cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

در سایه‌ی تردید

Show more
Advertising posts
1 615
Subscribers
No data24 hours
-77 days
-3630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بچه‌ها رمان رو دوست دارید؟ anonymous poll آره ▫️ 0% نه ▫️ 0% 👥 Nobody voted so far.
Show all...
آره
نه
حتی از پشت شال هم می‌توانستم نفس گرمش را احساس کنم. رویم را برگردانم و کاملا به سمتمش چرخیدم. با دیدن اینکه سهیل خرسند این‌قدر بهم نزدیک شده است، شوکه شدم. بدنم به شکل خوشایندی مورمور شد. حس کردم قطره‌ای عرق از پشت گردنم به پایین چکید. وقتی مشغول خیال‌پردازی راجع‌به نبهان علی شدم، او را فراموش کردم البته نه کاملاً. مگر می‌شد او را کامل از یاد برد؟ باز هم غرق چهرۀ خوش‌تراش استخوانی‌اش شدم. با دیدن شیطنت نگاهش گرمم شد و نفسم بند آمد. سعی کردم بهتم را پنهان کنم. سینه‌ام را صاف کردم و پرسیدم: ـ بله؟ متوجه نشدم چی گفتین؟ لبخندی زد: ـ گفتم فرار نداشتیم. خدایا من جنبه‌اش را نداشتم، هر چقدر هم می‌خواستم دو دوتا چهار تا کنم باز هم فقط به یک نتیجه می‌رسیدم...از من خوشش آمده بود؟ نمی‌خواست از پیشش بروم؟ با لحنی که امیدوار بودم خیلی امیدوار نباشد، پرسیدم: ـ چرا باید فرار کنم؟ دست دراز کرد و گوشۀ شالم را مرتب کرد. با صدای خش‌دار و زمزمه‌واری گفت: ـ هنرمند جوونمون گفت حالا که خودش باید بره، مهتا جان‌جان می‌تونه تابلوها رو نشونم بده. حتی اگه درست یادم باشه گفت "مهتا بهتر از هرکس دیگه‌ای با کارهام آشنائه." حالا مهتا خانم می‌خوای این دوست‌دار هنر رو بدون معرفی این آثار زیبا تنها بذاری؟ #پارت_سی_و_دوم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
به کارت‌های توی کیفم فکر کردم. وقتی داشتم به گالری می‌آمدم ، در طول تمام مسیر لحظۀ دیدارم با نبهان علی را تصور می‌کردم، یک دیدار رویایی درست همانطور ک باب میلم بود رقم می‌خورد، هین صحبت باهاش هرازگاهی انشکت شست و اشاره‌ام را به گردنبندم می‌کشید و توجه او جلب می‌شد. شگفت زده از جذابیت گردنبند، عاشقش می‌شد و ازم می‌پرسید از کجا می‌تواند چنین هدیه‌ای برای همسرش تهیه کند؟ آن وقت من کارتم را به او می‌دادم و ازش دعوت می‌کردم برای خرید به جواهرفروشی‌مان بیاید. هر طور شده راضی‌اش می‌کردم. حتی اگر تنها زمان خالی‌اش در ساعتی بود که جواهرفروشی بسته بود، ترتیبی می‌دادم تا مغازه را برایش باز نگه دارند. بهترین طراح شرکتم را در اختیارش می‌گذاشتم تا کمکش کند هدیۀ خوبی برای همسرش پیدا کند. شاید اگر نوعروس شیخ‌زاده از کارهایمان خوشش می‌آمد، نبهان علی پیشنهاد همکاری می‌داد و می‌خواست شعبه‌ای در اهواز باز کنیم. آن وقت حسابی کارمان می‌گرفت. نه تنها شیخ، بلکه فامیل‌ها، آشناها و دوست‌هایش هم مشتری‌های پروپا قرصمان می‌شدند. حتی اگر خوش‌شانس بودیم شاید شیوخ کشورهای حاشیۀ خلیج فارس هم از مشتری‌هایمان