cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلشکسته76b♥

+چرا کشتیش؟!⏳ _چون عضو کانال دلشکسته 76b نبود عکس پروف🌃 موزیک روز🎶 ویس های باحال🎧 متن های جذاب📃 عاشقانه 😍 طنز 😂 مدیر: @Hosein8730 ادمین: @Miss_m_80_m_74 پخش شه لطفا👈 https://telegram.me/delshkaste76b

Show more
Advertising posts
1 306Subscribers
+124 hours
-47 days
-830 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViewsSharesViews dynamics
01
بوی نان از کوچه ی میاد که عطر و نفس های مادر در آن خانه هست                            
141Loading...
02
🌹♥️🎙Türkan Vəlizadə 🎵Ağlıma Bir Ad Gəlir🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
380Loading...
03
🌹♥️🎤 #Serkan_Kaya 🎼 Ne Yazar (new)🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
380Loading...
04
🌹♥️🎤 #Nigar_Muharrem #Şehzade 🎼 Sensin Tek Çarem (new 2024)🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
350Loading...
05
‏به سلامتی کسی که تنهام گذاشت ورفت ولی تاریخ تولدش هنوز رمز گوشیمه! برین ازش بپرسین چن بود جان من گوشیم قفله وا نمیشه😂😂😂 ‌@delshkaste76b
452Loading...
06
زڹ بودڹ ڪار مشڪلۍ است ... مجبورۍ مانندِ بانو رفتار ڪنۍ همانندِ یڪ مرد ڪار ڪنۍ ... شبیہ یڪ دختر جوان بہ نظر برسۍ و مثلِ یڪ خانم مسن فڪر ڪنۍ بہ افتخار همہ زنان سرزمینم @delshkaste76b
553Loading...
07
‌ پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی خودت را دوست داشته باش! تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست.
683Loading...
08
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوشصتم با این حرف عمه ثریا، نسیم خجالت زده سرش به زیر میافته و جهان به عمه ثریا نگاه خیره ای میندازه. خدایا اینجا چه خبر بود؟! این چه بوهاییه که به مشامم می رسه؟ همیشه فکر میکردم هیچ بویی از بوی کارِ بابا مشمئزکننده تر نیست، اما این بو، حتی از بوی کار بابا هم بیشتر قلبم ر و به درد می آره. -راستی عمو کله ٔ سحر دست دوستم و گرفتی کجا بردی؟! به جای اینکه جهان دستپاچه بشه من هول می کنم، دستم می خوره به لیوان چای داغم و چایی می ریزه روی سفره. -وای ببخشین! ... -هول نکن مادر چیزی نشد. مینا بپر یه دستمال از آشپزخونه بیار . عمه ثریا لیوان رو از روی سفره برمی داره .این مینام با این طرز حرف زدنش ... و با تأسف سر تکون می ده. -روزی دو ساعتم مادرش نمیتونه براش وقت بذاره!؟ واقعاً با عمه ثریا موافق بودم. یه لحظه ٔ کوتاه با جهان چشم تو چشم میشم و به سرعت چشم هام رو ازش میگیرم . -چیزیتون که نشد؟ والا دلم نمیخواد این دختر برام نگران بشه . -با اجازهتون، نه! واقعاً ناخواسته این جمله رو گفتم و نگاه خیره ٔ عمه ثریا به مِن مِن می ندازتم . -فِ... فکر کنم که... که مامانِ منم نتونسته که... که روزی دو... دو ساعت برام وقت بذاره! و با متأسف ترین حالت ممکن، به نسیم نگاه می کنم. اخم های درهم جهان من ر و از جام بلند می کنه. خب خداروشکر با دستهای خودم نه تنها باعث می شم، از قهرمانم بودن کناره گیری کنه، که باعث شدم فکر کنه، خیلی بچه م . اما واقعاً دست خودم نبود، من به این دخترِ همه چی تمومی که برای خودش یه پا قهرمانه، حسودیم شده! اختیار آدم حسودم دست خودش نیست، من واقعاً از تهِ تهِ دلم می خوام که برم و تو اون سه وجب فاصله ای که بینشون هست بشینم و چشمهام رو برای اون دختر درشت کنم و بگم که وقتی با قهرمانم حرف می زنی، چشمهاتو بنداز پایین! من و مینا برای درست کردن ناهار داوطلب شدیم . البته راهی جز داوطلب شدن نداشتیم، نسیم خانوم که از کنار جهان جم نمیخورد، عمه ثریام که نمیشد فرستاد تو آشپزخونه. این شد که فقط من و مینا موندیم. البته مینا کاملا ً نمایشی تو آشپزخونه حضور داشت و منِ نگون بخت بالای اجاق وایساده بودم به آشپزی . -نسیم و داداشش خیلی ساله که با پسرا آشنان. عمه ثریام خیلی دوستشون داره. راستش عمه خیلی اصرار داره که جهان با نسیم ازدواج کنه. سیب زمینی های سرخ شده رو از تو تابه برمی دارم. -به نظر که دختر کاری ای نمیآد؟ -همین که پلیسه، یعنی خیلی کاریه. همین که پلیسه کافیه؟! سری سوم سیب زمینی ها رو تو تابه ٔ روغن داغ میریزم...... 🦋ادامه دارد•••••••••••• °❀° ‌ 🦋°❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
280Loading...
