loading... |
24 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 477 | 0 | Loading... |
25 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 370 | 0 | Loading... |
26 #متهوش
#پارت_صد_سی_شش
به مژه های بلندش ریمل زد و کمی زیر چشمانش را کرم زد تا بتواند لاغر شدنش را بپوشاند.
با صدای زنگ لبخند زد و گفت:
-شاهرخ درو باز کن
-باشه
کوله اش را برداشت و شال بافت مشکی روی سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت، زینب داشت با شاهرخ حرف می زد با دیدن حنا لبخند زد و گفت:
-نمی خواد بگی آقا شاهرخ گفت چه خبره
حنا لبش را جلو داد و گفت:
-ببخشید
زینب به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
-این بچه انقدر لوس شده مقصرش مامان باباش نیستنا، شخص شمایید
شاهرخ بلند خندید و گفت:
-خوبه که!
-خوبه؟ این بچه ازدواج کنه دو روزه پسش میارن
شاهرخ ابرو در هم کشید و گفت:
-مردی که نتونه از لوس بودن زنش لذت ببره، زن نمی خواد یه مرد می خواد کنارش باشه
زینب بلند خندید و حنا پیروزمندانه سر تکان داد گفت:
-منم همینو میگم
شاهرخ دست پیش برد کوله را از دست حنا گرفت و گفت:
-زن در کنار قوی بودنش باید همون قدر لوس و ناز باشه
-منو میگه زینب جان دقت کن، پس خوش به حال شوهر آیندم، عجب چیزی نصیبش میشه، اصلا از مشکلات زندگی چیزی حالیش نمیشه
زینب خندید و شاهرخ دستش را سمت در گرفت گفت:
-بفرمایید خانما
*
شال را از روی سرش کشید و گفت:
-من که نمی دونم شهزاد، من آماده شدم منتظر بودم بیاد اما جای این که بیاد پیام داد، شرمنده خانم جواهری امشب نمی تونم بیام
شهزاد پوفی کرد و گفت:
-عجیبه!
-حتما رفت لواسون
-لواسون!
-این دختره حنا دیروز گفت قراره آخر هفته برن لواسون اما شاهرخ گفت کنسله نمیریم، شاید حالا رفتن اون جا
-آهان حتما حنارو برده، اون دختر حال روحی خوبی نداره، جریان باباشو که گفتم
-آره
-داداشم خیلی بهش اهمیت میده، درست مثل بچه ی برادرش دوستش داره، البته حنا رو همه دوست دارن، من خودم عاشقشم، فکر کن بابا با تمام مخالفتش با فرشید اما حنا رو جور دیگه ای دوست داره
-دختر بامزه ای هست
-آره دیگه حتما داداشم اونو برده، ناراحت نشو
-ناراحت نشدم فقط...
-فقط ول کن، داداشم اهل بی احترامی نیست حتما امشب جبران می کنه
-چی بگم
-هیچی من برم کاری نداری؟
-نه عزیزم خدافظ
تماس قطع شد و سوگل نفس عمیقی کشید گفت:
-این شاهرخ یا تو باغ نیست یا هست هیچ کس براش مهم نیست | 3 105 | 1 | Loading... |
27 دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489 | 2 951 | 0 | Loading... |
28 #متهوش
#پارت_صد_سی_پنج
-سل...
لحظه ای خشکش زد، چشمان درشتش قفل نگاه پر نفوذ آن مرد شد، نگاه شاهرخ لحظه ای روی سر تا پایش چرخید و حنا گیج گفت:
-تو...تو مگه نباید کنسرت باشی؟!
شاهرخ جلو رفت و در را بست، حنا با یاد آوری تیپش، هینش بالا رفت و با شتاب چرخید بدود برود اما با حرف شاهرخ سر جایش ایستاد
-فکر کردم می تونم برم، اما من آدم بد قولی نیستم، به یه جوجه قول دادم می برمش لواسون
دل حنا فرو ریخت و لبخند به لب زد، همان که با سوگل نرفته بود انگار دنیا را به او هدیه داده بود، آب دهان قورت داد گفت:
-من نم...
