cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رمان 🌼گل واژه

🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊@golvazheee🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @golvazheee به ما بپیوندید 👆👆👆

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
343
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دکلمه های ناب @golvazheee
Show all...
ازکوچه ی زیبای تو امروز گذشتم دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم یک لحظه به یاد تو در آن کوچه نشستم دیدم که ز سر تا به قدم شوق و امیدم هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم آن شورجوانی نرود لحظه ای از یاد ای راحت جان و دل من خانه ات آباد با یاد رخت این دل افسرده شود شاد هرگز نشود مهر تو ای شوخ فراموش کی آتش عشق تو شود یک سره خاموش هر جا که نشستم سخن ازعشق تو گفتم با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم دل می تپد از شوق که امروز کجایی شاید که دگر باره از این کوچه بیایی #فریدون_مشیری @golvazheee
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
سرد است دنیایم ولی با تــو، قطب هم اگر باشم دلم گرم است♥️🍃
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت149 اونقدر دل تنگش بودم که دوست داشتم پرواز کنم سمتش و بغلش بگیرم بوی تنش رو نفس بکشم و دوباره عطرش توی دماغم بپیچه اما فقط واستادم و بهش زل زدم چشم ازم برداشت و سیگارشو از پنجره نیمه باز ماشین بیرون پرت کرد پیاده شد و کتش رو از روی صندلی عقب چنگ زد حتی به مغزم هم نمیرسید همچین جایی باهاش روبه رو بشم حتی الان هم باور نمیکردم که الان اینجاست نه اهل دانشگاه رفتن بود و نه چیزی برای استادن شدن و ارائه دادن به دانشجوها داشت حتی زنش هم تحصیل نمیکرد در ماشینشو بهم کوبید و بدون نگاهم کنه مستقیم جلو اومد و سمت ورودی دانشکاه پا تند کرد دنبال این مرد نبودم..دلم نمیخواست الان ببینمش حالا که یه دختر قرار دادی و زیر سلطه آدمی مثل مسیح شده بودم که به خون فرزام و هرکسی که بالاتر از اون میرفت تشنه بود وقتش نبود بت فرزام توی بدترین موقعیتی که داشتم روبه رو بشم مانتو گشاد رنگ پریده و صورت تکیده بی آرایشم حتی از نظر خودم هم توی ذوق میزدم و هیچ تناسبی با شخصیت گذشته ای که این مدد سعی میکردم از خودم براش بسازم نداشتم به من که رسید ایستاد و کمی مکث کرد هنوزم نگام نمیکرد اما عطر خوبش مشاممو به بازی گرفته بود و داشت منو دیوونه میکرد _همین الان برو‌سوارشو و بمون تا من برگردم متعجب بهش خیره شدم تا مطمئن بشم صدای خودش بود یا نه دیگه صبر نکرد چیزی بگم و تند تر از قبل ازم دور شد چند دقیقه خشک سرجام واستاده بودم و حتی نمیتونستم بچرخمو به رفتنش نگاه کنم باد تندی اومد و قطره بارونی روی گونم نشست نمیدونم چقدر وقت توی این سرما واستاده بودم فقط میدونستم همه رو دیده بودم الا نازگل یا لادن مردد سمت ماشینش رفتم و چند لحظه به ماشین و‌داخلش چشم دوختم اطرافمو پاییدم و نامطمئن دستگیره در ماشین رو سمت خودم کشیدم در راحت باز شد و هوای خوش عطر و گرم داخل ماشینش مثل نسیم بهشتی تو صورتم پخش شد و لبخند روی لبم نشست بی سر و صدا خودم رو داخل کشیدم و در رو اروم بستم نمیدونم چرا فکر میکردم هرکس من رو با این وضع ببینه فکر میکنه دارم دزدی میکنم و برام دردسر درست میشه سرم رو دور تا دور ماشین چرخوند و بی حوصله به بارون روی شیشه که ریز میبارید و دیدم رو کم میکرد نگاه کردم تکیه دادم به صندلی ماشین و خودمو جمع کردم دلم یه خواب اروم بی دغدغه میخواست مثل بچگی هام،،وقتایی که بابام از سرکار برمیگشت و با اخم سر سفره غذا مینشست دلم برای اون که نه برای مادر مهربونی که براش بشین و پاشو میکرد و خود گذشتم که حتی با ذوق بچگونم همون اخمهاش رو هم دوست داشتم و به کمک مامان تند تند براش غذا رو آماده میکردم دلم برای بی خبری از دنیا و بی دغدغه زندگی کردن تنگ شده بود