09
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌ونهم ممنونم... هرچند پارک دوبل یاد گرفتن با یه نیسانِ پر گوسفند؛ واقعاً شگفت زدهم کرد. -باور کن گوسفندهام به خاطر آی کیوی باالات شگفت زده شده ن، یعنی هنوزم هستن! و نی رو تو پاکت آبمیوه ش فرومیکنه . نمیشه نی رو تو چشمهاش فروکنم؟! هیچ فکرش رو نمیکردم وقتی برگردیم خونه باغ، سنگینی چیزی مثل کوه رو شونه هام بیفته . تو راه برگشت داشتم به این فکر می کردم که می تونیم یه صبحونه ٔ عالی رو کنار هم بخوریم، فکر میکردم که ما چند نفر می تونیم با هم گپ و گفت داشته باشیم، حتی تو افکارم بود که بیشتر با قهرمانم شوخی کنم تا تلافی این نیسان پُر گوسفند رو کرده باشم ! اما، من که انتظار اتفاقِ خاصی رو نداشتم. دلم میخواست بدون اینکه حواسم به خبرهای تلخ تلویزیون باشه؛ بدون اینکه حواسم به شرایط نزدیک خونوادهم به اخبار حوادث باشه؛ کنار چند تا آدم جدیدی که برام دوست داشتنی شدن، چایی بخورم. هیچوقت فکر نمیکردم که یه خانوم زیبا و موقر با چادر رنگی ای، که بیشتر به وقار و متانتش اضافه کرده بود بتونه عصبیم کنه! برای چی اومده بود؟! اصلا جهان واسه ٔ چی اینهمه تحویلش گرفته بود؟! همکارش بود، که بود. دیدن یه دختر اینهمه ذوق کردن داشت؟ ! -نگفتین ... چه بیخبر قدم رو چشم ما گذاشتین؟ ! شما که کمال رو می شناسین آقاجهان! پیش پای شما با آقامسعود رفتن دیدن خان بابا. همه ٔ کارهاش همینطوریه... عمه ثریا بیشتراز جهان از دیدن نسیم خوشحاله. -خوب کاری کردین. مینا بغل دستم نشسته. کنار گوشم آروم زمزمه میکنه . -چشم و دلت روشن که با رقیبت به صورت زنده دیدار داری . رقیب؟ ! لبخند موقری که به روم می پاشه زیباش میکنه . خوب هستین؟؟ خیلی تعجب کردم که شمارو اینجا دیدمتون.. اینکه بیشترحواسم، به جواب دادن به این دختر باشه، به جهانه که پرتِ لبخند این دختر شده یا نه! -مَ... ممنونم. راستش منم متعجب شدم از دیدنتون عمه ثریا کاسه ٔ عسل رو جلوی نسیم می ذاره. -نسیم جان و برادرشون آقاکمال گهگاهی میان پیش ما . درست مثل مسعود و مینا واسهمون عزیزن. لطفاً بگین که منم براتون عزیزم! ... صدای گوسفندها بین مکالمه ٔ عمه ثریا با نسیم هنجار ایجاد می کنه. یعنی این دخترخانوم صحنه ای رو، که من پشت یه نیسان پر گوسفند نشسته بودم و وارد باغ شدم، فراموش می کنه؟ یا وقتی جهان با یه مَن اخم از ماشین پیاده شد و سرم غر میزد، که زمان می بره تا راننده ٔ خوبی بشم، از یادش میره؟ -چرا صبر نکردن منم بیام با هم بریم پیش حاج بابا؟ -یادت رفته، حاج بابا قدغن کرده بری پیشش.... 🦋ادامه دارد.... °❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
210Loading...
10
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان قسمت صدوپنجاه‌وهشتم -دَ... ده بار؟! -با شمارش ۳ شروع میکنی . منم هیچ کمکی بهت نمی کنم. -اما! -یک... -آقا جهان! -دو... -فقط یه سؤال؟ -سه! دستپاچه شدم. واقعاً ازم میخواد خودم انجامش بدم؟ ! نفس عمیقی می کشم و برای اینکه اضطرابم کمتر بشه تو دلم از گوسفندها می خوام که سروصدا نکنن. حرفهاشو دونه دونه تو ذهنم مرور می کنم و با تموم تلاشی که به‌کار می برم، گند می زنم. نگاهِ پرتأسفش از پشت قاب عینکم قابل مشاهده ست . -دوباره! -ولی... -گفتم دوباره . و دوباره گند می زنم. -انجامش بده . انجامش می دم و طوری گند می زنم که عصبی می شه. -تا درست انجامش ندی، نمیذارم برگردی خونه. دقیقاً هشت بار انجامش دادم و برای نهمین بار خوب عمل کردم. -واقعاً که پردردسری ! -تموم شد؟ -گفتم ده بار ! قبل اینکه برم، دستش رو روی داشبورد میذاره. -اگه خرابش کنی از اول باید ده بار انجامش بدی . -بِ... ببخشیدااا ولی... نمی شه حرفمو پس بگیرم؟! نمی خوام یاد بگیرم! نگاه پراخطارش باعث می شه سری تکون بدم. -آهان... نمیشه! می فهمم... بالاخره، هم وقت شما، هم وقتِ اون حیوونکی ها رو ساعت هاست که گرفتم الان داری منو با اون گوسفندها مقایسه می کنی؟ -نه به خدا... دور از جونتون این چه حرفیه! -پنج بار دیگه انجامش می دی . -آقاجهان! -شیش بار. دهنم رو می بندم . درسته گفته بود که قرار نیست خوش بگذره، اما قرارم نبود که سرویس بشم! بعداز شش باری که چهار بارش رو کاملا درست انجام دادم دلش به رحم اومد و یه کیک و آبمیوه برام گرفت. فکر کنم فهمید که فشارمو انداخته! پاکت آبمیوه م رو از توی پلاستیک برمی دارم.... 🦋ادامه ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
130Loading...
11
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌وهفتم سرمو تکون می دم. -درسته... -البته که اینم می دونستی و حیوونکی هایی که اون پشت بع بع می کنن حواس برات نذاشتن! -این حیوونکی هام بی خیال بشن شما بی خیال نمیشی. -راهنمای پارک رو روشن کن. به حرفش گوش می دم. -ماشین و ببر کنار ماشین جلویی، طوری که سپر به سپر بشی، یکم جلوترم میتونی بری . کاری که گفت رو انجام می دم. یه کف دست!!! اگه فاصله ت کمتر باشه، هم آینه بغلها بهم برخورد میکنن هم این که موقع رفتن به پارک، سپرت به ماشین جلویی گیر می کنه. ٔ یه کف دست! کف دستم و نگاه می کنم تا فاصله م رو تخمین بزنم . -االان کف دستم برای تخمین این فاصله مناسبه! ؟ عینک و از روی چشماش برمیداره. نفسم بند می آد وقتی اون همه پرخنده می بینمش. به کف دستم نگاه می کنه. -کف هر دو تا دستتم برای تخمین این فاصله مناسب نیست ! کف دست خودشو بالا می گیره . -اندازه ٔ استانداردش میشه این! -یعنی... یعنی کف دست من از حالت استاندارد خارجه چشمهاشو پایین می ندازه و عینکو دوباره روی چشمهاش می ذاره. گوسفندهام شروع می کنن به بع بع کردن ! -ماشین و بزن دنده عقب و خیلی آروم و آهسته تا جایی برو عقب که از آینه ٔ بغل، انتهای ماشین کناری رو ببینی... آفرین درسته... حاالا همینطور که داری حرکت میکنی فرمون رو تا انتها به سمت ماشین کناری بچرخون... نترس... باریکلا... حاالا فرمون رو تو همین وضعیت تا جایی نگه دار که از شیشه ٔ جلو، انتهای ماشین کناری رو ببینی. حاالا شروع کن فرمون رو سمت چپ بچرخون. باید آهسته اینکار رو کنی چون ممکنه ماشین گیر کنه به عقب ماشین کناری . موقع دنده عقب، حتماً، مرتب از آینه ٔ بغل جدول و جوب رو چک کن. با توضیحاتی که داد پارک کردم، و سخت ترش خا رج شدن از پارک بود که واقعاً دشوار بود برام. وقتی از پارک خارج شدم و با لبخند گشادی گفتم : -آخ جون تموم شد! عینکش و برمی داره و با جدیت میپرسه: -یاد گرفتی؟ -فکر کنم آره! -یاد گرفتی یا نه؟! -گرفتم. عینکش و می ذاره روی چشمهاش و دست به سینه به روبه روش خیره میشه ده بار انجامش می دی .......... 🦋ادامه دارد..... ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
130Loading...