شاهرخ از پشت نزدیکش شد و گفت:
-یا با پای خودت میای یا می کنمت تو یه ساک می برمت
حنا خندید رو چرخاند نگاهش کرد، شاهرخ لبخند تلخی زد و گفت:
-مشکل بین مونو باید حل کنیم جوجه
-دیره...ساعت ششونیمه، شب شده تا برس...
-به این چیزاش فکر نکن فقط بیا
حنا پلک زد و خجالت کشید با آن لباس ها جلوی او بود، نگاه دزدید و با لکنت گفت:
-من...من ال...
نتوانست ادامه دهد و سریع دوید، شاهرخ با لبخند نگاهش کرد، تا حنا وارد اتاق شد شاهرخ نفسش را بیرون داد و آرام گفت:
-خیلی حالم خوب بود باید این شکلی هم می دیدمش!
سمت پنجره رفت و سیگار آتش زد رو به آسمان گفت:
-انگار یادت رفته من مردم! دختری که عاشقشم این شکلی می فرستی جلوم توقع پیغمبری داری؟!
در اتاق باز شد، حنا با تیشرت و شلوار لی بلند از اتاق بیرون آمد و سر به زیر گفت:
-زینب داره میاد، یعنی الان زنگ زدی فکر کردم اونه
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-اذیتت نمی کنم، با دوستت وقت بگذرون
قدم برداشت سمت در رفت حنا به دنبالش دوید ساعد دستش را گرفت و گفت:
-تو به خاطر من نرفتی، منم به خاطر تو امروز بی خیال میشم، یعنی زینب درک می کنه
شاهرخ نگاهش کرد و حنا سر کج کرد گفت:
-تا آماده بشم زینبم اومده، می بریم می رسونیمش بعدم میریم لواسون
-برو
حنا ذوق زده چرخید دوباره تا اتاقش دوید و شاهرخ بلند گفت:
-بقیه کجا هستن؟
-مامان خونه خاله رفته، حامی هم با رفیقاش رفته بیرون شهر فردا بر می گرده
بافت گشاد و لش مشکی تنش کرد و کاپشن سفید را رویش تن کرد، جلوی آینه ایستاد، به صورتش نگاه کرد و با یاد آوری صورت همیشه زیبای سوگل لبش کج شد و دست پیش برد رژ کمرنگی برداشت روی لبش کشید، تغییری نکرد فقط کمی رنگ گرفت. | 3 096 | 0 | Loading... |
29 Media files | 2 991 | 1 | Loading... |
30 ♥️♥️♥️
#کینهوعشق
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار....
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم...
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس میکردم تا هوشیار بمونه ...
- آآآخخ!
صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.درد زیادی رو تحمل میکرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش میرسید گاهی اسمم را صدا میزد...
- همایون!
- جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم ....
تنش کورهی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای نالههایش قلبم را به درد میآورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم:
- قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار....
سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ...
دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب میبردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریهی صدا دار و التماسم باشه...
صدای بیرمق یانار زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی...
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟
حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من!
لباش رو بیقرار بوسیدم :
- خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب میشی الآن میرسیم....
از شدت بیچارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
این همون رمانیه که تعداد زیادی از #نویسندههای مطرح تو کانالن و دنبالش میکنن 😊
❌نویسندهاش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
هر کس بیاد پیوی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk | 2 389 | 1 | Loading... |
31 #آرمان البرز، مهندس اخمو و جذابی که تموم عمرش منزوی بوده...
تاحالا با زنی نبوده و لب هاش فقط گونه ی مادر بزرگش رو #بوسیده.
مردی خوش چهره و پر جذبه ای که فقط دیدنش دل دخترارو میبره...
مغرور...#سرد و جدی، در نظرش دخترا عروسک های مسخرهی متحرکی هستن که...🙊
ولی با ورود دختر خنگی به #زندگیش همه چی عوض میشه.
