cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کافه تیه|یادداشت‌های حامد قدیری

تیه همان بیابانی‌ست که یهود به خاطر نافرمانی خدا چهل‌سال در آن سرگردان بود تماس با من: @HamedGhadiri1

Show more
Advertising posts
1 038
Subscribers
No data24 hours
+17 days
+330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

💠 صوت کامل جلسۀ اول دورۀ منطق عمومی دکتر #حامد_قدیری صوت این جلسه برای آشنایی مخاطبان علاقه‌مند با موضوع و روند دوره، به شکل رایگان، در اختیار عموم قرار می‌گیرد. @SeNoghteSchool
Show all...
منطق_قدیری_جلسه اول.mp3150.06 MB
‏اگر قسمت‌های اول #لوگوس را دوست داشته‌اید، احتمالا این دوره هم برای‌تان جذاب باشد: یک روایت منسجم‌تر و جدی‌تر از منطق که مثل سفر به ذهن آدم‌ها، کمک‌مان می‌کند نحوه‌ی مفهوم‌پردازی جهان روا بشناسیم. کلاس از هفته‌ی آینده شروع می‌شود و برای مخاطبان لوگوس هم تخفیفی در نظر گرفته شده. برای ثبت‌نام: @senoghteschool .
Show all...
.دی‌روز بالاخره بعد از دو سال و نیم، ترجمه را تمام کردم؛ ترجمه‌ای که به حساب سرانگشتی، نمی‌بایست بیش‌تر از سه چهار ماه طول بکشد اما چنان شد که بابتِ هر بندش جان کَندم. و خُب جانِ ریخته‌شده پای کلمه‌ها را هیچ‌کس نخواهد دید. هیچ‌کس نخواهد فهمید که در ایام ترجمه‌ی آن چه احوالاتی بر مترجم‌ش رفته است. هیچ‌کس نخواهد فهمید که اگر کلمه‌به‌کلمه‌ی این کتاب را با موچین بردارد، بعید نیست که در عالَم معنا قطره‌ی جانی از آن بچکد بل شُره کند. چند روز پیش، محمدحسین تکه‌ای از پایانِ شرحِ خواجه بر اشارات شیخ را برای‌م فرستاد که ترجمه‌ش چیزی شبیه این بود: «بیش‌ترِ آن را در حالی مرقوم کردم که دشوارتر از آن حال ممکن نبود. و اغلبِ آن را در زمان آشفتگی خیال ترسیم کردم؛ بل در زمان‌هایی که تک‌تک‌شان ظرف غصه و عذاب الیم و پشیمانی و حسرت عظیم بود؛ در مکان‌هایی که هر لحظه در آن‌ها آتش جحیم شعله می‌کشید و از آسمان بر آن حمیم می‌بارید. لحظه‌ای بر من نگذشت مگر آن‌که چشمان‌م به اشک بود و خیال‌م آشفته. و زمانی نیامد که رنج‌م افزوده نشود و همّ و غم‌م مضاعف نگردد. ... زندگی من بسان امیری بود که لشکریان‌ش غم بود و سپاهیانش همّ.» فوران غم را در همین چند عبارت می‌بینی؟ البته که فلان مصحح در پاورقی آورده که این عبارت نه از خواجه که از نسخه‌‌نویس است. اما چه فرقی می‌کند؟ انسانی زیر لگدهای رنج و پای ابرهای غم و کنار زبانه‌های همّ دست‌به‌قلم بُرده و چیزی نوشته است؛ و حالا که به این‌جا رسیده ـــ‌در واپسین کلمات متن‌ـــ دارد خبرمان می‌کند که از تک‌تک کلمه‌ها خونِ دل می‌چکد بل شُره می‌کند. ترجمه که تمام شد، مقدمه‌ی کوتاهی بر آن نوشتم که جمله‌ی آغازین‌ش این بود: «کجا می‌توان بر مرگ یک فیلسوف گریست؟» وقتی که از کلمه‌هایش بگذریم و به دهلیزهای پنهانِ دل‌ش راه پیدا کرده و داغ‌ش را ببینیم؛ وقتی که از مقابلِ چشمان‌مان بگذرد که حرف‌های او ــ‌جهان و وطن و مسکنی که برای ما ساخته‌ــ چیدمان ساده‌ی کلمات نیست بل بسان غریبی که از وطن دور افتاده، بسان محبی که گرفتارِ محبوبِ ممتنع شده و بسان مومنی که ایمان از دست‌ش رفته، دچار بی‌قراری و گم‌گشتگی بوده است. ما بر مرگ آدم‌ها وقتی می‌گرییم که مجاور غم‌شان شده باشیم. دی‌روز ترجمه‌ای را تمام کردم که از هر بندش جان می‌چکید. می‌دانی، جان نامرئی‌ست. پ.ن: کتاب را انتشارات «ترجمان» منتشر خواهد کرد. .