می‌شدند. آندر این رویاها را با خوش‌خیالی تصر کرده بودم که از هیجانش سلول به سلول تنم به تکاپو افتاده بود دمای بدنم تحت تاثیر افکارم بالا و پایین می‌شد و منبض شدم تنم را احساس می‌کردم. یک‌دفعه چند نفر از مهمان‌ها کنار رفتند و بالاخره شیخ را دیدم. نفسم را کوتاه حبس کردم تا هیجانم را کنترل کنم اما احساس کردم قلبم دارد از هیجان از شدت جا کنده می‌شود. این آخرین شانسم برای نجات جواهرفروشی امیری و شعبه‌هایمان بود. باید یک‌طوری توجه‌اش را به خودم جلب می‌کردم. نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم و به محض اینکه گامز بلند برداشتم. صدایش را از پشت گوشم شنیدم. ـ آی، آی. فرار نداشتیم. #پارت_سی_و_یکم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
مهتا: همان‌طور که داشتم دنبال نبهان علی می‌گشتم، با حواس‌پرتی گفتم: ـ درسته. فکر کنم یکی از ثروتمندترین مردهای کشور باشه. استرس عیبی داشتم، مثل کسی که در لبه‌ی پرتگاه ایستاده و تاخیرش مساوس با مرگ. این‌طور نمی‌شد. باید توی گالری می‌گشتم تا بتوانم او را پیدا کنم. اما اگر با وجود حرف فرزام، سهیل خرسند را تنها می‌گذاشتم، زشت نمی‌شد؟ چه فکری درباره‌ام می‌کرد؟ نمی‌گفت خیلی بدقولم؟ لبم را گزیدم و نگاهش کردم. اما یادم آمد خیال کرده بود فرزام «یکی از دوست‌پسرهام!» است و این‌قدر دید منفی‌ای به من دارد. پس اصلاً چرا نظرش برایم مهم باشد؟ فرزام هم حقش بود! تا او باشد من را توی عمل انجام شده قرار ندهد. لعنتی! ممکن بود پسر شیخ رسیده باشد. آن وقت من اینجا داشتم وقت تلف می‌کردم و این فرصت طلایی را از دست می‌دادم. این بار عملاً روی نوک پایم بلند شدم تا دید بهتری به گالری داشته باشم. نخیر! نبود که نبود! صدای بداخلاق سهیل خرسند را شنیدم: ـ مگه شیخ نبهان همین تازگی‌ها ازدواج نکرده؟ باز چه شده بود؟ چرا دوباره عصبانی بود؟ این آدم نمی‌توانست دو دقیقه حالتش را حفظ کند؟ همین لحظۀ داشت با لبخند نگاهم می‌کرد! درست مثل های بهاری یک لحظه آرام بود لحظه‌ای دیگر طوفانی... مهم نبود. بهتر بود ذهنم را متمرکز می‌کردم. الان باید نبهان علی را پیدا می‌کردم. برای اینکه او را از سر خودم باز کنم، جوابش را دادم: ـ چرا ولی ظاهراً خانمش زیاد اهل سفر نیست. فکر نکنم الان هم همراهش اومده باشه. #پارت_سی‌ام #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
سهیل: کاملاً معلوم بود دارد دنبال کسی می‌گردد اما شانه‌اش را بالا انداخت و گفت نه! دروغ می‌گفت و دروغگوی بدی بود. اما مگر می‌شد دروغگوی بدی باشد؟! این هم حتماً یکی از بازی‌های اغواگرانه‌اش بود. بدون شک سعی داشت توجه من را به خودش جلب کند. در مورد این دختر یک چیزی را خوب می‌دانستم ذات کثیفی دارد. شاید اگر از ذاتش باخبر نبودم من هم مثل بقیۀ مردها فریب چهرۀ معصومش را می‌خوردم. راستش حتی ممکن بود همین‌جا پیشنهاد دوستی هم می‌دادم! شب هم