دختر #خنگی که از لحظه ی ورودش شایعهها رو با خودش کشوند و کاری کرد همه فکر کنن آرمان #معشوقشه😈
با هم خونه شدنش با آرمان و شروع کل کل هاشون تقدیر عوض شد. ولی چی میشه وقتی آرمان میفهمه که آرام صیغهی پسر عموشه و فرار کرده تا…
#عاشقانه #معمایی #کلکلی #طنز😈❤️🔥
https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk
https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk
https://t.me/+lhtnipEm9PIxOWNk
با #۶۵۰پارت آماده🔥 | 629 | 3 | Loading... |
32 #۵۳۴
-با امید میری حموم و قبل از اینکه بخوابونیش ، سیرش میکنی!
و دخترک بیخبر از اینکه او حتی در حمام خانه دوربین کار گذاشته است، آهسته لب زد:
-چشم!
نگاهش بین عنبیههای دختر دوید.
باید دوربین را در ماشین روشن میکرد و حرکاتش را زیر نظر میگرفت.
آشنا بود برایش و باید میفهمید او کیست که برای پرستاری تنها فرزندش، این همه خطر را به جان خریده است.
-همونطور که دیدی ، من آدم نرمالی نیستم.
کل خونه سیستم امنیتیه که نمیتونی یه متر از حیطهی تحت اختیارت دور بشی!
دخترک آب دهانش را قورت داد و تن نرم کودک را به خودش فشرد
مانند یک مادر
-میدونم...جایی نمیرم آقا.
امید همسترش را دید و خودش را به طرف زمین کشاند
میخواست پایین برود و نفس این اجازه را به او داد
-منو نگاه کن!
دستور داد و دخترک با پوستی سرخ سر بالا گرفت
-قیافه ت خیلی آشناست...قبلا دیدمت؟
رنگ از رخ دخترک پرید ، اما خیلی زود خودش را پیدا کرد:
-نه...
راسخ و صریح گفت و همین سلیم را به شک انداخت. تا قدم پیش بگذارد و از بالا به چشمان آشنایش نگاه کند:
-میدونی مادر این بچه کجاست؟
سیب گلوی نفس تکان خورد
اگر سلیم میفهمید او کیست
اگر متوجه هویتش میشد ، با یک گلوله خلاصش میکرد
-وقت خواب امیده. باید زودتر ببرمش حموم
دست سلیم زیر چانه اش چنگ شد تا وقتی با او حرف میزند میان کلامش نپرد
-زیر خاک....چرا؟ چون منو دور زد !
لرزی بر تن دخترک نشست
عاشق بود
عاشق همین مرد وحشی و خطرناک
-اگر تنت بخاره...اگر هوس دور زدن به سرت بزنه ، یه گلوله حرومت میکنم
انگشتش را تا لب پایینی دخترک پیش کشید و چیزی از درون وجودش را تکان داد
گویی بارها این دختر ناشناس را لمس کرده و خودش نمیداند
-دوست پسر که نداری؟
-ندارم!
سر سلیم رو به صورتش زاویه میگرفت و امیدکوچولو به دنبال همسترش چهاردست و پا به طرف مبل رفت
-شوهر؟
-ندارم!
فشار انگشت سلیم بیشتر شد
میشد مطمئن بود کنجکاوی اش برای باز کردن دوربین حمام ، فقط به خاطر نگرانی برای امید است؟
-امید دوست داره تو حموم آب بازی کنه...رقص هم دوست داره...
چرا این دختر با شنیدن لحن سلیم هر لحظه سرخ تر میشد؟
-لباس و حوله هم اگر نداری میتونی بری تو اتاق من و از کشوی من برداری
خون بیشتری زیر پوست نفس آمد و انگشت های مرد میخواستند با تمام قوایشان آن دو لب را بفشارند.
روزی بدون اجازه تیشرتهایش را برمیداشت و با پاهای برهنه مقابل سلیم رژه میرفت
اشک در چشمان دخترک جمعشده و همین سبب تکان خوردن لنز در چشم هایش شد
-میتونم برم؟
-وایسا...تو لنز میزنی؟
قلب نفس از حرکت ایستاد و سلیم با حیرت نگاهش میکرد
-ن..نه اینا...
در کسری از ثانیه دست سلیم پشت سرش و دست دیگر در چشمش فرو رفت
جراحی پلاستیک کرده بود
تمام اجزای چهرهاش را تغییر داده بود
اما قطع به یقین، میدانست اگر سلیم رنگ چشمانش را ببیند ، جا به جا او را شناسایی میکند
-ششش...وای به حالت...وای به حالت اگر سر سوزنی دروغ گفته باشی!