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت150 دلم هوس آبگوشت های چرب و چیلی و خوش رنگ مادرم رو کرده بود که هر پنج شنبه درست میکرد نگاهی به مانتو توی تنم انداختم و خندم گرفت بزرگترم که شدم همینجور بودم با اینکه لباسای بیرونم همیشه رنگ پریده بود و پدرم هیچوقت بهم رسیدگی نمیکرد و محبتشو ندیدم اما بازهم عاشق خانواده کم محبتم بودم بیچاره مادرم بلد نبود برام مانتو بدوزه وگرنه تا وقتی به بلوغ نرسیدم و مجبور نشدم که مانتو بپوشم خودش برام لباس دامنی های گل دار و خوش مدلی میدوخت که عاشقشون بودم توی پخت غذا و خرج خونه مراعات میکرد تا بتونه پول خرید پارچشون رو جور کنه نمیفهمیدم چرا الان لباسام از مادرم مهمتر شدن چرا ندیدن پدرم ارزشی واسم نداره بزرگ شدنم انگار باعث شده بود دل سنگتر بشم یا اینکه آدمهای دورم رو بهتر شناخته بودم بی حال دستمو دراز کردمو داشبورد رو باز کردم توش مثل ماشین لادن دوسه بسته شکلات بود با اینکه حسابی حس گرسنگی داشت قلقلکم میداد تا یکیشو باز کنم و بخورم ولی از ترس اتهام به فضولی جرات نمیکردم دست بزنم و فرزام بفهمه هنوز چشمای وحشیش و قدرت توی صداش وقتی من رو طبقه بالای خونش پیداش کرد یادم نرفته بود شکلاتارو کنار زدم و با دیدن یه چیز عجیب... مشکوک دستم سرجاش خشک موند و خم شدم تا دقیقتر ببینم توی تاریک روشن داشبورد برق میزد آروم اون رو بیرون کشیدم و متعجب خیرش شدم شبیه گوی های نسبتا بزرگ و فلزی بود که به هم وصلشو کرده باشن سرده سرد بود و یه جوری لیز و صافی صیقل خورده بود که مور مورم میشد از اینکه بهش دست میزدم با بیرون اوردنش چشمم خورد به جعبه مخمل کوچیک سورمه ای آخر داشبورد که انگار استتارش کرده بودن گوی ها رو روی پام گذاشتم و کامل خم شدم دست بردم و برش داشتم از فکر اینکه یه هدیه سورپرایزی جدید برای زنش خریده ناخداآگاه دندونامو روی هم فشار دادم و پر حرص نفس کشیدم برای بار چندم ذهنم چرخید سمت حرفای دختر مستخدم توی خونه فرزام مهراوه،،، دختر بازیگوش و مهربونی که تاکید داشت فرزام ازدواج نکرده و از حرفشم مطمئنه برای خالی کردن ذهنم نفس عمیقی کشیدم جعبه رو بالا آوردم و خواستم بازش کنم که با دیدن فرزام قلبم از تپش واستاد و گوی ها از دستم کف ماشین افتادن وای وحشتزده ای از بین لبام خارج شد و دستمو روی سینم گذاشتم باد و بارون شدیدی میومد اما خوب تشخیصش میدادم خود فرزام بود که دو طرف کتش رو نگه داشته و به سرعت سمت ماشینش میدوید هولکی و ناشیانه جعبه رو توی داشبورد جادادم و پایین رفتم تا گوی ها رو از زیر صندلی پیدا کنم دستام علنی داشتن میلرزیدن و قلبم توی سینم میکوبید بالاخره نوک انگشتم به سردیه گوی خورد و لبخند پر از استرسم روی لبام نشست کامل خم شدم و کش اومدم تا بتونم برش دارم با گرفتن اولین گویش توی دستم در ماشین باز شد
