cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

باران نوشته های خاموشی

#رمان #قصه #شعر و #نقدادبی تنها محل نشر نوشته های ادبی من تکثیر با ذکر نام و ادرس کانال ازاد

Show more
Iran358 425The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
154
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کتابِ گشوده 〰〰〰 مردانِ سرزمینِ من ساده اند آن سان ساده که هر روز دست دردست غم هاشان' در استکان عَرق. سگی 'گم میشوند آن سان خفیف که هر شب; در چاکِ عرق کرده پستانی سُر می خورندومحو می شوند ودست های شان' دیکتاتورهایی حقیر; که خسته از خودارضایی های بی ثمرند. من اما انگورم' عصاره یِ آن تاکِ پیر; که مستی به جام ها می بخشد ببری بازیگوش' که با کلاغ ها می قصد برای خیالِِ من; تنِ تو' درِ بسته یِ فلسفه است کتابی با زبانی گنگ: سرشارِ واژه های غامض' وانحنا های پیچیده و دست های من; چون ازتو شعر می بافند فرصت خودارضایی ندارند. نمیدانم می شود یانه امابرآنم که آن کلام مقدس را' ان کلیدِ گمشده را در کتابِ تو پیداکنم. فعلن تو با کلاغ خفته ات بگو; روزی از همین روزها ببری به سراغش خواهد آمد ببری مست که معنای چشمه را می فهمد. وگمشدن درعلفزارهای تنِ تو برایش فلسفه است نه خودکشی. #ع_خاموشی /97 @barankhamooshi
Show all...
#داستانک # مجازات اثر: استفان لاکنر سنگین‌ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می‌توانستند برای "سیزیف" در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده‌ای را انجام دهد. سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد.  مدت‌ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می‌رسید؛ تخته سنگ می‌غلتید و به پایین دره می‌افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه دچار فرسایش می‌شود.  در صد سال اول، لبه‌های تیزی که دست‌های سیزیف را بریده و زخمی کرده بود؛ صاف شد. در پانصد سال بعدی پستی و بلندی‌های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می‌داد و بالا می‌برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموار و هموارتر و ... این روزها سیزیف تکه سنگ ‌ریزی را که روزگاری صخره‌ای بود به همراه قرص‌های مسکن و کارت‌های اعتباری‌اش در کیفی می‌گذارد و با خود می‌برد. صبح سوار آسانسور می‌شود؛ به طبقه‌ی بیست و هشتم ساختمان دفترش می‌رود _ که محل مجازاتش به حساب می‌آید _ بعد از ظهرها هم دوباره به پایین بر می‌گردد. برگرفته از کتاب: #گلوله : #مجموعه_داستان‌های_مینی‌مال #اسدالله_امرایی دلایل انتخاب این داستانک از نگاه من: این داستانک تلفیق درخشانی از اسطوره(افسانه سیزیف*) با زندگی مدرن است. نهیب وهشداری فلسفی به ما که چگونه (وگاه بی انکه خود بفهمیم یا بدانیم وحس کنیم) در دور. باطل یک زندگی بیهوده محکوم شده ایم. دوستانی که قصد کار در زمینه داستانک دارند را توصیه می کنم به خواندن مکرر ادبیات. واسطوره های کهن ایران. باشد که ما هم روزی بتواتیم چنین داستانک های در خشان و مفیدی بنویسیم. #باران_خاموشی پ.ن: #البر_کامو وخیل دیگری از فلاسفه وروانشناسان هم تحت تاثیر این اسطوره بوده و بخش هایی از فلسفه یا اثر خودرا به ان اختصاص داده اند. @barankhamooshi
Show all...
