cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⊱چشْمٰانٚ بـےٖپَروٰا⊰

🖋ز.نوروزے(تیـرانا) «چشمان بی‌پروا» آنلاین📇💙

Show more
Advertising posts
437
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هشتاد_و_سه از پیرایشگاه دور شدم. تنم کوفته بود و روحم خسته. با مترو خودم را به شهرک رساندم. چند دقیقه‌ای در خیابان‌های بی‌روح و خاکستری قدم زدم تا رسیدم جلوی مجتمع. کمی این پا و آن پا کردم. مدتی جلوی درب مجتمع پرسه زدم و بعد عقب و عقب‌تر رفتم. سرم را بالا گرفتم. از فاصله‌ی دور، نگاهم روی انبود پنجره‌های روشن و خاموش دودو می‌زد. آن‌قدر گیج و منگ بودم که نتوانستم پنجره‌ی واحد خودمان را پیدا کنم. گردنم از آن‌همه خیرگی به ستوه آمد. به راست و چپ می‌چرخاندمش که چشمم خورد به نگهبان مجتمع که سرش از پنجرۀ چهارچوب اتاقک نگهبانی پیدا بود و با چشم‌های ورقلنبیده، بِر و بِر تماشایم می‌کرد! نگاه از روی‌اش گرداندم و دسته‌کلید خانه را از جیب شلوارکم بیرون کشیدم. پلاک آبی‌رنگ را مقابل نمایشگر نگه داشتم و در باز شد. وقتی وارد آسانسور شدم، یک دم عمیق از هوای گرفتۀ کابین گرفتم. ترکیب دود عجیب و غریب و رایحۀ پلشت یک عطر تند و تیز، مشامم را زد؛ آزاردهنده بود و دل و روده‌ام را به بازی گرفت اما من، بیشتر بو کشیدم. بیشتر و بیشتر. خودآزار نبودم. فقط دنبال بوی مادرم می‌گشتم. حالا ایستاده‌ام پشت دری که پلاک شفاف و طلایی‌رنگ عدد 10 به آن نصب شده و به تصویر خودم درون آن زل زده‌ام. چشم از دو بلوبریِ ترسناک و پلاسیده درون آینه می‌گیرم و دوباره عزمم را به سرانگشت سبابه‌ام جزم می‌کنم. فشار می‌دهم. صدای خشک و آژیرکِشی درون گوش‌هایم می‌پیچد و رهایش می‌کنم. مردمک‌هایم روی چشمیِ در، دودو می‌زنند. صبر می‌کنم. جوابی نمی‌گیرم. دوباره و صدباره زنگ را می‌فشارم؛ طولانی‌تر و عمیق‌تر. صبوری می‌کنم. جوابی نمی‌گیرم. دوباره و هزارباره زنگ را می‌فشارم؛ ممتد، طولانی، کرکننده. صبرم لبریز می‌شود. کفش‌هایشان جلوی در جفت است! دستم را مشت می‌کنم و چند ضربه به در حواله می‌کنم. حالم لحظه به لحظه بی‌قرارتر می‌شود و دست‌هام محکم‌تر و بی‌امان‌تر کوبیده. دِگر فقط به دنبال بوی مامان نیستم. می‌خواهم ساز صدایش روی نُت‌های هارمونیک و همسازش نواخته شود و گوش‌هایم را لبالب کند، می‌خواهم در گرمای احیاگر روحش گداخته شوم و می‌خواهم در شب چشم‌هایش به خلسه‌ای ژرف فرو رَوَم. دست از مشت کوبیدن برمی‌دارم. تیغۀ دست‌هایم مجروح و کبود شده‌اند. از سرتا پا می‌لرزم. با دست‌ها و انگشتانی که می‌لرزند، کلید را امتحان می‌کنم و هرچه رمزهای جورواجور و مختلف به ذهنم می‌رسد، از تمام تاریخ‌های خانوادگی تا ترکیب‌های تک رقمی و دو رقمی و سه رقمی و چهار رقمی این تاریخ‌ها را نفس‌زنان، زار و لرزان، وارسی و بررسی می‌کنم. درب واحدمان باز نمی‌شود که نمی‌شود! دسته‌کلید را با خشم به سویی پرتاب می‌کنم و با صدای بیدارکننده‌ای، لبۀ پله متوقف می‌شود. بینی‌ام را با بدبختی می‌کشم بالا. صورتم به آرامی جمع می‌شود، بعد گوشۀ لب‌هایم کش می‌آید، بعد اطراف چشم‌های