نفس دخترک رفت و لنز با حالتی خشونت بار از چشمش برداشته شد
حالا مردمک های خشک سلیم بودند که رنگ آبی آن دو چشم را میدیدند
چشمان زنی که یک سال از مرگش میگذشت...
https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg
https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg
https://t.me/joinchat/UfGCuf1UBK8bEQLg | 1 791 | 0 | Loading... |
33 _ یکی یکی رَحِمش رو چک کنید
صف بکشید لطفا
نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم خونریزی داریم
مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه
دخترک وحشت زده هق زد
درد شکمش کم بود که ماما هم میترساندش
یکی از دانشجوهای مامایی پرسید
_ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز برش نیست؟
_ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه
چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینهی بیمارستان سزارین انجام نمیدن
ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت
_ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟
بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه
اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه
آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد
شوهرش؟
شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود!
بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران
حالا او کجا بود؟
در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران
بی توجه میانِ گریه التماس کرد
_ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم
ماما وارد اتاق شد
با اخم و بی حوصله
_ چه بی حسی دخترجون؟
باید جون داشته باشی زور بزنی
حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟
آذین بی جان پچ زد
_ کمرم داره میشکنه
_ چندسالته؟
_ شونزده
انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد
_ برای آموزش برید زائوی اتاق ۳۳ آموزش
این بچهست تحمل نداره
آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد
_ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای
دخترک با درد هق زد
_ خیلی درد داره
_ زور بزن گل دختر
یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین
ریز هق زد
ناز و عشوه؟
هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک
_ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم
آذین با غم گریه کرد
_ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام
کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد
زن از حرف هایش هیچی نمیفهمید
آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد
_ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم
آذین ترسیده هق زد
_ منو میکشه
_ زنگ نزنی از خونریزی میمیری!
😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما.......
پارتش کامل موجوده تو کانال🔞
دو پارت بعد👇
با خشم رو به منشی دستور داد
_ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن
اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده
با خودم تماس بگیرن
من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت
منشی مضطرب جواب داد
_ چشم رئیس
هم زمان موبایلش به صدا درآمد
به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد
دخترکِ مزاحم
تماس را وصل کرد
_ چی میگی آذی؟
نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟!
اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم!
صدای زن غریبه بود
_ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم
پیمان اخم کرد
بیمارستان چرا؟
باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟
با پوزخند سمتِ آسانسور رفت
_ بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه
خودشو به موش مردگی نزنه
زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد
_ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟
امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم
اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیکتر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم
تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرامبخش بگیر ، امشب و دووم بیاری!
درس خوبی داده بود
دلش نمیخواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید
خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید
_ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم
خانمتون دارن وضع حمل میکنن
لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه
اگر بودجهاشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره
پیمان پوزخند زد
بودجه؟
او نمیدانست بودجهی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین میشود؟
با خباثت پچ زد
_ بودجهاشو ندارم خانم ، بذارید بمیره!
هم خودش ، هم تولهی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد!
آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد
نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه میشود!
که پزشکِ زنان دلش میسوزد و به هزینهی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل میکند ، مادر و فرزند زنده میمانند و بعد از سه سال ورق برمیگردد!!
که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش میرسید
آذین برمیگردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچهاش!
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk | 1 259 | 9 | Loading... |
34 Media files | 569 | 0 | Loading... |
35 -بده ببینم. کی بهت اجازه داد فضولی کنی تو وسیله هام؟
دستم را میگیرد و با فشاری که وارد میکند، دستم را از پشت سرم به بیرون میکشد و میغرد:
-دو روز باهات خوب بودم فک کردی الکیه؟ کشکه؟ شفا پیدا کردم؟
قرص را با حرکت خشنی از دستم بیرون میکشد و درون کف دستش مشت میکند.
میبینم که فکش سفت و سخت شده و به قدری دستانش را مشت کرده که حتی رگ های دستش به وضوح قابل دیدن است.
