cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

داستانهای_واقعی.وبافتنی.رز. به مدیریت خانم نوری

لینک.کانال.پسرم.دکترمحمدرضانوری 👇👇👇 @nouriteb تبادل داریم.تبلیغ هم داریم https://t.me/Jafh1336 ادمین. Jafhra1336@

Show more
Advertising posts
794
Subscribers
No data24 hours
-157 days
-13130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#قسمت_54 📣📣 دلم واقعا براي بتول ميسوخت، ميدونستم محمد علي از دستم خيلي ناراحت ميشه، اما نميتونستم اشكاي جميله و بتول رو ببينم، كمي كه گذشت بتول آروم شدوبهم گفت راستي چن وقتته آبجب؟ گفتم تو پنج ماهم . برام دعاي خيري كردو گفت انشالله كه سلامت بزايي، از چشمات معلومه كه پسره بچه ات ،براش هندونه قاچ كردم و بردم، بدون تعارف و رودربايستي فورا هندونش و خورد و اينقد با ولع ميخورد كه آب هندونه از دهنش راه افتاد، خودم ووسرگرم كردم به كاراي خونه تا بابچه هاش راحت باشه،بتول هم جوادو جميله و عارف و نشونده بود كنارش و براشون شعو ميخوند و سرشون و گرم ميكرد. جارو دستي و برداشتم و رفتم اتاق و جارو كنم ، به آني نشده خودش و رسوند بمن ، چادرشو گره زد به كمرش و جارو رو با زور از من گرفت. گفت بده بمن :برات جارو ميكنم. هرچقد سعي كردم كه نذارم. حريفش نشدم . كارش كه تموم شد گفت آبجي توروخدا كار ديگه ايي هم داري بگو، با شرمندگي گفتم ، به خدا خجالتم دادي، تو اومدي اينجا بچه هاتو ببيني ، چرا اينكار و كردي ؟ بتول كه انگار حرفمو نشنيده بود گفت رخت چرك اگه داري بده بشورم. گفتم نه ، من چي ميگم تو چي ميگي بگير بشين پيش بچه هات ،بتول دستمو گرفت و گفت يه چيزي ميگم توروخدا نه نگو، بذار جاي ليلا من بيام كاراتو كنم، ماتم برد از حرفش.دوباره گفت دلم نميخواد به كسي رو بزنم اما چاره ايي ندارم. من الان پيش ننه ام هستم كه خودش محتاج يه لقمه نونيه كه داداشم ميذارن جلوش، سخت ميگذره بهم آبجي ، من كه دارم ميرم خونه ي غريبه ها رختشويي و كلفتي ميكنم، خب چه اشكالي داره كه تو هم بهم نوني برسوني، ثواب داره بخدا. بهش نگاه كردم انگار باورم نميشد حرفاش، خودش معني نگاهمو فهميدو گفت، ممدعلي منو كون لخت انداخت بيرون، حتي لباس هام هم پاره كرد و انداخت تو كوچه، اين لباس هايي هم كه تنمه رو درو همسايه دلشون سوخته داده بمن، بعد بغض كرد و زد زير گريه گفت خيلي بدبختم آبجي، خيلي ! دلم براش كباب شد، دستشو گرفتم و گفتم گريه نكن، توروخدا، باورم نميشه آقا ممدعلي همچين آدمي باشه ؟ گفت شايد باتو خوب و مهربونه، ولي به من خيلي بد كرد، وگرنه من داشتم تو خونه ي خودم خانمي ميكردم بالا سر بچه هام بودم. لقمه ي چرب و نرمم هميشه تو سفره ام بود. تو ميدوني من چن وقته جز اشگنه و تخم مرغ غذايي ديگه ايي نخوردم 📣📣 بتول با گريه ادامه داد: ميدوني چن وقته دلم يه ، پلويي چيزي ميخواد ؟ اينارو نميگم كه فكر كني زن شيكمويي هستما به خدا نه، ميخوام بهت بگم اين مرد چطور منو خوار و ذليل كرد، من كسي بودم كه رختاي كهنه هامو ميدادم به فقير. حالا خودم كهنه پوش مردم شدم، اشك منم دراومد گفتم خواهر غصه نخور تورو خدا، درست ميشه ، بعد بدو بدو رفتم و يكي دوتا از لباس ها مو آوردم براش و گفتم اگه بدت نمياد اينارو ببر بپوش، گفت و ا چرا بدم بياد؟ ميذارم رو چشمام! دستتم درد نكنه، چن لحظه بعد از جا پاشد و گفت من برم تا مردت نيومده و دعوات نكرده، راستي آبجي كي بيام رختارو بشورم،؟ فردا خوبه؟ دلم ميخواست بهش كمك كنم گفتم نميخواد بيايي. اما صبر كن برم برات يه پولي بيارم ، پيشت باشه، دستمو گرفت و گفت به جوون بچه هام اگه بگيرم. من كه صدقه بگير نيستم آبجي! دلم ميخواد كار كنم ، كه پولش حلال باشه. اگه بذاري بيام ها دلم و شاد كردي، ناچار گفتم باشه بيا فردا ، خنديدو رومو بوسيد و گفت الهي دورت بگردم . خدا عوضش و بهت بده، و بعد راهشو كشيد رفت. دوباره دلشوره امونم و بريد. نميتونستم به ممد علي نگم ، اونروز محمد علي طبق معمول شاد و شنگول اومد خونه، خربزه ي درشتي هم تو دستش بود. بمن گفت بيا برات خربزه خريدم ، بخور بچه ات قشنگ بشه! ازحرفايي كه شنيده بودم از بتول خيلي ناراحت بودم، باورم نميشد كه ممد علي اينقد بي رحم باشه، آروم گفتم باشه دستت درد نكنه، متوجه ي حالم شد، من گرفت تو بغلش و دستشو گذاشت زير چونه ام ، و گفت ببينم تورو! چته! چرا ناراحتي؟ نفهميدم چه جوري اشكام يهو ريختن تو صورتم، محمد علي گفت چيشده دختر دبنال ببينم، كسي چيزيش شده!گفتم نه آقا ! همه خوبن، گفت پس چرا گريه ميكني؟ بچه ها حواسشون به مابود گفتم بذار سفره رو بندازم بعد ناهار برات تعريف ميكنم، سفره رو انداختم، يه تغار بزرگ آبدوغ خيار درست كرده بودم با كوكوسبزي هايي كه اززشب قبل مونده بود، ممدعلي و بچه ها غذاهاشون با اشتها خوردن ، اما من تو فكر اين بودم چطوري از ممد علي بخوام كه راضي شه بتول بياد خونمون و كار كنه! آخر سر فكري به سرم زد، رگ خوابش محمد علي تو شكم و تو رختخوابش بود
Show all...