طعم گس جهان # من روزی به دنیا امدم که آسمان نارنجی بود؛ خورشید پرتغالی خونین بود و خاک' طعم خرمالو داشت. من روزی به دنیا امدم که آب شکل نداشت. خدابیرنگ بود. نه دریایی بود نه حتی زمزمه نهری خُرد چشم تا گشودی'دریا زاده شد; بوسه یِ تو صداقت را هجی کرد'فهماند شکل آب را 'آبی اب را; نی نی نگاهت به من آموخت. لب گشودی و  چویبار; زمزمه را به گوشم نیوشاند. من روزی به دنیا امدم. که چشمه ای نبود تا آبتنی شیرین را در آن بنگرم. کوهی نبود تا شکستن فرهاد را درآن بشنوم. من روزی به دنیا آمدم که جهان آرام بود. خدا در خواب بود وشیطان به لغزندگی نسیم؛ تا روسری ازگیسوان تو لغزید; دریا خروشان شد موج برداشت; سندباد زاده شد شهرزاد لب به قصه گشود. من' روزی به دنیا آمدم که ماه در آسمان' برهنه بود وتو در زیر چادر پنهان; چه شد که عشق تورا به تو فهماندم ؟ دربستر خونین شاه جهان' افسانه ی سندباد را چکاندم؟ چه شد که بر ماه شعر تاباندم؟ نور افشاندم؟ من روزی به دنیا امدم که خدایی در جهان نبود. خوبی طعم نداشت تو سلام گفتی; به سادگی سلام لبخند زدی ; به شیطنت خندیدی وخدا خلق شد. خدای من افریده شد. من روزی به دنیا آمدم که غم شکل نداشت' شادی شکل نداشت. همه چیز طعمِ گسِ خرمالو داشت. آغاز همه یِ غم ها وشاد مانی ها با تو بود. مزه ی همه ی میوه ها در توبود باتو بود باتو; نه با خدا ونه حتی با ماه که زیرِ ابر پنهان بود. #ع_خاموشی @barankhamooshi
Show all...
طعم گس جهان 👇👇👇👇 https://t.me/barankhamooshi/4440
Show all...
داس ندامت # رانندگی میکردم. خیابان یک طرفه تنگی بود.خیابان نبود. کوچه باغی بود. درخت های گردو وگیلاس وشاتوت از دیوارهای بلند دوطرف به داخل معبر خم شده بودند. طوری که تفریبن اسمان دیده نمی شد.. انگار درتونلی درختی در حال رانندگیم. آن هم تنها. بدون رادیو'بی موسیقی. سکوت بود. تمام کوچه وباغ ها و برج های تک وتوک سر به فلک کشیده دوطرف خاموش بودند. انگار فیلم صامتی را می دیدمِ نه پرنده ای. نه خش خش برگی. و نه صدای بوق ماشینی. نشانی از حیات نبود. حتی مگسی نبود. تنها صف طویل ماشین هایی که در خیابان پرپیج وخم پوشیده ازانبوه شاخه وبرگ در ختان می راندند. بهتر بگویم می راندیم. چون ماشین من هم یکی از همان ماشین ها بوود. ناگهان تصمیم گرفتم برگردم. چرا؟ لابد کاری داشتم. دسته کلیدی یادم رفته بود یا دستنویسی یا شاید گفتن حرفی. به کسی. کجا؟ به کی ؟ یادم نیست. فقط می دانستم دیگر نباید این راه را ادامه بدهم. رفتن سودی نداشت. باید برمی گشتم.اما دورزدن در آن کوچه باغ تنگ 'کاری دشوار بود. ان هم وقتی که قطاری از ماشین ها پشت سر منتظر بازشدن راهند. بی هیچ بوق یا حتی چراغی فقط منتظر بودند. همین سکوتشان بیشتر عصبیم می کرد. اصلن کسی هم در ماشین ها بود؟ نمی دانم. من تنها شیشه های بالا کشیده وتمیزشان را می دیدم که برگ درختان بالای سر در آنها منعکس شده بود. گرمم بود. ازهمه پوست بدنم عرق به بیرن می جوشید. ناشیانه جلوو عقب می کردم سعی در دور زدن داشتم. وبرگشتن وازهمه مهم تر باز کردن خیابان برای صف ماشین هایی که به تماشای من نشسته بودند. دربین صف طویل ماشین ها. ناگاه متوجه شدم ماشین های جلویی من هم سر جایشان ایستاده اند. ودود ابی رنگ محوی از موتورهای بی صداشان بیرون می زند. ان ها دیگر چرا ؟ راه ان ها که باز بود. آن ها چرا حرکت نمی کردند؟ درخت ها چرا ساکت بودند؟ درخت های واقعی بودند. یا مصنوعی؟ اتعکاس گردو های سبز کال و گیلاس های سرخ رسیده را برسقف وشیشه ماشین های تمیز می دیدم. چرا همه ماشینها رنگشان مشکی بود؟ مشکی براق. انگار همه نو و از یک مدل بودند. درست مثل مال خودم.مثل اتومبيل های مجلل تشریفات؟ یا ...ماشین نعش کش؟ ازفکر مرگ لرزیدم. باریکه ی عرق به گوشه ی چشمم دوید. اشکم سرازیر شد. آیا من تنها ذیشعور این دنیای غریب سبز ومشکی بودم؟ یا من هم مرده بودم؟ مرده بودم و فقط ادای زنده ها را در می اوردم؟ نه ' منی که مذبوحانه در ان فضای تنگ گیر کرده و سعی در دور زدن داشت' زنده بود. مجبور بود زنده باشد حتی جهان مردگان هم نیاز به راوی داشت. ناگهان غارغارکلاغی آن سکوت سربی' رابرید. تیز وقاطع بود' وبیرحم؛مثل برش قالب کره با کارد صبحانه ازخواب پریدم.خیس عرق مرگ. مادرم از بهشت گفت وسختی رسیدن به آن. ولی روانشناسم ازسیندرم زود انزالی گفت وهراس بیمارگونه از ناتوانی جنسی در خواب هایم . شما درچه فکرید؟ پایان @barankhamooshi
Show all...