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت148 قطعا اگه ازش میپرسیدم امروز چند شنبس ازم‌میخندید اما چاره ای هم‌نداشتم چینی به دماغ یخ زدم دادم و بدون نگاش کنم بریده پرسیدم _میشه...میشه بدونم امروز چه روزیه؟ اخم ریزی بین ابروهاش نشست انگار فکر میکرد دارم دستش میندازم که مردد دستی به ریش کم حجمش کشید و چشماش شیطون شدن _دوشنبس8آگوست،17مرداد،، اگه از یاران اصحاب کهف هستید سال هم براتون بگم خنده تمسخر امیزی کرد که دلم میخواست با مشت بکوبم توی دماغش و با لحن خودش بگم نمکت تموم نشه نمکدونه ته سوراخ ولی خب این آدم نچسب فعلا تنها برگ مفیدم به حساب میومد اجبارا لبمو گاز کوتاهی گرفتم و خودمو کنترل کردم _شما میدونید استاد مظاهری چه روزایی کلاس دارن؟ انگار که مطمئن شده بود با دانشگاه و اساتید اشنام پشت گوشش رو خاروند _شنبه ها و چهار شنبه ها چطور مگه؟ پووف کلافه ای کشیدم و تیکه موی بیرون ریختمو با حرص داخل دادم که دوباره سوالی نگام کرد _شما دانشجوی همین دانشگاه هستین؟؟ اخم کردم و با اولین باد سردی که اومد بازومو چنگ زدم _با اجازتون آره،،ممنون از کمکی که کردین بهش پشت کردم و کمی فاصله گرفتم که ادامه داد _خب میرفتین داخل دانشگاه اینجا سرده مریض میشید خدای نکرده دیگه داشتم از پرچونگیه الکیش عصبی میشدم لبخند زورکی و حرصی زدم و همونجور که نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخته بودم بهسرتا پای خودم اشاره زدم _با این وضع برم؟ نکنه شما حراست جدیدین و قانونها عوض شده توی این دوسه ماه که من خبر ندارم؟؟؟ شالمو محکمتر دور گردنم پیچیدم و کامل از خودش و ماشینش فاصله گرفتم دوباره صدام زد و کنار در ماشینش واستاد _میخواید من برسونمتون؟ بدون برگردم دستمو به نشونه نه تکون دادم که یهو اخماش توی هم رفتو یه قدم عقب نشینی کرد پوزخند معنی داری بهم زد و سوار ماشینش شد حرصی دندونامو روی هم فشار دادم و زل زدم بهش _مرتیکه بی خاصیت فکر کرده کیه که هی بهم پوزخند میزنه دوباره نگاش کردم که داشت کمربندش رو میزد و سعی داشت مسیرشو با چرخوند فرمون عوض کنه ،نفس عمیقی کشیدم و زیر همچنان لب غر زدم _پسره قوزمیته شارلاتان،، پوستش شبیه مکارم شیرازیه داخلش شبیه شیطان رجیم توی حال خودم بودم که با بوق بلند پشت سرم ترسیده هینی کشیدم و از جا پریدم تقریبا نگاه دوسه نفری که اطراف دانشگاه بودن روم زوم شد خیلی خوش قیافه و درست و درمون بودم با این لباس ها که حالا توجه همه رو هم جلب کرده بودم باعصبانیت چرخ زدم و دستمو توی هوا تکون دادم _چه مرگته مرتیکه خر که نمیرونی ،مگه سر آورد... با دیدن راننده چشمام گرد و از حدقه دراومد شد و سرجام خشکم زد حرفم توی دهنم ماسید و باهاش چشم تو چشم شدم
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت157 بعد از سرگوش آب دادن بی سر و صدا از اون سمت دیوار آویز شدم و خودمو توی کوچه انداختم برخلاف کوچه ی خونه حسن خیکی که زنا مثل دوربین مداربسته روت زوم میکردن یه سری جلو در قلیون میکشیدن و‌بقیه سبزی پاک میکردن و مردا سرکوچه درحال تخمه شکستن میپاییدنت اینجا انقدر ساکت و بی سر و صدا بود که انگار خونه ها متروکن هواش سردتر از پایین بود و ماشیناشون گاهی حتی تا حالا عکسشون رو هم ندیده بودم نفس پرحسرتمو بیرون فرستادم و دستامو توی جیب مانتوم فرو بردم پاتند کردمو خودم رسوندم سرکوچه و برای اولین تاکسی دست تکون دادم تا سوار شدم نفس راحتی کشیدم و خودمو توی صندلی فرو بردم یه بار دیگه به پولای توی جیبم نگاه انداختم و لبخند روی لبام نشست آدرس دانشگاه رو دادم و چشمامو روی هم گذاشتم تا برسیم جلو دانشگاه با تردید پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم هوای گرم توی تاکسی کجا و هوای سرد اینجا کجا خودمو بغل گرفتم و کلافه بازوهامو دست کشیدم نمیدونستم امروز چند شنبس اصلا کلاس دارن بچه ها یا نه لادن رو پیدا میکنم اصلا یا نه،،نازگل امروز دانشگاه هست یا نه با این وضع ظاهریم هم که توی اون خراب شده راهم نمیدادن عصبی موهای فرم رو توی شالم فرو کردم و به یکی از ماشینا تکیه زدم و منتظر موندم بلکه یه نفر بیاد بیرون و چهارتا سوال ازش بپرسم کم