cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

| دلبرجان / پاکی و پلیدی• مطهره‌حیدری|

🌻«چنل اصلی مطهره حیدری»🌻 #پاکی‌وپلیدی #ردپای‌شیطان #نمسیس #معشوقه‌ی‌فراری‌استاد«دوفصلی» ✨جانا: کامل شده درحال تایپ: دلبرجان، پاکی و پلیدی 💋 ❌هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد❌ عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂 @romanhayeasheghane

Show more
Advertising posts
1 931
Subscribers
-424 hours
-167 days
-6630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🔮| #پارت‌های_جدید |🔮 📣 می‌دونستید که می‌تونید توی برنامه‌ی باغ استور، رمان رو خیلییییی جلوتر بخونید؟🤩 🔻 برنامه‌ی باغ استور رو از این‌جا دانلود کنید😃👇🏻 https://t.me/romans_motahareh_heydari/53032 ☝🏻💋 پارت اول رمان پاکی و پلیدی https://t.me/c/1121861520/50639
Show all...
4👍 1
🐉 💋🐉 🐉💋🐉 {#پاکی_و_پلیدی} #پارت765 #مطهره_حیدری چشمم به گوشیم که روی میز کارش بود خورد. برداشتمش و دکمه‌ی گردِ پایینش و فشار دادم ولی روشن نشد. بیخیال روشن کردنش شدم. خدا می‌دونه با چه پیام‌ها و چه قدر تماس مواجه میشم. از اتاق که بیرون اومدم چند متر جلوترم رو نرده‌هایی نقره‌ای دیدم. یه لوستر بزرگ و روشن هم از سقف به پایین آویزون بود. از محیط بالا رد شدم و از پله‌های مارپیچ پایین اومدم. یه هال بزرگ با پنجره‌های قدی و تابلوهای دارکی که به دیوارهاش آویزون بودند. نورپردازی خونه‌ش قشنگه. یه کم که جلوتر رفتم آشپزخونه رو سمت چپم دیدم. سینی به دست از داخلش بیرون اومد. - بشین رو مبل‌های طوسی. نگاهی به اطراف انداختم. کنار پنجره پیداشون کردم. درست کناره پنجره روی تکی نشستم. الیاس سینی رو روی میز شیشه‌ای گذاشت و لباس‌هام و از دستم گرفت و رفت. گوشیم و روی میز گذاشتم. رو کردم طرف حیاط. چراغ‌های دور استخر روشن بودند. حتی خونه‌ش هم حس تنهایی میده. مگه محافظش همیشه پیشش نیست؟ چی شده که شده محافظش؟ خیلی زود برگشت و نزدیکم و پشت به پنجره نشست. - سرا پا گوشم. انگشت‌هام و توی هم قفل کردم و روی رونم گذاشتم. - من یه گرگینه‌م که یه سری نیرو درونش داره، جادوگر نیستم، این که این نیروها از کجا اومدند رو نمی‌تونم بگم ولی این و بدون هر چی که هست من و به یه شیطان ربط میده، همون بالدازار، نمی‌دونم هدفش چیه و چی کارم داره ولی حدس می‌زنم معامله‌ی بابابزرگت به من مربوط میشه... ابروهاش بالا پریدند. - آره احمقانه‌ست ولی... توی اوج تعریف کردن بودم که صدای آیفون گند زد به تمرکزم و از جا پروندم. اخم‌های اون به هم گره خوردند و بعد از یه نگاه کوتاهی بهم از جاش پا شد و رفت طرف در. یه دلشوره و دل پیچه‌ی عجیبی گرفتم که نتونستم نشسته بمونم. از بین مبل‌ها اومدم بیرون. الیاس جلوی صفحه‌ی آیفون بود برای همین نمی‌دونستم چی دیده که داره انگشت‌هاش و کنار صفحه می‌کوبه و تعلل می‌کنه. با یه استرس بد گفتم: الیاس؟ کیه؟ جوابم و نداد و دستگیره‌ی در رو کشید پایین و رفت بیرون. صفحه رو خاموش کرده بود. بند حوله رو محکم کردم و پاهایی که سست شده بودند قدم برداشتم. نکنه رامین باشه؟ آسه آسه به در نزدیک می‌شدم که یه دفعه صدای دادی بند دلم و پاره کرد و نگهم داشت. تا بیام دوباره راه بیوفتم در به صورت وحشیانه‌ای باز شد و رامین بود که دوید داخل اما تا من و دید سرجاش میخکوب شد و خشکش زد. منم از دیدنش قلبم روی هزار رفت و تنم لرزید. 💋 🐉💋 💋🐉💋
Show all...