#قسمت_55 📣📣 بعد از ناهار به محمد علي گفتم آقا برو تو اتاق كوچيكه بخواب ، بچه ها اينجا سرو صدا ميكنن نميذارن بخوابي! محمد علي با شيطنت نگاهم كرد و گفت اي به چشم ، پس تو هم بچه هارو خواب كردي بيا پيشم، به روش خنديدم، كمي بعد طبق عادت بچه ها خوابيدن و من رفتم پيش محمد علي ، خُرخُر هاي آرومش نشون ميداد كه خوابه، بااينحال كنارش درازكشيدم و كم كم خودم هم خوابم برد، تا اينكه حس كردم محمد علي دستشو كرده زير پيرهنم و داره پشتمو ماساژ ميده، و كم كم هي دستشو پيش برد و شروع كرد به بوسيدن گردنم ، بامحبت منم بغلش كردم و بوسيدمش ، دل دل ميكردم كه كي بايد حرفمو بزنم ، محمد علي خواست پيشروي كنه كه بهش گفتم : نميخواي بدوني چرا گريه ميكردم، ؟ چشماش كمي خمار شده بودو بالحن ملايمي گفت : چرا گريه ميكردي؟ گفتم نميتونم باور كنم تو به اين مهربوني ، اونقد درحق بتول اونهمه بد كرده باشي! عصبي شد، و با اخم گفت باز چيشده! اومده بود اينجا؟ حلقه ي دستمو محكمتر كردم دور گردنش و گفت توروخدا ، بهش كمك كن. نذار ناله نفرينش دنبال زندگيمون باشه، ميگفت تو رخت و لباساشو پاره كردي ريختي تو كوچه آره! محمد علي پفي كردو خوابيد سرجاش و دستشو گذاشت زير سرش و بمن گفت ببين چه جوري خلق آدمو تنگ ميكني ها؟ الان وقته اين حرفاست؟ برگشتم سمتش و دستم گذاشتم رو سينه اش و گفتم ميگفت شبا سر گشنه ميذارم زمين، لباس كهنه ي مردم ميپوشم، گناه داره ، مادر بچه هاته، با اخم نگاهم كردو گفت خب ميگي چيكارش كنم؟ ميخواي عقدش كنم بيارمش بشونمش كنار دستت؟ خنديدم، سرمو گذاشتم رو سينه اش گفتم نه فقط بذار وقتايي كه تو نيستي بياد هم بچه هاشو بينه ، هم جاي ليلا كمك من كنه، بهش يه پولي بديم، شكمش سير شه ، اگه بدوني هندونه رو چه جوري ميخورد؟ انگار تو عمرش تا حالا هندونه نخورده بود! ممد علي باموهام بازي كردو گفت از بس دله و شكموعه ، بعد گفت خيلي خوب بگو بياد، يكم هم بهش برنج و چايي بده ببره خونش، با خوشحالي ممد علي و بوسيدم ، محمد علي گفت حس و حالمو پروندي ، بهش خنديدم و كمي بعد دوبارخ حس و حالش اومد سرجاش و با محبت و گرم تو آغوش هم يكي شديم، محمد علي اونشب بهم پول نسبتا درشتي داد وگفت اينو فردا بده به بتول ، حالا زنه از رو نداري نره خراب شه، گناهش بيوفته گردن من! #عزیز_فصل_دوم 📣📣 فرداي اونروز بتول اومد، و چادرشو از سرش برداشت و نشست به شستن لباس ها ، بين كارش هم دائم برام از همسايه ها و خانواده ي محمد علي حرف ميزد، ميگفت به هيچكدوم رو نده، همون فاطمه كه فكر ميكني خيلي خوبه ، يه دوبه هم زنيه كه دومي نداره! من حرفي نميزدم و خيلي دل به دلش نميدادم. ليلا خانم كه اومد و فهميد كه بتول اومد جاشو گرفته ، خيلي ناراحت شد، و گفت دختر تو ديگه چقد ساده لوحي، گفتم ليلا خانم ساده لوح نيستم، اما دلم نمياد ببينم يه زن اونم مادر جميله و جواد سرگشنه بذاره زمين. حرفي نزد و گفت انشالله كه پشيمون نشي، اومدن ها و رفتنن هاي بتول به خونه ي ما ادامه داشت، و هروقت ميومد باخودش قابلمه ي كوچيكي مياورد كه موقع رفتنش غذا ميريختم براش ، ميبرد، و هميشه هم قبل از رفتن محمد علي ميرفت، شكمم ديگه بزرگ شده بود و هركس منو ميديد ميگفت ديگه وقتشه، يه روز وقتي بتول اومد بهش گفتم تمام ملحفه ها ورو هم بشوره . قبول كردو تندي دست به كار شد، اونروز خورشت اوقيمه درست كرده بودم وعطر ليمو عماني و دمي كل كوچه رو برداشته بود، بتول همونطور كه داشت لباس ها وملحفه ها رو آب ميكشيدگفت واي آبجي ، بيچاره زن هاي حامله ايي كه همسايه تو هستن، عطر غذاهات يه جور خاصيه، خنديدم و گفتم زن حامله نداريم تو همسايگمون ، دلت شور نزنه، زود باش خواهر لنگ ظهر شدها، همون لحظه در باز شدو محمد علي وارد خونه شد.بتول جيغ كوتاهي كشيدو پريد سمت چادرش كه رو بند بودو انداخت رو سرش و با اخم گفت يه يالله هم بگين بد نيست، محمد علي با اخم نگاهش كردو از كنارش گذشت، محمد علي اومد سمتم و گفت چطوري وجي؟ گفتم خوبم آقا، خسته نباشي، ، بعد گفت به به دستت طلا زن ، بوي غذات خستگيمو از تنم بدر كرد. خنديدم و گفتم الان سفره رو پهن ميكنم، چشم محمد علي بلند گفت وجي ميدوني بدم مياد كه بيام خونه و بساط بشور بشور داشته باشي، زود جمعش كن آروم گفتم چشم امروز كارش زياد بود تا الان طول كشيد، ميگم جمع كن بره زود .
Show all...