12
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌وهفتم سرمو تکون می دم. -درسته... -البته که اینم می دونستی و حیوونکی هایی که اون پشت بع بع می کنن حواس برات نذاشتن! -این حیوونکی هام بی خیال بشن شما بی خیال نمیشی. -راهنمای پارک رو روشن کن. به حرفش گوش می دم. -ماشین و ببر کنار ماشین جلویی، طوری که سپر به سپر بشی، یکم جلوترم میتونی بری . کاری که گفت رو انجام می دم. یه کف دست!!! اگه فاصله ت کمتر باشه، هم آینه بغلها بهم برخورد میکنن هم این که موقع رفتن به پارک، سپرت به ماشین جلویی گیر می کنه. ٔ یه کف دست! کف دستم و نگاه می کنم تا فاصله م رو تخمین بزنم . -االان کف دستم برای تخمین این فاصله مناسبه! ؟ عینک و از روی چشماش برمیداره. نفسم بند می آد وقتی اون همه پرخنده می بینمش. به کف دستم نگاه می کنه. -کف هر دو تا دستتم برای تخمین این فاصله مناسب نیست ! کف دست خودشو بالا می گیره . -اندازه ٔ استانداردش میشه این! -یعنی... یعنی کف دست من از حالت استاندارد خارجه چشمهاشو پایین می ندازه و عینکو دوباره روی چشمهاش می ذاره. گوسفندهام شروع می کنن به بع بع کردن ! -ماشین و بزن دنده عقب و خیلی آروم و آهسته تا جایی برو عقب که از آینه ٔ بغل، انتهای ماشین کناری رو ببینی... آفرین درسته... حاالا همینطور که داری حرکت میکنی فرمون رو تا انتها به سمت ماشین کناری بچرخون... نترس... باریکلا... حاالا فرمون رو تو همین وضعیت تا جایی نگه دار که از شیشه ٔ جلو، انتهای ماشین کناری رو ببینی. حاالا شروع کن فرمون رو سمت چپ بچرخون. باید آهسته اینکار رو کنی چون ممکنه ماشین گیر کنه به عقب ماشین کناری . موقع دنده عقب، حتماً، مرتب از آینه ٔ بغل جدول و جوب رو چک کن. با توضیحاتی که داد پارک کردم، و سخت ترش خا رج شدن از پارک بود که واقعاً دشوار بود برام. وقتی از پارک خارج شدم و با لبخند گشادی گفتم : -آخ جون تموم شد! عینکش و برمی داره و با جدیت میپرسه: -یاد گرفتی؟ -فکر کنم آره! -یاد گرفتی یا نه؟! -گرفتم. عینکش و می ذاره روی چشمهاش و دست به سینه به روبه روش خیره میشه ده بار انجامش می دی .......... 🦋ادامه دارد..... °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
340Loading...
13
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان قسمت صدوپنجاه‌وششم و به مدرسه ای که جلوی جائیکه برای پارک دوبل انتخاب کرده بودم، قرار داشت اشاره می کنه. از این بی توجهیم خجالت زده می شم. -خودمم میدونستم... فقط... فقط چون... پشت سرمون رو با دست نشون میدم. -اینا هی بع بع میکنن ... تَ... تمرکزمو از دست دادم. عینک دودیه زوار دررفته ای که روی داشبورد ماشینه رو برمی داره و روی چشمهاش میزنه و بدون اینکه نگاهم کنه با جدیت میگه: -شما که بلدین باهاشون احوال‌پرسی کنین، ازشون بخواین بع بع نکنن تمرکزتون به هم نخوره! رعت ماشین و بیش تر میکنم . نه، مثل اینکه واقعاً قرار نیست خوش بگذره. -آقاجهان اونجا خوبه؟! -جایی که میخوای پارک کنی نباید تو منطقه ٔ پارک ممنوع باشه، حتماً به علائم راهنمایی و رانندگی توجه کن تا برات دردسر نشه. و به تابلوی پارک ممنوع اشاره می کنه ! -آها... آره... خودم می دونستم فقط. ... -فقط بع بعی ها، بع بع می کردن تمرکزتو از دست دادی . دست به سینه با چشم‌هایی که پشت قاب تیره ٔ عینک آفتابی پنهون شدن، به عکس العمل من، نگاه می کنه . جوابی نمیدم. تمرکزمو میذارم روی رانندگی تا بیش تر از این آبروریزی نکنم اونجا خوبه... و ادامه میده. -اگه فاصله ٔ بین دو ماشین کمتراز هفت یا هشت متر باشه نمیتونیم با سر بریم تو محل پارک. -الان فاصله ٔ این دو ماشین چه قدره؟! جواب سؤالمو نمیده. -قبل اینکه پارک کنی حتماً آینه رو تنظیم کن، چون باید با آینه داخل پارک بشی. پارک دوبل یکی از مهارتهای رانندگیه که خیلی پرکاربرده و اگه بلد نباشیش قطعاً به دردسر می افتی و یه جاهایی واقعاً سوژه ٔ مردم میشی، خصوصاً اگه یه خانوم باشی! پس دقت می کنی، چون من وقتمو از سر راه نیوردم. -الان با سر برم تو پارک؟! -حواست کجاست؟! الان که بع بع نمی کنن! خدای من! ... واقعاً شوخیش گرفته با من؟ -بزرگترین اشتباه موقع دوبل زدن اینه که با سر بری توی پارک، یعنی با همون فرمون جلو! جسارتاً احمقانه‌ترین حالت ممکن، برای پارک دوبل همینه، چون باید ۳۴ تا فرمون بدی تا پارک درست از آب د ربیاد. درصورتیکه اگه دنده عقب بری کالا ً با دو یا سه فرمون انجام می شه. پارک با فرمون جلو فقط زمانی مجازه که پشت سرت ۵۰ تا ماشین، مثل پلنگ کمین کرده باشن و تا بخوای دنده عقب بگیری یکی با سر بره جای پارک! یعنی فقط موقعی می تونی اینکار رو بکنی که شیر تو شیره و اگه غفلت کنی جای پارک رو از دست دادی ....... 🦋ادامه دارد........... °❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
210Loading...