#فهرست_نوشته ها (با کلیک برروی لینک به ابتدای داستان راهنمایی می شوید) #میم_نابغه_ی_نگونبخت https://t.me/barankhamooshi/4390 #عشق_مشبک https://t.me/barankhamooshi/442 فایل پی دی اف https://t.me/barankhamooshi/819 #رستگاری_زیر_باران https://t.me/barankhamooshi/68 فایل صوتی #رستگاری_زیر_باران https://t.me/barankhamooshi/90 #سیکس_پک https://t.me/barankhamooshi/349 #بیوه_سیاه (نسخه ویرایش یافته ان بزودی به شکل اینترنتی منتشر می شود) #میمون_طبال : https://t.me/barankhamooshi/5 فایل پی دی اف: https://t.me/baran421ooshi/59 خوانش (صوتی) https://t.me/barankhamooshi/58 〰〰〰〰 #خودکشی https://t.me/barankhamooshi/735 〰〰〰 #تونل_مشبک https://t.me/barankhamooshi/829 #زمرد_جاجرم https://t.me/barankhamooshi/1090 #جن_منحرف https://t.me/barankhamooshi/1109 #چرا_نوری_کارمند_پلی_بوی_نشد_؟ https://t.me/barankhamooshi/1229 #حکایت_عاشقی_سروژ_استپانیان_در_زادگاه_شیخ_حسن_جوری https://t.me/barankhamooshi/1257 #حکایت_خسرو_قصاب_و_صیغه_اش https://t.me/barankhamooshi/1308 #یادگاری_قاتل https://t.me/barankhamooshi/1329 داستان #کاموای_اوکراینی_و_افیون_ایرانی https://t.me/barankhamooshi/1404 فلافل https://t.me/barankhamooshi/1641 گدارخماری https://t.me/barankhamooshi/11821 نورستان https://t.me/barankhamooshi/1846 تصمیم سبز https://t.me/barankhamooshi/1884 ناتمام حیف قصه https://t.me/barankhamooshi/1991 #خانواده_پست_مدرن https://t.me/barankhamooshi/3081 #بیست_فوت_نخود_مشکل_گشا https://t.me/barankhamoosh/3180 سایه اقای کی ( داستانی سورئال از زندگی در یک نظام توتالیتر) https://t.me/barankhamooshi/3453 ماجرای تبر (خاطره _داستان واره ای از انقلاب) https://t.me/barankhamooshi/3584 #کدو_تنبل_ها_کرونا_نمی_گیرند https://t.me/barankhamooshi/4108 عشق درروزگار کرونایی https://t.me/barankhamooshi/4141 انقلاب در کتابخانه https://t.me/barankhamooshi/4194 دفتر خاطرات آدم https://t.me/barankhamooshi/4212 #حکایت_فایزر_واتاق_خواب_منیژه_خانوم https://t.me/barankhamooshi/4394 #حکایت_کپل_ما_وکوهستان_سییرا_ماسترا https://t.me/barankhamooshi/4397 #حکایتی_تازه_یافته_از_گلستان_بی_ارتباط_با_واکسن https://t.me/barankhamooshi/4399 #این_شهر_شمشیری_برای_گردن_مسلم_ندارد. https://t.me/barankhamooshi/4428
Show all...