کم داشت علف زیر پاهام سبز میشد که یه پسر شسته رفته و تمیز از در دانشگاه بیرون اومد از اونایی که لباس آبی آسمونی و شلوار پارچه ای میپوشن و موهاشون رو مثل آیت الله میزنن که چشم نخورن ریز خندیدم و با سنگ جلو پام بازی کردم همینم مونده بود برم سراغ این با این وضعم که درهای رحمت و ارشاد اسلامی روم باز بشن باصدای ملایمی سربلند کردم و بهش خیره شدم _شرمنده خانوم اگر امکانش هست میخواستم ماشینم رو جابه جا کنم یکم برید اونبر ممنون میشم خودش بود و من دقیقا به ماشین اون تکیه زده بودم زیر لب به بخت بدم لعنتی گفتم و باعجله تکیمو از ماشین برداشتم _نه امکانش نیست با ابروهای بالا پریده خیرم شد که دستپاچه مانتوم رو مرتب کردم و لب زدم _منظورم اگه اشکالی نداره سوالای من رو جواب بدین بعد برید یه تای ابروشو بالا برد و‌نیشخندی زد _چرا اتفاقا خیلی هم اشکال داره چشمام از تعجب گرد شدن،،همچین هم که به نظر میومد سر به زیر و مودب هم نبود،فقط ظاهرش آدم رو به شک مینداخت انگار الانم رک و راست داشت حرفمو تلافی میکرد با اخم از ماشینش فاصله گرفتم و دور ایستادم که ماشین رو روشن کرد و‌از پارک در آورد با یه قیافه پوکر پیاده شد و رو به روم ایستاد _الان بفرمایید سوالتون رو بگید،،، من درخدمتم پشت چشمی نازک کردم و دو دل به ورودی دانشگاه زل زدم
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت153 دیگه نتونستم جلو لرزش دستام که هیچ،،،حالا دیگه نمیشد جلوی لرزش کل بدنم رو بگیرم فقط تونستم با بغض لب بزنم _ب...بخدا نمیفهمم...نمیفهمم از چی حرف میزنی نمیفهمم...ولم کن لطفا...این..این حرفا چیه میزنی بی صدا یقمو توی مشتش فشار میداد و به صورتم خیره نگاه میکرد نفس کشیدنش مثل یه بوفالو رم کرده شده بود که بهش پارچه قرمز نشون دادم چی میشد میتونستم توی صورتش تف کنم و برای همیشه برم باید وقت میخریدم شاید اونقدری که فرزام رو عاشق خودم کنم و بتونم با این غول بی شاخ و دم در بیفتم کافی بود ولی من الان صرفا همین ادم دست و پاچلفتی بودم دختری که حتی تو کابوساشم مادرش اونو به دست این مرتیکه داد و رفت مثل بچه ها اشکم روی گونم چکید و بیشتر لرزیدم بادیدن حال بدم نفساش کم کم آروم شدن و دستش کمی از یقم ازادتر شد و تونستم نفس بگیرم _لیاقت اینهمه خشم و اعصاب ناراحتم رو نداری دختر اما روزهاست به خاطر تو آرامش ندارم یقمو با ضرب ول کرد و دو قدم عقب کشید _این جا رو تمیز کن بی خاصیت،،میخوام خونم برق بزنه از این به بعد تنها ظرف مربایی که روی میز مونده بود رو هم برداشت تمامش رو کف آشپزخونه خالی کرد و با پوزخند بیرون رفت روی زمین لیز خوردم و نشستم اجازه دادم دوباره اشکام بریزن تا کمی سبک بشم و این لرزش عصبی بدنم تموم بشه نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره بعد از اونهمه گریه و هق هق کمی اروم شدم اب خنک رو توی سینک باز کردم و به صورتم پاشیدم به ساعت گرد کوچیک روی دیوار نگاه کردم ساعت 9بود و فقط دوساعت برای انجام این کارا و رفتنم وقت داشتم دلم نمیخواست بازم به یک بهانه دیگه نگهم داره و‌نذاره برم اون بیرون خبرایی بود که ازش بی اطلاع بودم تی خیس رو با حرص روی مربا ها کشیدم و جمله آخرش توی سرم مرور شد _من تو رو ازش خریدم،،پس دیگه رفتنت متنفیه تی رو کلافه گوشه اشپزخونه گذاشتم و سراغ ظرفای توی سینک راه افتادم هرکدوم که شکسته بود رو توی سطل انداختم و مشغول شستن بقیشون شدم چیزی که توی ذهنم میگذشت رو باور نمیکردم اگه واقعا همه این مصیبتام کار حسن خیکی باشه خودم با دستای خودم اون شکم تهوع اورش رو سفره میکنم اگه نازگل رو میدیدم همه چیز معلوم میشد، اون تنها کسی بود که دوستم داشت و همیشه برام هرکاری میکرد چقدر حالا برای خودم متاسف بودم که این همه مدت بی خبر گذاشتمشو ممکن بود دیگه به صورتمم نگاه نکنه باتموم شدن کارام دستمال گردگیری رو توی سطل پرت کردم و دستی به صورتم کشیدم ساعت ده و ده دقیقه رو نشون میداد پاتند کردم و از آشپزخونه بیرون زدم تنها مانتویی که داشتم خیس اب بود و با این سر وضع افتضاح باید این موقع پر تردد و شلوغ هم توی شهر راه میفتادم
