Book lovers Translate
مجموعه عشق بر اساس اعداد مجموعه اولین قوانین اراذل کانال فروش ما: https://t.me/world_of_translates جلد ششم سرزمین رویاها، نوری در تاریکی فروش ندارد پیام ندید.
Show more4 667
Subscribers
-524 hours
+1137 days
+230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_353
نیک لحظهای طول کشید تا به سخنانش فکر کند. «فکر میکنم بهترین کار اینکه که توی این بحث خاص با هم صلح داشته باشیم.»
«خب، من مطمئناً قصد ندارم جنجال به پا کنم.»
«چه حیف. چون احتمالاً باعث میشد همهچیز سادهتر بشه.» نیک پاهایش را دراز کرد و مچ پاهایش را روی هم انداخت. «فکر نمیکنی بهتره بذاری اعلیحضرت چند لحظهای با خواهرش صحبت کنه؟»
نگاه ایزابل به سمت دوک برگشت. «با فرض اینکه خواهرتون موافقت کنه، دلیلی نمیبینم که نتونیم ملاقاتی ترتیب بدیم.»
دوک سرش را پایین آورد و با تواضع گفت: «یه شروع شریفانه.»
ایزابل با قاطعیت و صراحت، طوری که انگار داشت در مورد آب و هوا صحبت میکرد، گفت: «اگه حتی انگشتتون بهش بخوره، از این خونه بیرونتون میکنم.»
لیتون و نیک هر دو با این حرفش سیخ نشستند. به وضوح به حیثیت و شرافت دوک توهین شده بود، اما ایزابل زیر نگاههای متعجب و آزردة آن دو ایستاد و به سمت در رفت. او را نمیشناخت، از این جهت نیک را هم خیلی خوب نمیشناخت.
غم و اندوه تهدید به سرازیر شدن به دلش کردند. دستش را روی دستگیرة در گذاشت و به سمت دو مرد باشکوهی که کنار هم ایستاده و منتظر بودند، برگشت. «جورجیانا تحت حمایت ارل ردیچه. کل نفوذ مقامش هم پشت سرش قرار داره.»
بعد از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست. لیتون به سمت نیک برگشت. «ارل ردیچ یه ارله. من یه دوکم. آخرین باری که بررسی کردم، سلسله مراتب اشراف هنوز توی یورکشایر برقرار بود، مگه نه؟»
👍 17❤ 12😁 6🥰 1
19900
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_354
نیک با مرد احساس همدردی کرد. «فکر میکنم باید آماده باشی تا همه چیزهایی رو که تابهحال در مورد قدرت خودت به عنوان یه دوک باور داشتی، فراموش کنی. تمام ساکنین این خونه قبل از پادشاه جورج، به این زن سوگند وفاداری خوردن.»
خود من هم همینطور.
لیتون به چشمانش نگاه کرد. «بهم نگو که دلبستة این دختر شدی.»
نیک دوباره روی صندلیاش نشست و اجازه داد کلمات در ذهنش جاری شوند.
دلبسته. این کلمه برای حسی که نسبت به ایزابل داشت، عادلانه نبود. نه بعد از دیشب، نه بعد از امروز صبح که او از پشت این میزی که متعلق به چندین نسل پیشش بود، امر کرده بود، نه بعد از اینکه بدون هیچ ترسی با یکی از قدرتمندترین مردان انگلیس رو در رو و... پیروز شده بود.
«کافیه که بگم، اون احترام و تحسینم رو به خودش جلب کرده. شاید حتی بیشتر.»
چشمهای لیتون ریز شد. «اگه این دختر رو قبول کنی، دیوونهای. این رو میدونی؟»
«میدونم.»
«و؟»
«بههرحال این کار رو میکنم.»
سر تکان دادن دوک با باز شدن در نیمهکار ماند. وقتی ایزابل وارد شد، نیک دوباره ایستاد و تحتتأثیر زیباییاش قرار گرفت. حتی در لباس عزاداری هم زیبایی و دوستداشتنی بودنش انکارناپذذیر بود... قد بلند، نرم و بینقص بود. ایزابل لحظة کوتاهی به چشمانش نگاه کرد، اما پیش از اینکه نیک بتواند افکارش را بخواند، نگاهش را برگرداند. یعنی او هم به اندازة خودش ذهنش درگیر اتفاقات دیشب بود؟
❤ 26🥰 6👍 4
21900
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_355
نیک در اتاقش بود و داشت برنامهریزی میکرد که او را برای کل روز به گردش ببرد که جین در زده و آمدن لیتون را اعلام کرده بود.