14
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~ رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌وپنجم -اگه منظورت اون سنگهاست کار من نبود! مینا پاهاشو دراز می کنه. -کار منم نبود! با شک و تردید به جنابِ قهرمان نگاه می کنم . -نَگین که کار شما بوده!؟ دو تا قاچ از سیبها برمی داره. -بوده؟؟ ! از جاش بلند میشه و سمت اتاقش می ره. مسعود پرخنده مسیر رفتنش ر و نگاه می کنه، مینا دوباره انگشت شستش و برام بالا می گیره. -اون وقتی با یکی شوخیش بگیره، دیگه هیچوقت راحتش نمیذاره! -االان باید خوشحال باشم؟! مسعود سری تکون می ده. -من جای تو بودم خوشحال نمیشدم. چون شوخیهاش واقعاً دردناکه! انگشت هام بی اراده روی بازوم حرکت می کنن . در اتاقش بازه و می شه دید که پشت به پنجره وایساده. واقعاً باهام شوخی کرده بود و قرار بود هیچوقت راحتم نذاره؟ ! واقعاً چی بهتراز اینکه هیچوقت راحتم نذاره! جدی نگرفته بودم اما وقتی ساعت ۷ صبح عمه ثریا اومد بیدارم کرد و گفت که جهان منتظرمه، فهمیدم جدی جدی شوخیش گرفته . وقتی با چشم های پف کرده و خواب آلود کاپشن مینا رو پوشیدم و بدون خوردن صبحونه، از خونه زدم بیرون، با یه نیسان آبی روبه روشدم که بارش چند تا گوسفند بود؛ نه تنها خواب از سرم پرید که شگفت زده هم شدم. -قراره با این بریم پارک دوبل یاد بگیرم؟ ! سوئیچ و به دستم می ده. -ببخشید بنز دم دستم نبود. زیپ کاپشنش و بالا میده و سوار میشه. به گوسفندها نگاه می کنم. دستم و به نشون سلام براشون بالا می برم. -صبح به خیر... چه بوییم می دن ! -سلام احوال پرسیت تموم شد، سوار شو. واقعاً قرار نبود خوش بگذرسوار نیسان می شم. ماشین و روشن می کنم و حرکت می کنم. با پایین ترین سرعت ممکن می رونم . چندتا دوچرخه سوار که از کنارمون می گذرن صداش درمیآد. -یکم تندتر! -واسه من مسئله ای نیست... فقط نگران بع بعی هام. حتی نگاه سنگینشم وادارم نمیکنه، تا از جلوم چشم بردارم . به همین اندازه تو رانندگی جدی هستم. -آقاجهان اونجا خوبه پارک دوبلو انجام بدم؟ به مسیری که با انگشتم نشون میدم نگاه می کنه . -اولین اصل، جایی که می خوای پارک کنی نباید جلوی آتشنشانی، اداره ٔ پلیس، کلانتری، ایستگاه تاکسی یا اتوبوس و همینطور مدرسه باشه ... چون هم جریمه میشی هم نظم عمومی رو به هم میزنی..... 🦋ادامه دارد••••••••••• °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
260Loading...
15
◇♡□○◇♡□○◇♡□○◇♡□○◇♡□○ رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌وچهارم روز سختی بود. کار کردن تو همچین خونه هایی سخت تر از چیزیه که فکر میکردم. مثلًا اومدیم تعطیلات میان ترم. هنوز از در این خونه م بیرون نرفتیم. هرچند عمه ثریا با کلی غذاهای خوشمزه برامون جبران کرد اما درهرحال له شده بودیم، نه تنها من که بقیه هم . شام رو خوردیم و کنار هم توی سالن پذیرایی نشسته بودیم. عمه ثریا همراه با چای، چندتا آلبوم قدیمی اورده بود و میگفت، امروز یاد قدیمها رو کرده. از تو آلبوم عکس همسر و تنها دخترشو نشونم می ده. -چشمهات منو یاد پریام میندازه ! آه عمیقی می کشه. -تا وقتی داشتمشون قدر ندونستم! ... آبجی باز حالت بد می شه. و رو میکنه به مینا . -جمع کن آلبومها رو. -همیشه به خوشگلیم غره بودم. هزار تا خاطرخواه داشتم. بابای خدابیامرزم خیلی رو شوهرم حساب باز کرد. وقتی پا پیش گذاشت بدون اینکه نظرمو بخواد بهش جواب مثبت داد. بهم برخورده بود . فکر میکردم هیچکدومشون آدم حسابم نکردن. عقدش که شدم بنای ناسازگاری گذاشتم، هرچه‌قدر من بیشتر اذیتش می کردم اون بیشتر محبت میکرد. سرم درد میگرفت، جونش درمی رفت. هرچی داشت و نداشت به پام می ریخت. آه عمیق‌تری میکشه.هیچوقت بهش نگفتم که چه‌قدر دوستش دارم هیچوقت ازش تشکر نکردم، کاش اونقدری میموند که یه بار حرف دلمو بهش بزنم . به دور تا دور خونه نگاه می کنه . -میبینی اون شمعها و گردسوزها رو!؟ من از تاریکی وحشت داشتم. کل خونه رو شب ها چراغونی می کرد. چشمهاش که اشکی می شن منم بغض می کنم . -شما زن خوشبختی بودین. -اما اون مرد خو شبختی نبود . -نه... اینطوری نیست، نباید این طوری فکر کنین . عاشقتون بود. همین که کنارش بودین و میتونست هر روز ببینتتون براش خوشبختی بود. میون اشک لبخند می زنه . -این سه تا هیچوقت دوستِ درست درمونی نداشتن، اما تو دختر خوبی هستی . مینا و مسعود و جهان با جفت ابروهای بالارفته به ما نگاه می کنن . با لبخند پرافاده ای چونه مو بالا میگیرم . عمه ثریا آلبوم‌ها رو جمع می کنه و به اتاقش می بره. مسعود سیبی که پوست گرفته قاچ می کنه. -احتمالًا مینا درست گفته، جن و روحهای این خونه از تو خوششون اومده! چون فقط دراینصورته که به عمه ثریا اجازه داده می شه از کسی تعریف کنه. -جن و روحهای این خونه، احتمالا ً شما سه نفر نیستین؟! مسعود بشقاب سیبش و سمت جهان می گیره و میگه:... 🦋ادامه دارد....... ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
240Loading...