پلاسیده و سوزناکم چین می‌افتد. صورتم کمی صامت و ساکن در این حالت می‌ماند و درحالی‌که برمی‌گردم و پشتم را به دیوار کناری می‌سایم، ناگهان تک‌خنده‌ای از بین لب‌هایم شلیک می‌شود! همه چیز برایم رنگ ناباوری می‌گیرد. مادر و خواهرم مثل دو موش خبیث و پلید، آن داخل پنهان شده‌اند و ککشان هم نمی‌گزد! شاید دارند باهام موش و گربه بازی می‌کنند! بازی باحالی است. خنده‌ام می‌گیرد؛ کمرم چسبیده به دیوار و شانه‌هایم خمیده، با هر خنده تکانی می‌خورند. همین حال، در امتداد دیوار سُر می‌خورم و در کنج میان درب واحد و دیوار، روی زمین جاگیر می‌شوم. با همان سرخوشی که از بازی آن دو موش کثیف نصیبم شده است، به پاهای ولو شده‌ام نگاه می‌کنم؛ به کفش‌هایشان؛ به دست‌هایم که خستگی و شکنندگی در رگ‌ها و پوست و گوشتم جولان می‌دهد. کم کم، خوشی از سرم می‌پرد و لبخند از لب‌هایم پر می‌کشد. تنها نخ باقی‌مانده از سیگارهای زهیر. فندک خون‌آلودِ ستیلا، مثل خودش. دقیقه‌ها نشستن روی سنگ و دود گرفتن، بدنم را کوفته‌تر می‌کند و سینه‌ام را جریحه‌دار. سُرفه‌ام مصادف می‌شود با شنیدن صدای باز شدن در! ناگهان رنگ به تنم برمی‌گردد. روح به جانم پس می‌آید. فی‌الفور خودم را سرزنش می‌کنم که چطور توانستم مادرم را با مشت کوبیدن‌ها و لعنت فرستادن‌ها و سیگار کشیدن‌ها، طاقتش را طاق کنم. نه نه... حالا وقت سرزنش کردن نیست باید یک دل سیر مادرم را تماشا کنم باید با غنای صدایش رقاصی کنم. به همین مقصود، ذوق‌زده سرم را بالا می‌آورم اما با در بستۀ واحدمان روبه‌رو می‌شوم! صدای لَخ لَخ دمپایی‌های یک نفر، سرم را به جهت مخالف جلب می‌کند...
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هشتاد_و_سه از پیرایشگاه دور شدم. تنم کوفته بود و روحم خسته. با مترو خودم را به شهرک رساندم. چند دقیقه‌ای در خیابان‌های بی‌روح و خاکستری قدم زدم تا رسیدم جلوی مجتمع. کمی این پا و آن پا کردم. مدتی جلوی درب مجتمع پرسه زدم و بعد عقب و عقب‌تر رفتم. سرم را بالا گرفتم. از فاصله‌ی دور، نگاهم روی انبود پنجره‌های روشن و خاموش دودو می‌زد. آن‌قدر گیج و منگ بودم که نتوانستم پنجره‌ی واحد خودمان را پیدا کنم. گردنم از آن‌همه خیرگی به ستوه آمد. به راست و چپ می‌چرخاندمش که چشمم خورد به نگهبان مجتمع که سرش از پنجرۀ چهارچوب اتاقک نگهبانی پیدا بود و با چشم‌های ورقلنبیده، بِر و بِر تماشایم می‌کرد! نگاه از روی‌اش گرداندم و دسته‌کلید خانه را از جیب شلوارکم بیرون کشیدم. پلاک آبی‌رنگ را مقابل نمایشگر نگه داشتم و در باز شد. وقتی وارد آسانسور شدم، یک دم عمیق از هوای گرفتۀ کابین گرفتم. ترکیب دود عجیب و غریب و رایحۀ پلشت یک عطر تند و تیز، مشامم را زد؛ آزاردهنده بود و دل و روده‌ام را به بازی گرفت اما من، بیشتر بو کشیدم. بیشتر و بیشتر. خودآزار نبودم. فقط دنبال بوی مادرم می‌گشتم. حالا ایستاده‌ام پشت دری که پلاک شفاف و طلایی‌رنگ عدد 10 به آن نصب شده و به تصویر خودم درون آن زل زده‌ام. چشم از دو بلوبریِ ترسناک و پلاسیده درون آینه می‌گیرم و دوباره عزمم را به سرانگشت سبابه‌ام جزم می‌کنم. فشار