🔥 9👍 1 1
🐉 💋🐉 🐉💋🐉 {#پاکی_و_پلیدی} #پارت764 #مطهره_حیدری با چند ثانیه تعلل به حرف اومد: تو باعث شدی بازم حس تعلق کنم، می‌دونم که نبود این حس رو خیلی خوب می‌شناسی، می‌دونی که چه شکنجه‌ایه، برای همین هرگز حاضر نمیشم بهت صدمه‌ای بزنم، می‌خوام که این و باور کنی، باور می‌کنی؟ ساکت موندم و با یه دنیا غم بهش نگاه کردم. روزگار سختی رو گذرونده، درست مثل خودم. اما... نزدیکیش بهم نه تنها به زندگی عاطفیم لطمه می‌زنه، بلکه من و بازیچه‌ی اون شیطانِ حروم*زاده می‌کنه. دلم و یک رنگ کردم و دستش و از صورتم برداشتم و اون دستش و از کمرم پایین بردم و ازش دور شدم که شونه‌هاش افتادند و چشم‌هاش تلخ‌تر شدند. موهام و پشت گوشم بردم. - اول یه لباس بلند بهم بده، بعد می‌شینیم صحبت می‌کنیم. یه نوری به نگاهش برگشت و با لبخند کوچیکی که زد سری تکون داد. از کنارم گذشت و از پشت سرم رد شد. یه درِ شیشه‌ایِ مات رو باز کرد و رفت داخل. از اتاقکِ شیشه‌ایِ داخلش مشخص می‌شد حمومه. وقتی بیرون اومد از دیدنِ حوله لباسیِ سفیدِ توی دستش تعجب کردم. برگشت پیشم و گرفت سمتم. - حدس زدم پوشیده دوست داری، منم که لباس‌هام نهایتاً تا بالاتر از زانوهات و می‌پوشونه. به خنده افتادم. حوله رو از دستش گرفتم. - ممنون. - قهوه یا نوشیدنی؟ حسابی به خوردن یه مایع نیاز داشتم اما چیزی که هوش و حواسم و سر جاش نگه داره. - قهوه. باشه‌ای گفت و رفت طرف در. وقتی از اتاق خارج شد دکمه‌ی شلوار لیم و باز کردم و زیپش و پایین کشیدم. لباس و شلوارم و درآوردم و حوله رو پوشیدم. دو طرفش و خوب روی هم آوردم و بندش و محکم بستم. به وضعیتم توی آینه‌ی قدی نگاه کردم که خنده‌م گرفت. چه جوری توش افتادم! آستین‌ها رو چه قدر بلنده! بندشم که به جای کمرم دور باسنم و گرفته. خنده کنان لباس و شلوارم و از روی زمین برداشتم. 💋 🐉💋 💋🐉💋
Show all...
🔥 5 1
🌸°| پارت‌های جدید ‼️ عشقا می‌تونید رمان رو توی وی آی پی بدون منتظر موندن برای پارتگذاری بخونید و لذت ببرید اونجا رمان به اتمام رسیده 🥰👇🏻 برای عضو شدن احتراما مبلغ 27 هزار تومن رو به شماره کارت 5894631567128962 | مطهره حیدری| واریز کنید و عکس از رسید رو به این آیدی @motahareh_heidary ارسال کنید تا عضو کانال خصوصیش بشید.😘❤️
Show all...