Show all...
20230625-233318 hosted at ImgBB

Image 20230625-233318 hosted in ImgBB

فیلم «تایتانیک» میوه‌ی ممنوعه‌ی زمانه‌ی ما بود؛ چنان که اگر آن را می‌دیدی، یحتمل از دل‌ت می‌گذشت که گناهی عظیم مرتکب شده‌ای. اما چه‌گونه می‌توان از «تایتانیک» به مقدسات پل بست؟ در واپسین لحظه‌های تایتانیک، آن‌جا که محشر عظیمی برپا شده و خیل آدم‌ها در آب افتاده‌اند، جک و رُز هم‌دیگر را پیدا می‌کنند. جک که در طول فیلم، رُز را ــ‌در سفری وجودی‌ــ از جهانِ آکنده از تشریفات به جهانِ انقطاع کشانده، این بار هم کشان‌کشان او را می‌بَرد و تخته‌چوبِ شناوری می‌جورد و رز را بر آن سوار می‌کند. رز که به امن رسید، جک هم تلاش کرد سوارِ تخته‌چوب بشود اما یک‌باره همه چیز زیر و رو ‌شد و رُز از بالای تخته‌چوب دوباره به درون آب افتاد. و چرخ روزگار ماجرا را روشن کرد: امنْ فقط از آنِ یک نفر خواهد بود. در همین لحظه‌ی نفس‌گیر، دوربین تصویر بسته‌ای از صورت جک نشان می‌دهد؛ تصویری آن‌قدر کوتاه و گذرا که چه‌بسا بارِ اول اصلا آن را نبینی. و در این لحظه، چهره‌ی جک حکایت از آن دارد که در عُمق جان‌ش آتش تصمیم برپاست. اما به چند ثانیه نرسیده، تصمیم‌ش را می‌گیرد و لب‌خند محوی به لب‌ش می‌نشیند: در آب می‌ماند و دستانِ رُز را می‌گیرد و با او حرف می‌زند. برای من این لحظات نقطه‌ی پیوند هنر و الاهیات و فلسفه است؛ در این لحظات کسی دارد تصمیم می‌گیرد که برای محبوب بمیرد. و لب‌خنده جک در این صحنه از حماسی‌ترین صحنه‌های دنیای قصه‌هاست: همه‌ی ما از مرگِ قهرمان برآشفته شده‌ایم و جان‌مان به تقلا افتاده اما دلِ او به ابتهاج نشسته که با مرگ خود امکانی برای محبوب فراهم می‌کند. ضجه و غبطه از آنِ ما، ابتهاج و درآمدن از بار امانت از آن او. ساعتی می‌گذرد؛ و آن‌جا که جان به تنِ جک یخ می‌زند، تصویری می‌بینیم از چهره‌ی مُرده‌ی او که وقتی دست‌ش رها شده، آرام‌آرام به عمق سیاهی اقیانوس می‌رود و چنان محو می‌شود که انگار هیچ‌وقت نبوده است. * * * یک کات عظیم: در آن عصرِ سنگین که دشت به غبار و دود افتاده بود، جهانْ از پسِ پرده‌ی اشک پیش چشمانِ ما سوسو می‌زد. گوشه‌ای از دشت، تمثال سیاهی بر سینه‌ی تمثال سپیدی نشسته بود و ما مات و خیره نظاره می‌کردیم. اما طاقت‌ها دیگر طاق شده بود؛ به سیاق پیرغلامانِ صدابُریده نیم‌خیز شدیم‌ که «ای عزیز فاطمه دادی بزن | آخر ای مظلوم فریادی بزن.» اما او زیر زخم‌های از ستاره افزون، چشم به گوشه‌ای از آسمان داشت و شاید به خنده‌ای غم‌آلوده زمزمه می‌کرد: «الهی رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك ولامعبود سواك ياغياث‌المستغيثين.» این همان لحظه‌ی بر دوش کشیدنِ باری سنگین است: لحظه‌ی مُحب. .