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت156 اما برای منی که از دیوارهای خونه پدری شبانه همینجور فرار میکردم و میرفتم باغ همسایه و با دخترش شیده تا صبح دردل میکردیم نه فقط دیوار چیز مهمی به حساب نمیومد بلکه تجدید خاطراتم بود چقدر با اون دختر از شوهر مد نظرمون دراینده حرف میزدیم و وقتی فکر میکردم چقدر فرزام با رویاهای نوجوانیم فرق داشت بیشتر دخترای آفتاب مهتاب ندیده شهرستانی همین بودن اکثرا رویاهاشون توی ازدواج و بچه دار شدن خلاصه میشد پاتند کردم تا بالاخره به خروجیه این راهرو باریک رسیدم اگه یکم دیگه طولانی تر میشد قطعا از نفس تنگی میمردم این یکی از فوبیاهای زندگی من بود که کنترلی روش نداشتم از تمام جاهای تنگ و تاریک میترسیدم و نفسم میگرفت زودتر از خروجیه لعنتیش خودمو بیرون انداختم و زیر لب واسه خودم غر زدم پاهام به زمین میخکوب شد و شوک زده به روبه روم خیره شدم باورم نمیشد بعد از اون راه مزخرف که داشت کرک و پرم رو میریخت و ریما اپیلاسیون میشدم با یه همچین چیز دور از انتظاری رو به رو بشم به صورت ال مانند کج میشد و به یه جاده کمی پهتر از قبلی منتهی میشد اما با این تفاوت که اینبار جای اینکه دوطرفش دیوار باشه درخت بود درختایی که شاخه های لختشون توی هم فرو رفته بودن عملا دیوار محافظی از شاخ و برگ درختا داشت و بدبختانه دیوارهای این سمت خیلی بلند تر از دیوار حیاط اصلی ساختمون به چشم میومد همه جارو از نظر گذروندم و آروم اروم لابه لای درختا راه افتادم چشمم دنبال درختی بود که من رو به تیغه ساختمون برسونه مسیر رو به روم کم کم بازتر میشد و درختا از هم فاصله میگرفت فکرش رو هم نمیکردم از مسیح افشار اون پسر تخس و روی اعصاب و مغرور دانشگاه همچین آدم خوش ذوق و مرموزی در بیاد که این خونه رو بسازه بالاخره از یک جا به بعد این پیوستگی بین درختها تموم شد و منم همزمان قدمهامو آرومتر برداشتم شوکه فقط به روبه روم نگاه میکردم دیدن یه شبه کلبه جمع و جور چوبی بعد از درخت ها هیجان انگیز ترین چیزی بود که میدیدم داخلش یه تخت و یه کاناپه دونفره گذاشته بودن و یه تک چراغ قدیمی زرد روی سقفش وصل بود یه بخاری عجیب استوانه ای کنار دیوار بود که به نظر فوق العاده قدیمیه میومد اگه نگم حیرت زده شده بودم و تحسینش میکردم دروغ گفتم یه محوطه خیلی کوچیک جلو در کلبه که با سنگ ریزه پوشیده شده بود باز بود و بعد وارد کلبه میشدی اصلا نمیشد فکرش رو هم کرد یه جای اینقدر کوچیک میشه همچین چیزی دراورد هیچ دیوار ازادی نبود که بشه راحت ازش فرار کرد ادستی به صورتم کشیدم و لبخندمو جمع کردم ونقدر قرار بود توی این خونه روزامو بگذرونم که دیگه تماشا کردن اینا واسم فقط وقت تلف کردن بود سمت درختا برگشتم و دونه دونه چکشون کردم هرچقدرم به هم تنیده و محکم من از اونا سمج تر بودم بعد چند دقیقه گشتن و وسط نا امیدیم بالاخره به چیزی که دنبالش میگشتم رسیدم دستمو مشت کردم و آرنجمو به سرعت پایین آوردم و ناخواسته داد زدم _اینننننه،،،مسیح افشار بالاخره تو و این خونتو شکست دادم با ذوق به خودمو دیوونه بازیام خندیدم و با عجله از درخت پر پیچ خم روبه روم بالا رفتم و خودم رو از تیغه بالا کشیدم
Show all...