انگشت اشاره اش را بالا آورده و تهدیدوار میگوید:
-دیگه حق نداری... حق نداری دست به هیچ کدوم از وسیله هام بزنی. فهمیدی؟
انگار دستی گلویم را گرفته و هر لحظه بیشتر فشارش میدهد. چرا انقدر حرف زدن برایم سخت شده؟
به سختی و با جان کندن، خفه میگویم:
-قرص میخوری؟ روان گردانه؟
نفس نفس میزند و رنگ صورتش سرخ شده.
-هیس... هیس لیلی... هیچی نگو خب؟ فراموش کن اصلا چیزی پیدا کردی.
درمانده تر میگوید:
-انگار اصلا چیزی پیدا نکردی خب؟ این قرصه هیچی نیست.
به حال و روزش نگاه کرده و گیج و منگ زمزمه میکنم:
-راست میگفت... راست میگفت که دیوونه ای نه؟ آرمین راست میگفت!
چشمانش درشت شده و فریاد میکشد:
-چی میگی؟ اسم اون حرومزاده لجن رو به زبونت نیار. نیار کثافت... نیار.
دست میبرد و با یک حرکت گلدون روی میز را به زمین پرت کرده و عربده اش تن لرزانم را بیشتر از قبل میلرزاند:
-من روانی نیستم. تو منو روانی کردی. تو منو دیوونه کردی. از دوست داشتنِ تو به این حال و روز افتادم.
مات و ترسیده نگاهش میکنم. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده و نفس نفس میزند:
-همینو میخواستی ببینی نه؟ با کارات میخواستی منو به مرز جنون برسونی و این حال و روزمو ببینی؟
مشت محکمش که به در کابینت زده میشود، ترسیده هین بلندی از گلویم بیرون میآید و با چانه ای که به وضوح از بغض میلرزد خودم را به در کابینت میچسبانم.
و وقتی بالاخره نگاهم میکند و چهره ی گریان و وحشت زده ام را میبیند، طرز نگاهش تغییر میکند. انگار آدم دیگری میشود، اوی روانی... که من اسیرِ دستانش شده ام.
-ببخشید لیلی... ببخشید جانم. من... نفهمیدم چی شد. گریه نکن خب؟ من غلط کردم. من بازم غلط کردم. گ*وه خوردم اصلا.
زیر دلم که بیشتر از قبل تیر میکشد، نالان آخی میگویم و وقتی خم میشوم، سراسیمه به سراغم میآید:
-چی شد؟ چی شد جانم؟ من دیگه لال میشم خب؟ بچه... بچه چیزیش نشه لیلی.. توروخدا نگاهم کن.
با چشمانی که دیگر رمقی ندارد، به حال و روز زارش نگاه میکنم. او راست میگفت... راست میگفت که عشقِ نحس من او را به این حال و روز انداخت. از همان هشت سالگی، دوست داشتنم او را طلسم کرد....
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
سرگذشت عشق آتشینی که کم کم به جنون و رسوایی کشیده میشه...
وقتی که به خاطر یک اشتباه، تمام جانم را از خودم گرفتم
و من مانده ام و پشیمانی ای که یک عمر به دلم مانده... | 488 | 0 | Loading... |
36 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
بمب تلگرام آمد🤩
آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچجوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش روپر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به روئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️ و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ...
.. 😅😱#خونبس #عاشقانه
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
خلاصه رمان ماهم تویی
(آی پارا ) تکهای از ماه
گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... .
قصه قصه ی دو نسل هست.
قصه ای عاشقانه و اجتماعی
قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا
نویسنده شهلا خودی زاده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 | 193 | 2 | Loading... |
37 -دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
لینک چنل
(هشت سال بعد)
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8
https://t.me/+Kyz6XZ9b0PswNmQ8 | 167 | 0 | Loading... |
38 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 448 | 0 | Loading... |
39 Media files | 642 | 0 | Loading... |
40 -بده ببینم. کی بهت اجازه داد فضولی کنی تو وسیله هام؟
دستم را میگیرد و با فشاری که وارد میکند، دستم را از پشت سرم به بیرون میکشد و میغرد:
-دو روز باهات خوب بودم فک کردی الکیه؟ کشکه؟ شفا پیدا کردم؟
قرص را با حرکت خشنی از دستم بیرون میکشد و درون کف دستش مشت میکند.
