♲ᵛᶦᵖ ᴘᵃʳᵗᶦ sᵗᵘʳᵉ ▽̶͟͞ ͞☡
ـ﷽ ـ همـہ چے از همــــہ جا هستید ڪه هستیم باشید ڪه بمونیم!
Show more601
Subscribers
-224 hours
-17 days
+630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
یه معلم ادبیات داشتیم به نام آقای "دار"
روز اول کلاس اومد گفت سلام،من دارم...
یکی از رفقا هم از ته کلاس جواب داد
خسته نباشی اینجا هممون داریم!
برو مدرسه دخترونه بگو اونا ندارن
🤣 2
Photo unavailableShow in Telegram
دوست پسرمو بیبی سیو کرده بودم
با بابام اشتباه گرفتم:)))
🤯 3
❤️🔥🔥🔥
🔥
🔥
#همخونه_اخموی_من
#پارت_71
زن عمو و عمو ایستادن و پشت بندش ما هم ایستادیم که هادی برادر هانیه رو بهش گفت
_بسلامتی نورچشمتم برگشت
_وای اره داداش خیالم راحت شد دیگه پیش خودمه
هادی_خوش اومدی دایی زودتراز اینا منتظرت بودیم پسر
دستم از دور بازوش باز کردم و همین که خواستم هردو دستم بهم قفل کنم انگشتاش مابین انگشتام قرار داد و محکم توی دستش گرفت خودمم تعجب کردم نیم نگاهی بهش کردم که لبخند دخترکشی زد و رو به داییش لب زد
_ممنون دایی اومدنم دلیل مهمی داشت
زن هادی_خوش اومدی پسر چشمت روشن هانیه جون ایشالله دامادیش ببینیم
گفت و دست مارال گرفت و به جلو هدایت کرد که مارال خودش جلو اومد و دستش رو جلوی هامون کشید و گفت
_خوش اومدی پسر عمه امیدوارم دیگه بیشتر ببینمت
_ممنون ولی فکر نکنم چون ما کلی کار داریم
ما؟؟؟؟؟بافشار دستم برگشتم و نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت
_مگه نه؟
_ها؟اها اره اره یکم سرمون شلوغ
حامد_هامون جان خاله هدا هم این طرفن
رو به خونواده هادی اقا لب زدم
_خوش اومدین امیدوارم از جشن امشب لذت ببرین
گفتم و همراه عمو و هامون قدم برداشتم که صدای عصبی هادی رو که مخاطبش هانیه بود رو شنیدم که گفت
_جریان چیه ابجی این دختر چرا چسبیده به پسرت؟حتما باید اینم اینجا میبود؟
_وا داداش چه حرفیه دلوین دخترمنه پاره تنمه ناراحت میشم نگین اینجوری خودتون متوجه میشین
نفس هام یکی در میون میومد فکر نمیکردم اینقدر واضح بودنم رو منع کنن ولی اینجا خونه ی عموم بود من میزبان بودم اما.......
❤️🔥🔥🔥
🔥
🔥
#همخونه_اخموی_من
#پارت_70
_دلوینم بهت امانت میسپرم امیدوارم نامیدم نکنی که اون موقع با من طرفی
_خیالتون راحت
دستش رو به سمتم گرفت که دست توی دستش گذاشتم اروم انگشتام لمس کرد و در اخر کمی دستم رو فشرد و کمک کرد سه پله اخر رو پایین بیام ،نگاهم به عمو افتاد که با خوشحالی و چشمایی که میدرخشید نگاهم میکرد و در آخر به سمتم اومد و بازوهام توی دست گرفت و به بغلش کشیده شدم کنار گوشم اروم جوری که خودم بشنوم زمزمه کرد
_هامون پسرمه ولی تو جونمی اگه اذیتت کرد بگو پدرش درارم
خنده ی کوتاهی کردم که ازم جدا شد با لبخند نگاهم میکرد که سری به نشونه ی چشم تکون دادم صورتش خم کرد و پیشونیم رو بوسی و رو به هامون گفت
_نبینم یه اخم بیاد رو صورتش هااا وگرن چشم میبندم به همچی
_امشب همتون دارین منو تهدید میکنین هاااا مگه اسیر میخام ببرم؟شما نمیخاین چیزی بگین دلوین خانم؟
لبم اروم گاز گرفتم که زن عمو گفت
_خبه خبه زبونشو
گفت و پشت چشمی نازک کرد و اینیار عمو بود که گفت
_خب پس امشب عقد بی عقد همون فقط جشن برگشتنت باشه بریم خانم
هامون با دهن باز به عمو نگاه میکرد منو زن عمو به زور جلوی خندمون گرفتیم که همون لحظه یکی از خدمه هایی که واسه پذیرایی اومده بود رو به عمو گفت
_جناب عاقد اومدن
_باشه برین راهنماییشون کنین توی اتاق مخصوص تا موقعش بگیم تشریف بیارن
_چشم
گفت و رفت و اینبار عمو با جدیت رو به هامون گفت
_خب میگی چیکار کنم پسر؟فقط جشن؟
_باباااااااا
بابا گفتنش با حرص بود هرکی ندونه فکر میکرد بخاطر داشتن من اینجور داره حرص میخوره ولی.......