16
¤○●¤○●¤○●¤○●¤○●¤○●¤ رمان قسمت صدوپنجاه‌وسوم به صورت غرق خنده ش نگاه میکنم . بهم پشت می کنه و دستش و پشت گردنش می کشه. مسعود پرسروصدا وارد باغ می شه. دستش پر شده از کیسه های خرید. از همون فاصله کیسه های خرید رو بالا میگیره. -اونطوری نگام نکن عموجون! رفتم واسه ت کلی چیزمیزِ خوشمزه خریدم. بخوری . جون بگیری . بهتر بشوربساب کنی! نزدیکتر که میشه به من نگاه میکنه . -خسته نباشی صهباخانوم. و به چکمه هایی که پام کردم اشاره می کنه. -اینا رو چرا پوشیدین؟ حالت ترسناکی به چهرهش می گیره. -اینا مال شوهر خدابیامرز عمه ثریاست.نگاهی به اطراف باغ می ندازه. اخرین باری که یکی از وسایلش استفاده کرد تا چند روز سنگ و چوب طرفش پرتاب میشد حتما. یه گوشه وایساده داره نگات میکنه -نگران نباشین. مینا قبلا بهم گفته که جن و روح های این خونه از دخترهایی مثل من خوششون می آد. مسعود به جهان نگاه می کنه و میزنه زیر خنده. جهانم با لبخند از مسعود میخواد که چرتوپرت نگه. جهان و مسعود که به داخل خونه برمی گردن، دستهامو از هم باز می کنم و حین محکم تر کوبیدن پام، چندتا نفس عمیق می کشم که یه چیزی محکم می خوره به پشتم ! با آخ بلندی برمیگردم و به اطراف نگاه می کنم. زمزمه می کنم یعنی چی بود؟ کنار سبد یه سنگ کوچیک میبینم . دوباره به اطراف نگاه می کنم که یه چیزی محکم تر از قبل می خوره به بازوم! دستم و روی بازوم می گیرم. یه سنگ دیگه کنار سنگِ قبلی افتاده ! آب دهنمو قورت میدم. از توی تشت بیرون می آم . خم می شم و با احتیاط چکمه ها رو از پام درمیآرم. با دستم بالا میبرمشون و روی هوا تکونشون میدم. -لطفاً عصبانی نباشین ! درشون اوردم. صدای قهقهه هایی که می شنوم هدایتم می کنه به سمت پنجره اتاقی که جهان و مسعود برای استراحت انتخاب کرده بودن سرمو کمی باالا می گیرم و می بینم که سه تاییشون کنار هم وایسادن! مینا و مسعود بلند می خندن و جهان دست به سینه، به منِ پابرهنه، با چکمه هایی در دست، چشم دوخته. مینا درحال خندیدن بلند می گه: -خوشم میآد وایسادی اونجا با روحِ شوهر عمه ثریا مذاکره می کنی. چکمه ها از دستم می افتن روی زمین. بی تفاوت بهشون دوباره چکمه ها رو میپوشم . شوهر عمه ثریا احتمالا نمیدونست داشت با چه خونواده ٔ بی تربیتی وصلت می کرد! سنگ پرتاب میکنن، نمیگن ممکنه بخوره به کله م، خطرناکه!؟ .... 🦋ادامه دارد..... °❀° ‌ 🦋°❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
210Loading...
17
○●□■○●□■○●□■○●□■○●□ رمان قسمت صدوپنجاه‌ودوم زیرِ این آفتاب هم، چشمهای روشن تنگ شده ش کمی خندون می شن . خم می شه یکی از ملحفه ها رو برمیداره و دور از انتظارم ملحفه رو محکم و چندین بار جلوی صورتم تکون میده! قطرات آب به سروصورتم اصابت می کنن و بی توجه به جیغ جیغ های من به کارش ادامه میده. ملحفه رو روی طناب پهن می کنه و به منی که شالم روی شونه هام سُرخورده اِاِا آقاجهااان. ... می گه: -عجیب غریب نباش! مینا رو می بینم که با یه لبخند پهن از نرده های ایوون آویزون شده و هر دو انگشت شستش و برام بالا گرفته شالم و رویِ موهام برمی گردونم. عجیب غریب منم یا خودش که یه نظر به این خرمن طلا ننداخت؟! البته بهتر که نگاه نکرد شونه نزده بودم. مینا هنوز با شستهای بالا گرفته ، اونجا وایساده! خیلی تو شرایط درست و درمونی هستیم، که شاهد نداشته باشیم نمیشه! -شما بهتر نبود برین حوضتونو بسابین و برای کمک به یه عجیب غریب انرژیتونو هدر ندین!؟ -بهتر که بود، اما خب ما هم تو خونه مون روشهایی، برای قدردانی، از کسایی که کمکمون میکنن داریم. -آره خب. کمکهایی مثل خیس آب کردنِ مردم، خیلی خلاقانه ست!!! سبد خالی و برمیدارم و سمتِ سبدِ پرده های نشسته می رم. این عمه ثریا کل سال رو حتما نشسته یه قل دوقل بازی کرده که نرسیده به کارهاش برسه! آخه چه خبره بابا... پردهها رو توی تشت می ذارم که از کنارم رد می شه. -فردا صبح! برف و وایتکس رو همزمان روی پردهها می ریزم. -فردا صبح چی؟! -مگه نگفتی برای وجهه ٔ یه پلیس خوب نیست که زیر قولش بزنه!؟ با چکمه ها روی پرده‌ها می کوبم . لبخند کم رنگی روی لبهام نقش می بنده . -خوشحال نباش! ...حرفشو قطع میکنم . -آره میدونم... قرار نیست خوش بگذره! وسط حوض وایساده، به منی نگاه می کنه که به قول خودش نصفم ِ توی چکمه های شوهر خدابیامرز عمه ثریاست. -به نظرتون بهتر نیست یه ماشین لباسشویی واسه عمه ثریا بخرین!؟ حین پا کوبیدن ِ توی تشت میچرخم و سرمو با تأسف به چپ و راست براش تکون میدم فعلا که شما هستی. -از قدیم گفتن، مهمون روز اول طلاست، روز دوم نقره، اما... امان از روز سوم.... 🦋ادامه دارد..... ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
250Loading...