می‌دهم. صدای خشک و آژیرکِشی درون گوش‌هایم می‌پیچد و رهایش می‌کنم. مردمک‌هایم روی چشمیِ در، دودو می‌زنند. صبر می‌کنم. جوابی نمی‌گیرم. دوباره و صدباره زنگ را می‌فشارم؛ طولانی‌تر و عمیق‌تر. صبوری می‌کنم. جوابی نمی‌گیرم. دوباره و هزارباره زنگ را می‌فشارم؛ ممتد، طولانی، کرکننده. صبرم لبریز می‌شود. کفش‌هایشان جلوی در جفت است! دستم را مشت می‌کنم و چند ضربه به در حواله می‌کنم. حالم لحظه به لحظه بی‌قرارتر می‌شود و دست‌هام محکم‌تر و بی‌امان‌تر کوبیده. دِگر فقط به دنبال بوی مامان نیستم. می‌خواهم ساز صدایش روی نُت‌های هارمونیک و همسازش نواخته شود و گوش‌هایم را لبالب کند، می‌خواهم در گرمای احیاگر روحش گداخته شوم و می‌خواهم در شب چشم‌هایش به خلسه‌ای ژرف فرو رَوَم. دست از مشت کوبیدن برمی‌دارم. تیغۀ دست‌هایم مجروح و کبود شده‌اند. از سرتا پا می‌لرزم. با دست‌ها و انگشتانی که می‌لرزند، کلید را امتحان می‌کنم و هرچه رمزهای جورواجور و مختلف به ذهنم می‌رسد، از تمام تاریخ‌های خانوادگی تا ترکیب‌های تک رقمی و دو رقمی و سه رقمی و چهار رقمی این تاریخ‌ها را نفس‌زنان، زار و لرزان، وارسی و بررسی می‌کنم. درب واحدمان باز نمی‌شود که نمی‌شود! دسته‌کلید را با خشم به سویی پرتاب می‌کنم و با صدای بیدارکننده‌ای، لبۀ پله متوقف می‌شود. بینی‌ام را با بدبختی می‌کشم بالا. صورتم به آرامی جمع می‌شود، بعد گوشۀ لب‌هایم کش می‌آید، بعد اطراف چشم‌های پلاسیده و سوزناکم چین می‌افتد. صورتم کمی صامت و ساکن در این حالت می‌ماند و درحالی‌که برمی‌گردم و پشتم را به دیوار کناری می‌سایم، ناگهان تک‌خنده‌ای از بین لب‌هایم شلیک می‌شود! همه چیز برایم رنگ ناباوری می‌گیرد. مادر و خواهرم مثل دو موش خبیث و پلید، آن داخل پنهان شده‌اند و ککشان هم نمی‌گزد! شاید دارند باهام موش و گربه بازی می‌کنند! بازی باحالی است. خنده‌ام می‌گیرد؛ کمرم چسبیده به دیوار و شانه‌هایم خمیده، با هر خنده تکانی می‌خورند. همین حال، در امتداد دیوار سُر می‌خورم و در کنج میان درب واحد و دیوار، روی زمین جاگیر می‌شوم. با همان سرخوشی که از بازی آن دو موش کثیف نصیبم شده است، به پاهای ولو شده‌ام نگاه می‌کنم؛ به کفش‌هایشان؛ به دست‌هایم که خستگی و شکنندگی در رگ‌ها و پوست و گوشتم جولان می‌دهد. کم کم، خوشی از سرم می‌پرد و لبخند از لب‌هایم پر می‌کشد. تنها نخ باقی‌مانده از سیگارهای زهیر. فندک خون‌آلودِ ستیلا، مثل خودش. دقیقه‌ها نشستن روی سنگ و دود گرفتن، بدنم را کوفته‌تر می‌کند و سینه‌ام را جریحه‌دار. سُرفه‌ام مصادف می‌شود با شنیدن صدای باز شدن در! ناگهان رنگ به تنم برمی‌گردد. روح به جانم پس می‌آید. فی‌الفور خودم را سرزنش می‌کنم که چطور توانستم مادرم را با مشت کوبیدن‌ها و لعنت فرستادن‌ها و سیگار کشیدن‌ها، طاقتش را طاق کنم. نه نه... حالا وقت سرزنش کردن نیست باید یک دل سیر مادرم را تماشا کنم باید با غنای صدایش رقاصی کنم. به همین مقصود، ذوق‌زده سرم را بالا می‌آورم اما با در بستۀ واحدمان روبه‌رو می‌شوم! صدای لَخ لَخ دمپایی‌های یک نفر، سرم را به جهت مخالف جلب می‌کند...