بعد کمی کل کل پدرو پسر بلاخره بازوی هامون گرفتم و پشت سر عمو و زن عمو به سمت مهمون ها رفتیم و یک به یک خوش امد میگفتیم تا اینکه رسیدیم پیش خانواده زن عمو هانیه و.............
❤️🔥🔥🔥
🔥
🔥
#همخونه_اخموی_من
#پارت_69
همراه هانیه جون از اتاق بیرون زدیم و یه دستم دور بازوش حلقه کردم و اون یکی دستم دامن لباس رو یکم بالا گرفتم و به سمت پله ها رفتیم وحشتناک صدای موزیک بلند بود و خونه پر از مهمون ، از این بالا میدیدم که چجوری داشتن وسط خودشون رو میکشتن و میرقصیدن یه لحظه سرم چرخوندم و یکم دور تر از پله ها چشمم به عمو حامد و هامون افتاد که کنار سه تا مرد ایستاده بودن که دوتاش هم سن سالای عمو بود و اون یکی معلوم بود جوونه و پشتش بمن بود برگشتم سمت زن عمو و گفتم
_وای زن عمو خیلی شلوغ شده
_میخوای شلوغ نشه جشن عقد تک پسر خاندان بهداده
_کاش عقد نمی.....
اخمی کرد و رو بهم گفت
_دیگه نشنوم هاااا تو از اول تااخر عروس خودمی دختر خودمی به کَس کَسون بقیه نمیدمت فقط به هامون میدمت
گفت و خندید و ابرو بالا انداخت و به پایین پله ها اشاره کرد سری تکون دادم و خندم خوردم و نگاهم رو به پایین دوختم
عمو حامد و هامون پایین پله ها ایستاده بودن و نگاهشون خیره به ما بود برق تحسین و درخششون رو به راحتی میشد ازین فاصله دید
دست زن عمو رو محکمتر گرفتم و باهم پایین قدم برداشتیم سر بلند کردم و نگاهم به هامون افتاد که با لبخند خاص و دخترکشی خیره ام بود و یه اخم کوچیکی بین ابروهاش جاخوش کرده بود
کت و شلوار مشکی مارک و پیرهن سفید که حتی از زیر کتش هم معلوم بود بهش جذب جذبه ،یکه دستش توی جیب شلوارش بود و اون یکی که ساعت مارک مشکیش دور مچش بود رو جلوی سینه اش نگه داشته بود و کفشای چرم براق و مشکی...
سر پایین انداختم یکم استرس داشتم خودمم نمیدونم چرا واقعا چرا قبول کردم به عقد هامون دربیام بقول زن عمو شاید بخاطر بازیای بچگیم و شوهرشوهر گفتنی که بهش میگفتم ولی من تو این سن هیچی ازش نمیدونستم به سه پله اخر که رسیدیم زن عمو دستم رو از دور دستش دراورد و سمت هامون گرفت و گفت...........