18
★●★●★●★●☆★●★●★● رمان قسمت صدوپنجاه‌ویکم کجا من جیم شدم؟ همه ش یه ربع با بابا حرف زدم بعدم عمه ثریا خفتم کرد. فرستادم سرویس بهداشتی رو بشورم! الانم باید برم بقیه ٔ کارم رو تموم کنم. وقتی از کنارم رد می شه لب می زنه. -از فرصت استفاده کن! دقیقاً منظورش از فرصت چی بود؟ چه فرصتی موقع رخت شستن ممکن بود پیش بیاد؟ ! این دوست مام دلش خوشه، نمیبینه عموش رو با یه من عسلم نمیشه خورد؟ ! سبد ملحفه ها رو بلند می کنم تا ببرمشون روی طناب پهن کنم. -سر جات وایسا !سبد به دست، سر جام خشکم میزنه. چرا یه‌جورایی گفته بود که انگار با هفت تیر پشت سرمو نشونه گرفته بود؟ صدای قدمهاشو از پشت سرم میشنوم. وقتی کنارم می رسه سبد ملحفه ها رو ازم میگیره! -چکمه گنده تر از این نبود پا کنی؟! نصفت رفته توش! -بِ... ببخشید... نمیدونستم قراره اینجا رخت بشورم... وگرنه حتماً چکمه های خودمو میاوردم! از گوشه ٔچشم نگاهم می کنه. -تو خونه ٔ ما وقتی کسی کمکمون میکنه کم ترین کاری که میکنیم اینه که قدردان باشیم. -کسی که مجبورت نکردِ. پوزخند می زنه اونوقت بیش ترین کاری که می کنید چیه؟! سبد رو روی زمین می ذاره. یکی از ملحفه ها رو از تو سبد برمی دارم و یه طرفشو به دستش می دم. -محکم نگهش دارین. ملحفه رو می چلونم. قطرات آب روی زمین سروصدا راه می ندازن. -ما تو خونه مون روشهای زیادی برای قدردانی داریم؛ مثلا مامانم با ترشی های خونگیش، خواهرم با استفاده از هنرش، برادر و پدرم هم... نگاهش می کنم با دقت نگاهم میکنه. واقعاً باید ادامه بدم و بگم که پدر و برادرم چه‌طور تشکر میکنن؟! -تو چه‌طوری تشکر می کنی؟! ملحفه رو روی طناب پهن می کنم من معمولا ً تشکر نمیکنم . -ملحفه ٔ بعدی رو از تو سبد برمی داره و یه طرفشو سمتِ من می گیره. این بار اونه که ملحفه رو محکم میپیچونه . -فکر میکنی خیلی بانمکی؟ ! ملحفه رو با هم روی طناب پهن میکنیم و در جوابش می گم: -همیشه از بی نمک بودن رنج می برم. برای بهتر دیدنِ پرروییم، سرشو سمتِ صورتم میچرخونه. نگاه سنگینش که طولاني می شه آروم می گم: اگه می خوایین باهم دعوامون بشه که آخرش از زیر پارک دوبل یاد دادن به من دربرین، باید بگم که اصلا برای وجهه ٔ یه پلیس خوب نیست که زیر قولش بزنه...... 🦋ادامه دارد..... ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
320Loading...
19
🌹🌹🌹❤️❤️❤️ @royayeman50
691Loading...
20
یه ترکیبِ قشنگِ ترکی/کوردی »»»»😇👌🏼
525Loading...
21
غروب شده خلوتی گزیده‌ام با خیال تو ودفتر وقلمم و واژه های زیبای تو قلمم می سراید تو را و بوسه می زند بر گل‌برگ‌های دفترم ومن در در بستر تنهاییم می فشارم خیال تو را در آغوش..❤️ غروب بی غم عششقم🥰❤️
611Loading...
22
دنیاےِ من محـدود به ڪسے ست ڪه در حجم لحظه هایش نمیتوانم حضـور داشته باشـم.!!!!! امـا در پنهانے تـرین زوایـه ےِ قلبش مرا دوست دارد..... زیستـن من تا اَبَـد درگیـر عشق اوست و قلب او تا اَبَـد درگیـر من!! این درد آورتـرین نـوعِ عشق است..!!!! #ولےقشنگ🤏⋆𓏲ָ✰
611Loading...
23
قانون اثر پروانه‌ای میگه: جابه‌جایی هوا بر اثر بال زدن یک پروانه در جنگل‌های آمازون، میتونه باعث به وجود اومدن طوفان در آمریکای شمالی بشه ❣️مراقب تفکرات و کارهای کوچیکتون باشید -
823Loading...
24
در بدترین ما، آنقدر خوبی هست. و در بهترین ما، آنقدر بدی هست، که هیچ یک از ما حق نداریم که از دیگری عیب جویی کنیم...
762Loading...
25
زیباترین تفسیری بودکه تا الان درباره خوشحالی شنیدم 😍🫡
1003Loading...
26
آدم ها رو معرفتشون باارزش میکنه نه ثروتشون ...!
1025Loading...
27
Media files
850Loading...
28
Media files
910Loading...
29
یوسف‌زمانی_ملکه‌احساس
874Loading...
30
❄️•خودت رو آماده کن برای روزایی که جز خودت و خدا ،کسی رو نخواهی داشت اونقدر قوی باش که اگه بی هوا زیر پات رو‌خالی کردن، زمین نخوری به امید هیچکس نباش اینجا کسی حواسش به‌ تو نیست خودت هوای خودت رو داشته باش.
881Loading...