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هشتاد_و_دو انگشتانم روی صفحه موبایل لغزید. بعد کنار گوشم قرار گرفت. هر بوق مساوی با کیلومترها فرو رفتن یک پیچ چغر و تیز و دراز درون جمجمه‌ام بود. آخرش صدای آن زنیکه‌ی گاو توی گوشم پیچید. این چرخه هفت-هشت بار تکرار شد. دیگر چیزی از جمجمه‌ام باقی نمانده بود. دستی که گوشی را کنار گوشم نگاه داشته بود، خشکش زده و یخ کرده ‌بود. درست وقتی ناامید شدم، دستم ذره ذره پایین آمد و کنار بدنم آویزان شد. احساس آوارگی می‌کردم؛ احساس بدبختی و احساس بی‌همه‌چیز بودن. امشب به معنای واقعی، یک آسمان جُلِ آلاخون والاخون بودم. بزاقم را فرو خوردم و چشم‌هایم بین ماشین‌ها و آدم‌ها دودو می‌زد. ته گلویم تلخ بود اما نه بخاطر ساعت‌ها گشنگی و تشنگی و عربده‌کشی. بلکه چون زندگیم مدت‌هاست که زهرآلود شده است و من مدت‌هاست که آواره و ویلان و سیلان این زهرآلودی‌ام. زهرآلود فکر می‌کنم. همیشه زهرآلود فکر می‌کرده‌ام. اما می‌خواهم بگویم که هنوز در پستوی ذهنم یک بغل نوشیدنی خوش‌گوار پنهان کرده‌ام و هرازگاهی از آن می‌نوشم. حالا مُردد مانده‌ام. بنوشم یا نه. نکند تمام شود؟ اصلاً نکند تا حالا تمام شده باشد؟ یک لحظه پر از مُعضل شدم. معضلاتی که می‌خواستند مغزم را به آتش بکشند. با فندک ستیلا و سیگارهای آن پسره، کلکسیونم تکمیل شد! جلوی کرکره‌ی کدر پیرایش آلاگارسون سیگار دود می‌کردم و هذیان می‌پراندم و می‌لرزیدم. دوباره ترسیدم. همان ترس لعنتی که با لحظه به لحظه‌ی زندگی زهرآلودم عجین شده است. همان ترسی که همیشه به یک جسارت احمقانه تبدیل می‌شد! تکیه از کرکره برداشتم و سیگار میان انگشتانم را انداختم روی زمین. یک لحظه چشمم خورد به انبوهی از ته‌سیگار که روی زمین پخش و پلا بود. از خستگی آه کشیدم. همین امروز صبح جان کنده بودم و جلوی مغازه را طوری تی و جارو کشیده بودم، انگار نه انگار که بخشی از پیاده‌رو است؛ انگار کف پارکت اتاق یک دختر سیزده ساله است. کدام احمقی زحمتم را به فنا داده بود؟ فرامرز که سیگاری نیست؛ و ته سیگارها تا زیر لبه‌ی پایین‌کشیده شده‌ی کرکره ادامه داشت. فهمیدم! کار آن پسره‌ی دائم السیگاریِ دائم الخمری است. پس او امروز پیرایشگاه را منور کرده و زحمت من را از سرگینی بی‌ارزش‌تر. آن دودکش هیچ‌وقت این‌همه دود نمی‌کرد! احتمالاً امروز تا خرتناق سیگار کشیده است. احتمالاً ریه‌هایش را کامل بر فنا داده، سرفه‌های شدید کرده و صدایش تا آخرین تارِ صوتی خش‌گرفته شده و... البته مهم نیست. برود به درک. هیچ‌وقت مهم نبوده. یک آدم اضافی که بیشتر نیست. نبودش برای محیط زیست هم سودمندتر است! اصلاً می‌دانید چیست؟ نبودن این آدم... نبودنِ او... درواقع... ...می‌دانید؟ ندیدنش... درواقع هرگز ندیدنش... هیچی. آه سردی کشیدم. همین‌که فهمیدم دقایقی این حوالی نفس کشیده و ذرات دود سیگارش در همین اطراف پراکنده شده، برایم کافی بود! از پیرایشگاه دور شدم. تنم کوفته بود و روحم خسته. با مترو خودم را به شهرک رساندم. چند دقیقه‌ای در خیابان‌های بی‌روح و خاکستری قدم زدم تا رسیدم جلوی مجتمع. کمی این پا و آن پا کردم. مدتی جلوی درب مجتمع پرسه زدم و بعد عقب و عقب‌تر رفتم. سرم را بالا گرفتم. از فاصله‌ی دور، نگاهم روی انبود پنجره‌های روشن و خاموش دودو می‌زد. آن‌قدر گیج و منگ بودم که نتوانستم پنجره‌ی واحد خودمان را پیدا کنم.