❤️🔥🔥🔥
🔥
🔥
#همخونه_اخموی_من
#پارت_68
_همش تقصیر این حامده منو از راه بدر کرده خودش هفت خط روزگاره هااا نبینش یه پسر سی و سه ساله داره
_طفلی عموم
_اره عموت پس من چی؟
_شما که عشقی
به سمتم اومد و دستم گرفت و بلند شدم با تحسین و چشمای برق زده نگاهم میکرد و گفت
_یه چرخ بزن
_چشم
_وای دورت بگردم من هزار ماشالله خیلی ناز شدی لباس هم که عالیه اینو از اونور اورده بود گفت واشه جشن عقدمون تن کنه
پسرم سلیقه اش حرف نداره این از عروسش اینم از انتخاب لباس واسه عروسش...خب مادر کفشاتم بپوش دیگه
_چشم
کفشای سفیدی که نگین کاری شده بود و بنداش تا وسط ساق پام میومد رو با کمک زن عمو پا کردم که ارایشگر با اجازه ای گفت و رفت پایین توی جشن شرکت کنه هانیه جون بهش گفته بود بمونه از خودش پذیرایی کنه همین که رفت رو به زن عنو گفتم
_لازم بود عقد باشه؟ما که میدونیم دلیلمون چیه؟
_لازمه مادر خودش هم گفت خوشش نمیاد از صیغه بخاطر همین ترتیب عقد رو داد
_اما ما اصلا همو نمیشناسیم
_اشنا میشی قشنگم تازشم من فقط تورو به عروس خودم قبول دارم نه هیشکی دیگه به اینام فکر نکن من میدونم با یه نگاهت میتونی دل هامون منم ازین رو به این زو کنی من کنارتم دخترم
نفس عمیقی کشیدم که دستم رو گرفت و ادامه داد
_نه به گذشته فکر کن نه به اینده به الان و این جشن فکر کن به دراوردن چشم بقیه تو و هامون لایق این خوشبختی هستین
_خوشبختی که بخاطر کاره و یه همخونه شدن که پای عقد وسط کشید
_قبلا هم گفته بودم من تورو به کسی نمیدم جز هامون یادته از بچگی میگفتم عروس خودمی و توام میگفتی پس هامون چرا نمیاد پیش عروسش ها؟ببین الان اومد پیش عروسش
با یاداوری گذشته و حرفای که زنگ گر گرفتم و از خجالت لبم گاز گرفتم که سریع گفت
_عه عه عه نکن خراب میشه
_دست خودم نیست ....یکم استرس دارم و خجالت میکشم اینجور نگین اون موقع بچه بودم نگین پیش هامون هااا فردا مسخرم میکنه
_غلط میکنه پس من چیکارم یادت نیست بهش زنگ میزدیم بهص میگفتی من عروستم چرا نمیای پیشم
_وای زن عمو امشب اخه چه وقتی یاداورس گذشته بود
قهقهه ای زد و گفت
_باشه باش حالا سرخ نشو بریم که هامون بد شکاره که نتونست بیاد تو اتاق
❤️🔥🔥🔥
🔥
🔥
#همخونه_اخموی_من
#پارت_67
تور سرم رو با تل فیکس کرد و روی موهای بلند و فر شده ام گذاشت و از جلو دو تار موی فر شده توی صورتم انداخت و تور رو به درخواست خودم روی دستام و قسمتی از سینه ام رو پوشوند عقب رفت و گفت
_میشه باهم عکس بگیریم؟
_چرا؟
_اولین عروسی خارجی منی و بی نظیر شدی دلم میخواد داشته باشمت
_ولی نباید عکس جایی درج کنین
_چشم فقط نمونه کارمه تو گوشی میذارمش
سری تکون دادم که منو سمت تخت برد و نشوند و بعد بجای گوشی دوربین در اورد و یکم سرم کج کردم ک رو به پایین گرفتم و اون عکس گرفت مجدد سمتم اومد و تور رو از روی دست و سینه ام باز کرد و پشت سرم یکم صاف و اویزونش کرد و گفت
_یکی هم ازاد باشه اخه حیف نیست این زیبایی بپوشونی هرچند فرقی نداشت تور رو روی سینه ات هم بود برجستگی و فرم سینت از یقه ی باز لباست کاملا مشخص بود
_تموم شد؟
دوربینش تنظیم کرد و بعد عکسی که گرفت دوباره تور رو روی دست و سینه ام کشید و گفت
_اره پرنسس داماد وای خدای من عالی شدی دختر بیا زن خودم شو من دلم رفت چه برسه به دوماد
باهم خندیدیم که در اتاق باز شد و پشت بندش زن عمو با کت و دامن کوتاه، قرمز و مشکی و و موهای شنیون شده و ارایش ملایمی وارد شد با تعجب نگاهش کردم که خودش خندید و گفت
_خوشگل ندیدی؟
_وای زن عمو قرار بود اینجا بیای درستت کنن
_گفتم دیر میشه تا تو رو اماده کن و نمیخواستم هول کنه
_خیلی خوشکل شدی بیچاره حامد
_خودتو ندیدی بیچاره پسرم طاقت نمیاره وسط جمع کارتو میسازه
با دهن باز به شوخی های زن عمو نگاه کردم که بلند خندید که خندیدم و گفتم
_زن عمو جونم زیادی شیطون شدیااااا
پشت چشمی نازک کرد و گفت............
👍 1