#قسمت_53 📣📣 ليلا كه تا اون لحظه ساكت بود،  روبمن گفت وا دختر چرا رو خودت و شوهرت عيب  ميذاري،  تا حالا كي مرد بدبخت صداشو رو تو بلند كرده،؟ اصلا تا حالا شما باهم دعواتون شده؟  ساكت شدم راستش  تابحال ماهم باهم دعوا نكرده بوديم،  بتول  خنديدو منو بوسيد، گفت  آبجي فدات شم،  ايشالله هميشه خوش باشي،  من كه از اين مردخيري نديدم، شايدم من بد بودم، نميدونم ولي الهي كه تو خير شو ببيني،  همديگرو بوسيديم  و بتول راهشو كشيد رفت،  برگشتم  سمت  ليلا و گفتم چه زن خوبي بود!  ليلا  گفت دختر تو واقعا ساده ايي!  همه ي حرفاش  دروغ بود ،  راهش نده تو خونت،  من اولين بار بود بتو ل و اينقد  ساكت و آروم ميديدم،  شك نكن يه نقشه ي شومي داره،  اما من دلم  خيلي براش سوخته بود،  وقتي اونروز محمد علي اومد خونه و ناهار خورديم، طبق معمول  دراز كشيد تا چرتي بزنه ، بچه ها هم  كه از صبح كله سحر بدو بدو  كرده بودن،  اوناهم  هركدوم گوشه ايي  افتادن، هوا به قدري گرم بود كه هركاري ميكردم  هواي اتاق عوض نميشد، ،  كمي با باد بزن نشستم بالا سرشون و همشون و باد زدم  چن قطره عرق نشسته  بود  كنار شقيقه هاي محمد علي  آروم با گوشه ي پيرهنم پاكش كردم  همونطوري  كه نزديكش  بودم .  چشماشو باز كردو آروم گفت پس  خودت چرا نميخوابي؟  تو كه خواب ظهرو دوست  داري ! من  از ظهر دلم مثل سير و سركه ميجوشيد كه چه جوري  بهش قضيه ي بتول و بگم، مگه ميتونستم بگيرم بخوابم؟  يه لحظه به ذهنم  رسيد تا الان كه بچه ها خوابن،  بهش قضيه ي بتول و بگم ،  برگشتم  سمتشو  گفتم راستش  آقا ممد علي  حالم خرابه ، نميتونم بخوابم،  ترسيد گفت چرا چت شده؟  گفتم  ميخوام يه چيزي بگم بهت اما همش ميترسم دعوام كني!  از فكر اينكه  نكنه ناراحت بشي از دستم ،  يه لحظه هم آروم و قرار ندارم، محمد علي  سعي كرد  آروم  باشه گفت خوب بگو دعوات نميكنم،  سرمو انداختم پايين و گفتم راستش  امروز  بتول خانم اومده بود اينجا ،  محمد علي تو  جاش نيمخيز شد و گفت بتول؟؟ گفتم آره  محمد علي گفت نكنه راهش دادي تو خونه؟  گفتم به خدا امون نداد  بمن كه  بفهمم كيه اصلا، تا درو بازكردم سرشو انداخت  اومدتو،  محمد علي  زير  لب  گفت سليطه !  بعد بمن توپيد كه توچرا بيرونش نكردي؟  دستمو گذاشتم رو بيني مو و گفتم  هيس  بچه ها بيدار ميشن،  بدبخت كاري  نداشت  كه اومده بود بچه هاشو ببينه، خب حق داره مادره 📣 محمد علي  كه حالا ديگه  خواب از سرش پريده بود نشسته بود  گفت هه تو اون زنيكه بدذات و نميشناسي چطور تو اين چن ماه نيومده بود يچه هاش و ببينه حتما تا كلاغ ها براش خبربردن  من زن  گرفتم اومده سرو گوش آب بده.  حالا بدم نشد كه تو رو ديده الان حسابي  دلش سوخته.  ديگه  اين ورا  پيداش نميشه!  گفتم  نگو  توروخدا ، اينجوري خدا قهرش  ميگيره ها،  تازه  گفته كه  باهات حرف  بزنم اجازه بدي هرهفته بياد بچهها رو بينه.  محمد علي حسابي بهم ريخت و گفت كورخونده  زنيكه كه بذارم پاش باز شه تو اين خونه،  حق نداري ديگه راهش بدي، فهميدي؟  وجيهه به ولاي علي بفهمم  راهش دادي  از چشمم ميوفتي،  دستشو گرفتم و گفتم توروخدا جوش نزن باشه، چشم ،  اصلا من غلط كردم . خوب شد؟  اونروز حرف همونجا تموم شد. شب موقع خواب بازم دو سه باري محمد علي بهم تاكيد كرد،  كه هروقت بتول اومد درو  روش ميبندي و راهش نميدي،  تو روزاي بعدهم ليلا دائم گوشمو پر ميكردكه  آقا ممد علي درست ميگه  راهش نده اين زنه رو،  بالاخره  يه هفته ايي گذشت و  بتول دوباره سروكله اش پيداشد،  تا به در كوبيد حدس زدم  بتول باشه ، ترسيدم درو بازكنم و يه وقت دروهول بده و بخوره تو شكمم،  براي  همين از پشت در گفتم كيه؟ با صداي مهربوني گفت آبجي وجي باز كن منم،  با اينكه خيلي  از خودم خجالت ميكشيدم  ولي ناچارا گفتم  آبجي ببخش منو،  آقا ممدعلي گفته  راهت ندم،  اگه دروباز كنم  بيايي تو ، زندگي من قيامت ميشه،  شروع كرد به التماس كردن. از پشت در با ناله جميله و جوادو صدا ميزد،  هق هق گريه اش  كه بلند شد جميله هم زد زير گريه و  بمن گفت مامان وجي توروخدا درو باز كن ،  چنان اشك ميريخت و التماس ميكرد كه  دلم تاب نياورد ،  دروبازكردم بتول نشسته بود  زمين و حسابي خاكي  شده بود،  دستاشو باز كرد و جميله پريد تو بغلش هردو هق هق كردن،  خودم هم نتونستم طاقت بيارم،  اشكام ريخت رو صورتم،  گفتم  خب پاشو بيا تو. لج كرد گفت نه همين دم در ميشينم ،  اينجوري  توهم  تو دردسر نميوفتي، گفتم آبجي پاشو بيا تو زشته ولي توروخدا زود برو تا آقا نيومده،  ازجا بلند شد اومد تو حياط و گفت  ههه، آقا آقا ميكني خنده ام ميگيره،  آخه مردي كه يه مادر از بچه هاش اينجور جدا كنه  رو ميشه بهش گفت آقا؟؟ ميدوني چقد منو بد نام كرد؟  ميدوني به  دروغ گيسموو گرفته بود منو سرلخت كشوند تو كوچه  كه اين زن بي آبرويي كرده؟ پايان پارت
Show all...