31
خوشبختی یعنی قلبی را نشکنی دلی را نرنجانی آبرویی را نریزی اکنون باید دید تا چه حد خوشبختی ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
13910Loading...
32
🍃🌺🍃 امیدوارم در این عصر زیبا خونه دلتون ڪَرم فنجون عشقتون پر مهر منحنی لبتون خندون دستاتون پر روزی نڪَاهتون قشنڪَ و لحظه هاتون ناب باشه عصـرتــــون بخیـــر🍮🍰
14714Loading...
33
🌱 دراین دنیــاے بےاحساس تــو مـــرز بـاورم بـودے غــزل بـودم بہ چشمانـت تـودائـم ازبـرم بـودے ولے افسـوس روزے مـن ز چشمـان تـو افتـادم شڪستے شیشـہ دل را توسنڪَ آخــرم بـودے
1424Loading...
34
تقدیم....
965Loading...
35
Media files
875Loading...
36
Media files
923Loading...
37
کاش همه ی زن ها مردی را داشتند که عاشقشان بود❤️ مردی که حرف هایشان را می فهمید ، ظرافتشان را به جان می خرید ، و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می کرد . و کاش مردها ؛ زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند که به مردانگیِ شان تکیه می کرد ... و قبولشان می داشت . آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ، مردانی که سیگار نمی کشیدند ، و کودکانی ؛ که انسان های سالمی می شدند .
1003Loading...
38
مصطفی اقاجانی دلتنگتم ...
945Loading...
39
" آنقَدَر ،،    سَرکوفت نَزن بیچاره دلَت را    ایراد از تو نیست ،،    رفتنی هاا می روَند    حالا هَر کدام    به یک شِکل و بَهانه ای‌ !!
1063Loading...
40
🎧نـه از،آشـنایان وفـادیـده‌ام نـه در،باده نـوشــان صــفادیـده‌امـ🎼 🎤معــــــین🎻💞🌺
1245Loading...
بوی نان از کوچه ی میاد که عطر و نفس های مادر در آن خانه هست                            
Show all...
🌹♥️🎙Türkan Vəlizadə 🎵Ağlıma Bir Ad Gəlir🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
Show all...
🌹♥️🎤 #Serkan_Kaya 🎼 Ne Yazar (new)🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
Show all...
🌹♥️🎤 #Nigar_Muharrem #Şehzade 🎼 Sensin Tek Çarem (new 2024)🌹♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊🤍჻ᭂ࿐✦❥❥❥❥✿ ‌‌‌‌‎
Show all...
‏به سلامتی کسی که تنهام گذاشت ورفت ولی تاریخ تولدش هنوز رمز گوشیمه! برین ازش بپرسین چن بود جان من گوشیم قفله وا نمیشه😂😂😂 ‌@delshkaste76b
Show all...
زڹ بودڹ ڪار مشڪلۍ است ... مجبورۍ مانندِ بانو رفتار ڪنۍ همانندِ یڪ مرد ڪار ڪنۍ ... شبیہ یڪ دختر جوان بہ نظر برسۍ و مثلِ یڪ خانم مسن فڪر ڪنۍ بہ افتخار همہ زنان سرزمینم @delshkaste76b
Show all...
‌ پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی خودت را دوست داشته باش! تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست.
Show all...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوشصتم با این حرف عمه ثریا، نسیم خجالت زده سرش به زیر میافته و جهان به عمه ثریا نگاه خیره ای میندازه. خدایا اینجا چه خبر بود؟! این چه بوهاییه که به مشامم می رسه؟ همیشه فکر میکردم هیچ بویی از بوی کارِ بابا مشمئزکننده تر نیست، اما این بو، حتی از بوی کار بابا هم بیشتر قلبم ر و به درد می آره. -راستی عمو کله ٔ سحر دست دوستم و گرفتی کجا بردی؟! به جای اینکه جهان دستپاچه بشه من هول می کنم، دستم می خوره به لیوان چای داغم و چایی می ریزه روی سفره. -وای ببخشین! ... -هول نکن مادر چیزی نشد. مینا بپر یه دستمال از آشپزخونه بیار . عمه ثریا لیوان رو از روی سفره برمی داره .این مینام با این طرز حرف زدنش ... و با تأسف سر تکون می ده. -روزی دو ساعتم مادرش نمیتونه براش وقت بذاره!؟ واقعاً با عمه ثریا موافق بودم. یه لحظه ٔ کوتاه با جهان چشم تو چشم میشم و به سرعت چشم هام رو ازش میگیرم . -چیزیتون که نشد؟ والا دلم نمیخواد این دختر برام نگران بشه . -با اجازهتون، نه! واقعاً ناخواسته این جمله رو گفتم و نگاه خیره ٔ عمه ثریا به مِن مِن می ندازتم . -فِ... فکر کنم که... که مامانِ منم نتونسته که... که روزی دو... دو ساعت برام وقت بذاره! و با متأسف ترین حالت ممکن، به نسیم نگاه می کنم. اخم های درهم جهان من ر و از جام بلند می کنه. خب خداروشکر با دستهای خودم نه تنها باعث می شم، از قهرمانم بودن کناره گیری کنه، که باعث شدم فکر کنه، خیلی بچه م . اما واقعاً دست خودم نبود، من به این دخترِ همه چی تمومی که برای خودش یه پا قهرمانه، حسودیم شده! اختیار آدم حسودم دست خودش نیست، من واقعاً از تهِ تهِ دلم می خوام که برم و تو اون سه وجب فاصله ای که بینشون هست بشینم و چشمهام رو برای اون دختر درشت کنم و بگم که وقتی با قهرمانم حرف می زنی، چشمهاتو بنداز پایین! من و مینا برای درست کردن ناهار داوطلب شدیم . البته راهی جز داوطلب شدن نداشتیم، نسیم خانوم که از کنار جهان جم نمیخورد، عمه ثریام که نمیشد فرستاد تو آشپزخونه. این شد که فقط من و مینا موندیم. البته مینا کاملا ً نمایشی تو آشپزخونه حضور داشت و منِ نگون بخت بالای اجاق وایساده بودم به آشپزی . -نسیم و داداشش خیلی ساله که با پسرا آشنان. عمه ثریام خیلی دوستشون داره. راستش عمه خیلی اصرار داره که جهان با نسیم ازدواج کنه. سیب زمینی های سرخ شده رو از تو تابه برمی دارم. -به نظر که دختر کاری ای نمیآد؟ -همین که پلیسه، یعنی خیلی کاریه. همین که پلیسه کافیه؟! سری سوم سیب زمینی ها رو تو تابه ٔ روغن داغ میریزم...... 🦋ادامه دارد•••••••••••• °❀° ‌ 🦋°❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