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هشتاد_و_یک حرف‌هایشان کاری کرد که دمای درونی جمجمه‌ام به نقطۀ جوش برسد می‌توانستم هرم جزء به جزء سلول‌های داغ و سوزانش را لمس کنم. ته مایه‌ای از خندۀ ناباوری در صدایم بود که با لحن به جوش‌آمده‌ام به شکل متناقض‌نمایی مخلوط شد: «واقعاً چه‌تونه؟ منم همون چیزایی رو زیر لباسم دارم که شماها دارید! هر دختری داره!... نشون بدم؟... هان؟ چطوره بکشم پایین همه ببینید؟! شاید از خر شیطون اومدید پایین! زنیکه‌های سلیطه! نکردمتون که! مریضید مگه! ارث باباتونو خوردم یا هووی مادرتون شدم! آدم باشید تا گورمو گم کنم سر ایستگام! یکی لب می‌گزید. آن یکی سرخ و سیاه می‌شد. یکی به گونه‌اش سیلی می‌زد و آن یکی زمزمه می‌کرد "خاک به سرم! دخترۀ بی‌حیا!" در همان چند لحظه‌ای که داشتم به حالت فریاد و ناسزاگویان حرف می‌زدم، قطار در ایستگاه بعدی توقف کرده بود و درها باز شده بود. بعد از ساکت شدنم به دقیقه نکشیده بود که زن‌ها من را انداختند بیرون از قطار؛ البته به سختی و چند نفری! اول ریختند سرم و بعد از یک کشمکش و درگیری شدید چند ثانیه‌ای و داد و بی‌داد، موفق شدند از واگن بیرونم کنند. خودم را افتاده روی زمین پیدا کردم. همان لحظه قطار پرسر و صدا و پر سرعت از مقابلم عبور کرد و تنم را لرزاند. چند دقیقه بعد سر و کلۀ قطار بعدی پیدا شد. تکیه‌ام را از دیوار گرفته و همراه جمعیت وارد شدم. قطار به حرکت درآمد. مردها درهم می‌لولیدند. در ظاهر به نظر می‌رسید که آن‌ها تنگاتنگ هم ایستاده‌اند؛ چرا، چون جمعیت مسافرین مترو زیاد بود و گریزی هم از شلوغی نبود؛ اما در اصل من در آن تنگنا محاصره شده بودم! تاجایی‌که ممکن بود سعی می‌کردم زیادی لمس نشوم اما شدنی نبود و تنه‌ام به‌شان برخورد می‌کرد. چاره‌ای هم نبود. این بار حتی نیم‌نگاهی هم به "واگن ویژۀ بانوان" نینداختم چه برسد به آنکه راه کج کنم و سر از آن آنجا درآورم! به زحمت خودم را به یک کنج رساندم و روی زانوهایم فرود آمدم. تمام جانم کوفته بود. انگار یک مجروح جنگی بودم که بعد از پِیکاری سخت از پا افتاده بود. دست دور زانوهایم انداختم و مثل یک موشِ تکیده در خود جمع شدم. حتی سرم را بین زانوها پنهان کردم. نمی‌خواستم چشمم به چشم هیچ احدی بیافتد. از هرچه مردم بیمار ستمکار بیزار بودم. هرچند رفتار زننده‌ای که با تفاوت‌ها و تابوشکنیِ امثالِ من دارند، دست خودشان نیست. بیشترشان، بیشترمان، یک مشت مغز شُستۀ عقل باختۀ اسیریم. بالأخره از ایستگاه پیاده شدم. تا رسیدن به پیرایش آلاگارسون، تند پا زدم. آرام و قراری در من نبود. مدام برمی‌گشتم و به پشت سر نگاه می‌انداختم. هنوز می‌ترسیدم که کسی دنبالم کرده باشد. سایۀ خورشید پایین و پایین‌تر می‌خزید. کاملاً به خاطر دارم که تک تک مغازه‌های راستۀ آرایشگاه باز بودند و مشتری‌ها چرخ می‌زدند. پیاده‌رو شلوغ بود. خیابان ترافیک بود... اما کرکرۀ پیرایش آلاگارسون پایین بود! مات و مبهوت جلوی کرکرۀ سفید و خاک گرفته متوقف شدم. نفس نفس می‌زدم. ساعت چند بود؟ از بالا تا پایین، از چپ تا راست ورانداز کردم. گفتم شاید چشم‌هایم شیشه را با کرکره عوضی گرفته... ولی هیچ نقطۀ شفافی دیده نمی‌شد. یک سد کدر غول‌پیکر مقابلم بود. همچنان نفس نفس می‌زدم. مغزم خون نمی‌کشید. خون از تمام رگ‌ها، سریع و سیر به سوی قلبم هجوم می‌برد و خودش را با فشار درون آن جا می‌کرد و تمام اعضای بدنم به جز آن ماهیچۀ تپندۀ درحال انفجار، شروع به سرد شدن کرد؛ بعد احساس کردم به یک آن، چند هزار لیتر خون الکتریکی با ولتاژ بالا درون رگ‌هایم به جریان و غلیان افتاد. ساعت چند بود؟! فرامرز کدام گوری رفته بود؟
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هشتاد نمی‌دانم چطور از آن کافۀ نفرت‌انگیز فرار کردم؛ اما وقتی جلوی ورودی خط چهار مترو رسیدم، نفس نفس می‌زدم؛ این یعنی به حد کُشنده‌ای در خیابان دویده بودم. راهروهای مترو شلوغ بود. در لابه‌لای جمعیت لول می‌خوردم؛ دستپاچه بودم؛ عجله داشتم؛ عجله برای فرار. به آدم‌ها تنه می‌زدم و از میانشان با عجله می‌دویدم. انگار یک گرگ خشمگین در اعماق جنگل زمستان‌زده‌ای پابه‌پایم می‌دوید تا تکه و پاره‌ام کند. فکر و توهم تمام جانم را به ترس و لرز انداخته بود. حتی از پله‌برقی هم با تمام سرعت سرازیر می‌شدم! انگار یک دزد کوچک و کثیف بودم که به خرده اجناس یک مغازۀ خرده‌فروشی دستبرد زده و حالا در حال گریز است! انگار یک دیوانه بودم که به جان کندن از تیمارستان گریخته است! نزدیک گیت ورودی به ناچار متوقف شدم. آنقدر هول و مستعجل بودم که یادم نمی‌آمد کارت بلیطم را کجا گذاشته‌ام! تمام جانم می‌لرزید نزدیک بود از این توقف اجباری قلبم ایست کند و همین‌جا وسط جمعیت سکته بزنم! می‌ترسیدم که آن گرگ درّنده پنجه‌اش به من برسد و تکه تکه‌ام کند... می‌ترسیدم که آن مغازه‌دار پیدایم کند و به پلیس تحویلم دهد... می‌ترسیدم که نگهبانان تیمارستان دستگیرم کنند و دوباره به آن دیوانه‌خانه روانه شوم... دست‌هایم با لرزش درون جیب‌هایم را می‌گشت و کارت را از لای کیف کوچک جیبی بیرون کشید و روی مانیتور گرفت بالأخره از گیت عبور کردم. قطار رسیده بود و درهایش باز بود. دوان دوان راهرو را به چپ طی کردم و به سمت سکو هجوم بردم و خودم را توی واگن چپاندم. تنه‌ام برخورد کرد به چند زنی که نزدیک درهای باز قطار، فشرده و تنگاتنگ یکدیگر ایستاده بودند. یک زن با مقنعه و لباس فرم اداری که بینی خوش‌تراشش در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، نگاه غلیظ و چپ چپی بهم انداخت. سرش را بالا گرفت تا خوب ببیندم. صدایش رسا و پرانرژی بود: «بدو بیرون آقا پسر! بدو بیرون مگه نمی‌بینی اینجا واگن خانم‌هاست؟» سوزن نگاه تک تک زن‌ها به سر و وضعم فرو رفت. صدای نیش و کنایه‌شان از گوشه و اطراف مثل پتک به دو سوی شقیقه‌هایم کوفته می‌شد و شقیقه‌هایم نبض می‌زد. اگر ذره‌ای از حال و روز من خبر داشتند به خودشان جرأت نمی‌دادند که نیم‌نگاهی بی‌هدف به سمت من بیاندازند، حتی! من یک بمب ساعتی بودم که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد به ساعت آتش گرفتن و منفجر شدنش. عضلات منقبض گونه‌ها و فک‌ها و اطراف لب‌هایم کمی به زحمت افتادند و خندۀ دندان‌نمای رقت‌آوری