#قسمت_52 📣📣 چهره ي زن اصلا برام آشنا نبود، موهاي حنايي رنگه بلندي  داشت. كه  بافته بود و از چادر  گل گليش زده بود بيرون  وتا پايين شونه هاش، اومده بود، پيرهن چيت ارزوني  تنش بود ،  نگاهش ميخكوب شده بود رو شكمم، بهش  گفتم خانم باكي كار داري؟؟ يهو اومدجلو  و منو پس زد و داخل حياط شد، و باصداي بلند گفت جميله، جواد،  جميله با ديدنش پريد  از جاش و  خودش انداخت  تو بغلش.  اما جواد  سرجاش مونده بود، زن  جميله رو محكم بغل گرفت و بعد رو زانوهاش  چن قدمي  رفت جلوتر و جواد رو هم  كشيد تو بغلش. سر صورتشون و غرق بوسه  كرد، ليلا داشت  با چشمايي بهت زده  نگاهش مي كرد.  وقتي نگاه زن  افتاد به ليلا  با لحن خيلي  بدي گفت عه! پس كلفت جديد خونه ي ممد علي تو يي؟؟ ليلا سرشو پايين انداخت و  بي حال  چنگ زد به لباس ها،  خودمو جمع و جوو كردم  پس اين زن اول  محمد علي بود ،روترش كردم و گفتم چرا سرتو انداختي  پايين  همينجوري اومدي تو؟  با لحن طلبكاري  گفت، اومدم بچه ها مو  ببينم،  به تو چه!  گفتم  بدون اجازه ي  آقا اومدي  كه چي بشه؟  پاشو برو  بيرون  تا نيومده، زد زير گريه اومدجلوتر و  پايين دامن منو و گرفت  تو دستش، و گفت  جون اين بچه كه تو شيكمته بهش چيزي  نگو بذار بيام بدون  اينكه بفهمه گاهي بچه هامو ببينم،  چشمم افتاد به جميله كه نم اشكي تو چشماش بود.  دلم سوخت ،  گفتم گريه نكن دخترم،  بتول بچه رو چسبوند به خودش و گفت من مادرشم! دلش براي من تنگ شده، بي حرف  رفتم  كنار ،  و نشستم  لبه ي حوض  و نگاهشون كردم. ليلا با اخم و تخم زير لب  چيزايي ميگفت كه درست نميشنيدم. بتول  آهي كشيدو نگاهي بمن كرد،  و با  لحن غمگيني گفت:  نكنه تخم  طلا داري، كه ممد علي  اينجوري  برات ريخت و پاش كرده،  دوتا  زاييدم،  توهمه ي حاملگيم و  بعد ش  نميگفت خرت به چن؟  شنيدم كه خيلي هواتو داره،؟ دلم براش سوخت، سرمو انداختم پايين،  اشك از گوشه ي چشماش راه افتاده بود ،  از جا پاشدم و براش يه ليوان شربت ريختم دادم دستش، دستمو رو هواگرفت  ميذاري هروقت هواي بچه ها مو كردم بيام ببينمشون؟؟( پايان پارت) 📣📣 موندم بهش چي بگم. تو صورت هم خيره شده بوديم، با دقت به اجزاي صورتش.  نگاه كردم، صورتش پراز كك مك بود،  رنگ چشماش قهوه ايي تيره  بود،  بيني  نسبتا بزرگي داشت با لباي  قيطوني،  جميله كنار دامنمو گرفت تو دستش و  گفت مامان وجي توروخدا بذار مامانم بياد ،  زير لب گفتم  آقا بفهمه  چي؟  لااقل بذار بياد من باهاش  حرف بزنم راضيش كنم كه تو هفته ايي يه روز بيايي بچه هاتو ببيني،  بتول دستمو  بوسيدو گفت خدا از خواهري كمت نكنه. خدا بچه اتو بهت ببخشه،  تمام اين مدت  ليلا ساكت بودو مشغول كار بود.  بتول  آروم گفت:  برام خبر آوردن كه تو با بچه هام خيلي مهربوني،  اذيتشون نميكني، خيالم  راحت شد، اما با دلتنگي ديگه نتونستم كنار بيام،  توخودت مادري ، ميفهمي ، به خدا من كاري به زندگي تو ندارم ،ميام يه ساعت ميشيبنم همين يه گوشه ي حياط وجيگر گوشه هامو ميبينم ميرم،  تورو خدا ممدعلي رو راضي كن.  بهش بگو  بذار حلالت كنم.  از رو ناچاري سري تكون دادم و گفتم باشه بهش ميگم،  ليلا  لباس هارو تموم كردو باكمك هم پهن كرديم  رو بند ، داشتم يكي از لباس ها رو مينداختم رو بند، كه از دستم افتاد زمين،  گفتم اه ،  كثيف شد،  خواستم  دولا بشم  برش دارم، بتول مثل  فنر از جاش پاشد و  لباس و برداشت و بدو بدو برد توحوض  آبش كشيدو بعدهم حسابي  چلوندش،  و پهنش كرد رو طناب،  خواست بازم كمك كنه، كه نذاشتم وازش تشكر كردم.  كمي بعد من مشغول غذا درست كردن شده بودم كه بتول از جاش پاشد و صدام زد آبجي، ؟  اومدم كنارش  چادرشو تكون داد و  گفت من  ديگه  ميرم، هفته ي ديگه دوباره ميام، انشالله كه  شوهرت و راضي كرده باشي،  گفتم چشم بهش  ميگم،  اومد و منو تو بغلش كشيد و محكم بوسيد منو،  گفت بخدا  تا ديدمت مهرت افتاد تو دلم.  لبخندي زدم . دوباره خير شده بهم و گفت حتما ممدعلي الان خيلي خوشحاله كه زنه به اين خوشگلي  گرفته آره؟  موندم چي بگم، بتول  اشك تو چشماش جمع شد و گفت منو از اولم نميخواست،  هروقت  دعوامون ميشد بهم ميگفت بايد كفاره بدم وقتي روتو ميبينم.  يا ميگفت بالاخره ميرم يه زن خوشگل ميگيرم، تلافي تو ميمون رو  دربياره ،دلم سوخت براش  دستشو گرفتم گفتم  آبجي تو دعوا كه حلوا خير نميكنن،  تازشم بامنم كه  دعوا ش  ميشه ميگه همينارو،  ناباورانه نگاهم كرد وگفت براي دلخوشي من اين حرفارو ميزني؟؟ ليلا كه تا اون لحظه ساكت بود،  روبمن گفت وا دختر چرا رو خودت و شوهرت عيب  ميذاري،
Show all...