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
سه‌شنبه ۹ خرداد در دانش‌گاه تربیت مدرس از ایده‌ای در حوزه‌ی زبان دینی حرف می‌زنم که دو سه سال گذشته را با آن کلنجار رفته‌ام. ظاهراً محدودیتی برای شرکت در برنامه نیست اما جهت هم‌آهنگی ورود، باید فرمی را از طریق لینک زیر پر کنید. https://survey.porsline.ir/s/mbUEP1OP
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
💠چه‌طور متن انگلیسی بخوانیم؟ دوره‌ی متن‌خوانی انگلیسی (Reading) مبتنی بر روش گشتاری 🧔🏻#حامد_قدیری 🕓 چهارشنبه‌ها ۱۸ تا ۲۰ هشت جلسه 🗓️ آغاز کلاس‌ها از اردیبهشت ۱۴۰۲ فقط حضوری 💳۷۰۰ هزار تومان برای ثبت‌نام و کسب اطلاعات بیشتر به معاونت انضباطی معزز مدرسه پیام بدهید. 💠 دکتر حامد قدیری، مترجم و پژوهشگر و عضو هیئت علمی دانشگاه، در این کارگاه به شما می‌آموزد که چگونه متن‌های انگلیسی‌زبان را راحت بخوانید و بفهمید. شرکت در این کارگاه برای دانشجویان و علاقه‌مندان به علوم انسانی مفید است و همچنین شرکت در این دوره پیش‌نیاز شرکت در دوره‌های ترجمه در فصل‌های بعدی است. ◾️#تولید_محتوا ▪️#ترجمه @SeNoghteSchool
Show all...
مرگ کسی که تولدش را دیده‌ای بهت‌آورتر، دردناک‌تر و غم‌آلوده‌تر است. کمی صبر کن. مزمزه کن و بگذار تلخی‌اش به کام‌ت بنشیند. می‌دانم؛ زهرست اما اگر تلخی‌ش را تاب بیاوریم و سر برنگردانیم، اگر هم‌چنان به حفره‌ای که در دل‌مان کَنده خیره بمانیم، شاید که چیزی دست‌مان بیاید. یک لحظه چشم‌هایت را ببند و ببین که راستی چرا مرگ او دردناک‌ترست؟ شاید چون خنده‌هایش را، قدکشیدن‌ش را، مدرسه‌رفتن‌ش را، آرزوکردن‌ش را دیده‌ای. شاید با مرگ او ناخودآگاه از دل‌ت می‌گذرد که «همه‌ش همین بود؟». شاید با دیدنِ مرگ او، بی‌رحمیِ عالم را دیده‌ای؛ صحنه‌ای را که کسی یک‌روز بر آن پا گذاشته و نقشی ایفا کرده و حالا از آن خارج شده؛ درست مثل وقتی که در دلِ صحرا نشسته‌ای و از دور سواری می‌آید و می‌گذرد و دوباره سکوت برپا می‌شود. با مرگ او، عدم عریان‌ نشسته پیش چشم ما. فهمیده‌ایم که آدم از عدم می‌آید و به عدم می‌رود و زندگی همین وررفتنِ با گردوغبارِ بین دو عدم‌‌ست (آخوندها حتما این‌جا به حرف می‌آیند که «چندان هم عدم نیست» که البته ارزشی ندارد.) این‌جا مرگ مهیب‌تر از همیشه بیخِ گلویمان را می‌چسبد. اما تلخی و مهابت مرگ چه ثمری برای زندگی دارد؟ زندگی هر کدام از ما آکنده از نقاب‌هایی‌ست که شریعت و سنت و اخلاق و فرهنگ و تمدن بر ما تحمیل کرده است. زندگی هر کدام از ما آکنده از اضطراب‌هایی‌ست که از گذشته و آینده نشئت گرفته‌اند و در نقطه‌ی اکنون بر دوش‌مان آوار شده‌اند. و حالا وقتی مهابت مرگ پا به میدان می‌گذارد، یک‌باره این نقاب‌ها را زمین می‌اندازد و آن آوارها را برمی‌دارد. اندیشه‌ی مرگ قُلابی‌ها را از رنگ می‌اندازد اما به چیزهای دیگری رنگ می‌دهد. کجاست آن آدمی که اگر با او قدم بزنم، زندگی را بتمامه زندگی کرده‌ام؟ کجاست آن کاری که اگر در میانه‌ی آن جان بدهم، لب‌خند به لب خواهم داشت؟ کجاست آن صحنه‌ای که منِ درونِ من آن‌‌جا لحظه‌لحظه‌ی زندگی را باولع می‌مکد؟ تصور کن بچه‌ای را که دل‌ش به تلاطم است که با بچه‌های کوچه بازی کند اما دیوار بلندِ هراسِ امتحانِ فردای مدرسه او را حبس کرده. غم‌ش را می‌فهمی؟ دودلی‌ش را می‌خوانی؟ حالا تصور کن که خبر برسد آن امتحان لغو شده و دیگر هیچ دیوار بلندی در کار نیست؛ خبر برسد که هم‌بازی‌ها توی کوچه چشم‌انتظار او مانده‌اند. بچه بال درمی‌آورَد؛ آکنده از شوق، آکنده از حسِ زندگی. و اگر در همین لحظه ــ‌در همین فاصله‌ی بین خانه و کوچه‌ــ بمیرد، از دل‌ش می‌گذرد: «باکی نیست.» به مرگ خیره شو تا زندگی کنی. .