میبینم که فکش سفت و سخت شده و به قدری دستانش را مشت کرده که حتی رگ های دستش به وضوح قابل دیدن است.
انگشت اشاره اش را بالا آورده و تهدیدوار میگوید:
-دیگه حق نداری... حق نداری دست به هیچ کدوم از وسیله هام بزنی. فهمیدی؟
انگار دستی گلویم را گرفته و هر لحظه بیشتر فشارش میدهد. چرا انقدر حرف زدن برایم سخت شده؟
به سختی و با جان کندن، خفه میگویم:
-قرص میخوری؟ روان گردانه؟
نفس نفس میزند و رنگ صورتش سرخ شده.
-هیس... هیس لیلی... هیچی نگو خب؟ فراموش کن اصلا چیزی پیدا کردی.
درمانده تر میگوید:
-انگار اصلا چیزی پیدا نکردی خب؟ این قرصه هیچی نیست.
به حال و روزش نگاه کرده و گیج و منگ زمزمه میکنم:
-راست میگفت... راست میگفت که دیوونه ای نه؟ آرمین راست میگفت!
چشمانش درشت شده و فریاد میکشد:
-چی میگی؟ اسم اون حرومزاده لجن رو به زبونت نیار. نیار کثافت... نیار.
دست میبرد و با یک حرکت گلدون روی میز را به زمین پرت کرده و عربده اش تن لرزانم را بیشتر از قبل میلرزاند:
-من روانی نیستم. تو منو روانی کردی. تو منو دیوونه کردی. از دوست داشتنِ تو به این حال و روز افتادم.
مات و ترسیده نگاهش میکنم. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده و نفس نفس میزند:
-همینو میخواستی ببینی نه؟ با کارات میخواستی منو به مرز جنون برسونی و این حال و روزمو ببینی؟
مشت محکمش که به در کابینت زده میشود، ترسیده هین بلندی از گلویم بیرون میآید و با چانه ای که به وضوح از بغض میلرزد خودم را به در کابینت میچسبانم.
و وقتی بالاخره نگاهم میکند و چهره ی گریان و وحشت زده ام را میبیند، طرز نگاهش تغییر میکند. انگار آدم دیگری میشود، اوی روانی... که من اسیرِ دستانش شده ام.
-ببخشید لیلی... ببخشید جانم. من... نفهمیدم چی شد. گریه نکن خب؟ من غلط کردم. من بازم غلط کردم. گ*وه خوردم اصلا.
زیر دلم که بیشتر از قبل تیر میکشد، نالان آخی میگویم و وقتی خم میشوم، سراسیمه به سراغم میآید:
-چی شد؟ چی شد جانم؟ من دیگه لال میشم خب؟ بچه... بچه چیزیش نشه لیلی.. توروخدا نگاهم کن.
با چشمانی که دیگر رمقی ندارد، به حال و روز زارش نگاه میکنم. او راست میگفت... راست میگفت که عشقِ نحس من او را به این حال و روز انداخت. از همان هشت سالگی، دوست داشتنم او را طلسم کرد....
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
سرگذشت عشق آتشینی که کم کم به جنون و رسوایی کشیده میشه...
وقتی که به خاطر یک اشتباه، تمام جانم را از خودم گرفتم
و من مانده ام و پشیمانی ای که یک عمر به دلم مانده... | 544 | 1 | Loading... |
چه غلطی کردی اینجا؟!
باید به پای بچه 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tagزودتر تمومش کن...این لکهی ننگ همین امشب باید از دامن خاندان ما پاک بشه.
قابله با دلسوزی نگاهی به روژان انداخت و رو به من گفت:
- نحیفه، ترسم از اینه که دووم نیاره.
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. از وقتی فهمیده بودم دختری که دل بهش بستم، خاطر خواه یه مرد دیگهست دنیا جلوی چشمهام سیاه شد. هیچی نمیدیدم، هیچی نمیخواستم، بجز انتقام.