با هدیه‌ای از شر رز خلاص می‌شدم. با پروندۀ سیاهی که داشت حدس می‌زدم اگر ازش بخواهم شب همراهم به هتل بیاید، درخواستم را رد نکند. کمی وسوسه‌کننده بود. هیکل مانکن‌ها را داشت اما بیشتر از آن، چشم‌هایش من را به خودشان جذب می‌کردند. دوست داشتم دستم را روی رگ‌های زیر چشمش بکشم. یک‌دفعه پر از نفرت شدم. این زن در واقع، هرزۀ شوهر خواهرم بود. درستش می‌شد شوهر سابق خواهرم! چطور می‌توانستم دربارۀ همچین زنی خیال‌پردازی کنم؟ با فکر اینکه، جذبِ چهره و اندامش شده‌ام، تهوع گرفتم. دوست داشتم نفرت و چندشم را همانجا بالا بیاورم. کمی این‌پا و آن‌پا کرد. بعد از آن حالت مظلومی که به خودش گرفته بود، درآمد و چهرۀ خونسرد و تاجر مانندی گرفت و گفت: ـ راستش آره. دنبال یه شیخ عربم. در واقع پسر یه شیخ عرب. آقای نبهان علی. شاید شما هم اون رو بشناسی. ـ فکر کنم بعد از خرید اون تیم فوتبال اهوازی، تموم آدم‌های اینجا بشناسنش. #پارت_بیست_و_نهم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
از بدبینی خودم خجالت کشیدم. لبخندی زدم و گفتم: ـ من هم... راستش هر دوتاشون خیلی برام عزیزن و لایق خوشبختی‌ن، همین امیدوارم به چیزی که لایق عشق قشنگشونه برسن. ـ آدم‌ها باید به چیزی که لیاقتشونه، برسن. سرم را به تأیید تکان دادم. خندید و گفت: ـ مثل تو قصه‌ها آدم بدها باید به جزای کارشون برسن و آدم خوب‌ها تا ابد خوب و خوشبخت زندگی کنن. یاد مامان و بابا افتادم که چقدر آدم‌های خوب و خیری هستند ولی الان دارند با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنند. بعد یاد بهروز افتادم؛ با اینکه خبری ازش نداشتم اما حدس می زدم الان خوش و خرم دارد به زندگی‌اش می‌رسد. کاش مثل قصه‌ها آدم‌ها به آنچه که حقشون بود می‌رسیدند. آهی کشیدم و آرام گفتم «کاش دنیا واقعا دار مکافات باشه.» لبخند زیبایی روی لب‌هایش نشست. وقتی با مهربانی لبخند می‌زد گوشۀ چشم‌های چین‌های ریزی می‌افتاد و انگار چشم‌های سیاهش مثل شب‌های تابستانی و پر ستاره می‌شد. آدم دوست داشت همین‌طور بنشیند و از چشم‌هایش ستاره بچیند. متوجه شدم کمی زیادی با دقت نگاهش کرده‌ام! باید به خودم می‌آمدم. آنقدر شیفته‌ی سهیل خرسند شده بودم که یادم می‌رفت برای چه کاری اینجا هستم... بهتر بود برای انجام کارم کمی از او فاصله بگیرم. شاید می‌توانستم آرام‌آرام از پیشش بروم و نبهان علی را پیدا کنم. سعی کردم خیلی نامحسوس اطراف را دید بزنم. سهیل خرسند پرسید: ـ منتظر شخص خاصی هستی؟ #پارت_بیست_و_هشتم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