طبق معمول جناب دوک زمانبندی وحشتناکی داشت.
این فکر با ورود جورجیانا که پشت ایزابل پنهان شده و دستانش را محکم در هم گره کرده بود و به کف زمین نگاه میکرد، از بین رفت.
لیتون جلوتر رفت و وقتی حرف زد، خوشحالی بیشاز اندازهای در صدایش موج میزد. «جورجی...»
جورجیانا سرش را بلند کرد و نیک از احساسات زیاد توی صورت دختر شگفتزده شد... خوشحالیای که با اضطراب و غم درآمیخته بود. بله، اما با عشق هم. وقتی لیتون او را در آغوش قدرتمندش گرفت و روی پاهایش بلند کرد، جورجیانا نتوانست شادی را از لحنش دور نگه دارد. «سایمون!»
آن تنگی توی سینة نیک که با گفتن ارتباطش با دوک به جورجیانا به وجود آمده بود، حالا با دیدن تصویر پر از محبت خواهر و برادری آن دو آزاد شد... حالا کاملاً مطمئن بود که فرار دختر به شمال هیچ ارتباطی به لیتون نداشت.
در عوض، وقتی لیتون او را روی زمین گذاشت، دستانش را توی دست گرفت و گفت: «خیلی نگرانت بودم، جورجی. باید بهم بگی چی شده. قسم میخورم تمام تلاشم رو برای درست کردن همهچیز میکنم.»
این حرفش باعث بلافاصله اشک در چشمهای دختر بجشود و دختر دستانش را از دستهای او بیرون کشید و قدمی عقب رفت و از او دور شد. ایزابل آنجا بود و به نشانة آرامشدادن و همبستگی با او بازویش را دور جورجیانا گذاشت. این ایزابل بود که شروع به صحبت کرد. «شاید باید چای بیارم.»
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
👍 23❤ 13🥰 4👻 1
22400
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_352
نیک لبخند زد. «بله.»
«معلومه که به نظرت سرگرمکنندهست.» بعد نگاهش را به سمت ایزابل برگرداند. «بانو ایزابل. میدونم اینجا توی یورکشایر چی کار میکنی.»
«اعلیحضرت؟»
«همین سه دقیقه پیش بهم گفتی احمق. کاملاً مطمئنم میتونیم تشریفات رو کنار بذاریم. میدونم اینجا یه جور مجمع زنان رو اداره میکنی.» نه نیک و نه ایزابل این حرفش را تأیید نکرد. «راستش اصلاً برام مهم نیست چی کار میکنین. البته تا وقتی که خواهرم رو وارد این شرارتی که انجام میدین، نکنین. واضحه؟»
ایزابل به جلو خم شد و ساعدهایش را روی دفتر سالنامة چرمی سر میز گذاشت. «نه به طور کامل، نه.»
«ایزابل... تحریکش نکن.» لحن نیک با هشدار همراه بود.
این حرفش فقط بدتر او را عصبانی کرد. «تحریکش نکنم؟ چرا نه؟ چی باعث شده فکر کنه میتونه وارد خونهم بشه، امنیت من و کسایی رو که اینجا زندگی میکنن، تهدید کنه و انتظار داشته باشه که به راحتی اون دختر بیچاره رو بهش تحویل بدم؟»
لیتون فریاد زد: «اون خواهرمه!»
«خواهرتون باشه یا نه، اعلیحضرت. به میل خودش به اینجا اومده. وقتی اومد، ترسیده، نامطمئن و درمانده بود تا از شما دور باشه! میخواستی چی کار کنم؟ بیرونش کنم؟»
«تو به خواهر گمشدة دوک لیتون پناه دادی! من کل لندن رو زیر و رو کردم تا پیداش کنم!»
«با کمال احترام، ایشون به نظر من گمشده نبود.»
این حرف گستاخانهاش باعث شد دوک از حیرت ساکت شود. سپس ایزابل به نیک نگاه کرد و برق چشمانش را درک نکرد. «میخوای طرف ایشون باشی؟»
👍 22❤ 15👏 2
21100
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_335
با این تفاوت که حالا چیزی فراتر از سایهی غولآسای خانه و گذشتهاش وجود نداشت.