باران نوشته های خاموشی

📚 نام کتاب : میم، نابغه‌ی نگون بخت ✍️ نویسنده : باران خاموشی فرمت: PDF نشر آوای بوف #آوای_بوف @AVAYEBUF سایت: avayebuf.com

#صدای_بخارا سردبیر: #علی_دهباشی تهیه کننده: حسین رحمانی گوینده و نویسنده: امیر حامد موسوی پژوهشگر:غزاله عربگل همکاران این شماره از مجله: زهرا سیاوش, حانیه اینانلو ,مریم موسوی آنچه در این شماره ویژه توروز 1400 خواهید شنید: یادی از خسرو سینایی, آنتونیو ویوالدی, رفتگان سال ۹۹ , خوانش پیام نوروزی #محمد_مصدق و ستایش از #حسین_فاطمی, ترکیبی از موسیقایی در پیوند با نوروز و فصل بهار @barankhamooshi
Show all...
#داستانک #صخره_های_عاشق_خرسنگ_های_متنفر # بعضی شادن بعضی غمگین' بعضی داغن بعضی  یخ; ممکنه سیاه' سفید' بلوندو بور'خالدار 'مهربان یا بدجنس باشند. به عنوان #زمین_شناس' راز سنگ ها را می دانم' ضربان نبض شان را حس میکنم. بی نیاز از دست گذاشتن بر پیشانیِ سنگ چخماق' گرمای تنش را می فهمم. عشق سوزان سنگ خارای تیره دل را به مرمر سپید' می بینم. سرانگشت هایش' رگه هایش را که چون ریشه عشقه در گوشت صورتی اش فروبرده' می بینم. مزه شوری سنگ نمک را زیر زبان حس میکنم. راز دل خونین لعل را می فهمم سنگ ها از ریشه یِ درختها و موش های موذی بیزارند اما دیوانه وشیدای برف' هستند. دوست دارند باهم باشند و پشتِ هم باشند و دره و کوه باشند. گاهی هم البته قلوه سنگ هایی  را. دربستر رودی دیده ام' یا خرسنگ هایی بر دامنه ی کوهی'  که. هرچند هزاران سال' پهلو به پهلوی هم داده درآغوش هم خفته اتد: اما هزارها سال نوری هم از هم دورند. تتفر جون دره ای ژرف مابینشان فاصله انداخته. همین دیروز دو تخته سنگ تراش خورده و لمیده کنار هم را دیدم. چه سکوت جاودانه ای بین شان حکم فرما بود. چه سوزسردی' سردتر از دلِ یخ سار های قاره جنوبگان. نوشته روی سنگ ها را خواندم. گورِ زن وشوهری بود. بیش از نیم قرن باهم سر بریک بالش گذاشته بودند. زیر یک سقف زیسته بودند. و با این وصف ' سکوت سنکین بر فضای گورستانحاکم بود. نجوایی خوابشان را بر نمی اشفت .کدام مصیبت غمبارتر است: سکوت زتده گان که لب به سخن باز نمی کنند یا خاموشی مرده گان که لبی برای گفتن هزاران راز تلنبار شده در دل گورستان ندارند؟ #ع_خاموشی @barankhamooshi
Show all...
شعر; دختریست با موهای رها درباد در کوچه های قصه ی ما می چرخد. در لابلای واژه ها می رقصد. ییش ویرگول ها مکث میکند پشت نقطه ها توقف . شعر; گربه ایست مست' که در شهر موش ها به دنبال خانه ی قاضی می گردد شعر; زنیست با انگشت های کشیده که ازشیشه معجزه ی افسانه ای سرک می کشد. گاه لای بوته های وزن; یا پشت سطل های آشغال قافیه; مخفی می شود. شعر; شهرزادیست در اغوش من چشم های پر سوالش را بسته گیسوان مشکی اش را رها کرده ولب هایش در خیال ترا می بوسد. ترا ای سندباد بحری دریاهای مست من قصه ام' نه شعر; تو تشنه ای' نه مست چترت را می گیرم در را برایت  می گشایم. و کلاغی در اسمان پر می کشد تا به خانه اش نرسد. #ع_خاموشی @ barankhamooshi
Show all...