Show all...
سحرِ ام‌روز «صبح روز بعد» برای من تمام شد. و حالا می‌خواهم از پسِ ده پانزده سال بُرخوردنِ جسته‌وگریخته با رسانه و یکی دو سال کار جدی‌ترِ تلویزیونی، حرف‌هایی بزنم که سال‌ها توی سرم وول می‌خوردند. رسانه ــ‌به‌خصوص رسانه‌ی تصویری‌ــ اساساً قداست‌زداست. و من واژه‌ی «اساساً» را می‌فهمم. اجمالاً رسانه حتی وقتی به قدسی‌ترین و مقدس‌ترین چیزها بپردازد، باز هم یک «بازنمایی» از آن ارائه می‌کند؛ یک «بازنمایی» در میان هزاران بازنمایی دیگر که همینْ خدشه‌ای بر تنِ آن قداستِ ادعایی خواهد بود. رسانه ــ‌به‌خصوص رسانه‌ی تصویری‌ــ اساساً حولِ جذابیت می‌چرخد و مثل معرکه‌گیری‌های قدیم و شعبده‌بازی‌های جدید، نسبتی با حقیقت ندارد. و تقریباً مطمئن شده‌ام که حقیقت ــ‌تازه اگر وجود داشته باشد‌ــ فی‌نفسه هیچ جذابیتی ندارد و تا بخواهی جذاب‌ش کنی، آن را به مقتل برده‌ای. پس اگر کسی دغدغه‌ی قداست و حقیقت را دارد، یا اصلا نباید سراغ رسانه بیاید یا اگر آمد، باید در این قتل بهره‌ای ببیند و در دلِ این ضرورت، راهی پیدا کند. همه‌ی این‌ها تفصیل‌هایی دارد اما فعلا حوصله‌ش نیست. وقتی اولین‌بار قرار شد که به «صبح روز بعد» فکر کنم، همین نکته‌ها بحرانِ پرسابقه‌ای را برای‌م عیان کردند: «سحرِ رمضان» در نگاهِ کسی که آن لحظه از خواب بیدار شده، «قدسی‌ترین و حقیقی‌ترین لحظه‌ی زمان» است. و حالا چه‌طور می‌شود در «قدسی‌ترین و حقیقی‌ترین لحظه‌ی زمان» کاری ورزید که اساساً قداست‌ می‌زداید و نسبت به حقیقت لابشرط است؟ این مسئله را قبل‌تر هم با حسین‌بن‌علی داشتم؛ که چه‌طور می‌شود از حسین «روایت کتوم» داشت؛ روایتی که بیش از آن‌که عیان کند، بپوشاند و پرده بکشد؟ گمان می‌کنم صِرف التفات به این بحران راه‌گشاست. کسی که این التفات را ندارد، هرچه‌قدر هم مخلصانه پا به میدان بگذارد و فنی‌ترین و هنری‌ترین تکنیک‌ها را به کار بگیرد، از قضا ضربه‌ای اساسی‌تر خواهد زد مگر آن‌که خودِ امر حقیقی و قُدسی به میدان بیاید؛ که البته قانع شده‌ام امر حقیقی و قُدسی چنین نخواهد کرد. من ضرورتِ رسانه را احساس کرده‌ و پذیرفته‌ بودم که باید با آن کار کنم ولی مدام آن پرسش‌ها را از خودم می‌پرسیدم. راست‌ش مسیر هم آن‌قدر مه‌آلودست که نمی‌دانم توفیقی داشته‌ام یا نه. ولی خوشنودم که وقتی خبر «محبوب‌شدنِ برنامه» به مدد کمپین فضای مجازی را شنیدم، خون‌م به جوش آمد و بر خودم لرزیدم؛ خوشنودم که گاهی توانستم تغییری ــ‌ولو اندک‌ــ در فُرم و محتوا ایجاد کنم. سحر، «صبح روز بعد» تمام شد و حالا چند ساعتی هست که برای من، صبحِ روز بعد آغاز شده است. .
