کانال دینی استاد صمد آخوند بزن
بیانات و نصایح استاد صمد آخوند بزن ارتباط با مدیرکانال ⬇️ @mamad_yanpi @a3649 ✅جهت پرسش فقهی یا ارتباط مستقیم با استاد : عبدالصمد آخوند @soonatakhoon 🔰لینک کانال : https://t.me/joinchat/AAAAAEEN4UB8z0Oy12Thig
Show more205
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
أن أبا بكر اشترى بلالاً وهو مدفون في الحجارة بخمس أواقٍ ذهبًا، فقالوا: لو أبيت إلا أوقية واحدة لبعناكه، فقال أبو بكر: لو أبيتم إلا مائة أوقيه لأخذته
✍ قیس بن حازم میگوید ; ابوبکر در حالی بلال را خرید که تمام بدنش در بین سنگها در گرمای بیابان پوشیده بود ( رضي الله عنهم)
آنها به حالت تمسخر به ابوبکر میگفتند; اگر یک اوقیه هم میدادی آزادش میکردیم
ابوبکر میفرمود; اگر صد اوقیه هم میگفتید به شما میدادم
📚 8275 ابن ابي شيبه _ 20412 عبدالرزاق
@samadakhoon
🍃🌺🌿🌷💞
چهــار چیـز ڪـــه شمـا را بــه بهشت میبــرد ولــی در عین حــال بسیار آســان است
1_خـــواندن دو رڪعت نمــاز بعـــد از هـر وضــو
📚( صحیح مسلم ).
2_دعـــا ڪــردن و درخــواست بهشت از خــدای متعال هـــر روز ســـه مرتبه:
●اللهم إني أسألك الجنة، اللهم إني أسألك الجنة، اللهم إني أسألك الجنة.
📚( صحیح الجامع).
3_خـــواندن آیة الڪـرسی بعــد از هـــر نماز واجــب:
●اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ
لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ
لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ
مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ
إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ
وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ
إِلَّا بِمَا شَاءَ
وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ
وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ.
📚( صحیح الجامع ).
4_خـــواندن دعـــای ( سید الاستغفار ) در اذڪـار روز و شب :
● اللهم أنت ربي، لا إله إلا أنت، خلقتني وأنا عبدك،
وأنا على عهدك ووعدك ما استعطت، أعوذ بك من شر ما صنعت، أبوء لك بنعمتك عليّ، وأبوء لك بذنبي فاغفر لي؛ فإنه لا يغفر الذنوب إلا أنت.
📚( صحیح البخاري)
یاالله بهشت را نصیب ما و پدر و مادرمان بگردان
آمین یارب العالمین
مدير
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸داستان کوتاه پند آموز🌸
🌼🍃ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ »
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🍁🌸
🌼🍃ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ🍃🌸؟؟؟
🌼🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ🍂🌸:
🌼🍁ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ🍃🌸 .
🌼ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ👌 ...
👈ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ..
👈ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ..
👈ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست✨❤️...
🕋🌺🕌🌸📿🌼❤️
#مطالب دینی ناب
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
✅در بنی آدم چند نوع آتش وجود دارد
🍃آتش شهوت
که باروزه گرفتن خاموش میشود
🍃آتش حرص وطمع
که با یاد کردن مرگ خاموش میشود.
🍃آتش نگاه وچشم چرانی
که با ذکر خاموش می شود.
🍃آتش غفلت
که با یاد خدا خاموش میشود.
🍃آتش جهالت و نادانی
که با استماع علم فروکش می کند.
🍃آتش وشهوت شکم
که با طعام حلال خاموش میشود.
🍃آتش زبان
که با تلاوت قرآن خاموش میشود.
🍃آتش معصیت
که با توبه از بین می رود.
🍃آتش شرمگاه
که با نکاح حلال سکون می یابد.
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#مدیر💙
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨ مطالب دینی ناب⎨🌙⎬
💙الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ وعلَےَ آلِ مُحَمَّـــدٍ💙
📚تنبل و کور
پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيبها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون.
پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آنقدر پشت در نشست تا گرسنهاش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چهکار مىکني؟ گفت: به من گفتهاند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مىگردم، هيچ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواستهاند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مىدهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.
تنبل هر روز توى کوچه و بازار مىگشت آت و آشغال جمع مىکرد و توى باربند مىريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کردهام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانىکه به کارشان مىآمد فروخت و پول زيادى از اين طريق بهدست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.
تنبل با پولها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسهات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مىشود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسههاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پولها را به هوا مىانداختند. تنبل همه پولها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.
حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پلهدار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچشده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مىبرم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.
تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پولها را توى خورجين ريخت و به خانهاش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمىکنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بستهام (ضربالمثلى است که براى آدمهاى ثروتمند بهکار مىبرند و اين داستان را منشاء اين ضربالمثل مىدانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مىگويد، آنها سالها به خوشى زندگى کردند.
@samadakhoon
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💞دخترجوانی از مکزيک برای يک مأموريت اداری چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزيکی خود دريافت می کند به اين مضمون :
لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمی توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که در اين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!!
و می دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطر از رفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها را که کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتی برايش پست مي کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهای داخل پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان
@samadakhoon
#داستان کوتاه..
درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی میکرد. پرندهها روش مینشستن، سنجابها روی شاخههاش بازی میکردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط میخواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درختهای کاج بزرگی که قطعشون میکردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناختهای که اونها میرن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.
تا این که یه روز چوببُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرندهها و سنجابها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.
بچهها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر میکرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت میبرم.» اما فرداشبی به کار نبود.
درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
توی انبار موشها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موشها قصهش رو تعریف میکرد.
موشها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش میدادن، اما درخت غصه میخورد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکهتکهش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موشها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش میدادن، کاش قدر اون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمیتونه زیباییهای زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه.
@samadakhoon
دنیای عجیبیه!
اگه یه نفر بهت خیانت کنه ازش متنفر میشی؛
ولی اگه یه نفر به خاطر تو به یه نفر دیگه خیانت کنه عاشقش میشی.
@samadakhoon
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.