خوش خیال بودم که فکر می‌کردم با گفتن این حرف، شرمنده می‌شود و عذرخواهی می‌کند. بدون اینکه در نوع نگاه کردنش تغییر ایجاد کند، همانطور دست به دست قدمی به جلو برداشت و با تمسخری بیشتر از قبل گفت: ـ یعنی می‌خواد از یکی دیگه خواستگاری کنه؟ هول کردم. با ترس این‌طرف و آن‌طرف را پاییدم تا مطمئن شوم طناز نیست و سوپرایز فرزام را خراب نکرده‌ام. طناز از خواستگاری فررزام خبر نداشت و فرزام قصد داشت غافلگیرش کند! خیالم که از نبود طناز راحت شد، سرم را تندی به‌سمت سهیل خرسند چرخاندم و خیلی آرام گفتم: ـ مگه نگفتم قراره خواستگاری کنه؟ آقای خرسند نزدیک بود سوپرایز فرزام رو خراب کنی! اون وقت نه خودش من رو می‌بخشید، نه طناز! باز خدا رحم کرد طناز این دور و بر نبود. جمله‌ی آخر را آرام گفتم. این بار نگاهش عادی شد. بعد با خنده گفت: ـ نگفتی سوپرایزه! فکر کردم تو رو دوست داره و شاید خانواده‌اش هماهنگ کردن و به‌خاطر اون‌ها می‌خواد بره خواستگاری. با اینکه هنوز بابت توهینش ناراحت بودم ولی با یادآوری دلدادگی فرزام و طناز لبخندی روی لبم نشست. همیشه با دیدن تعهد و علاقۀ صادقانه‌شان بهم آرامش می‌گرفتم: «نه، فرزام خیلی وقته طناز رو می‌خواد. البته عشقشون دوطرفه‌ست. اگه خانواده‌ها مشکلی درست نکنن، قراره بالاخره به هم برسن.» با مهربانی گفت: ـ امیدوارم به خواسته‌شون برسن. با دقت نگاهش کردم ببینم باز هم دارد مسخره می‌کند یا جدی است اما این بار نگاهش مهربان بود. #پارت_بیست_و_هفتم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
از «شما» به «تو» تنزل پیدا کرده بودم! آمدم بگویم بهتر است مثل سابق با من رسمی صحبت کنید که یک‌دفعه متوجۀ جملۀ دومش شدم! حس کردم قلبم لحظه‌ای از کار ایستاد و دست و پایم سست شدند. اغراق نبود اگر می‌گفتم در آن لحظه دود از کله‌م بلند شده...احتمالاً او هم شایعۀ رابطه‌ام با دامون پناهی را شنیده بود و برای همین با تمسخر نگاهم می‌کرد و این‌طور داشت تحقیرم می‌کرد. لعنتی بر بختم فرستادن. سایه‌ی این گذشته‌ی مسخره روی تمام جسمم افتاده بود و اجازه نمی‌داد بقیه خود واقعی‌م را ببینند. لحظه‌ای بعد خجالت جای خودش را به خشم داد. حس کردم از عصبانیت، مثل بمبی شده‌ام که چاشنی‌ش فعال شده و هر لحظه احتمال می‌رود بترکد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و شمرده‌ شمرده گفتم: «رابطه‌م با فرزام نه به شما و نه به هیچ‌کس دیگه‌ای ربط نداره!» با تمسخر ابرویش را بالا برد. دوست داشتم روی پاشنۀ پایم بچرخم و درحالی‌که پاهایم را به زمین می‌کوبم ازش دور شوم. اما در این موقعیت واقعاً جای یک شایعه و تهمت دیگر را نداشتم. از آن گذشته ممکن بود رابطۀ فرزام با عشقش بهم بخورد. نفس عمیقی کشیدم، دستم را روی گردنبندم گذاشتم، خانواده‌م برای سرپا ماندن به من امید بسته بودند، با صدایی که سعی داشتم خونسرد به نظر بیاید گفتم: ـ با اینکه بهتون ربط نداره اما دوست ندارم کسی برای خودم یا فرزام بیچاره حرف دربیاره. فرزام برای من فقط یه دوست خوب و البته یه هنرمند خوش آتیه‌ست. حتی قراره توی همین چند روز بره خواستگاری. #پارت_بیست_و_ششم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