3
🍷 📿🍷 🍷📿🍷 {#دلبرجان} #پارت621 #مطهره_حیدری نشست آن طرف هال و جلوی چاوش. گلبانو از جا برخاست. - من دارم معذب میشم، بشینم پایین. سپس چادرش را جمع کرد و پایین مبل نشست. - ما که با هم تعارف نداریم، بالا راحت‌تر بودید. - نه خوبه، راحتم، بفرمایید شیرینی. چاوش بشقاب کوچک شیرینی خشک را برداشت و دست به زانو بلند شد. سمت گلبانو رفت و خیلی مردانه تعارف کرد. - یکی بردارید که از گلوی منم پایین بره. گلبانو با حجب و حیا لبخند زد و بدون نگاه به صورت چاوش شیرینی کشمشی را برداشت. - ممنون. ملوک با انزجار نگاه بدی به چاوشی که پشتش به او بود می‌انداخت. دورویی از قد و بالایش می‌چکید. تا چرخید و به طرف او آمد فوری اخم‌آلود چشم از آن گرفت. چاوش به او هم تعارف کرد اما دستش را رد کرد. - تشکر، میل ندارم. مرد سر جایش برگشت و نشست. شیرینی را درون دهان نگذاشته بود که صدای زنگ آیفون سکوت بینشان را شکست. گلبانو آمد بلند شود که ملوک سریع برخاست و گفت: بشین خودم میرم. چادرش را جلو کشید و از هال خارج شد. چاوش که میدان را خالی دید با عجله تیکه‌ای از شیرینی که در دهانش بود را جوید و قورت داد. - گلبانو خانم؟ نگاه گلبانو به چشمان او دوخته شد. - بله؟ - می‌دونم موقعیت مناسبی نیست که این حرف و بزنم اما نمی‌دونم دیگه کی فرصتش پیش میاد. ذره‌ای تعلل کرد تا باز هم بسنجد که آیا حرفش را بگوید یا نگوید. نگران بود گلبانو عکس العمل تندی نشان دهد. گلبانو منتظر لب باز کردنش ماند. در نهایت با مقدمه چینی گفت: دیگه نمی‌دونم چی کار کنم که دلبر متوجه بشه درموردم اشتباه فکر می‌کنه، کاش شما یه راهی جلوی پام بذارید، بخدا قسم که تحمل این همه دوری از خواسته‌ی دلم دیگه برام سخت شده. باز هم سر گلبانو از حیا پایین انداخته شد. - این از دست من خارجه، شاید بهتر باشه که این‌قدر اذیت نکنید خودتون رو و برید دنبال زندگیتون، یه شخص دیگه که براتون دردسر نداشته باشه و بعد از چند سال آرامش و بفهمید و از تنهایی بیاین بیرون. اخم‌های چاوش به هم گره خورده بودند. 📿 🍷📿 📿🍷📿
Show all...