Show all...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان #کوئوکا قسمت صدوپنجاه‌ونهم ممنونم... هرچند پارک دوبل یاد گرفتن با یه نیسانِ پر گوسفند؛ واقعاً شگفت زدهم کرد. -باور کن گوسفندهام به خاطر آی کیوی باالات شگفت زده شده ن، یعنی هنوزم هستن! و نی رو تو پاکت آبمیوه ش فرومیکنه . نمیشه نی رو تو چشمهاش فروکنم؟! هیچ فکرش رو نمیکردم وقتی برگردیم خونه باغ، سنگینی چیزی مثل کوه رو شونه هام بیفته . تو راه برگشت داشتم به این فکر می کردم که می تونیم یه صبحونه ٔ عالی رو کنار هم بخوریم، فکر میکردم که ما چند نفر می تونیم با هم گپ و گفت داشته باشیم، حتی تو افکارم بود که بیشتر با قهرمانم شوخی کنم تا تلافی این نیسان پُر گوسفند رو کرده باشم ! اما، من که انتظار اتفاقِ خاصی رو نداشتم. دلم میخواست بدون اینکه حواسم به خبرهای تلخ تلویزیون باشه؛ بدون اینکه حواسم به شرایط نزدیک خونوادهم به اخبار حوادث باشه؛ کنار چند تا آدم جدیدی که برام دوست داشتنی شدن، چایی بخورم. هیچوقت فکر نمیکردم که یه خانوم زیبا و موقر با چادر رنگی ای، که بیشتر به وقار و متانتش اضافه کرده بود بتونه عصبیم کنه! برای چی اومده بود؟! اصلا جهان واسه ٔ چی اینهمه تحویلش گرفته بود؟! همکارش بود، که بود. دیدن یه دختر اینهمه ذوق کردن داشت؟ ! -نگفتین ... چه بیخبر قدم رو چشم ما گذاشتین؟ ! شما که کمال رو می شناسین آقاجهان! پیش پای شما با آقامسعود رفتن دیدن خان بابا. همه ٔ کارهاش همینطوریه... عمه ثریا بیشتراز جهان از دیدن نسیم خوشحاله. -خوب کاری کردین. مینا بغل دستم نشسته. کنار گوشم آروم زمزمه میکنه . -چشم و دلت روشن که با رقیبت به صورت زنده دیدار داری . رقیب؟ ! لبخند موقری که به روم می پاشه زیباش میکنه . خوب هستین؟؟ خیلی تعجب کردم که شمارو اینجا دیدمتون.. اینکه بیشترحواسم، به جواب دادن به این دختر باشه، به جهانه که پرتِ لبخند این دختر شده یا نه! -مَ... ممنونم. راستش منم متعجب شدم از دیدنتون عمه ثریا کاسه ٔ عسل رو جلوی نسیم می ذاره. -نسیم جان و برادرشون آقاکمال گهگاهی میان پیش ما . درست مثل مسعود و مینا واسهمون عزیزن. لطفاً بگین که منم براتون عزیزم! ... صدای گوسفندها بین مکالمه ٔ عمه ثریا با نسیم هنجار ایجاد می کنه. یعنی این دخترخانوم صحنه ای رو، که من پشت یه نیسان پر گوسفند نشسته بودم و وارد باغ شدم، فراموش می کنه؟ یا وقتی جهان با یه مَن اخم از ماشین پیاده شد و سرم غر میزد، که زمان می بره تا راننده ٔ خوبی بشم، از یادش میره؟ -چرا صبر نکردن منم بیام با هم بریم پیش حاج بابا؟ -یادت رفته، حاج بابا قدغن کرده بری پیشش.... 🦋ادامه دارد.... °❀° ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
Show all...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 رمان قسمت صدوپنجاه‌وهشتم -دَ... ده بار؟! -با شمارش ۳ شروع میکنی . منم هیچ کمکی بهت نمی کنم. -اما! -یک... -آقا جهان! -دو... -فقط یه سؤال؟ -سه! دستپاچه شدم. واقعاً ازم میخواد خودم انجامش بدم؟ ! نفس عمیقی می کشم و برای اینکه اضطرابم کمتر بشه تو دلم از گوسفندها می خوام که سروصدا نکنن. حرفهاشو دونه دونه تو ذهنم مرور می کنم و با تموم تلاشی که به‌کار می برم، گند می زنم. نگاهِ پرتأسفش از پشت قاب عینکم قابل مشاهده ست . -دوباره! -ولی... -گفتم دوباره . و دوباره گند می زنم. -انجامش بده . انجامش می دم و طوری گند می زنم که عصبی می شه. -تا درست انجامش ندی، نمیذارم برگردی خونه. دقیقاً هشت بار انجامش دادم و برای نهمین بار خوب عمل کردم. -واقعاً که پردردسری ! -تموم شد؟ -گفتم ده بار ! قبل اینکه برم، دستش رو روی داشبورد میذاره. -اگه خرابش کنی از اول باید ده بار انجامش بدی . -بِ... ببخشیدااا ولی... نمی شه حرفمو پس بگیرم؟! نمی خوام یاد بگیرم! نگاه پراخطارش باعث می شه سری تکون بدم. -آهان... نمیشه! می فهمم... بالاخره، هم وقت شما، هم وقتِ اون حیوونکی ها رو ساعت هاست که گرفتم الان داری منو با اون گوسفندها مقایسه می کنی؟ -نه به خدا... دور از جونتون این چه حرفیه! -پنج بار دیگه انجامش می دی . -آقاجهان! -شیش بار. دهنم رو می بندم . درسته گفته بود که قرار نیست خوش بگذره، اما قرارم نبود که سرویس بشم! بعداز شش باری که چهار بارش رو کاملا درست انجام دادم دلش به رحم اومد و یه کیک و آبمیوه برام گرفت. فکر کنم فهمید که فشارمو انداخته! پاکت آبمیوه م رو از توی پلاستیک برمی دارم.... 🦋ادامه ✾࿐༅❄️🌸❄️༅࿐✾
Show all...