❤️❤️: #قسمت_51 📣📣 اولاي حاملگيم خيلي بهم سخت گذشت،روزبه روز حالم بدتر ميشد  فشارم  دائم ميوفتاد  و  نا نداشتم از جام بلندشم گاهي ليلا (زن همسايه ) كه ميومد بهم سرميزد با خنده كنايه ايي ميزد بهم  كه اي خواهر :از قديم گفتن اگه ناز كش داري ناز كن نداري  پاتو  دراز كن، توهم ديدي آقاممدعلي هلاكته  هي واسش ادا بيا، وناز كن، بيحالتر  از اون بودم كه بخوام جوابشو بدم،  اما الحق كه محمد علي هم سنگ تموم ميذاشت برام،  هرروز دست پر ميومد خونه، ومشت مشت مغر فندق و بادوم  وگردو ميريخت تو  دستم و ميگفت كه بايد همشو بخوري،  گاهي هم  ميرفتم لب حوض و اينقد عق ميزدم كه حس ميكردم  تموم دل و  روده ام  از دهنم داره مياد بيرون،  محمد علي ميومد وبا حوصله شونه هامو  ميماليد  و بعد دستامو كه مثل يه تيكه يخ  ميشد و ميگرفت و  ميبرد تو اتاق، ويار شديدو نگه داري از سه تا بچه  براي كاراي خونه  رو برام خيلي سخت ميكرد،  خونه  ايي كه دلم ميخواست هميشه مرتب وتميز باشه شده بازار شام،  لباس چركها همينطور  رو هم  تلنبار شده بود،  گريه ام ميگرفت از اينكه  اينهمه حالم بد بود و نميتونستم به محمد علي و زندگيم خوب برسم،  يه شب دستهاي محمد علي رو گرفتم  وبهش گفتم روم سياه ، چه زن بدي شدم برات،  ولي به خدا دست خودم نيست دنيا همش دور سرم ميچرخه،  ميدونم دارم برات كم ميذارم، با محبت پيشوني امو بوسيد،  وگفت  غصه نخور ولي  بايد يكي و  پيدا كنم  اين مدت بياد بهت كمك كنه،، بعد گفت راستي اصلاخودت  به ليلا بسپار برات يه كمكي پيدا كنه گاهي بياد تو كارا كمك كنه بهت فرداش ، وقتي به  ليلا خانم  گفتم فوري گفت وا مگه من مردم؟  خودم  ميام هركاري داشته باشي انجام ميدم،  اما من با اون خيلي رودربايستي داشتم، قبول نكردم وازش  خواستم  كسي ديگه رو  معرفي  كنه، ليلا خانم گفت  وجيهه، به اين سوي چراغ منم هشتم گرونهمه،  اينجوري واسه  منم بهتره،  يه پولي  گيرم ميام، بعد به شوخي اضافه كرد بخيل نباش ديگه!؟ تو رو دربايستي قبول كردم وٌليلا از همون روز  ريخت و لباس هاي تلنبارشده  رو شست،  دستپخت ليلا رو خيلي دوست نداشتم براي همين خودمم با زور غذايي درست كردم و  سهم  ليلا و بچه هاشو كنار گذاشتم،  كار ليلاكه تموم شد  دورديف طناب  كه  از اين سر حياط  تا اون ور حياط كشيده شده بود پرلباس شده  بود ،  ليلا آب حوض  روهم خالي كردو حسابي سابيدش و  حياط و شست، تند تند اتاق ها رو جارو كرد ،  يكم خيالم راحت شد. 📣📣 قابلمه ايي كوچيكي رو پر  از دمپختك چرب و چيلي  كردم  و  يه تيكه نون هم گذاشتم روش از ليلا خيلي تشكر كردم وغذا رو . دادم  دست  ليلا و پول نسبتا درشتي هم بهش دادم كه چشماش برق زد،  و حسابي دعام  كرد، از فرداي اونروز  ليلا هر صبح ميومد و اگه خريدي داشتمو برام  انجام ميدادو  هفته اي دوباري هم ميومد رختارو ميشست و  اتاق هارو اونجوري  كه دلم ميخواست  تميز ميكرد،  يك ماهي گذشته بود كه يه روز بامحمد علي وبچه ها رفته بوديم  به  ننه اينا سر زده بوديم، ننه از شنيدن خبر حاملگيم ذوق  كرد بوده ، وقتي براي ننه از  خوبي هاي محمد علي كه ميگفتم چشماشو برق ميزد، راستش خودمم  باور نميشد كه اينقد سفيد بخت شدم،  به ننه ميگفتم يكي  مياد  كاراي خونه مو ميكنه  و كمك حالمه ، ننه  با ذوق دستاشو برد بالاي سرشو  و چن بار باصداي بلند  خداروشكر كرد.  يه مدت بعد محمد علي رفت و ننه و توران رو آورد خونمون تا  چن روزي  پيشمون بمونن  و  ننه  هوامو داشته باشه محمد علي گوشت  تازه ميخريد و كباب ميكرد برامون، بوي كباب كه بلند شد،  دلم بهم ميخورد ،  از محمد علي ميخواستم كه اول  چن تيكه  بذاره لاي نون و بده دست بچه هاي ليلا، به حرفم گوش ميدادو  ميگفت اونم چشم،  تو دلم همش قربون صدقه اش ميرفتم،  دو سه ماهي گذشت تا حال و روزم بهتر شد.  ديگه  ميتونستم كاراي خونه رو انجام بدم، اما محمد علي ميگفت بذار ليلا بياد  رختارو بشوره و خودت نشين سر تشت، از خدا كه پنهون نبود،  تو دلم قند آب ميشد، حالم بهتر شده بود، دوباره دلم  مثل  قبل  براي هم آغوشي با محمد علي  ميلرزيد. شبا رختخوابمون  گرم از محبت و احساس بود،به حساب خودم چهارماهم بود،  و شكمم يه كوچولو اومده جلو،  نيمه هاي تابستون بود، هوا وحشتناك گرم شده  بود،  اونروز ليلا  از صبح زود اومده  بود براي شستن لباس ها تا به قول خودش تا آفتاب  مغزشو آبپز نكرده كارش تموم بشه، بچه ها باهم بازي ميكردن  و من دعواشون ميكردم كه بدو بدو نكنن  تا به لباس هاي شسته شده نخورن ،  وسطاي كار ليلا  بود ،يه ليوان شربت  سكنجين كه خودم درست كرده  بودم ريختم  و دادم بهش، همه  رويه جا  سركشيد و گفت واي خدا خيرت بده جيگرم حال  اومد، هنوز پارچ  شربت تو دستم بود.  كه درحياط  به صدا دراومد،  قبل از اينكه  عارف دستش به در برسه خودم درو باز كردم ،يه زن پشت در بود،  منو كه ديد رنگ از روش پريد،  دوسه قدمي  رفت عقب،
Show all...