🔥 6 1
🍷 📿🍷 🍷📿🍷 {#دلبرجان} #پارت620 #مطهره_حیدری - قطعاً هست اما این‌که چرا چنین چیزی رو براش ساختن عجیبه، ولی من یه حدسی می‌زنم. گلبانو در انتظار هر سر نخ و نظری گفت: چه حدسی؟ - این‌که اراذل می‌خوان از حسین اخاذی کنند، شک نکنید به زودی فشارهاشون رو رو می‌کنند، از نظرم در قبال نجات دلبر ازش می‌خوان که محله رو ترک کنه چون شده دردسر براشون، البته این‌ها حدسه ممکنه اشتباه باشه. آشوب‌زده و پر از اضطراب چشم در چشم چاوش انداخت. - می‌گند تموم مدارک بر علیه دخترمه، اگه زبونم لال پسر حاج حیدر بمیره زندگی بچه‌م نابود میشه. چاوش محکم و حامی‌وار گفت: نمی‌خوام این‌قدر خودتون رو با این افکار آزار بدید! من خودم به شخصه دنبال این ماجرا هستم و ته توش رو می‌کشم بیرون، اجازه نمیدم نمک به حرومی به‌خاطر خواسته‌هاش از دلبر سوءاستفاده کنه، اگه پدر نداره معنیش این نیست دیگه حامی نداره، فعلاً دارم تلاش می‌کنم از زیر زبون غلام یه چیزهایی بکشم بیرون. امید خوش نوایی درون جان گلبانو پژواک کرده بود. - خداروشکر که شما هستید، تا ابد مدیونتونم. چاوش با سیاست اخمی درهم کشید. - دِین چیه! وظیفه‌امه! من اگه ادعای دوست داشتن شما رو دارم باید توی عمل هم نشونش بدم و دلبر رو مثل دختر خودم ببینم، مثل یه پدر شبانه روز تلاش می‌کنم تا از این مخمصه نجاتش بدم. شرمی به صورت گلبانو دوید که چادر بین انگشت‌هایش مچاله‌تر شد و سر به زیر انداخت. حس دوگانه‌ای نسبت به این مرد داشت. هم می‌خواست او را باور کند و هم نه. به خیالش این چاوش چه‌قدر با آن چاوشی که قبلاً می‌شناخت تفاوت دارد! تا چاوش خواست بیشتر روی ذهنش عملیات روانی به راه بی‌اندازد و نظرش را نسبت به خودش تغییر دهد ملوک با سینی‌ای کوچک داخلِ هال شد. دهن چاوش بسته ماند و حرصی پنهانی یقه‌اش را گرفت. ملوک خم شد و سینی را روبه روی چاوش گذاشت. - بفرمایید. - دست شما درد نکنه، حاج مسلم رو زیارت نکردم. ملوک با همان حالت جدی‌اش گفت: با جهان بیرونند. چاوش متوجه سر و سنگینی ملوک می‌شد. - آهان، به سلامتی. - سلامت باشید. 📿 🍷📿 📿🍷📿
Show all...
🔥 5 2
🌸°| پارت‌های جدید 🌸°| تقدیم به چشمای قشنگتون ‼️ عشقا می‌تونید رمان رو توی وی آی پی بدون منتظر موندن برای پارتگذاری بخونید و لذت ببرید اونجا رمان به اتمام رسیده 🥰👇🏻 برای عضو شدن احتراما مبلغ 27 هزار تومن رو به شماره کارت 5894631567128962 | مطهره حیدری| واریز کنید و عکس از رسید رو به این آیدی @motahareh_heidary ارسال کنید تا عضو کانال خصوصیش بشید.😘❤️
Show all...
