cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تا روشنایی بنویس!

📖🐛 @zahramahboubi

Show more
Advertising posts
485
Subscribers
No data24 hours
+217 days
+1330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

نوبت که به پدرم می‌رسید، آرزوهایم معمولی بود. مانند آن پسر مشهور در اودیسه -به‌گمانم، مثل بیشتر پسرها- آرزو می‌کردم «دست‌کم پدرم مردی سعادتمند بود / که در خانهٔ خویش پیر می‌شد.» ولی، برخلاف تلماخوس، هنوز، بعد از بیست‌و‌پنج سال، از مرگِ نامعلوم و سکوت پدرم رنج می‌برم. من به قطعیتِ خاکسپاری‌ها غبطه می‌خورم. این قطعیت برایم رشک‌برانگیز است. چه احساسی باید داشته باشد که دست‌هایت را دور آن استخوان‌ها حلقه کنی، تصمیم بگیری که آن‌ها را چگونه قرار بدهی، و بتوانی بر آن تکه خاک دست بسایی و دعایی بخوانی. #روایت_بازگشت #هشام_مطر / مژده دقیقی @abooklover
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
#روایت_بازگشت #هشام_مطر / مژده دقیقی @abooklover
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
بخشی از دیباچهٔ #در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست به‌قلم جووانی ماکیا / ترجمه‌ی مهدی سحابی @abooklover
Show all...
2
هنگامی که فیلسوفان می‌گفتند انسان همهٔ خاطره‌هایش را در اختیار دارد، اما توانایی به یاد آوردنشان را نه، پروست از خود می‌پرسید: «خاطره‌ای که نتوان به یاد آورد چیست؟ موفق نمی‌شویم رویدادهای سی سال گذشتهٔ زندگی‌مان را به‌خاطر بیاوریم، اما یکسره در آن‌ها غوطه‌وریم.» و آن‌گاه، شاید کمابیش درمانده از این فکر که این‌همه چیزهای گذشته ناپدید شده باشد، خلایی که بدین‌گونه حس می‌کرد به جای آن‌که او را وادارد گسترهٔ ناشناختهٔ پیرامون خود را تنگ‌تر کند، او را در سکوتی بی‌پایان، فراتر از تولد، فراتر از خود زندگی گذشته‌ها فرو می‌برد. می‌گفت: از آنجا که بخش بزرگی از خاطره‌های گذشته را نمی‌شناسم، از آنجا که این خاطره‌ها برایم دست‌نیافتنی‌اند و هیچ وسیله‌ای برای به یاد آوردنشان ندارم، از کجا معلوم که در این تودهٔ ناشناخته خاطراتی هم نباشند که به فراتر از دورهٔ زندگی انسانی من مربوط می‌شوند؟ و پرسش‌هایی از این دست یکی پس از دیگری می‌آیند. اگر در درون و در پیرامون ما خاطره‌های بسیاری هستند که به یاد نمی‌آوریم، این فراموشی می‌تواند زندگی‌ای را هم دربربگیرد که شاید در تن انسان دیگری، حتی در سیارهٔ دیگری گذرانده‌ایم. بخشی از دیباچهٔ #در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست به‌قلم جووانی ماکیا / ترجمه‌ی مهدی سحابی @abooklover
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
#سکوت_دریا #ورکور / ژرژ پطرسی @abooklover
Show all...
4
مرگ مادر، پروست را نه به «شیار گود»ی که از آن سخن گفته بود، که به ورطه‌ای عظیم و تاریک افکند. و برای یک زن مرده، برای تنها زنی که به‌راستی دوست داشته بود یعنی مادرش، چون بودلر ندای دپروفوندیس کلاماوی* سر داد: از ژرفای ورطهٔ تاریکی که دلم بر آن فروفتاده تو را به زاری می‌خوانم تا یاری‌ام کنی ای یگانه که دوست می‌دارم... جهانی مرگ‌آلود است، این سُربین افق غوطه‌وران در شب تاریکش دهشت و ننگ در آن جهان خفه‌کننده با افق پوشیده از سرب، نمی‌توانست حتی از آرامش خواب، که از ژرف‌ترین مسکن‌هاست، برخوردار باشد. غرق در سکوتی که هیچ نشانی از آسایش و صفا نداشت، بلکه مه غلیظی بود که زندگی یک بیمار تب‌زده را دربر می‌گرفت، سکوتی که همه دربارهٔ یک بیمار رعایت می‌کنند، او نیز چون مکبث، خواب را کشته بود. و تجسم این که چگونه رؤیاهایی رنجش می‌دادند و از کدامین ژرفاهای شعورش سربرمی‌آوردند چندان دشوار نیست. تنها از عشق زاییده نمی‌شدند که زاری‌اش برای آن هر لحظه شکل دگرگونی به خود می‌گرفت، و از برداشتی از زمان حال برمی‌آمد که دقیقاً شبیه برداشتی از گذشته بود، به‌گونه‌ای که نامرادی تازه‌ای، درد ناشناسی به سراغ آدم می‌آید و او را به همان شدت نخستین‌بارش شکنجه می‌دهد. از این نیز زاده می‌شدند که خود را مسؤول حس می‌کرد. خود را گنهکار می‌دانست. گمان می‌کرد مادرش را کشته است. بعدها می‌گفت که ما کسانی را که از همه بیشتر دوست می‌داریم با همان مهربانی رنج‌آمیزی که در آنان برمی‌انگیزیم و پیوسته در حالت هشدار نگهشان می‌داریم، می‌کشیم. شاید، مانند اودیپ، به خودکشی اندیشید. و خود به‌روشنی گفت که هیچکس نمی‌تواند در برابر کراهت زندگی خویشتن عقب‌نشینی کند. کراهت از زندگی خویشتن. این وحشتناک‌ترین و سرنوشت‌سازترین لحظهٔ زندگی پروست بود. لحظه‌ای که تا آستانهٔ مرگ پیش رفت و وجود فیزیکی، و از آن هم بیشتر وجود معنوی‌اش، چنان درهم آشفت که در پی نابودی خود برآمد. *از ژرفاها تو را می‌خوانیم، بخشی از یک دعای لاتین است. بخشی از دیباچهٔ #در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته #مارسل_پروست به‌قلم جووانی ماکیا / ترجمه‌ی مهدی سحابی @abooklover
Show all...
👍 1
من کاملاً در مبل فرو رفته بودم و صورتم هم‌تراز دست چپ او قرار داشت، پس به‌خوبی می‌توانستم آن دست را ببینم؛ در واقع نمی‌توانستم چشم از آن بردارم، زیرا با نمایش دردآوری که پیش چشمم عرضه داشته بود، نهانی‌ترین احوالات روحی مرد را آشکار می‌کرد... آن روز آموختم که اگر کسی بداند دست‌ها را چگونه باید دید، درخواهد یافت که آن‌ها هم مثل چهره‌ی آدمی ــ و حتی بهتر از آن ــ پرده از عواطف و احساسات برمی‌دارند، زیرا دست چندان به اختیار شخص نیست. انگشتان آن دست از هم باز می‌شد، جمع می‌شد، فشرده می‌شد، به یکدیگر گره می‌خورد و بی‌اراده انواع حرکات دشوار را انجام می‌داد، حال آن‌که چهره و سرتاپای مرد همچنان بی‌حرکت و با عضلاتی گرفته مانده بود. #سکوت_دریا #ورکور / ژرژ پطرسی @abooklover
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
#روایت_بازگشت #هشام_مطر / مژده دقیقی @abooklover
Show all...
2
فرمانروایی که از عشق مردمانش محروم باشد چیزی نیست جز مترسکی مفلوک. همین... همین... مگر می‌توان توقع دیگری هم داشت؟ به‌راستی چه کسی جز جاه‌طلبی واخورده حاضر می‌شود چنین نقشی را بپذیرد؟ #سکوت_دریا #ورکور / ژرژ پطرسی @abooklover
Show all...
👍 2🕊 1
دستینه را دیگر هیچ‌وقت ندیدم. دیگر هیچ‌وقت خبری ازش نشد. کارفرماهای هیپربول حتماً ثروت کلانی به جیب زده‌اند و او را انداخته‌اند بیرون. مسخره است که مسئولیت همه‌چیز را همچه آدم‌هایی عهده‌دارند، از بی‌نهایت می‌رسند، می‌آیند جلو رویتان بار و بندیل بزرگ احساساتشان را مثل بساط پهن می‌کنند. عین خیالشان نیست، هر طور شده کالای خودشان را عرضه می‌کنند. بلد نیستند چه‌طور درست و حسابی چیزها را تبلیغ کنند. وقت ندارند کارهاشان را جدی بررسی کنند، می‌گذرند، برنمی‌گردند، عجله دارند. این باید غمگینشان کند. لابد دوباره از نو بساط را جمع می‌کنند؟ شاید هم حیف و میل می‌کنند؟ نمی‌دانم. چه به سرشان می‌آید؟ هیچ‌کس خبر ندارد. شاید از نو راهی می‌شوند، تا جایی که دیگر آه در بساطشان نماند؟ آن‌وقت کجا می‌روند؟ به‌هرحال زندگی عظیم است. آدم همه‌جا گم می‌شود. #جنگ #لویی_فردینان_سلین / زهرا خانلو @abooklover
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.