#قسمت_50 📣📣 فاطمه ،ريز  ريز ميخنديدو دم گوشم آروم گفت صفورا الانه كه سكته كنه،  اين حوصله ي مهمون نداره !  حرف فاطمه برام عجيب بود !محمد علي قبول كردو  گفت باشه داداش مياييم،  بعد از رفتنشون ،فاطمه هم  گفت خب ديگه ماهم بريم ،  خيلي مزاحم شديم از روز اول عيده كه اينجاييم ، خوب ميدونستم كه فاطمه كسي و جز ما نداره و دلش فقط به برادراش خوشه ، گفتم مگه من ميذارم بري؟  ميخواي من دق كنم  از تنهايي؟  تا آخر عيد همينجايي،  ذوق كردو خوشحال شد، و  صورتمو بوسيد و گفت خدا از خواهري كمت نكنه،  روزي كه رفتيم خونه ي حسنعلي  ساعت نزديك  يازده بود كه رسيديم  خونه شون .  از ديدن خونه ي درهم  و برهم  شون  تعجب كردم. حسنعلي  كه نگاه منو ديد گفت اينجوري نگاه نكن  زن داداش، به كاراي صفورا عادت ميكني زن داداش. همه كه مثل تو  زنيت ندارن، محمد  علي سرخوشانه خنديدو گفت  هميشه تو خونه ي شما سگ ميزنه و گربه ميرقصه،  ناهارم حتما ندارين؟  حسنعلي  گفت چرا ديگه  براتون قرمه  سبزي درست كرده.  همون موقع صفورا  از پله هاي زير زمين اومد بالا،  و حرفاي دوتا برادر نصفه موند،صفورا.  خيلي صميمي  منو  بوسيدو خوش اومد گفت و كمي بعد سه تايي رفتيم  پايين، آشپزخونه ي خونه تو زير زمين بود ،فاطمه گفت  زن داداش امسال  خونه تكوني نكردي؟  صفورا جواب دادكه وا چرا نكردم؟  مگه تميز نيست، ؟  فاطمه  جوابشو نداد اما در واقع همه جا كثيف و درهم برهم بود،  يكم كه كنار صفورا ايستاديم و حرفاي  معمول زديم ،صفورا خيار و گوجه گذاشت تو ظرف  و بهم گفت  آبجي اينارو ميشوري  خرد كني؟ من برم نماز بخونم، ؟ قبول كردم و  رفتم بالا تو حياط شستمشون ،  بعد هم نشستم به سالاد درست كردن، بعد از ناهار  با فاطمه افتاديم به جون  زير زمين و حياط  و  اينقد همه جارو تميز كرديم  كه برق  افتاده بود، صفورا  دوباره كمي مونده به نماز مغرب رفت تو اتاق بالاي خونه و يك ساعتي مشغول  خوندن نماز شد، فاطمه كفري شده بودو ميگفت  آخه اين نماز به چه درد ي ميخوره؟ يكي بهش بگه پاشو كثافتاي زندگيتو جمع كن، باهم حرف ميزديم وًميخنديديم، اما از ته دل از اينكه داشتيم پشت سر زن به  اون مومني غيبت ميكرديم عذاب وجدان ميگرفتم،  حسنعلي از ديدن حياط  كيف  كرد و گفت  دست گلتون درد نكنه.چقد تميز شد.  صفورا هم كه نمازش تموم شده بود از ما  تشكر كرد، حسنعلي داشت بهش ميگفت كم كم  شام و دست و پاكن  زن! 📣📣از فرصت استفاده  كردم و رفتم كنار محمد علي  گفتم آقا پاشو بريم خونه توروخدا،  من خسته شدم ديگه ،  از بس كار كردم ،فاطمه هم از خدا خواسته  بود براي رفتن ، اشاره اي به محمد علي كرد،كه يعني بريم، اونم از جا پاشد و گفت كه ما بايد بريم داداش. و هرچقد حسنعلي و صفورا اصرار كردن به موندنمون محمد علي قبول نكرد. برگشتيم به خونمون ،  تا آخرعيدهمه كنار هم بوديم ،  روزاي خوبي داشتيم  بعدهم براي سيزده بدر  محمدعلي با اصرار حسن اينارو دعوت كرد  و همگي رفتيم  پاركي كه بيشتر شبيه جنگل بودو در نزديكي خونه مون بود.  بساط آش رشته و كاهو و سكجبين و  به پا  بود. ننه خيلي خوشحال  بود. شايد اين  بهترين سيزده بدري بودكه داشتيم.  محمد علي يه سره  تنبك  زدو خوند و حتي حسن  به وجد اومده بود و دست ميزد.  زينب  كه خيلي مشتاق بودبا فاطمه صميمي شه در گوش فاطمه ريز ريز حرف ميزدو ميخنديد،  آخر سرهم هر كدوم  به نيتي سبزه گره زديم وقتي غروب شد  خسته وٌكوفته برگشتيم خونه هامون ،  ننه و توران رو حسن برد تا خونه شون  برسونه  و فاطمه هم  تا رسيديم خونه بارو بنديلشو جمع كردو رفت، با رفتن فاطمه اينا  حسابي  احساس تنهايي  ميكردم ،زدم زير گريه . دلم بدجور گرفته بود، محمد علي خسته  بود و خوابش برده بود،  بچه ها هم كه حسابي آتيش سوزونده  بودن  هركدوم گوشه ايي ولو شده بودن  من مونده بودم با كوهي از لباس هاي خاكي و  ظرفاي نشسته،  نشستم  رو چار پايه و مشغول  شستن لباس ها شستم ،  و همه جارومرتب كردم، از فرداي اونروز  زندگيم افتاد رو روال  قبلش، صبح هاي زود محمد علي ميرفت پي كارش و ظهرها برميگشت خونه ، گاهي هم  بعد خوردن ناهار دوباره ميرفت،  يه ماهي از عيد گذشته بود كه  حالت تهوع  امونم و بريده بود.  دل آشوبه بودم  همش و  از بوي غذا به شدت بدم ميومد، باخودم  ميگفتم حتما  سردي خوردم  اينجوري شدم.  رودل كردم ،  اما .  ليلاخانم  حال و روزمو كه ديد خنديدو گفت مباركه  وجي خانم  سرديت نكرده بچت كرده!، تازه يادم افتادم كه  چن روزه ماهانه  نشدم.  شب باخجالت به محمد علي گفتم  كه فكر كنم  حامله باشم ،  خوشحال  خنديدو ممنو محكم تو بغلش گرفت.  صورتمو غرق  بوسه  كردو گفت  خداكنه شكل خوده دهاتيت بشن  خوشگل و وحشي!! (پايان پارت)
Show all...