5
🍷 📿🍷 🍷📿🍷 {#دلبرجان} #پارت619 #مطهره_حیدری ساعت دوازده و نیم بود و بعد از نماز. بوی قرمه سبزی با هر نفس به مشام می‌رسید. ملوک با اکراه به سمت هال راحتی راهنمای‌اش کرد همان‌جایی که گلبانو چادر رنگی به سر ایستاده و پتو و بالشت استراحتش را به احترام مهمان جمع کرده و کنار پشتی گذاشته بود. چاوش با لبخند و نگاهِ پر از خواسته‌اش قدم جلو گذاشت. به هال که رسید سلامی کرد. گلبانو دو طرف چادرش را با یک دستش گرفته بود که جوابش را داد: سلام. کسی درمورد دست داشتن چاوش در قضیه‌ی دخترش به او نگفته بود یعنی زمان مناسبی پیدا نشد که بگوید وگرنه به حتم این‌قدر آرام این‌جا نایستاده بود. با شنیدن دستگیری دخترش که از حال رفت و بعد هم برای بدتر نشدن حالش و نگرفتن تصمیم اشتباهی نخواستند ماجرا را برایش بازتر کنند و پای چاوش را وسط بکشند. - شنیدم حالتون بهتر شده اما تا خودم به چشم نمی‌دیدم نگرانیم برطرف نمی‌شد... لطفاً بشینید. گلبانو خواست پایین مبل بنشیند که فوری گفت: روی مبل بشینید، راحت‌ترید. چه خیرخواهی‌ای هم نشان می‌داد! - شما بشینید مهمونید. - نه اصلاً این‌طور راحت نیستم. تکیه به پشتی نشست تا حرفش را به کرسی بنشاند. - من همین‌جا می‌شینم شما هم تعارف نکنید بشینید روی مبل. گلبانو اصراری نکرد و با گفتن «ببخشید» نشست. ملوک به سرعت چای دم می‌گذاشت تا طبق توصیه‌ی جهان، گلبانو با چاوش تنها نماند. حاج مسلم هم که با بهادر و جهان رفته بود دادگاه، البته جهان نگذاشت وارد جو متشنج جلسه شود و پیشنهاد کرد بعد از جلسه با دلبر صحبتی داشته باشد و نوه‌ش را ببیند. چاوش که حرف‌های برنامه ریزی شده در ذهنش را مرور می‌کرد انگشت‌هایش را درون هم قفل کرد. - تا فهمیدم چه اتفاقی برای دلبر افتاده، پیگیر ماجراش شدم، بهنام از اون‌جایی که به اوباش محله ربط داره بعید نیست چاقو خوردنش زیر سر اون‌ها باشه، این‌که دلبر چنین کاری کرده باشه منطقی نیست. باز هم چهره‌ی گلبانو به هم ریخت و بلایی که سر دخترش آمده روی قلبش سنگینی کرد. - دختر من این‌کار رو نکرده، همه می‌گند پاپوشه. 📿 🍷📿 📿🍷📿
Show all...
🔥 8 1
🍷 📿🍷 🍷📿🍷 {#دلبرجان} #پارت618 #مطهره_حیدری نباید زود وا بدم. لبخند مشوش و نیم بندی زدم. صدای عمو رو پشت سرم شنیدم. به صندلیم دسته گرفته و به سمتم خم شده بود. - داریم تموم تلاشمون رو می‌کنیم، شاید اثبات بی‌گناهیت یه کم طول بکشه اما حتماً میشه. لبِ خشکم رو زبون زدم. کاش یکی بهم آب بده. - امیدوارم... حال مامانم چه‌طوره؟ بهادر: گاهی که زیاد فکر و خیال می‌کنند فشارشون بالا پایین میره اما بهترند، خواستند بیان اما نذاشتیم، استرس این فضا براشون خوب نیست. نم اشک چشم‌هام و گرم کرد. - توروخدا مواظبش باشین تنهاش نذارید، حتی شده به دروغ هم بهش بگید یه سرنخ‌هایی پیدا شده. - غصه‌ی مامانت و نخور، مامانم همیشه پیششه، گاهی مرجان و عمه هم میان، قول دادم روز ملاقاتی بیارمشون دیدنت. پری هم که کنار مامورم وایساده بود گفت: منم هر موقع فرصت کنم میرم پیشش. از سر رضایت سری تکون دادم. - ممنونم. - دیگه باید بریم. صدای مامور حواسم رو به سمتش برد. از روی صندلی بلند شدم. - اجازه ندید چاوش تنها باهاش حرف بزنه، توی شرایط روحی خوب نیست ممکنه برای نجات من تن به خواسته‌ش بده، می‌شناسمش حتی شده پنهونی و دور از چشم شما میره زنش میشه. عمو: من بیشتر ازت روی این قضیه حساسم پس نگران نباش. «راوی» کفش‌های مشکی و واکس خورده‌اش را کنار در جفت کرد. با صلابت و متشخص چند قدمی جلو آمد و برای ملوک السلطنه دست روی سینه گذاشت. - سلام ملوک خانم. ملوک با اخم ملایمی چادرش را از زیر چانه گرفت و بدون نگاه به او سلامش را علیک گفت. مثل همیشه حتی در این هوای گرم کت و شلواری شیک و مرتب پوشیده بود، با ظاهری که هر که او را می دید با خود می‌گفت چه مرد فهمیده و به روزی‌ست. 📿 🍷📿 📿🍷📿
Show all...
