cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

گلچین معرفت

سلام خوش آمدید🌺 کانال با محتوای مسائل فرهنگی،اخلاقی، اجتماعی و دانستنیها طراحی شده 🌹🌹🌹 از طریق این کانال بر معرفت خود بیافزایید📚 راه ارتباطی با ادمین 👇 @sahebdel14

Show more
Advertising posts
10 752
Subscribers
-51624 hours
-2 3617 days
-17530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

💰معامله هایت رادرآسمان ببند!📿 🔮تجارت خانه ای که تضمینی است سودآوری اش؛⬇️⬇️ 🌍دنیا بازار آخرت است«الدُّنیَا سُوقٌ»[تحف العقول/۳۶۱]⬅️سرمایه از ما،تجارت از شما؛ ⌛️ با عمری که نصیبتان میکنم، بسازید خوشبختی و آخرت تان را، درفرصتی که کافیست برای تجارت وخوشبخت شدنتان🏡 ⚙مسیرهای سرمایه گذاری؛💰↘️ 📖تلاوت و همنشینی قرآن، 📿برپا داشتن نماز و 💶 کنارگذاشتن سهم مساکین از نعمت هایی که خداوند روزی تان نموده به لطف! ⬆️👆با این سه ، تجارتی برپا میکنی که سودش تضمینی است و گلستان می کند زندگی دنیا و آخرتت را، بی بروبرگرد! تجارت یعنی این! مابقی همه ورشکستگی است و لهو و لعب!👈🏽«إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اللَّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ»(فاطر/۲۹)
Show all...
1
00:35
Video unavailableShow in Telegram
🔺️ این ویدئو از معلم دبستان پسرانه شهید میراب طرقی در حاشیه شهر مشهد، در جریان سیل دیروز در فضای مجازی پربازدید شده است. ❤️❤️ #گلچین_معرفت 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
سفر از درون شروع می‌شود. سفری به درون خود داشته باش. به هر سمتی که بخواهی بروی، به شرق، غرب، شمال، و جنوب، باید از سفر به درون شروع کنی، چون وقتی از درون شروع کردی، بزودی مسافت فیزیکی هم طی می‌کنی … #گلچین_معرفت 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
1
📚 ماهرخ قسمت پانزدهم ✍️ نه، چرا زنشو نخواد! فقط گفت ماهرخ خودش رفته، خودش هم باید برگرده! حاج آقا با صدای بلندی گفت غلط کرده، هم دخترم رو زدن ، هم طلبکار هستن. بیاد بچه شو ببره ، نگه داره. منم دخترمو روی سرم نگه می دارم و نوکری شو می کنم. از اتاق بغلی خودم رو سراسیمه بهشون رسوندم و گفتم من بچمو نمیدم .به هیچ کس! پسر عمه گفت ماهرخ اونم پدرشه! دلش برای دخترش تنگ شده، من قول میدم خودم ،صحیح و سالم بر میگردونمش. گفتم فقط یک روز، نه بیشتر.... موقع رفتن،شهلا بغل پسرعمه ، غریبگی میکرد و شروع به گریه کرد.. با هر اشک دخترم، قلب من آتش میگرفت. اون یک روز برای من به اندازه یکسال گذشت. از غروب چشم به در دوخته بودم که شهلا برگرده. موقع شام بود که پسر عمه شهلا رو آورد. خوشحال و سرحال. پسر عمه گفت خود احمد تا اینجا آورده. دلم هری ریخت،احمد جلوی در خونمون بود. علی رو کرد به پسرعمه و گفت رو سیاهه که نمیاد داخل!! پسرعمه جوابی نداد. علی دوباره گفت تا کی قراره همینجور بمونه؟ احمد میگه من ماهرخ رو بیرون نکردم که دنبالش برم ،خودش هر وقت خواست برگرده خونش! پدرم گفت کتک زدن زن ، همون بیرون کردنه. بهش بگو تکلیف دخترم رو روشن کنه، اگه نمیاد دنبالش من طلاق دخترم رو بگیرم! پسر عمه مضطرب گفت این چه حرفیه دائی جان! طلاق یعنی چی؟! من الان باهاش صحبت میکنم ،فردا میارمش اینجا. مطمئن بودم که پسر عمه، احمد رو راضی می کنه دست از لجبازی برداره. ولی فردا شب پسرعمه تنها اومد! پیغامی تلخ از احمد داشت. احمد گفته اگر میخواد خودش برگرده ، اگر هم نمیاد، هر کاری دوست دارن انجام بدن!! پدرم گفت حتی طلاق؟! پسر عمه در سکوت سرش را تکان داد. جهیزیه ام در میان گریه های مادرم و آه های پدرم برگشت. قرار محضر گذاشته شد. من هنوز عاشق احمد بودم. هنوز فکر می کردم هر لحظه در باز می شه و احمد میاد دنبالم. کافی بود تا جلوی در اتاق بیاد. فقط اشاره کنه که برگردم. بخدا ثانیه ای معطل نمی کردم، روز محضر فرا رسید. احمد بدون این که به من نگاه کنه، دفتر رو امضا کرد و رفت.! و ما جدا شدیم. تا روزها، مثل کسی که عزیزی رو از دست داده تو شوک بودم ،سوگوار بودم. سوگوار عشق از دست رفته ام! باور نمی کردم احمد به همین راحتی از من بگذره، از شهلا بگذره! مادرم دلداریم میداد که احمد جوون و کله شق. یه مدت بگذره تازه میفهمه چکار کرده! بر میگرده تو رو با سلام و صلوات میبره خونش، مطمئن باش و من مطمئن میشدم. از اون ماهرخ شیطون و بازیگوش به ماهرخ کم حرف و گوشه نشین تبدیل شده بودم. بخاطر پچ پچ ها و سوالهای نامربوط خاله زنکی اهالی ده، تا می تونستم از خانه خارج نمیشدم. پدرم تمام تلاشش رو می کرد که من و شهلا چیزی کم نداشته باشیم. سر سفره ی غذا باید کنارش مینشستم و بهترین قسمت غذا رو به من و شهلا میداد. کسی حق نداشت در مورد احمد و خانوادش در حضور پدرم حرفی بزنه!فقط خواهرم مهری گهگاهی من رو سرزنش می کرد که بخاطر لجبازی و بچه بازی زندگیمو به باد دادم. هر چند خودم هم پشیمون بودم ، ولی بی بی واقعا اذیت می کرد و از روز اول، زندگی رو به کامم زهر کرده بود! ماه ها از جدایی من و احمد گذشته بود و من حتی تصادفی ندیده بودمش. کم کم داشتم خودم رو به نداشتنش عادت میدادم، هر چند هنوز ته دلم امید داشتم و منتظر بودم احمد برگرده! بهار رسیده بود و عطر و بوی چمن و شکوفه ها همه جا پراکنده بود ... ولی من نه شوقی داشتم و نه چیزی برایم خوشایند بود،فقط با شهلا سر میکردم. دقیقا دهم فروردین بود... نزدیکهای ظهر ،با فرخنده توی حیاط ، شهلا و سمانه رو بازی می دادیم. اختر وارد حیاط شد به استقبالش رفتم، دمغ بود. گفتم چرا بچه ها رو نیاوردی؟! اومدم یه سر بزنم . مامان کجاست؟؟ _آشپزخونه...نهار می پزه... تو بشین پیش فرخنده منم الان میام پیشتون. داخل اتاق شد. حس کردم اتفاقی افتاده، اختر، اختر همیشگی نبود. آروم وارد اتاق شدم ... مادرم و اختر گریه میکردند. تا پشت در آشپزخونه پاورچین رفتم... مادرم رو به اختر گفت کاش بچه ها رو هم میاوردی تا شب میموندی اینجا، سرش رو گرم میکردی. دیگه به فکرم نرسید ، همین که شنیدم اومدم به شما خبر بدم نزاری ماهرخ امروز بیرون بره!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
🥴 1