مهتا: فرزام با دیدن یکی از مشتری‌های ثابتش، سهیل خرسند را دست من سپرد و رفت! سعی کردم بگویم که من هم کار دارم ولی قبل از اینکه حتی جمله‌ام را تمام کنم، فرزام رفته بود. مطمئن بودم عمداً من را با سهیل خرسند تنها گذاشته است تا به خیال خودش با حرف زدن با این مرد فوقِ جذاب، حواسم را از اتفاق‌های بدی که این مدت افتاده است، دور کند. نگاه مرددی به سهیل خرسند انداختم. حس کردم باز هم در چشم‌هایش نفرت و تمسخر موج می‌زند. بدتر دستپاچه شدم. کاری که نکرده بودم از من بدش بیاید؟ دستپاچه شده بودم و با اضطراب نگاهی به اطراف انداختم. پس دوست‌دخترش کجا رفته بود؟ نفسم کوتاه حبس شد! همین مانده بود ایستادن کنار او باز هم برایم دردسر ایجاد کند. آنقدر شانسم گند بود که باز هم تهمت‌ها سمتم سرازیر شود...از فکر کردن به چنین اتفاقی بدنم یخ کرد. نخیر!،نبود که نبود! ناچاراً لبخندی به او زدم، با صدایی آرام که سعی داشتم استرسش را پنهان کنم گفتم: ـ آقای خرسند، مطمئنم الان خیلی از خانم‌ها و آقایون توی گالری منتظرن تا فرصتی برای حرف زدن با شما پیدا کنن. بهتره مزاحمتون نشم تا از وقتتون بهتر استفاده کنین. با اجازه از حضورتون مرخص می‌شم... به جای اینکه او هم خداحافظی کند، با خونسردی پرسید: «دقیقاً چه رابطه‌ای با فرزام داری؟ یکی از دوست پسرهاته» #پارت_بیست_و_پنجم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
تنم گر گرفته بود و بدنم داشت عرق می‌کرد، حرص و کینه در بند بند وجودم رشد کرده و داشت و حالا جزئی از شخصیت من شده بود. احساس کردم دارم آتش می‌گیرم. دلم می‌خواست این هرزۀ سنگدل را که بی‌دغدغه وبدون توجه به زندگی‌هایی که خراب کرده بود، نابود کنم. چطور وجدانش قبول می‌کرد راحت و بی‌خیال با دیگران گفتگو کند و بخندد...کاش می‌توانستم همین جا، جلوی این جماعت که از ثروتمندترین و قدرتمندترین کشور بودند، آبرویش را ببرم، می‌توانستم کاری کنم که همۀ آدم‌های توی گالری بفهمند که این برۀ معصوم و ملوس چه زن پست و دغلبازی است. اما نه...من با او حالا حالا‌ها کار داشتم. مرگ تدریجی آدم‌ها را بیشتر زجر می‌دهد. من باید به او مرگ تدریجی هدیه می‌کردم. به‌سختی جلوی خودم را گرفتم. بعداً سرِ فرصت می‌توانستم به مهتا امیری بگویم چه نظری درباره‌اش دارم. اما اول باید نابودش می‌کردم. کاری می‌کردم که با التماس از خواهرم بخواهد او را ببخشد. فکر روزی که او به دست و پای سوگل بیفتد و التماسش کند باعث شد لبخندی گوشه‌ی لبم جاخوش کند. در حال دست و پنجه نرم کردن با افکارم بودم که فرزام یک‌دفعه گفت: «آقای ارجمند رو دیدم. من باید برم. مهتا جان لطفاً گالری و تابلوها رو نشون آقای خرسند بده. آقای خرسند، بعد از خودم، مهتا بهتر از هرکس دیگه‌ای با کارها آشناست. هر سؤالی داشته باشین، می‌تونین از مهتا بپرسین.» ـ اما فرزام، من... #پارت_بیست_و_چهارم #در_سایه‌ی_تردید #ارغوان
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.