چیزی که انتقام آن را از بین میبرد.
مایکل این افکار را کنار زد.
«اعتراف میکنم. زمانی که لنگفورد به فالکونول به عنوان شرط در قمار پیشنهاد داد، میدونستم که تو به دنبالش میای. خوشحال بودم که برنده شدم، چون میدونستم که تو رو احضار میکنه.»
مایکل حس رضایت از خویشتن را در حرفهای او شنید. «چرا؟»
نیدهام شانهای بالا انداخت. «همیشه میدونستم که پنلوپه با تو یا تامی آلس ازدواج میکنه. و بین خودمون باشه، همیشه امیدوار بودم که تو آن فرد باشی، دلیل خاصی هم نداشت، هرچند نامشروع بودن آلس تا حدودی دلیلش بود. من همیشه دوستت داشتم پسر، همیشه فکر میکردم از مدرسه بر میگردی و آماده میشی که عنوان، زمین و دختر رو بگیری. وقتی لنگفورد تو رو به خاک سیاه نشوند. و مجبور شدم لیتون رو تور کنم، بهت بگم که آزردگیم یه ذره دو ذره نبود.»
اگه مایکل از این ایده که نیدهام همیشه او را برای پنلوپه میخواست، متعجب نمیشد، خودخواهی نهفته در این جمله باعث سرگرمیاش میشد.
«چرا من؟»
نیدهام به تایمز نگاه کرد و سوال را سبک سنگین کرد. در نهایت گفت: «تو بیشتر از همه به این سرزمین اهمیت میدادی.»
درست بود. او به زمین و مردمش اهمیت میداد. آنقدر زیاد که وقتی همهچیز را از دست داده بود، شهامت بازگشت و رویارویی با آنها را نداشت. برای رو در رو شدن با پنلوپه.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
❤ 28❤🔥 10👍 9👏 1
32200
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_336
و حالا دیگر برای رفع و رجوع این اشتباهات دیر شده بود.
نیدهام ادامه داد: «بعلاوه تو رو بیشتر دوست داشت.» پرشی از هیجان به خاطر حرفهایش و حقیقتی که در آن بود، از مایکل گذشت. او را بیشتر دوست داشت. تا اینکه مایکل رفت. پنلوپه تنها شد و دیگر به او اعتماد نکرد. البته، حق داشت اعتماد نکند. مایکل اهدافش را روشن کرده بود، با ترجیح دادن چیزی که همیشه میخواست، او را برای همیشه از دست میداد.
پنلوپه همان قربانیای بود که مایکل از ابتدا برای دادنش برنامهریزی کرده بود. قربانی کردنش در آن زمان چندان فداکارانه نبود. اما حالا، آنقدر سخت بود که از حد تصور خارج بود.
البته، کاملاً از او انتظار میرفت، او همة چیزهای ارزشمندی را که تابهحال داشت، نابود کرده بود.
نیدهام بیخبر از افکار ناهنجار مایکل گفت: «حالا مهم نیست. کارت رو خوب انجام دادی. روزنامه امروز صبح ازدواج شما رو ستایش کرده... اعتراف میکنم، از تلاشی که برای چرخوندن قصه انجام دادی، شگفتزده شدم. شاه بلوط خوردن و والس روی یخ و گذروندن بعدازظهر با دخترهام و چیزهای مسخرهی دیگر. ولی کارت رو خوب انجام دادی... به نظر میرسه که وست باورش کرده. روزنامهها قسم میخورن که ازدواجت یه ماجرای عاشقانهست. اگر نام ما به هر شکلی با یک ازدواج رسوایآمیز آلوده میشد، کسلتون پیشنهاد ازدواج نمیداد.
شما باید مخالف این خواستگاری باشید نه کسلتون. پیپا بهتر از یک احمق تمامعیار، است. مایکل دهانش را باز کرد تا حرف بزند، اما نیدهام گفت: «بههرحال، گولشون زدی. انتقام مال توست، همونطور که توافق شده.»
انتقام مال توست. حرفی که یک دهة تمام برای شنیدنش منتظر مانده بود.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
❤ 25👍 14❤🔥 8🤔 1
32400
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_332
بورن آن را به عنوان نشانهای برای نزدیک شدن در نظر گرفت.
وقتی به بالای تپه رسید، مکث کرد و به گسترهی وسیعی از اراضی که تا رودخانه تایمز امتداد داشت، نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و از حس هوای سرد در ریههایش لذت برد. توجهش به سمت نیدهام جلب شد که در برابر آفتاب صبحگاهی دستش را سایبان چشمانش کرده بود.
در نیمهراه پایین رفتن از تپه بود که نیدهام او را صدا زد: «مطمئن نبودم که بیای.»
«متوجه شدم که آدم باید به احضار پدرزنش پاسخ بده.»
نیدهام خندید. «به خصوص وقتی که پدر زن مورد نظر تنها چیزی رو که میخوای، در اختیار داشته باشه.»
مایکل دست دادن محکم نیدهام را پذیرا شد. «بدجور سرده، نیدهام. اینجا چیکار میکنیم؟»
مارکیز او را نادیده گرفت و با صدای «ها!» برگشت و سگها را بیست یاردی کیش کرد. یک قرقاول تنها در هوا پر زد. نیدهام تفنگ ساچمهای خود را بلند کرده و شلیک کرد.
«لعنتی! از دستش دادم.»
یک شوک بود، مطمئناً.
دو مرد به سمت بوتهها رفتند و بورن منتظر شد تا مرد مسنتر صحبت کند. «کار خوبی کردی که دخترهای من رو از بدنامیت دور نگه داشتی.» مایکل جوابی نداد و نیدهام ادامه داد: «کسلتون از پیپا خواستگاری کرده.»
«اون رو شنیدم. اعتراف میکنم متعجبم که قبول کردی.»
درحالیکه باد به آنها وزید، نیدهام غُر زد. سگی در همان نزدیکی پارس کرد و نیدهام برگشت. «بیا، بروتوس! هنوز کارمون تموم نشده!» راه رفتن را از سر گرفت. «سگ نمیتونه به اندازه یه هیولا شکار کنه.» بورن در برابر جواب دادن مقاومت کرد. «کسلتون یه هالوئه، اما یه ارله و این باعث خوشحالی همسرش میشه.» سگها یک قرقاول دیگر را فراری دادند و نیدهام شلیک کرد و آن را از دست داد. «پیپا انقدر باهوشه که صلاح خودش رو بدونه.»
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
❤ 35👍 14❤🔥 2🤨 1
34900
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_333
«پیپا برای زندگی با کسلتون خیلی باهوشه.» میدانست که نباید این را میگفت. میدانست تا زمانی که سند انتقام لنگفورد در دستان او نبود، نباید اهمیت بدهد که دختر با چه کسی ازدواج میکند. اما نمیتوانست از فکر پنلوپه دست بردارد. و جوری که پیپا به این ازدواج بیمیل بود، باعث ناراحتی پنلوپه میشد. مایکل نمیخواست او ناامید بشود. خوشحالی او را میخواست.
داشت دلنازک میشد.
به نظر میرسید که نیدهام متوجه نشده بود. «دختر قبول کرده و من نمیتونم اون رو لغو کنم. نه بدون دلیل موجه.»
«و این واقعیت که کسلتون یه گله گوسفنده چی؟»
«به اندازه کافی خوب نیست.»
«اگه برات یکی دیگه پیدا کنم چی؟ یکی بهتر؟» مطمئناً چیزی در پروندههای انجل هست، چیزی که کسلتون رو محکوم کنه و به نامزدی پایان بده.
نیدهام نگاه برندهای به او انداخت. «یادت رفته. من به بدترین شکل ممکن از نتایج یک نامزدی بهم خورده آگاه هستم. حتی اونایی که دلیل موجه دارن هم به دخترها آسیب میزنن. و همینطور به خواهرهاشون.»
مثل پنلوپه.
«چند روز بهم فرصت بده. چیزی برای تموم کردنش پیدا میکنم.» ناگهان خیلی مهم بود که بورن راهی برای خروج از نامزدی پیپا پیدا کند. فرقی نمیکرد که طعم انتقام را بچشد، که آنقدر نزدیک و شیرین بود.
نیدهام سرش را تکان داد: «باید پیشنهادهایی که میاد رو قبول کنم. وگرنه یه پنلوپه دیگه روی دستهام میمونه. تحملش رو ندارم.»
بورن با شنیدن این حرف، دندانهایش را به هم فشرد. «پنلوپه یک مارکینسه.»
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
❤ 32👍 13❤🔥 2🥰 1
38800
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.