cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

نویسنده ی رمان های؛خمارلحظه ها،غرب زده ی ایرانی،درحسرت آرزوها،دلبروحشی،نفس داغ،نقاب رخ،هم آغوش،از لب تا قلب ،بغض یک لبخند کپی حتی با ذکر نام نویسنده هم ممنوعه @T_khataee به پیج نویسنده در اینستا بپیوندید insta : instagram.com/t.khataee

Show more
Iran67 614Farsi65 691The category is not specified
Advertising posts
2 139
Subscribers
No data24 hours
-107 days
-5730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#part307 #منظومه_ی_چشمات_307 جلوی پنجره ی قدی اتاق میایسته نفس عمیقش با اهی جانسوز همراه که میشه   سرم رو بطرف علیرضا بر می گردونم با دیدن چشمای اشکیم قدمهاشو با عجله بطرفم بر میداره روی تخت میشینه در حالیکه دستامو بدست می گیره لب می زنه :نیلو می دونم حرفی برای دلداریم پیدا نمی کنه -تو خبر داری ماجرا چیه ؟ به زحمت این جمله رو به زبون میارم -وکیلش می گفت جاوید رفته جلوی اپارتمانش با هم  دعواشون شده جاوید هلش داده سرش خورده به دیوار پشت سرش به خود وکیلشم نگفت سر چی دعواشون شده چشمامو روی هم فشار میدم باورم نمیشه همه ی اینا به خاطر من اتفاق افتاده باشه لعنت به بی فکرایای من اینکه تصمیم گرفته بودم همه چی رو به جاوید بگم ولی بقدری اون رانندگی مزخرفم هیجانزده ام کرده بود به کل یادم رفت بهش بگم کاش اونروز یه جور دیگه ایی رقم می خورد یه جوری که پای جاوید به بازداشتگاه و زندان باز نمی شد سرنوشتمون جور دیگه از سر نوشته نمی شد علیرضا بر خلاف نارضایتی فرزانه منو با خودش به اپارتمانش برد رفت امدم به دفتر وکیل جاوید برای قرار ملاقاتم با جاوید بی ثمر بیهوده بود وکیلش با اظهار اینکه کاری از دستش بر نمیاد خلع مسئولیت کرده بود واقعیت اینکه منو و جاوید عقد نبودیم مدث صیغه ی غیر رسمیمون هم تموم شده بود هضمش برام خیلی سخت بود باورم نمی شد که جاوید بخواد همچین بازی با من بکنه و بخواد دستمو توی پست گردو بذاره که دستم به هیچ جایی بند نباشه حس می کنم بهم خیانت شده مگه خیانت کردن به بودن با جنس مخالفه نه خیانت بهمین صداقت نداشتن هم می تونه باشه همین حسی که همه وجود،منو گرفته و من فکر می کنم که،از پشت بهم خنجر خورده هر روز منتظرم تا خبری از جاوید مبنی بر اینکه میخواد منو ببینه ولی،دریغ از یه حرف امیدوار کننده از این بلاتکلیفی و سکوت خوشم نمیاد مثل بزرخ می موننه برام با هر حرف و حدیثی میمرمو زنده میشم چند ضربه به در بعد فرزانه بدون اینکه منتظر بشه جواب بدم یا اجازه ورود بدم در رو باز وارد اتاق میشه حداقل عقلش به در زدن می رسه -عمه میخواد ببیندت بیا سالن -عمه ، مامان جاوید ؟ سر تکون میده با هیجان از روی تخت می پرم خدا خدا می کنم خبر خوبی از جاوید برام داشته باشه مامان جاوید با دیدنم فنجون چایش رو روی عسلی میذاره و از جاش بلند میشه بر خلاف برادرزاده هاش زن خونگرمیه واقعا نمیشه اونو کفه ترازو با برادر زاده هاش گذاشت . دستاش دورم حلقه من دوباره چشمام پر اشک میشن -چطوری عزیزم ؟ -می بینید که ؟ -خیلی لاغر شدی دستم رو می گیره کنار خودش می نشونه -از زن داداش فهمیدم اینجایی
Show all...