#قسمت_49 ❤️❤️: 📣📣 گفتم باشه  چشم .  به روم خنديدو گفت  عصري هم ميبرمتون بازارچه براتون خريدكنم،  چن روزه ديگه عيده. بچه ها لباس نو ندارن، خجالت و گذاشتم  كنار و دور از چشم بچه ها  بوسه ايي گذاشتم رو گونه اش . مستانه خنديد و جاي بوسمو پاك كردو  گفت اي پدر سوخته، توهم خوب بلدي ، ها،  از مهربوني اش خوشم ميومد،  عصر دست بچه هارو گرفتيم و رفتيم براي هر كدوم يه دست لباس خريديم، پرده براي  اتاق بالا خريدم  تا بدم ليلا بدوزه،  دلم با ديدن پيرهن  هاي پيرچيني كه  هم اندازه ي توران بودن  خيلي گرفت،  دستي زدم به  چين هاي  زياد  لباس و  با ناراحتي  نگاهش كردم ،، محمد علي گفت  واسه كي ميخوايي، ؟  توران، ؟  نگاهش كردم ،  فوري گفت خب بخر، براش.  و بعد دست كرد جيبشو با دست و دلبازي پول پيرهن توران و داد،  كلي  دور زديم تو بازارچه و  خريد كرديم،  براي من ،روغن و  سرمه و  پيرهن  خريد ، يه چرخ دستي  سربازاچه  جيگروكباب ميفروخت، بوي  دود كباب و جيگر اشتها مون و باز كرد.  محمد علي  برامون  از همون چرخي جيگر وكباب خريد با چن  ليوان دوغ  با اينكه هوا سرد  بود اما حسابي  چسبيد و ،  اون شب شام به دهنم  خيلي مزه  كرد ،  رو كردم به محمد علي و گفتم آقا ممد علي  دستت درد نكنه به روم  خنديدو گفت نوش جونت  دختر دهاتي،  برخلاف ديشب از حرفش ناراحت نشدم  و زدم زير خنده، ميشد گفت روزاي خوش تو زندگيم شروع شده بود، بچه  هاي محمد علي رو مثل عارف خودم دوست داشتم،  اونا  هم منو مثل مادر خودشو ن  ميدونستن، جميله  بي هوا صورتمو ميبوسدو  هرجا ميرفتم  دنبالم ميومد و مامان وجي  مامان وجي از دهنش  نمي افتاد. كاراي خونه تكوني  رو تند تند انجام ميدادم  اون خونه ي كثيف  همه جاش برق افتاده بود، محمد علي كه  ميديد  هرروز كه مياد  خونه  من دارم تو  حياط ،ملحفه و لباس ميشورم  بهم غر ميزد و ميگفت :نه به اون  زنيكه نه به تو ، بسه چقد ميسابي؟ جاي اينكارا  بيا تو اتاق  برات  كمانچه ، بزنم  ببين دنيا چه خبره،  ميگفتم  عيد نزديكه  بذار همه جا تميز باشه، وقت واسه كمونچه زدن هميشه  وقت هست، عيده مهمون مياد ، بايد سرو زندگي تميز باشه، سري  تكون  ميدادو ميرفت  تو اتاق و  چن دقيقه بعد صداي سازش  اتاقو  برميداشت،  منم با  روحيه اي سرخوش و سرحال  كارامو  ميكردم،محمد علي  راست ميگفت  زن هاي محل  يه جور خاصي نگاهم ميكردن،  ليلا ميگفت  نميدوني چقد پشت سرت حرف ميزنن همه، 📣📣 همه ميگن  خوش به فلان جاي اين زنه كه شوهرش اينجوري هواشو داره، ناراحت شدم و به ليلا  گفتم :من كه با كسي كار ندارم. سرم تو لاك خودمه،  ليلا  گفت  از حسوديه خب،  نميتونن  ببينن هر روز بقچه ي حمومت دستته و حوله ات  رو بنده، نميتونن ببينن هر روزي بوي غذات كوچه رو برميداره،  اينهمه بچه هاي اين محل تراخم و  كچلي دارن ، بچه هاي تو مثل دسته گل  ميمونن،  مواظب باش چشمت نزنن،  دلم از حرفاش خالي شد،  شايدحق با ليلا بود  تو اون محل اكثرا آدماي ضعيفي  زندگي ميكردن. كه هفته به هفته شايد غذاي  درست و حسابي نميخوردن و  اما تو خونه ي ما هر روز صبح گوشت لخم تازه،  يا مرغ خروس  كشتار همون روز. ميومد تو خونه مون و  كيسه هاي برنج و  قند وچايي هم فراوون بود. بيشتروقتا غذا زيادتر درست ميكردم و  يه بشقاب  سرپر غذا ميدادم  دم خونه ي ليلا،  به گفته ي خودش عاشق دستپختم بود وميگفت تو آب خالي  هم  بجوشوني خوشمزه ميشه .محمد علي براي عيدمون  شيريني  نخودچي و  آبنبات خريد و با كلي تخمه و توت و گردو و مويز.  عيد سال هزار وسيصدو سي و يك بود،  روزاول عيد  لباس نو هامون تنمون كرديم و رفتيم ديدن ننه.  توران با ديدنمون  ازذوقش بالا پايين  ميپريد، محمد علي پيرهنشو داد و بهش گفت اينم عيدي تو.  ننه با خوشحالي نگاهمون كردو گفت  خدا خيرت بده پسرم،  ننه  واسه ناهار رشته پلو درست  كرد.  كمي بعد حسن اينا  از راه رسيدن، دلم شور زد.ميترسيدم چيزي  بگه به محمد علي بربخوره، محمدعلي  خيلي معمولي سلام و احوالپرسي كرد با حسن. اما حسن  محلش نداد.  زينب  خيره شده بود به محمد علي و معلوم بود از  ديدن شوهري كه گيرمن اومده بود حسابي جا خورده.  محمد علي كه مشخص بود حوصلش سررفته  از اتاق رفت بيرون و  گفت من برم خونه ي حاج خانوم  عيد ديدني،  يهو ترس برم  داشت كه مبادا  حاج خانوم حرفي از آقا مرتضي بزنه،  براي همين باهاش رفتم  تو اتاق حاج خانوم.  از ديدنمون  كلي خوشحال شد و برامون نقل آورد  بهمون تعارف زد.  محمد علي گفت  پسرت  كجاست ؟  نيومده بهت سر بزنه؟  پيرزن  با لحن  غمگيني گفت  نه ننه،  نيومده،  فوري حرف و  عوض كردم ،كمي بعد گفتم آقا ممدعلي بريم كه  ننه( زن صاحبخونه)  استراحت كنه. از اتاقش كه اومديم بيرون.
Show all...