#مسیــــح‌عــــشق #پارت154 وسط سالن واستادم و دو دل و کلافه دور خودم چرخی زدم نمیدونستم باید بهش بگم یا همینطوری از خونه بیرون برم شالو روی سرم مرتب کردم و موهامو داخل بردم چه اهمیتی داشت؟؟ من حتی اگه کلفت این خونه هم شده بودم حق نداشت اینطور رفتار کنه با من هیچی نداشتم نه کیفی و نه لوازم ارایشی از اینکه مردم اون بیرون قراره به چشم یه زامبیه موفرفری بهم نگاه کنن دلم داشت عزا داری میکرد توی اتاقم برگشتم و در کمد رو باز کردم دوباره به همون کت جذاب و خوش رنگی که روز اول اینجا دیدم خیره شدم حتی یادم رفته بود عطرشو نفس بکشم چون الان دیگه خبر داشتم این خونه فرزام نیست و این کت و لباس ها قطعا نمیتونن عطر اون رو بهم برسونن عجیب این مدت به بوی تن مسیح که حتی روی تخت و بالش هم موقع خواب اذیتم میکرد آلرژی پیدا کرده بودم و فراری بودم سریع دستمو توی جیب کت بردم و با لمس پولای توش نفس راحتی از سر شوق کشیدم سریع پولا رو چنگ زدم و توی جیب مانتوم چپوندم اولین بار که متوجه این همه پول شدم برق امیدی توی قلبم روشن شده بود اما همه فکر و خیال هام مال قبل از این بود که مجبور باشم یه قرار داد احمقانه رو امضا کنم نفس خسته و غمگینم رو بیرون فرستادم و بعد از چک کردن کل سالن و کاناپه ها روی نوک انگشتام دویدم از در خونه بیرون زدم و مسیر رو با دو طی کردم تا زودتر به در خونه برسم یه حیاط فوق العاده بزرگ داشت که تا الان ندیده بودمش سنگفرش هاش به طرز با مزه ای از هم فاصله داشتن و از بینشون سبزه های ریزی بیرون زده بودن ماشین مسیح سر راه پارک شده بود و اطرافم چندتایی درخت و سه تا بوته گل کاغذی روی دیوارهای اطراف خونه به چشم میخورد و گل زیبایی که تابه حال نمونش رو ندیده بودم روی در خروج رشد کرده بود و مثل خونه های رویایی توی داستانا به نظر میومد با دیدن نگهبان سرجام خشکم زد پس برای همین بود که مسیح اهمیتی به بودن یا نبودن من نمیداد همیشه انگار حساب همه جا رو از قبل میکرد با چرخش نگهبان سریع پشت ماشینش پنهون شدم و نفس گرفتم همون ماشین اونشبی جلوم بود که پنجرش کردم ولی لاستیکاشو عوض کرده بود و ماشینش طبق معمول از تمیزی برق میزد و من چقدر توی حسرت یه206قرمز جیغ و تو چشم بودم ریز خندیدم وخسته سمت ساختمون اصلی برگشتم چشمم به یه راه حل جدید افتاد ذوق زده دستامو بهم کوبیدم خودمو به باریکه راهی که کنار خونه قرار داشت رسوندم یه مسیر باریک مثل کوچه قهر و آشتی بین دیوار و ساختمون خونه به چشم میومد معقولش این بود که یه فضای تو خالی و انبار مانند پشت یه عمارت بزرگ و گرون قیمت باشه که دیوارا محاصرش کردن
Show all...