#part306 #منظومه_ی_چشمات_306 از طرف دیگه نمی دونستم چه بلایی سر جاوید اومده بود گوشی منم دست جاوید،مونده بود کل شماره هایی که می تونستم دنبال جاوید بگردم با فلش بکی توی مغزم خورد با خودم گفتم نکنه ...اره خودش بود لعنت به من که بلک لیستش نکرده بودم .همش تقصیر منه لعنت به من ... دوباره دستم رو برای تاکسی زرد خالی که پیش،میاد بلند از خوشانسی برام نگه میداره بدون توجه به صدا زدنای فرزاد سوارش میشم ادرس خونه ی مادر جاوید رو میدم بقدری غرق افکارم میشم که،نمی فهمم کی تاکسی جلوی در توقف کرده بود زنگ در رو برای سومین بار فشار میدم کسی خونه نیست با نامیدی به این فکر می کنم سراغ کی و دست به دامن کی بشم تا خبری از جاوید بهم بده که ماشینی جلوی پام میاسته و پشتبندش مامان جاوید از سمت شاگرد ماشین پیاده میشه چشمای قرمز و صورت باد کرده نشون میده گریه کرده با دیدنم دستاشو باز می کنه -نیلوفر دخترم دیدی بدبخت شدیم جاویدمو می کشن با هق هق به آغوشش پناه می ببرم دلم میخواد همه ی اینا خواب باشه یه کابوس که با تکونای خود جاوید چشم باز کنم ببینم که خواب بود مثل هر روز جاوید بالای سرم در حالیکه دستشو ستون سرش کرده با عشق نگام می کنه توی آغوش مادرش فشرده میشم نمی دونم برای دلداری دادنش چی،بگم تنها لب می زنم جاوید بی گناهه حالش خوب میشه جاوید بر می گرده خونه ... گوش به حرف مادرش که میدم می شنوم تنها امیدم این بود پسره از کما بیاد بیرون ولی فوت شد جاویدم بدبخت شد قصاصشش می کنن بدبخت شدم خدا خودش می دونم با چه جگر خونی بزرگش کرده بودم تازه تازه خیالم از خونواده پدریش راحت شده بود که دیگه تنهام نمیذاره هر جا که باشه به فکرمه قصاصش می کنم به دار می زننش ... تنها رمقی که بعد از این دو روز دهشت اور برام مونده پر می کشه چشمام با تصور جاویدی که به دار کشیده شده سیاهی می ره همه دنیام رو ظلمات سیاهی و تاریکی می گیره ... -به داداش زنگ زدم گفته خودشو می رسونه باید یکی باشه بالای سرط باشه ما که دنبال پرونده جاویدیم مادرشم که کلا فشارش بالاست دکتر میگه باید بستری بشه ولی کو گوش شنوا بی تابی جاوید رو می کنه نمی دونم پشت گوشی کیه که یراش توضیح میده به یکی از بازوهام سرم وصله خجالتزده ام برای همین نمی تونم چشمامو باز کنم مشخصه که کسی به جز بابای جانان داخل اتاق نیست . نفس عمیقی رو که می کشه بقدری بهم نزدیک هستش که چشمامو بیشتر بهم فشار میدم قطره های اشک از سر بدبختیم روی بالش بیمارستان می چکه بالاخره علیرضا سر می رسه و از بابای جانان تشکر می کنه منو تحویل میگیره ...
Show all...
#part305 #منظومه_ی_چشمات_305 -چه خبرته ؟فقط میخوام برسونمت -لازم نکرده برو خواهرتو برسون -جاوید برات اعصاب نذاشته ها ...نمیشه باهات حرف زد -حرف نزن منو تو حرفی با هم نداریم که بزنیم -ای بابا ، شمشیرتو از رو بستی که تو ، بماند که طلاق گرفتیم بابا تو خواهر شوهر خواهرامی ، خواهر دومادامی ...نسبت فامیلی داریم با هم به مرگ تو ... -به مرگ خودت ، دست از سرم بردار ... -بیا خوبی کن دنده رو جاانداخت تا حرکت کنه بی اهمیت به حضورش نفس عمیقی کشیدم چند قدمی از ماشینش فاصله گرفتم تا دوباره تاکسی بگیرم که دوباره دنده عقب گرفت صدام کرد -نیلو.... لعنتی نیلو چیه ؟کشمشم دم داره حداقل نیلوفر رو کامل بگو نیلو چیه از خودم در تعجب بودم انگار نه انگاری روزی روزگاری منو این مردک با هم سر گذشتی داشتیم ، باید بهش بتوپم تا بره رد کارش لعنتی ... -می دونم حالت به خاطر جاوید گرفته اس توی همچین موقعیتی فقط خواستم کمک حالت بشم نه حال گیرت جاوید حالش چطوره ؟واقعا از شنیدنش نه تنها جا خوردیم،اخه از جاوید بعید بود همچین کاری ، دوستم نبودن که با هم به مشکل خوردن مات و مبهوت به فرزاد خیره میشم با خودم فکر می کنم داره در مورد چی حرف می زنه چرا در موردش چیزی نمی دونم و نمی فهمم اصلا سر در نمیارم بالاخره با هزار فکر خیال می پرسم -منظورت به کیه ؟ -به پرویز ، با هم گلاویز شدن جاوید تا حد مرگ زدش ... -حد مرگ ؟ پرویز رو ؟ -حالش خیلی بده ؟ سوالی نگام میکنه در حالیکه من هیچی سر در نمیارم نمی تونم به فرزادم بروز بدم که از جاوید دو روزه که خبر ندارم ...سرم گیج میره تصاویری مقابل چشمام جون میگیرن که باعث تعلیل رفتن مقاومتم برای محکم بودنم میشه گوشی لعنتیم دست جاوید جا مونده بود پرویز حروم زاده مدام پیام می داد وای این بی خبری از جاوید نمی تونه خبر خوبی باشه حتما بلایی سرش اومده بود الان خود جاوید کجا بود کاش جرات اینو داشتم که از فرزاد بپرسم تا بفهمم چه بلایی سر زندگیم سرگروند دور خودم چرخیدم کجا برم یقه ی کی رو بگیرم تا کسی از جاویدم بهم خبری بده با فشرده شدن بازوم به خودم اومدم فرزاد از ماشینش پیاده حالا مقابل روم ایستاده بود از بازوم گرفته و تکونم می داد -چرا اینطوری شدی ؟ -چ ....چطوری ؟ -رنگت پریده مثل این می مونه که خبر بدی شنیدی نکنه خبر نداشتی جاوید یکی رو زده الانم افتاده هلفدونی ؟ سعی کردم خودم رو باخبر نشونش بدم هر چی باشه من زنش بودم ولی بدبختی من که یکی دو تا نبود حرفای علیرضا از یه طرف بهم فشار می اورد اینکه عقدی بین جاوید صورت نگرفته بود حتی مدت صیغه هم خیلی وقت پیش تموم شده
Show all...
#part304 #منظومه_ی_چشمات_304 دقیقه ی بعد ایستاده وسط اتاق خوابمون گریه ایی که از وقتی علی حقیقت رو گفته در پس پشت چشمام مخفی،کرده بودم رو با صدای بلند های های رها می کنم .جنین وار روی تخت جمع میشم .زار زدم برای زندگی که هیچوقت با من بنای سازگاری نذاشته زار زدم برا پدر و مادری که از بچگی به خاطر اختلاف سنی که باهام داشتن،دور بودن حالا هم که توی این شرایط سخت بهشون نیاز داشتم ازم دور دستشون از دنیا کوتاه،شده بود ـو اینطور بی پناه رهایم کردن بودن چطوری می تونستم با این موضوع کنار بیام جاویدی که فکر می کردم تنها،پشت و پناهمه اینطوری فریبم داده بود لعنت به این زندگی جهنمی که من،داشتم .یکباره بهم خوردن زندگیم کم نبودکه حالا باید از اونی که همدم نفسام بود اینطور نارو میخوردم . زار زدم به سرنوشتی که از همون اول مانند الان از سر ناچاری و اجبار فرزاد رو پذیرفته بودم و شکست خورده بودم . زار زدم به این حقارتی که شنیده بودم و نمی تونستم دم بزنم ... هر لحظه با تصور اینکه همین حالا جاوید از راه می رسه و من دلم میخواد اون چشمای سبزش رو از کاسه در بیارم و یا یه دونه مو رو سرش نذارم . **** در خونه ی مادر جاوید رو برای دومین بار می کوبم این دو روز هر بار که اینجا اومدم کسی در رو برام باز نکرده دیگه نمی دونم به کی رو بندازم تکنولوژی با بعد خوبیهایی که داره معایبش حالا منو عاصی کرده چرا که همه شماره ها رو سیو کرده فقط شماره خودم و جاوید رو حفظ بودم که هر دو گوشی خاموش بودن و من مونده بودم که با کی تماس بگیرم انگاری با فهمیدن حقیقت ماجرا یه زلزله ی ده ریشتری اومده همه ی زندگیم رو ویرون کرده بود منی که از دست جاوید عصبی بودم حال با دو روز بی خبری دست به دعا بودم که فقط صداشو بشنوم صحیح،سالم ببینمش این دو روز افکار و سنایورهایی نبود که ننویسم که ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه تنها امیدم این بود که این بی خبری می تونست خبر خوبی باشه که یعنی اتفاقی برای جاوید نیفتاده باشه با صدای بوق ماشینی سر بر می گردانم فرزاد رو پشت رل در حالیکه بهم زل زده می بینم .سعی می کنم بیتوجه به حضور خودش و اون دویست شش اش چند قدم به جلو بردارم و دستم رو برای گرفتن تاکسی دراز کنم ولی از رو نمی ره پرو خان بی اختیار یاده اسمی که روش گذاشته بودم می افتم ماموت هر چند زیاد جثه اش به ماموت نمی خوره ولی از نفهمی چیزی از ماموت کم نداره بابا وقتی راهمو کج می کنم تا پرم به پرت نخوره یعنی حسابت نمی کنم راهتو بکش برو چیه مثل سریش می چسبی با بوقی که دوباره می شنوم دلم میخواد برگردم سرش داد بزنم -ها چیه؟
Show all...