#قسمت_48 📣📣با دست  همه  تورو نشون ميدن كه  ببين زن  معمار  چه خوب ميخوره و ميگرده و حموم هرروزش هم به راهه،  خنديدم ، پاشد بغلم كرد و  بوسيد منو  و بعد باهم برگشتيم  پايين شام  ته مونده گوشت كوبيده ي  ظهرو گرم كردم.  دورهم خورديم و  كمي بعد هم  جا انداختيم خوابيديم،  من و محمد علي  توهمون اتاق كوچيكه خوابيديم،  هوا هنوز  خيلي روشن نشده  بود كه محمد علي  از  خواب بيدار شد داشت  لباس  ميپوشيد، چشمامو  كه داشت ازخواب ميسوخت و با زور از هم باز كردم وگفت كجا ميري  صبح به اين زودي؟  گفتم ميرم حموم غسل  كنم و بعدش  برم پي  روزي ،از تو جيبيش  ژاكتي كه تنش بود مقداري سكه درآوردو گذاشت رو طاقچه  و يه كليد هم گذاشت،  گفت اين پول  حموم و خرجي ،من براي ظهر ميام خونه،  ناهار ه خوب درست كنه،ازش  تشكري كردم و  رفت، منم هم از جا پاشدم و باقي خوابمو بردم تو اون يكي اتاق كنار  بچه ها،  صبح بهشون ناشتايي دادم و  دست هرسه شون گرفتم و بردم حموم،  زن حمومي به روم خنديدو گفت  منتظرت بودم زن معمار  و ريسه رفت از خنده،  خيلي بهش محل ندادم. تندتند بچه ها و خودمو شستم و  اومديم خونه ، ، ناهارمو  بار گذاشتم و  افتادم به جون خونه، ساعت حدود يازده بودكه درو زدن و يه مرد كارگر  پشت در بود،  بهم گفت منو آقا معمار فرستاده بيام  كمداي  شكسته تون ببرم بندازم دور، از اينكه يادش مونده بود خيلي خوشحال شدم ، فرستادمش اتاق بالا و  همه چيو گفتم  ببره بندازه دور  فرش اتاق و هم آورد انداخت  تو حياط،  توهمون برو بيا زن همسايه اومد كنار در و  تقه ايي زد به درو و بدون اينكه  منتظر جواب من  باشه سرشو انداخت  اومد تو حياط ، سلامي كرد و گفت زن جديده معمار تويي؟  سري تكون دادم و گفت  اسم من ليلاست ، همسايه كنار دستتونم.  معمار  خيلي پزتو  ميداد به  همه ي محل .  خنديدم و گفت  بيچاره بتول تورو ببينه كه پس ميوفته، گرچه حقشه .  زني كه  به شوهرش بگه بي غيرت ديوث،  بايدهم طلاق به كون بشه،  زن بايد حيا داشته باشه والا،  بعد اسممو پرسيدو گفت خب وجي خانم  هركاري داشتي بيا  پيش خودم،  غريبي نكني ها،  چشمي گفتم و  بعد يهو  يادم افتاد ازش پرسيدم كه اين فرش و كجا بشورم، گفت بايد ببري  دم  رودخونه ي پشت  خيابون ببري، كارتو نيست ميگم فردا  پسرا  بيان ببرن  برات،  بشورن بيارن،  ازش خيلي خوشم  اومد، تشكر كردم و  كمي  بعد راهشو كشيد رفت ). پايان پارت 📣📣 فردا صبح  ليلا  خانم دو تا پسرهاي نوجوونش و آورد  وگفت وجيهه جون بده ببرن  فرشتو بشورن ، بيارن، اولش زير بار نميرفتم ،  و گفتم كه  بچه ها گناه دارن ،خودم بايد برم كمكشون  كنم  ليلا خانم بي حوصله گفت كار اين بچه ها همينه.  اين ها  كاراي سختر از  فرش شستن ميكنن  كجاي كاري،؟ بده ببرن بشورن مزدش و  بده به اينا!  پسرا دوتايي فرش و  انداختن  رو كولشونو  بردن تا  لب  رودخونه ي محل  بشورنش. بتول خانم سه تا دختر هم داشت،  كه  كوچيكترينش  يه سالش بود ، ليلا  خانم  محكم تو بغلش  نگهش داشته بود. بهم گفت  حال آدم بهم ميخورد از  اون اتاق بالا .  چه خوب كردي  داري تميزش ميكني.  گفتم تازه ميخوام براش پرده  جديد بدوزم، اما كسيو خياط نميشناسم.  ليلا گفت برو پرده بخر خودم برات ميدوزدم  زن به درد بخوري  بود.  خوشم ميومد  از  اينكه هوامو داشت ،و كارمو راه مينداخت،اونروز تا نزديكي هاي ظهر ليلا خانم موند خونه  ي ما و تمام جيك و پوك خودش و همسايه ها و زن قبلي محمد علي رو ريخت  رو دايره،  از  زشتي  صورت بتول  تا خسيس  بودنش و  بي سليقه بودنش  و همچنين سليطه بودنش ،  رو برام تعريف ميكرد، بوي كتلتي  كه داشتم سرخ ميكردم تو حياط پيچيده بود  و  حسابي  بچه ها گشنشون شده بود، ، فوري  چن تا  بَلِّه(لقمه) ي چاق و چله درست كردم و دادم  دست بچه هاي ليلا اينجور كه از حرفاش  فهميده بودم  وضع  و اوضاع درست و حسابي ندارن ، بچه ها با اشتها  بله هاشون خوردن وليلا  خانم  بهم گفت خدا خيرت بده الهي،  سير شدن بچه ها، و بعد  پاشد و گفت برم  ديگه الان آقا ممدعلي  مياد خونه، خوشش نمياد  من اينجا باشم.  با  تعجب  نگاهش كردم  گفت به خدا ، بتول  هميشه  ميگفت  ممد  علي بدش  مياد كه  از  اين خاله  زنك بازي ها كه صبح تا شب  زن ها تو زندگي هم سرك  ميكشن و فضولي ميكنن. خنديدم.  به ليلا گفتم :  من  تنهام  هروقت دوست داشتي  بيا پيشم،  كمي بعد پسراي  ليلا فرش و رو يه گاري  گذاشته بودن و هن هن كنون فرش و آوردن  و رو  ديوار حياط  پهنش كردن.  ازشون تشكر كردم و بهشون  پول خوبي دادم كه  باعث  شد چشماشون برق بزنه،  محمد علي كه اومد خونه بهش گفتم  كه  امروز چيكارا كردم.  گفت خوبه هركاري داشتي بگو بياد برات انجام بده، خريدي هم داشتي .  پسراش و بفرست  دم مغازه.  ولي خيلي بهش رو نده.  زن فضوليه  اصلا ازش خوشم نمياد،  گفتم باشه  چشم .
Show all...