- مهم نیست...فقط تمومش کن!
قابله هاج و واج نگاهم میکرد. حالم از این وضعیت بهم میخورد. ترحم؟ عشق؟ چرا باید غرور لعنتیم رو خرج یه خائن میکردم؟ دختری که به من...به دیاکو...خانزادهی کرد آبادی، خیانت میکرد سزایی بجز مرگ نداشت.
- برو بیرون...میخوام باهاش تنها حرف بزنم.
قابله بی چون و چرا اطاعت کرد. اون ما رو نمیشناخت. شبونه از روستا زدیم بیرون، دلم نمیخواست دشمن شاد بشم سر این ماجرا.
نگاهی به روژان انداختم. هوا برفی بود و بخاری نفتی کوچیک گوشهی اتاق کفاف سرمای کوهستان رو نمیداد.
توی خودش مچاله شده بود، چشمهای درشت و قشنگش بخاطر گریهی زیاد سرخ شده بودن.
مقابلش نشستم. چونهی نحیفش رو میون دو انگشتم گرفت و سرش رو به شدت بالا آوردم.
- تو چشمام نگاه کن...بهت گفته بودم خاطرت برام عزیزه نگفته بودم؟ نگفته بودم دیاکو اکه واسه همه خانزاده و سرکشه، واسه تو رام و مطیعه؟ نگفتم اگه دل به دلم بدی دنیا رو به پات میریزم روژان؟
با نفرت نگاهم میکرد. دلش پیش مازیار گیر بود هنوز. این نطفهی حروم از همون مرتیکه بود و باید نابود میشد.
- پسره فراریه، مجرمه، دل بستی بهش که چی؟ لب تر کن و بگو با دلم راه میایی...من تا تهش پات میمونم روژان.
صبر کردم، منتظر موندم، فکر کرد و جواب منفی داد. برای بار دوم به ابراز علاقهی من جوب منفی داد.
توی نگاهم خیره شد و گفت:
- ازت متنفرم...خانزاده!
تمام تنم از شدت خشم میلرزید. از جا بلند شدم و بی هوا پرتش کردم. به پشت روی زمین افتاد. کمرش با لبهی تیز دیوار برخورد کرد و من صدای نالهاش رو شنیدم.
- بچهام!
از اتاق بیرون زدم. قابله پشت در منتظر بود. از کنارش رد شدم و گفتم:
- زودتر تمومش کن...نگران جونش هم نباش. این زن بدکارهست!
از خونهی کوهستانی فاصله گرفتم. اما صدای گریهها و التماسهای روژان رو میشنیدم.
برف به شدت میبارید و من هنوز میلرزیدم. نه از سرما، از خشم!
بلاخره صداش قطع شد...فیلتر سیگار رو زیر پام انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
سرمای هوا ریههام رو سوزوند. سمت کلبه برگشتم، هنوز به در نرسیده بودم که قابله سراسیمه اومد بیرون و با دستپاچگی گفت:
- گفته بودم نحیفه...گوش نگرفتی. باید ببریش شهر...خونریزی داره. اگه نرسه میمیره...
https://t.me/+6XTJMlmDQ5E4ZDQ0
https://t.me/+6XTJMlmDQ5E4ZDQ0
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
👍 1
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره!
هامین با دلسوزی زن سیاهپوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما...
- بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که...
هامین چپچپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حاملهای که معلوم بود عزادار است!
- سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟
زن زیر لب و بیحال زمزمه کرد.
- کتک خوردم... از بابام! میگه نمیتونم نگهت دارم باید بری!
انگار هذیان میگفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه میدرخشید، چهطور دلش آمده بود او را بزند.
- شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود!
یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازهی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آنوقت!
- کجا باید بری؟
چشمان بیفروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج میزد.
- بچهمو نمیخواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه!
فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان میزد هم بچه را به دست میآورد و هم یک زن را از دست این آدمها نجات میداد.
- خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم میزنم!
سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهرهی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر میرسید.
- میخوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟
زن با همان بیحالی سر تکان داد، قطرهی اشکی از صورتش چکید.
- از خدامه دکتر... از خدامه!
