–𝙁𝙖𝙣𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝙇𝙖𝙣𝙙–
𝗪𝗲𝗹𝗰𝗼𝗺𝗲 𝘁𝗼 𝗼𝘂𝗿 𝘇𝗼𝗻𝗲 ✦ ִֶָ ۫ ˑ ֗ نویسنده میپذیریم. — چنل خلاصهی فیکشنها: – @FFL_Stories — معرفی نویسندهها: – @FFL_Writers — ناشناسهاتون: – @FFL_Comments — چنلهای زیرمجموعه: – @StayBySkz — راهنما: – #Guidance
Show more6 915
Subscribers
+324 hours
+347 days
-7430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Photo unavailableShow in Telegram
〔 #Nighty 〕
𖥔 برای خواندن لمس کنید 𖥔
─Character: #Jeongin
─Author: #Maranta
Authors Info ୭࿔
Comments GP ୭࿔
⨳ @FanFiction_Land ⨳
❤ 8❤🔥 1
Photo unavailableShow in Telegram
〔 #Nighty 〕
𖥔 برای خواندن لمس کنید 𖥔
─Character: #Jeongin
─Author: #Maranta
Authors Info ୭࿔
Comments GP ୭࿔
⨳ @FanFiction_Land ⨳
𓍯 #Bluphoria
─Couple: #ChanLix
─Genres: Romance, Drama
─Author: #Flourish
─Part: 4
𓂃Authors Info
𓂃Comments GP
彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃
Bluphoria, Ep4 [@FanFiction_Land].pdf7.90 KB
❤🔥 20❤ 3
Photo unavailableShow in Telegram
𓍼 #Bluphoria
𓍼 Part 4
شاید کتابم مثل یه گل باشه. همیشه توی گلدونه و از جاش تکون نمیخوره ولی وقتی هر از گاهی بهش سر میزنیم رشد میکنه و بازم رشد میکنه و یک دفعه میبینی کتابی که سالها پیش خریدی اما چندین بار خوندیش ریشهی محکمی توی زندگیت زده تا یادت بیاره. که هنوز هم در جریانه. زندگی رو میگم..
ִֶָ ⏳زمان آپ : یکشنبهها
𓏲 #Flourish
彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃
❤ 15❤🔥 2
𓏲 #OneBiteOfStory
موهای لخت و سیاهی داشت که گاهی چشمهاش رو میپوشوند. گاهی باید بین تار موهای براقش دنبال چشمهاش میگشت، اما تقریبا بهش عادت کرده بود.
سهون عادت کرده بود اون پسر رو تماشا کنه که با قدمهای آهسته توی راهرو قدم میزنه. تقریبا شبیه یه روح بود. صدای ملایمی داشت که هیچوقت از یه حدی بالاتر نمیرفت و هیچوقت ترجیحش حرف زدن نبود.
سهون میل زیادی به تماشا کردنش داشت. جوری که در کمد کوچیک توی سالن رو باز و بسته میکرد، جوری که با چاپستیک برنج سرخ شده میخورد. سهون مدام در حال تماشا کردنش بود.
اما پسر تقریبا هیچوقت بهش توجهی نداشت. توی یک تیم بازی میکردن. سهون حداقل صدبار بهش پاس داده بود و بابت تمام ضربههایی که وارد سبد میکرد، تشویقش کرده بود. اما لوهان هیچوقت خارج از سالن تمرین باهاش حرف نمیزد. گاهی ساعتها بعد از این که همه میرفتن، توی سالن میموندن. اون موقع بود که سهون فهمید لوهان تنها زندگی میکنه. وقتی گفت کسی قرار نیست نگرانش بشه، نگاهش مثل همیشه بود.
حالا صدای برخورد توپ به سالن بسکتبال دوباره به گوش میرسید. شونههای سفید لوهان ترکیب خوبی با لباس نارنجی رنگ ورزشیش میساخت.
– شونهت کبود شده.
لوهان نگاه گیجی به دستش انداخت. ولی نتونست چیزی پیدا کنه. سهون به جایی که خودش نشسته بود، اشاره کرد. ساعت از ۷ بعدازظهر گذشته بود و سهون احساس میکرد پاهاش ژلهای شدن.