🔥 7 1
🍷 📿🍷 🍷📿🍷 {#دلبرجان} #پارت617 #مطهره_حیدری ~ ~ ~~~ جون می‌کندم برای درست و حسابی نفس کشیدن. کف دست‌هام عرق سرد کرده و گوش و گونه‌هام برعکس، گر گرفته بودند. چند روز پیش اون سمت دادگاه، توی جایگاه شاکی بودم و امروز نشسته توی ردیف اولِ صندلی‌های سمت راست اونم توی جایگاه ضارب. دنیا چه‌قدر غیر قابل پیش بینی و ترسناکه. با این‌که کار من نیست اما روم نمیشه به اون طرف و آقا حیدر و خانواده‌ی بهنام نگاه کنم. - تمام مدارک بر علیه موکل شماست آقای برومند. - طبیعیه که باشه، ما رو پاپوش بودنِ این قضیه تاکید داریم آقای قاضی، عجیب نیست که این‌قدر به طور تمیزی همه چیز بر علیه موکل منه؟ درسته دوربین‌ها نشون میدند اون روز بعد از ورود مجروح فقط موکل من وارد مغازه شده اما مامورین تایید کردند که مغازه یه در پشتی هم داشته، پس ممکنه یه نفر از در پشتی وارد شده و چنین اقدامی رو انجام داده باشه و بعد هم از همون در خارج شده، از زمان ورود موکل من به داخل مغازه تا اطلاع به پلیس اونم از طریق تلفن عمومی چندان زیاد نیست، یعنی این‌قدر زود دعواشون بالا گرفته که منجر شده به فرو رفتن چاقو توی شکم آقای باکری؟ اون شخصی که تلفن زده قطعِ به یقین مجرم اصلی یا همکار مجرم اصلیه. - شما اصرار دارید به پاپوش بودنِ این اتهام و موکل شما هم مشخصات دو نفر رو برای انجام این کار داده، شهروز فرزیایی رو می‌ذاریم کنار اما شخصی به اسم چاوش آریاراد، طبق تحقیقاتی که انجام شده نشون میده متهم، یه چند مورد دعوای اساسی با این شخص داشته و حتی تهدید هم کرده، حالا به من بگید من چه‌طوری تلقی نکنم که موکل شما به عمد و از سر دشمنی داره فلش این جرم رو به سمت آقای آریاراد می‌بره تا ایشون رو به دردسر بندازه؟ از ناامیدی و کلافگی چشم‌هام و بستم. حس می‌کنم کل دنیا بر علیه منه! دادگاه بدون این‌که حتی ذره‌ای به نفع من باشه تموم شد و همه بلند شدند. وکیلم رفت سمت وکیل بهنام تا صحبت کنند. مامور خانم همراهم، از دیوار فاصله گرفت و به سمتم اومد جلو. با حال بد و داغونم خم شدم و با دست‌هام صورتم و پوشوندم. یکی اومد جلوم و بدون این‌که براش مهم باشه دست‌هام عرق کردند، دست‌هام و گرفت و از صورتم جدا کرد. بهادر بود. - به دلت بد راه نده، این هنوز جلسه‌ی اول بود. 📿 🍷📿 📿🍷📿
Show all...
🔥 7 1