Show all...
قسمت پنجاه‌و‌پنجم پادکست لوگوس منتشر شد پنجاه‌و‌پنجم | شعبدهٔ زندگی پس از زندگی آدم‌هایی هستند که «تجربه‌های نزدیک به مرگ» را از سر گذرانده‌اند. بعضی‌ها هم تلاش می‌کنند از تجربه‌های این آدم‌ها استفاده کنند و آن را دلیلی علمی برای وجود حیات پس از مرگ معرفی کنند. در ایران، مشخصا چند سالی است برنامه‌ای تحت عنوان «زندگی پس از زندگی» این کار را بر عهده گرفته است. در این قسمت از لوگوس، از تردستی کوچک اما مهمی می‌گویم که در این سنخ برنامه‌ها اتفاق می‌افتد. فایل این قسمت را مستقیما از طریق این لینک دانلود کنید.
Show all...
پنجاه و پنجم | شعبدهٔ زندگی پس از زندگی

<p>آدم‌هایی هستند که «تجربه‌های نزدیک به مرگ» را از سر گذرانده‌اند. بعضی‌ها هم تلاش می‌کنند از تجربه‌های این آدم‌ها استفاده کنند و آن را دلیلی علمی برای...

اشاره‌ی کوتاهی به شلایرماخر در دو سنت اگر بخواهی ردِ گام‌های نخست‌ش را بگیری به جناب شلایرماخر می‌رسی: یکی سنت هرمنوتیک جدید و دیگری مسئله‌ی تجربه‌ی دینی. و گمان می‌کنم که روایت درست از هریک از این دو سنت زمانی شکل خواهد گرفت که بتوان توضیح داد که چرا شلایرماخر سرآغاز هر دوی این سنت‌ها به شمار می‌آید. به عبارت دیگر، باید بتوان توضیح داد که روی‌آوری‌اش به آن چه ام‌روز هرمنوتیک مدرن می‌نامیم چه پیوندی خورده به روی‌آوری‌اش به مفهوم «تجربه‌ی دینی» آن‌گونه که او به کار می‌برده است. گمان می‌کنم این پیوند زمانی عیان می‌شود که تصویری کلی از جایگاه شلایرماخر داشته باشیم. او از یک‌سو ملتفتِ عصر روشن‌گری‌ست و نقدهای وارده از جانب روشن‌گری به دین را می‌شناسد و نمی‌تواند آن‌ها را نادیده بگیرد؛ از طرف دیگر، نحوی از دل‌مشغولی به امر دینی دارد که نمی‌تواند به‌راحتی از آن بگذرد. بنابراین، تصویر استعاریِ جایگاه او چنین خواهد بود: کسی که بین او و چیزی فراق افتاده و نه می‌تواند تمام‌و‌کمال به وصال‌ش برسد و نه می‌تواند تمام‌و‌کمال از آن دل بکند. شاید زیرعنوان کتابِ خوب درباره‌ی دین (که با ترجمه‌ی خوب جناب محمدابراهیم باسط منتشر شده) این موقعیت را به‌خوبی نشان دهد: «سخنانی با تحقیرکنندگان فرهیخته‌اش». نه می‌تواند فرهیختگی آن‌ها را کتمان کند و نه می‌تواند (به‌زعم‌او) تحقیرِ نابجای آن‌ها را بپذیرد. این تصویر شاید کمک کند آن پیوند میان تجربه‌ی دینی و هرمنوتیک را بشناسیم. هر دو در پسِ التفات به ناپذیرفتنی‌بودنِ رأی نهاد دینی شکل می‌گیرند اما در پیِ تحلیل و توصیفی درون‌ماندگار و سکولار از امر دینی‌اند.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.