وقتی پسر کوچیکتر به آرومی کنارش جا گرفت، کمی به سمتش چرخید. هنوز توپ بین دستهاش بود.
– توپ خورد به شونهت. متوجهش نشدی؟
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد. وقتی سهون دستش رو به سمت شونهی برهنهش دراز کرد، بیحرکت موند.
– باید ماساژش بدی، وگرنه کبود میشه.
و دستش رو بااحتیاط روی شونهی لوهان حرکت داد.
– خسته شدی؟
لوهان سرش رو تکون داد.
– یکم.
موهای بلندش دوباره چشمهاش رو پوشونده بودن.
– نمیخوای بری خونه؟
لوهان توپ رو بین پاهاش نگه داشت.
– هنوز زوده.
به آرومی کف سالن دراز کشید. زانوهاش از زمین فاصله داشت و به هم چسبیده بود. فضای خالیای برای نگه داشتن توپ ایجاد میکرد.
– چرا بسکتبال بازی میکنی؟
لوهان به سقف سالن زل زد.
– عادت دارم. از وقتی پنج سالم بود، بازی کردم.
سهون نگاهش رو به سینهای که به آرومی تکون میخورد، دوخت.
– کسی باهات بازی میکرد؟
چشمهای لوهان بسته شد.
– نه. پدربزرگم از پنجره نگاهم میکرد.
چشمهای سرخش رو مالید.
– هنوز برای مسابقهها میاد. بهش گفتم لازم نیست به خودش زحمت بده و هروقت امتیاز میگیرم عصاشو تو هوا تکون بده. همیشه بقیه رو عصبانی میکنه. ولی وقتی میگه من پسرشم، بقیه بهش میخندن. شاید دیگه بسکتبال بازی نکنم.
چشمهاش دوباره بسته شد و بدنش این بار برای مدت طولانیتری ساکن موند. نگاه خیرهی سهون حتی یک ثانیه هم از روش کنار نرفته بود.
𓏲 #Hunhan
彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃
❤🔥 10❤ 1
〔 #Bluphoria 〕
"قبلا فقط کتابهایی که از خلاصشون یا از نویسندشون خوشم میاومد میخوندم. یا ژانرهایی که دوست داشتم. اما وقتی ویراستار شدم یه جورایی باید هر کتابیو میخوندم. راستش گاهی اوقات میتونستم از بین چندین کتاب انتخاب کنم که ویراستاری چه کتابی رو بردارم اما من مثل هدیه در نظرش گرفتم. فکر کن! قراره وارد دنیایی از شگفتی بشی که هیچی ازش نمیدونی!
راستش این برای من هیجانانگیز بود. در واقعیت که ما هیچوقت نمیتونیم وارد سرزمین عجیب آلیس بشیم، نه؟ پس حداقل اجازه دادم کتابها منو به دنیاشون ببرن. مثل این که وارد داستانی بشم و هر لحظه کنار شخصیتها باشم. همراهشون احساسات مختلفمو تجربه کنم و بعد از مدتی متوجه میشم که تجربیات درون وجود من هم زیاد شده. با این که نمیتونستم دخالتی در داستان بکنم. اما دیدم، شنیدم و یاد گرفتم. اصولا ویراستارهای تازهکار گاهی اوقات از این مورد ناراضی هستن ولی اون مدت شاید برای من یکی از هیجانانگیز ترین دورههای زندگیم بود. هنوزم گاهی اوقات این کارو میکنم. میرم به کتاب فروشی و اولین کتابی که جلد یا عنوانش چشمهامو روی خودش نگه میداره رو میخرم. نمیگم از تمام کتابایی که به این روش خوندم راضی بودم و همه رو دوست داشتم. اما خوشحال بودم که تونستم وارد اون دنیاها بشم و داستانهای دیگه رو هم ببینم. تو هم اگر دوست داری میتونی این شکلی فکر کنی. باز کردن یک کتاب مثل باز کردن در یه دنیای خیالی میمونه. فقط باید دلت ماجراجویی بخواد!"
#Quote
彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃
❤🔥 12❤ 3
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.