📚 ماهرخ قسمت چهاردهم ✍️احمد گفت بخور، نوش جونت، بی بی هم دک کردی راحت باش! حالا هر جور دوست داری بخور، تو اتاق خودت، رختخواب خودت بخواب، بگرد، تولد بگیر. قاشق از دستم افتاد و با تعجب گفتم احمد من بی بی رو دک کردم،. من هی اصرار کردم تولد بگیریم برای بچمون!! صداشو تغییر داد و ادای من و در آورد احمد.. فقط یه عکس یادگاری بگیریم ، احمد هیشکی نمی فهمه.. بخدا من به هیچ کس نگفتم.. پس گلین خانوم از کجا فهمیده؟؟؟؟ خدا شاهده من بهش نگفتم! ناگهان یاد دیدارمون با نیره افتادم و گفتم آهان احمد ... من فقط به نیره گفتم میریم عکس بگیریم. تو غلط کردی که گفتی‌... مگه من بهت نگفتم به کسی نگو . الانم پاشو بریم، باید اینقدر به دست و پای مادرم بیوفتیم تا ما رو ببخشه وگرنه نمیزارم آب خوش از گلوت پائین بره. من کاری نکردم که به دست و پای مادرت بیافتم ، من گفتم، تو قبول نمی کردی! احمد به سمتم حمله کرد و دستش رو گذاشت زیر چونم و گفت خیلی چشم سفیدی . من قبول نمی کردم. گوشه ی لباسم رو گرفت و گفت پاشو ... یالله برو از مادرم عذر خواهی کن من یکبار عذر خواهی کردم ولی حمله کرد بهم ، دیدی که چطور موهامو کشید! من هیچ جا نمیام. ... میخوری! از صدای ما شهلا بیدار شده بود و گریه می کرد. داد زدم ولم کن بچه ام ترسید. دوباره لباسمو کشید و گفت خودت و بچه مو، فدای مادرم میکنم. بیخود میکنی! نوکر حلقه به گوش، داداشات دارند با زن و بچشون کیف میکنند ، تو مارو فدای مادرت می کنی . تف به غیرتت... غیرت داشتم به حرف توی دیوانه گوش نمیدادم و عزت پدرمو زیر سوال نمی بردم! دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت همه میگفتن این واست زن نمیشه، عقل نداره، همش رو در و دیواره،من باور نکردم! با داد گفتم همه غلط میکردند ، تو هم غلط کردی اومدی منو گرفتی. با سیلی محکمی که زد ، زمین افتادم. با گریه گفتم باز دست رو من بلند کردی ، تو به حاج آقام قول داده بودی! _من به گور تو و حاج آقات خندیده بودم. بلند شدم، شهلا رو بغل کردم و گفتم این ها رو میای به بابام میگی! تو و ننت برای یه کیک قیامت به پا کردین... بتمرگ سرجات با لجبازی ساکم رو از جلوی در برداشتم و گفتم من سر جام تمرگیده بودم، تو و مادرت نزاشتید. انگشت اشارشو به سمتم گرفت و گفت به روح پدرم از این در پاتو بزاری بیرون دیگه واسه همیشه رفتی. اینو مطمئن باش... ته دلم لرزید ولی یاد حرف نیره افتادم که بهم میگفت الان دیگه با یه بچه که تو رو طلاق نمیده! برگشتم نگاهش کردم و گفتم تو هم مطمئن باش منم دیگه نمیتونم کلفتی مادرت رو کنم. اگه منو خواستی ،بگو داداشاتم یاد وظیفشون بیفتن گفتم و از خانه خارج شدم. همون شب که حاج بابام با شنیدن ماجرا ، فریاد زد که احمد رو میکشه و از آمدنم پشیمون شدم. یک هفته از آمدنم به خانه ی پدرم می گذشت، خبری از احمد و خانواده اش نبود. به پدرم گفتم اجازه بده یکی بره وسایل و لباسهای من و شهلا رو بیاره. حاج آقا چنان فریادی زد که رعشه به تنم افتاد. مگه من مردم. مگه بی پدری که واسه دو تکه لباس بری در خونه ی اونها رو بزنی!؟ بعد رو به علی گفت فردا خواهرت رو ببر شهر ،هر چی لازم داشت براش بخر. پدرم چه میدانست که درد من لباس نیست، درد من این بود که به هر بهانه ای از احمد خبری بگیرم. مثل دیوانه ها دلتنگش بودم. مثل دیوانه ها نگرانش بودم. چی خورده. چی پوشیده،کجا خوابیده. هر روز و هر ثانیه خودم رو سرزنش می کردم که ای کاش خونه رو ترک نمی کردم. هر چند هنوز هم از حرفها و رفتارهای اون روز احمد، ناراحت بودم. بین دو حس عشق و دلتنگی و عصبانیت و دلخوری ، دست و پا می زدم. همه ی روستا از ماجرای من و احمد خبردار شده بودند. زیاد بیرون نمیرفتم،حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. یک ماه از آمدنم می گذشت که پسر عمه به خانه مان آمد. یک لحظه شادی از قلبم گذشت. مطمئن بودم ، احمد فرستاده دنبالمون، پسرعمه کنار پدرم نشست و مشغول صحبت شدند. پدرم از احمد و مادرش گله کرد. پسرعمه گفت: دائی جان بخدا من شرمنده ام! ‌الانم مجبور شدم که بیام. احمد خیلی بی تابی میکنه،من رو فرستاده که شهلا رو ببرم چند روز پیش پدرش باشه! با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید. این حرف یعنی چی؟؟ یعنی احمد قید من رو زده؟! تا این حد لجباز بوده و من خبر نداشتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حاج آقا سکوت کرده بود، پسر عمه دوباره گفت همین که یکی دو روز بمونه میارمش، قول میدم. پدرم پوفی کشیدو گفت یعنی احمد زنش رو نمیخواد!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد.. 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
🥴 1
Photo unavailableShow in Telegram
تسلیم نخواهم شد ! زندگی می کنم ... برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند ... من فرصتی برای بودن دارم، پس ساکت نمی نشینم ....!! می گذارم همه بدانند که من با تمام توانایی ها و کاستی ها، شاهکار زندگی خود هستم ؛ کافی ست لحظات گذشته را رها کنم و برای ثانیه های آینده زندگی کنم ...!!! چون رویاهایم آنجاست و من فقط ؛ یک بار فرصت زندگی کردن را دارم ... #گلچین_معرفت 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
👏 1
Photo unavailableShow in Telegram
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به قطره‌ای باز آورد #حضرت_مولانا #گلچین_معرفت 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
1
Photo unavailableShow in Telegram
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به قطره‌ای باز آورد #حضرت_مولانا @mowllana
Show all...
گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می‌کنم ترک سر زین رهگذر بر خویش آسان می‌کنم سایلان از شرم احسان آب می‌گردند و من می‌شوم آب از حیا با هرکه احسان می‌کنم تا چو عیسی دست خود از چرکِ دنیا شُسته‌ام دست در یک کاسه با خورشید تابان می‌کنم تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می‌کنم گرچه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است پنجه در سرپنجهٔ دریا چو مرجان می‌کنم هرکه از سنگین دلی خون می‌کند در کاسه‌ام از دل خونگرم من لعل بدخشان می‌کنم #صائب_تبریزی - دیوان اشعار - غزلیات - غزل شمارهٔ ۵۴۲۱ #گلچین_معرفت 🧕@golchinemarefat💐🌺💐
Show all...
1