#part303 #منظومه-ی-چشمات-303 -پس جاوید،خبر داره -نه امکان نداره ، جاوید،دوسم داره -دوستت داره ، در کنارشم پولم دوست داره کیه که از یه ارثیه هنگفت بدش بیاد -منظورت چیه ؟ -منظورم به جاویده فرزانه می گفت پدر بزرگ جاوید ارثیه شو شرطی کرده ، در صورت ازدواج با دختر عموش و بچه دار شدنشون قراره امپراتوریه یراحی به جاوید برسه ... -من باورم نمیشه که جاوید،از ثبت نشدن عقدمون خبر داشته با اتفاقایی که این مدت افتاده حتما اونم یادش رفته -خیلی ساده ایی خواهر من جاوید خواسته سرتو شیره بماله ... با به صدا اومدن زنگ گوشیش ، گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید -باید یه فکر اساسی بکنیم همزمان با حرفش گوشی رو روی گوشش گذاشته با نیم نگاهی به من جواب داد -باشه عزیزم الان خودمو می رسونم بدون خداحافظی گوشی رو قطع و به داخل جیبش دوباره سُر داد -یعنی جاوید،با نقشه داره ازم سوء استفاده می کنه -نمی دونم هیچم سر در نمیارم ولی اینو می دونم که باید،مفصل باهاش حرف بزنیم تا بفهمیم چی به چیه ؟ حالا یا خودت سر از کارش در بیار یا من ...درسته تا حالا برا تو و ارزو برادری نکردیم هر چی باشه پشتتون به بابا و مامان گرم بود ولی از حالا به این به بعد می تونی رو من و امیر حساب باز کنی خواهر کوچیکه امشب با خود جاوید،حرف بزن شاید واقعا یادش رفته ولی با کنار گذاشتن پازلا کنار هم نمی تونم باور کنم که جاوید واقعا یادش رفته باشه اون نیومدن عاقد سر مراسم همه و همه می تونه نقشه ی از پیش تعیین شده باشه ...من باید برم ولی منتظر تماست می مونم تا ته این ماجرا رو در بیارم ... علیرضا که رفت متل شکست خورده ها روی مبل فرود اومدن نمی تونستم باور کنم که جاوید،با من و احساسات پاکم همچین بازی در بیاره با فکر اینکه عقدی صورت نگرفته به یکباره از خانم خونه بودن به مشغوقه و مِترس بودن ترفیع درجه داده حس حقارت بهم دست می داد . بارها و بارها شماره اش رو می گیرم که چند بارش ریجکت بعد گوشی از دسترس خارج بعد خاموش میشه و من کل سالن خونه رو با رفت و برگشت عصبی گز می کنم باورم نمیشه که همچین کلاه بزرگی سرم رفته باشه این خاموش بودن گوشی جاوید نوید بر گناهکار بودنش هست نگاهم به ساعت که نصف شب رو اعلام میکنه می دوزم خبری از جاوید نیست با خودخوری فکر می کنم نکنه علی سراغش رفته باشه برا اینکه بهم جواب پس نده اینطوری منتظرم گذاشته باشه ولی با به یاد اوردن حرفای علی که گفته منتظر تصمیم من می مونه خط قرمزی بر روی این فرضیه ام میکشم با به یاد اوردن اینکه گوشی منم دست جاوید شماره ی خودم رو می گیرم ولی بوق پشت بوق تنها صدایه که می شنوم
Show all...