سرم را به گیرهی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامهاش میرفت دهان همهی فامیل زنش را میبست!
- من کمکت میکنم بری! میام پیش بابات عقدت میکنم! فقط اون بچه رو بده به من!
زن بیحال بود اما حالیاش بود دکتر چه میگوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود.
- انگشتمو بهت نمیزنم فقط باید بگی من حاملهت کردم! بچه رم بدی به من!
- به... به کی بگم...
ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود!
- نترس به خانوادهی من باید بگی! من از اینجا نجاتت میدم تا آخر عمر حمایتت میکنم قبول میکنی؟
زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامهی بخت برگشته چارهای نداشت... دلش میخواست بچهاش زنده بماند... بچهاش!
- باشه! فقط نذار بچهمو بکشن...
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
https://t.me/+KE3pNhhWTKpmNTc0
هامین افروز دکتریه که با دسیسهی زنش فکر میکنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا میره و اونجا با زن حاملهای آشنا میشه که شوهرش مرده و کسی بچهشو نمیخواد، محنای زیبایی که چشم همهی مردای روستا دنبالشه و...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
👍 1
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یه چیزایی یادش میآد، اما زنی که تو خاطراتش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیستو...
محمد به تخت خیره شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند و سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت:
-خسته نباشی.
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زنِ روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطور؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم. چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط نشسته بود. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یه سوال؟! من قبل از اون حادثه و کما چطور آدمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه؟
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی داداش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دختری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این دختر نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه!؟!
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
https://t.me/+0LdhYtF9z-hkMzU0
رمانی جذاب با بیش از ۴۰۰ پارت آماده 😱♥️
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Repost from N/a
-نمیخوامش مادر من!
**
جعبهی حلقهها را با ذوق در دستم جابهجا میکنم و مقابل آینه میایستم. چشمانم از خوشی برق میزنند و لباس سفید در تنم میدرخشد. امروز قرار بود عشق کودکیام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانهی آرمان شوم و فقط خدا میدانست چه ذوقی در دلم برپا بود.
نسیم از بیرون صدایم میزند.
-چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان.
"اومدم"ی میگویم و با قلبی که امروز سر از پا نمیشناسد به سمت در پرواز میکنم.
تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم میچرخانم و با ندیدن آرمان نمیدانم چرا دلم شور میافتد.
-نسیم؟ آرمان کجاست؟
-از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم.
استرس به جانم میافتد، مگر میشد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جملهی نسیم روی خودم حس میکردم. لبخند میزنم:
-پس بریم تا دیر نشده.
سنگینی نگاهها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون میزنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمیآورم.
به سمتش پرواز میکنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز میشود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده میشود.
سرجایم خشک میشوم. او دیگر که بود؟
به سمتم میآید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه میپیچد و به گوشم میرسد:
-شما باید دختر عمهی آرمان جان باشی درسته؟
آرمان جان؟ چطور جرئت میکرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟
-حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟
بلند میخندد و کلامش جانم را میگیرد:
-به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد.
ناباور نگاهش میکنم و دستانم یخ میکنند. چه میگفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت میکشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی میکند.
-اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید.
سوئیچ را داخل دستانش میچرخاند و پوزخند برندهای به رویم میزند:
-شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمیخوادت میشدی باید فکر اینجاشم میکردی.
عقب عقب میرود.
-آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم.
نفس کشیدن را از یاد میبرم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان.
همانند مردهها داخل خانه میشوم و همان دم ورود نسیم را میبینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد میزند:
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
نگاه همه را روی قامت خمیدهام میبینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه میپیچد:
-نمیخوامش مادر من! نمیخوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید.
و من میمیرم. چشمان عاشق درونم میمیرد اما نمیدانم خدا چه توانی به پاهایم میدهد که میایستم و سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشکهایم را به بند میکشم و قفل و زنجیرشان میکنم تا مبادا بیرون بریزند و میخواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه میپیچد:
-چشمان هم نمیخواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم.
با ناباوری، سرم به طرف او برمیگردد. مردی که با شانههایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیرهاش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها...
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0
#چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk