cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مانیما

یک خانم و آقا ؛ صاحب دو فرزند به نام مانی و نیما ، شما را به خواندن روزنوشته هایشان دعوت می کنند . نام نویسنده هر مطلب زیر آن درج شده است . ارتباط با ادمین : @babakeshaghi @fatemeh198

Show more
Advertising posts
2 006
Subscribers
-124 hours
+27 days
-1330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

چندوقت پیش، لا به لای جوین شدن آدمها به تلگرام به خاطر بازی همستر، یک اسم به چشمم خورد... Fatemeh joined the telegram و فاطمه خودم بودم. نه خودِ الان ام... نه این فاطمه‌ی سی و نه ساله که شبها زود می‌خوابد و رویاهای قبل از خوابش دیگر چیزهای پیچیده‌ای نیستند... فاطمه‌ی بیست ساله به تلگرام جوین شده بود. همان که با بابا رفته بود توی موبایل فروشی و از بین شماره‌هایی که مغازه‌دار خوانده بود، این را برداشته بود. بابا همانجا دو سه بار شماره را با خودش تکرار کرد و مغازه دار با خنده گفته بود: ایشون حفظ شدن حله دیگه! با پول خودش اولین قسطش را همان شب داده‌بود. خودش کنار پیشخوان کارت کشیده بود و برگه‌ی رسید را جوری تا کرده بود و گذاشته بود یک کنار که انگار سند یک کاخ است... فردایش هم رفته بود و شماره‌اش را به رئیس و همکارایش داده بود... بعد از آن هم سر تاریخ‌های دقیق می‌رفت و کنار همان پیشخوان، کارت را می کشید و رسیدش را اضافه میکرد به قبلی‌ها. حالا من، فاطمه‌ی در مزر چهل سالگی، یادم نیست دقیق چندتا قسط شد... حتی قیمتش هم یادم نیست... فقط یادم هست که بعد از اتمام قسط‌ها، یک روز خط قطع شد. رفتم مغازه و پرسیدم چی شده؟ اول گفتند چون شما خط رو سند نزنید، توسط مخابرات سوزونده‌ شده... از چندجا پرسیدم و جواب درست و حسابی دستم را نگرفت. از یک طرف وقت و حوصله‌ی این را نداشتم که هی پیگیری کنم، و از یک طرف هم اصلا دلم نمی‌خواست شماره‌ام عوض شود. توی همان چندماه به کلی آدم آن شماره را داده بودم. چندبار دیگر به مغازه سر زدم و پرسیدم و آخرین بار یک آقای جدید آنجا بود و گفت فلانی کلاهبردار بوده و با خیلی ها همین کار رو کرده و باید برید شکایت کنید... خط من فروخته شده بود به یک نفر دیگر و آن یک نفر دیگر هم به حرفهای من پشت گوشی اهمیت نمی‌داد و می‌گفت من پول داده‌ام و این خط را خریده ام. گفتم به درک و یک ایرانسل گرفتم... تا به امروز... حالا با این جوین شدن لعنتی، نشستم با یک تیشه شخم زدم تصمیم بیست سال پیشم را... از فاطمه‌ی بیست ساله عصبانی شدم که چرا نرفته دنبال حقش... چرا بی عُرضه بازی درآورده؟ ولی فاطمه‌‌ی بیست ساله هی جوابم را می‌داد...می‌گفت نه که حالا تو دنبال همه چیز را می گیری؟ هزار بار بعد از آن هم از این به درک ها گفتی حالا روزت به من رسیده! پا می‌شدم میرفتم دنبال یک آفتابه دزد توی دادگاه پاسگاه ها فقط به خاطر اینکه شماره رو عوض نکنم؟ حالا کردم... چی شد مگه! گفتم اصلا حرف زدن با بیست ساله ها بی‌فایده‌اس... ولش کن... که هی ادامه داد... هی بحث کرد... بیست ساله ها ول نمی کُنن... گفت چرا شماره رو دیدی ناراحت شدی؟ چرا برات مهم بود؟ بگو... محل ندادم... دنبالم اومد... آخر گفتم چون اون شب بابا توی موبایل فروشی حفظش کرده بود... گفت مگه حالا زنده‌اس که بخواد بهت زنگ بزنه؟ اصلا زنده هم بود، مگه تو خط ایرانو جواب میدی؟ اصلا جواب هم بدی...... و دیگه من داد زدم سرش... گفتم نه! هیچکدوم این اتفاقا نمیتونه بیفته ولی دیگه به اون شماره نگو بی ارزش! و انداختمش بیرون... بعد نشستم و تلگرام رو باز کردم. زدم روی همون شماره‌‌ که جوین شده بود... پروفایلش یک جاده‌ی سیاه بود که زیرش نوشته بود: «تاریکی‌هامون با هم فرق داشت» چند خط برای صاحب اون اکانت نوشتم... هی ادیت کردم، هی ادیت کردم و در نهایت پاک کردم...‌ احساس کردم باید به تصمیم فاطمه‌ی بیست ساله احترام بذارم... در رو باز کردم و آوردمش تو... گفتم راست میگی.... هیچ کس قرار نبود حالا به اون خط زنگ بزنه... بغل کردیم همو... شبیه هم نبودیم... تاریکی هامون با هم فرق داشت.... #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Show all...
125👍 31😭 15
Photo unavailableShow in Telegram
دلم می خواهد فردا صبح که چشم‌هایم را باز می‌کنم تمام اتفاقات این چند ساعت یک کابوس ترسناک بوده باشد و یک دروغ بی‌اساس. نفرین به جنگ نفرین به جنگ آفرین و جنگ افروز و افسوس بر ما مردم که قربانیان همیشگی آتشی هستیم که هیچ دخالتی در افروخته شدنش نداشته‌‌ایم.
Show all...
👍 87😭 38 4👎 3
اولین روز سال نو : صبح: ساعت نه امتحان داشتم. از ترم قبل جا مونده بود چون روز امتحان اصلی ایران بودم و حالا باید با آنها که درس را افتاده‌بودند، در تکرار امتحان شرکت میکردم.‌ نیم ساعت زودتر پشت در جلسه بودم و جزوه‌ام را نگاه میکردم. (تفاوتم با بقیه داشنجوها همین استفاده از جزوه های کاغذیست. تقریبا هیچ کس با خودکار و کاغذ کاری ندارد) نوع امتحان "کتاب‌باز" بود. جزوه را گذاشتم کنار دستم و همزمان دوتا هوش مصنوعی هم باز کردم. جواب اولی را کپی میکردم توی دومی و میگفتم چک‌ کن، جواب دومی را هم با اسلایدهای خود درس مقایسه میکردم. خلاصه نویسی‌های کاغذی‌ام را ورق میزدم. بعد از امتحان به بابک که اومده بود دنبالم گفتم کاش امتحانش اینجوری نبود، مثل همه‌ی قبلی ها یه چیزهای مشخصی رو می‌خوندم و یه کاری رو تحویل میدادم و یه نتیجه‌ی معمولی می‌گرفتم... ولی حالا به خاطر این سبک، استادش گفته فقط نتایج عالی امکان پاس شدن دارند نه نتایج معمولی و من فکر کنم عالی ننوشته بودم... چون اصولاً آدم نتیجه‌ی عالی نیستم... توی اولین روز سال نو، گفتم که من هیچ وقتِ هیچ وقت صدِ خودم رو برای هدفی نذاشتم. برای هیچ کاری من توان صدم رو استفاده نکردم. اینکه به این نتیجه برسی یه حسرت عجیب برات به وجود می یاره که اگرررر میذاشتم، چی میشد؟ چیزی که ازش بیخبرم... اکثرا با درصدهای خیلی کم کارم راه افتاده و با درصدهای حدود پنجاه و شصت شاید به یه موفقیت نسبی رسیدم و همون ارضام کرده... توی اولین صبح اولین روز سال نو، بعد از جواب دادن به چهل تا سوال با جزوه‌ی باز و قدرت AI، احساس کردم بهترین جوابهایی که میشد نوشت، رو ننوشتم... و در ادامه حسی از ترکیب کنجکاوی و خیالپردازی به سراغم اومد و فکر کردم به کارهایی که اگر با صدِتوانم انجام میدادم، چی میشدن... اصلا صدِ توان من کجاست.‌... ظهر: با یانی رفتیم رستوران برای ناهار. یک زن پنجاه ساله، شاداب و پر انرژی، سیگاری، قدبلند، با اعتماد به نفس، تُن صدای خاص، سینگل، مادر، چتری، چشم رنگی، خوش صحبت می‌گفت بیشتر از بیست سال توی زندگی‌ای بودم که آزاد نبودم چون همسرم شغل شلوغی داشت و تمام مسئولیت خانه و بچه داری با من بوده... میگفت در تمام دوران تاهلش حتی یک روز هم مرخصی از کارهای خانه و بچه ها نداشته... منظورش از آزادی چیزهایی بود از قبیل یک سفر کوتاه، یک شب خوابیدن خانه‌ی مادرش، یک دورهمی چندساعته با دوستانش.‌‌... همیشه سه تا بچه بوده که باید به آنها می‌رسیده و همسری که به او نیاز داشته... بچه‌ها که بزرگ شدند، به ازدواجش پایان داده. داشت با لذت از روزهایش و کارهای تکراری و شاید حوصله سربرَش تعریف می‌کرد. می‌گفت یک وقتهایی بعد از تمام شدن کار می‌نشینم توی ماشین ولی روشنش نمی‌کنم. از اینکه مجبور نیستم بروم سمت خانه لذت می‌برم...‌ همینجوری می‌نشینم توی ماشین موزیک گوش میدهم، سیگار میکشم یا رانندگی میکنم به هرسمتی به جز خانه.... از اینکه موبایلم زنگ نمی‌خورد لذت میبرم، به کسی جواب نمیدهم که کی میرسم و به شام فکر نمیکنم لذت میبرم. از اینکه توی خانه به حرف‌های کسی گوش نمی‌دهم لذت میبرم. هروقت دلم خواست تمیزکاری میکنم و هروقت نخواست، نمیکنم... نوع آزادی‌ای که داشت ازش حرف میزد جالب بود. شب: به بچه‌ها تاکید میکردم که اگر سیب میخواهید از ظرف میوه بردارید نه از هفت سین، و طبق معمول می گفتند چرا؟ و جواب درستی نداشتم. گفتم چون اونها قرمزترن و من جداشون کردم برای هفت سین، و باز چرا؟ ... چون قشنگتره... چرا... و در نهایت نه تنها سیب، تخم مرغ‌ها را هم دادم خوردند. دوستم با دخترش آمدند عیددیدنی... چای‌ که می‌خوردیم ماجرای اصرار بچه ها به خوردن بخشی از هفت سین را برایش تعریف کردم. گفت کار درستی کردند... به نقل از مادر و مادربزرگش می‌گفت خوردنی‌های هفت سین باید خورده شود، سکه‌اش هم  باید خرج شود تا برکت به خانه بیاید. فکر کردم این سنت دیرینه‌ای ایرانی هنوز چیزهایی برای شگفت زده کردن من دارد...‌ هنوز قصه‌هایی هست که من با این سنم نشنیدم... نوروز هنوز میتواند یک چیزی از جیبش دربیاورد و نشانم بدهد و من بگویم چه جالب...! #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Show all...
112👍 23
26:26
Video unavailableShow in Telegram
•• | فرامرز اصلانی | مرور یک کارنامه ، ۱۳۹۳ | بی بی سی فارسی •• #فرامرزاصلانی
Show all...
تماشا:_پای_صحبت_فرامرز_اصلانی،_آهنگساز،_ترانه‌سرا،_نوازنده_و_خواننده.mp461.89 MB
22😭 10
تصمیم به خرید رفتن داشتم، که برف شروع شد...‌ لباس گرم بیرون را درآوردم، دست کردم توی کشو و اولین چیزی که لمس کردم را بیرون کشیدم و پوشیدم. بعدش هم چای را روشن کردم، موزیک را زیاد کردم و شروع کردم به تاب خوردن توی خانه... می‌رقصیدم، به هم ریختگی‌ها را جمع و جور میکردم، به شام فکر می‌کردم، حرفهایی که باید به استادم میگفتم را مرور می‌کردم، با خواننده همراه میشدم و اوج‌های آهنگ را بالاتر می‌خواندم... خلاصه در جهان دیگری بودم که زنگ در را زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم یک دختر و پسر جوان پشت در ایستاده‌اند... با خودم فکر کردم لابد از همسایه‌ها هستند و صدای موسیقی اذیت‌شان کرده سر ظهر... اول صدا را کمتر کردم بعد هم چشم چرخاندم که ببینم چیزی هست که روی لباسم بپوشم... که دوباره زنگ زدند... بیخیال شدم و همان شکلی، در را باز کردم. دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت می‌خواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند! در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست. شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را می‌گرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها می‌گفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را درباره‌ی ریشه‌ی مشکلات بشر بپرسم...‌ اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند... چه قابی بود! سوررئال! از آنها که میشد صحنه‌ی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفته‌بود که مسلمان است!  اگر واقعا صحنه‌ی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانه‌ای یک کلوزآپ می‌گرفت. باید اینجا صحنه می‌پرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانی‌هایی مدیر و معلم‌های مدرسه‌اش برای رفتن به بهشت... روزه‌های بی‌سحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند. از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینه‌ی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش... تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند... در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم. به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و به بشر را رساند به آرامش... کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود.... کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام می‌بارید روی شانه‌ی همه... رایگان... #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Show all...
93👍 20😭 10
این چندخط بماند اینجا به یادگار از تجربه سفرم به ایران: * در کل حضور آدم‌ها در کنارت به واسطه‌ی دانستن اینکه به زودی تو را نخواهند داشت، با کیفیت‌تر است... و تجربه‌ی این نوع حضور، حس جالبیست. مثلا اینکه درگیر و پرمشغله باشند ولی وقت گذراندن با تو را انتخاب کنند... سیر باشند ولی غذایی که دوست داری را برایت آماده کنند و با تو هم سفره شوند...  بی‌حوصله و خسته باشند ولی پابه‌پایت خیابان‌ها را گز کنند...‌ شاید کمی خودخواهانه باشد... ولی راستش برایم مهم نبود. منی که همیشه‌ی خدا در این عمر سی و چندساله ام حساب کتاب کرده‌ام که مبادا ناخواسته مزاحم کسی باشم و توی تعارفات، بیشتر خواسته‌هایم را نگفته‌ام، آن چند هفته گذاشتم شبیه خودم نباشم و لذت ببرم... *چیزهای زیادی بود که آن روزهای آخر خوب بسته‌بندی کرده بودم و فکر میکردم اولین باری که برگردم، حتما با خودم می‌آورم... سراغ هر کدامشان که رفتم، فقط به دستخط خودم که با ماژیک رویشان توضیحاتی ثبت‌ کرده‌بود، نگاه کردم و دوباره گذاشتمشان همانجا که بودند...‌ اشیای بی‌جان تغییر نمی‌کنند... ما جاندارها عوض می شویم و ارزش چیزها برایمان کم و کمتر میشود... *کمی استرس داشتم برای زمان طولانی‌ای که در راهم و مسئولیت بچه‌ها... مدام همه چیز را چک می کردم... با یک نفر هم کلام شدم و بیشتر از نیمی از راه، به سرعت برق گذشت... انگار که نشسته باشیم روی نیمکتی توی یک پارک، قصه‌ی زندگی‌اش را سرتا ته برایم گفت... عکس‌های توی گالری‌اش را نشانم داد... از فرزند پروری گفتیم تا سختی های مهاجرت...  در آخر هم بدون اینکه حتی اسم هم را بپرسیم خداحافظی کردیم... کوتاهترین دوستی عمرم بود. با خودم فکر کردم با اینکه این روزها آدمهای قصه‌گو، آنها که حرف دارند برای زدن، خیلی خیلی کم‌اند... او چقدر به موقع آمد و سرگرمم کرد و نگرانی‌هایم را پر داد... *انگار که دوری و نبودن، از دوست داشتن، عشق می‌سازد... تمام معادله‌های یک رابطه کهنه را به هم می‌زند و تو را برمیگرداند به روزهایی که هنوز رنگ تکرار زندگی روی همه چیز ننشسته بود... آن روزهایی که نوازشش می‌توانست قلبت را در بدنت جابه‌جا کند... این حس هم فوق‌العاده بود... شبیه زیست دوباره‌‌ی بیست سالگی... حس مجدد بوهایی که لابه‌لای روزها گمشان کرده‌بودی... *این روزهایی که نبودم، چندین بار دعوت دوستان را رد کرده بود و ترجیح داده بود روزهایش را با کار یا تلویزیون شب کند... دو سه روز بعد از آمدنم، تولد دعوت بودیم. نگاهش میکردم وقتی که داشت آماده میشد... وقتی که بین پیراهن ها انتخاب می‌کرد یا خودش را توی آینه چک میکرد... قشنگ بود ولی کمی این حس را دوست نداشتم که من باید باشم تا او شاد باشد... میدانم... شاید نوع شادی او، نوع لذت بردنش از زندگی با من متفاوت است... ولی این هم حس عجیبی بود که به سراغم آمد و دوست داشتم ثبتش کنم... #فاطمه_شاهبگلو @manima4
Show all...
155👍 22👎 1
شیفت شب هستم. نشسته ام سر کار ولی فقط جسمم اینجاست. فکر و روح و روانم اما یکجایی در ارتفاع نمی‌دانم چندپایی یک جایی بین آسمان و زمین نزدیک مرزهای ایران و ترکیه است. چهل و سه روز پیش فاطمه و بچه‌ها رفتند ایران و حالا دارند بر‌می‌گردند. راستش دلم می‌خواست این مدت بیشتر می‌نوشتم ولی انقدر سرم را با کار مشغول کردم که نشد. البته از یکجایی به بعد خودم هم تمایلی نداشتم. بخواهم به طور خلاصه بگویم : این مدت یا مشغول کار بودم یا خواب تنهایی را پناه بردم به کار و موسیقی و پادکست و سریال سوپرانو را یکبار دیگر از اول تا آخر دیدم و یک عالمه فیلم و سریال دیگر. کم مانده بود نتفلیکس و HBO ایمیل بدهند که بنده خدا کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است، به اکانت ما رحم نمی‌کنی به چشم و چال خودت رحم کن لااقل. راستش اگر این مدت به طرز کابوس‌گونه‌ای گذشته بود الان متریال بیشتری مهیا بود برای ننه من غریبم بازی و مظلوم نمایی. شب آخر قبل رفتن،  مانیما را بغل کرده بودم و دورهمی غصه خوردیم. وقتی خوابشان برد انقدر ماچ و بوسشان کردم. نمی‌دانستم که چطور این همه وقت نبودنشان را تاب بیاورم ولی راستش حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آنقدر ها هم سخت نبود. یعنی انقدر مشغله و مشغولیت داشتم که فرصت فکر کردن و دلتنگی و غصه خوردن پیدا نشد. دلم برایشان یک ذره شده و دارم پر پر می‌زنم برای لحظه‌ای که بر می‌گردند و بغلشان می‌کنم ولی صادقانه بخواهم اعتراف کنم با همه سختی‌هایش تجربه خوبی بود. دلچسب نبود اما خوب بود. خوب و سخت. مثل صعود به یک قله که به خودت افتخار می‌کنی که از پس سختی‌ها و فراز و نشیب را بر‌آمده‌ای. راستش یکجورهایی من‌ هم همراهشان به سفر رفتم. سفر به خودم و راضیم از این ماجراجویی بی‌خطر. این مدت چندین و چندبار برف آمد. یکبارش یکجوری بود که حتی سوئدی‌ها را هم غافلگیر کرد. ابرهای عجیب نیمکره شمالی ، غروب و طلوع خورشید، بارش برف، زمین و آسمان خاکستری و دریا و جنگل پوشیده از برف و یخ گاهی تصاویری بی‌نظیر می‌ساختند شبیه کارت پستال، گاهی آسمان چنان می‌بارید شبیه سریال از سرزمین شمالی با همان موسیقی بی‌نظیر در پس زمینه تصویر . یک چیزهایی که هیچ وقت ندیده بودم یا اگر دیده بودم انگار این تنها بودن تبدیلشان کرده بود به یک سکانس جادویی. چندین بار خواستم عکس و فیلم بگیرم ولی عکس و دوربین هیچ وقت نمی‌تواند راوی صادقی باشد از درک شخصی آن لحظه. تسلیم شدم و گفتم بگذار این‌ها را همینطوری توی ذهنم نگه دارم برای روزهای پیری و کوری. مثل یک راز بین خودم و خودم. نشسته‌ام و دارم کار می‌کنم اما فکرم در ارتفاع نمی‌دانم چند پایی، بین زمین و آسمان از مرزهای پرگهر عبور می‌کند و من نفس راحتی می‌کشم. نشسته‌ام و مدام صفحه فلایت ترکر را نگاه می‌کنم و فاطمه و بچه‌ها هر بار که صفحه را رفرش می‌کنم، کمی بیشتر به من و خانه نزدیک‌تر می‌شوند. #بابک_اسحاقی @manima4
Show all...
130👍 13👎 1
Photo unavailableShow in Telegram
7
08:33
Video unavailableShow in Telegram
قصه جنگو و شجریان https://t.me/daastaanehsanoo
Show all...
IMG_3589.MP4185.84 MB
16👍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.