تحویل زن‌ها دادم: «چه‌تونه؟! منم خب یه زنم مثل خودتون...» همان لحظه قطار به حرکت درآمد؛ حرف من هم نصفه و نیمه ماند چون تعادلم برهم ریخت و نزدیک بود بیافتم. دستم را بند میله کردم. زن‌ها متعجب از حرفی که زده بودم، با حدقه‌های بیرون زده نگاه‌های معنی‌دار به هم می‌انداختند. همان زن کارمند با لحن پراستهزایی گفت: «هذیون میگی پسر جون! ایستگاه بعدی بپر پایین از درِ آقایون وارد شو.» زن دیگری با او موافقت کرد که «آره واقعاً اینطوری که نمیشه! مخصوصاً وقتایی که مترو شلوغه باید رعایت کنن آقایون.» - اصلاً چه دلیلی داره مردا از این‌ور سوار میشن؟ - آخه با عقل هم جور در نمیاد، اگه عجله هم داشته باشن که دیگه بهتر، قطار یه طوری توقف می‌کنه که مستقیم میان وارد واگن عمومی میشن! - چی بگم والا مریضن اینجور آدما! سرم پایین افتاده بود و از هر طرف طعنه و کنایه روی سرم آوار می‌شد؛ اما وقتی یکی از زن‌ها «مریض» خطابم کرد، برایم زیادی گران تمام شد؛ آنقدر گران که خسارت جبران‌ناپذیری به جنگل‌ها و درخت‌های درون جمجه‌ام وارد کرد. مغزم مثل یک جنگلِ پُر دار و درخت به آتش کشیده شد! یک طرف خنده‌ام گرفت از آن همه حساسیت و سماجت برای تفکیک جنسیتی و از آن همه طعنه‌زنی و بی‌احترامی در حق من؛ من با حال روحی ناخوش و عقلی که درش تا ابدالدهر تخته شده بود!
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هفتاد_و_نه پهلویم یک صندلی بود. همان‌که در عالم بی‌هوشی و تحت اثر آن مخدر قوی و ویرانگر، خودم را به آن بسته بودم. حالا تنم روی صندلی ولو بود. کام سوم را از آن وینستون قرمز گرفته بودم و دودش را با تک‌سرفه‌ای بیرون فرستاده بودم. تازه تازه داشتم با بوی تند و دود خوشایندش خو می‌گرفتم؛ اما در نهایت هیچ چیز از بار این سیاه‌روزی کم نکرده بود. چرا آرام نگرفته بودم؟ چرا لحظه به لحظه حالم خراب‌تر شده بود؟ چرا حالا برای صدمین و هزارمین بار دنیا روی سرم آوار شده بود و با بدبختی گفته بودم: - دوربین مداربسته... بیرون کافه... داخل کافه... اینجا... اثر انگشتِ من... دیدی چطور خاک‌برسرم شدم ستیلا؟ دیدی چطوری منو کشوندی تو این خراب‌شده؟ دیدی چه گندی زدی؟ دیدی چطور منم با خودت می‌بری پای چوبۀ دار؟ - خفه شو دیگه هی دیدی دیدی! خودتو ببین که چقدر خری! آخه خر، من بهت چی گفتم؟ من زبونم مو درآورد بس که گفتم برو... برو یه جا گم و گور شو... می‌رفتی بعدش خودم اینجا رو جوری راست و ریس می‌کردم که انگار آب از آب تکون نخورده! ته‌ش خودمم می‌زدم به چاک... انگار نه انگار که حرف‌های ستیلا را شنیده بودم. مثل کسی که در رویا و توهم خودش غرق شده بود، با حسرت گفته بودم: - این چهار-پنج ماه داشتم تازه خودمو پیدا می‎کردم... ولی این دنیای لعنتی دوباره تو زندگیم سنگ انداخت! خب منم که... مگه داریم لَنگ‌تر از پای من؟ ستیلا چند لحظه با چشمانی مغموم بهم زل زده بود. انگار از ته دل غصۀ من را می‌خورد. خسته و درمانده لب زده بود: - خواهش می‌کنم برو از اینجا بیرون. حرف از آن بیرون زده بود؟ چشم‌هایم از وحشت گرد شده بود. آن بیرون از این زیرزمین وحشتناک‌تر بود. آن بیرون صدها ماشه و وحشی منتظرم بود. صدها دهان... چشم... خشاب پر... همین‌جا دفن می‌شدم بهتر بود. همین‌جا "دفع" می‌شدم مناسب‌تر بود. از فکر و خیال و آشفتگی شده بودم شبیه آن آدمک پریشان و هراسیده در یکی از تابلوهای نقاشی زهیر -به سبک اکسپرسیونیسم- که وهم و بیم از سر و روی فضای آن می‌ریخت. گرفته و بریده بریده گفته بودم: - پام... پامو از اینجا بذارم بیرون که دوباره... دوباره گیر نوچه‌های طوطو می‌افتم! ستیلا پریده بود: - بابا حالا هییییی می‌خوای فیریک بزنی؟ بیخیال شو دیگه زنیکه! فعلاً که از دستشون در رفتی. بقیه‌شم یه گهی می‌خوریم. این یادت نره رو هرچی فیریک بزنی برات اتفاق می‌افته! نمی‌فهمیدم چه می‌گفت یا انگار مغزم حرف‌هایش را عوضی معنی می‌کرد. به جای آنکه خوشحال باشم از قسر در رفتن و کمی آرامش پیدا کنم و به خودم مسلط شوم، تپش قلبم لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد. شقیقه‌هایم طبل جنگی بود که وسط میدان جنگ، وحشیانه به آن کوبیده می‌شد. تشویش به تمام جانم رخنه کرده بود. درحالی‌که با سیگار بین دو انگشتم، خروجی زیرزمین را نشان می‌دادم، با اضطراب و بدبختی حرف آخر را لب زده بودم: - باشه! میرم. من از اون در میرم بیرون. اصلاً میرم به دست و پای طوطو می‌افتم. میرم بهشون میگم غلط کردم. بهشون میگم من از اون بدبخت‌های خاک‌برسرم! روی آخر حرفم بغض سنگینی کرده بود. سیگار را روی زمین انداخته بودم و یک ضرب از جا بلند شده بودم. تنم از درون به رعشه و ولوله افتاده بود. نفس نفس می‌زدم. دیگر مرگ شدنی نبود. باید به همین زندگی بی‌ارزش چنگ می‌انداختم. باید عجله می‌کردم. باید به موقع می‌جنبیدم. موبایلم و آن اسپری FE.EY کذایی را فوراً چنگ زده و توی جیب فرو کرده بودم. جلوی درِ زیرزمین، نگاهی کوتاه و دلهره‌آمیز به آن جنازۀ متعفن انداخته بودم. نگاه کردن به آن صحنه باعث می‌شد بوی فساد منزجرکننده‌ای در شامه‌ام بپیچد. آخرین تصویری که از آنجا در ذهنم نقش بسته، تصویر ستیلا بود که وسط اتاق ایستاده بود؛ شبیه یک لاشۀ نحیف و برپا که با چشم‌های سیاه دریده‌اش، خشنود و تحسین‌آمیز نگاهم می‌کرد. این چند ساعت در واقع یک سال گذشته بود... یک سال دور... خیلی دور... زیاد از حد دور... ماضیِ بعید بود. نمی‌دانم چطور از آن کافۀ نفرت‌انگیز فرار کردم؛ اما وقتی جلوی ورودی خط چهار مترو رسیدم، نفس نفس می‌زدم؛ این یعنی به حد کُشنده‌ای در خیابان دویده بودم.
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هفتاد_و_هشت کم کم آرام شده بود. بی‌هدف شستش را روی ماشۀ فندک می‌کشید و صدای تق می‌داد. خیره شده بودم به شعلۀ نارنجی رنگ. تماشای شعله جرقه‌ای در سرم زده بود. دست به جیب شلوار برمودایم برده بودم و یک نخ از سیگارهایی که زَهیر گاه‌گداری بهم میداد، بیرون کشیده بودم. خواسته بودم با فندکش سیگار را آتش بزند و او فقط چشم درشت کرده بود: - اینو از کجا آوردی؟ - زهیر بهم داد. یادم رفت بندازمشون دور. - آها! سیگار زهیرو یادت میره بندازی دور، اون‌وقت جنس‌های منو که با هزار بدبختی گرفته بودم از جیبم می‌دزدی فوری گم و گور می‌کنی! به حرفش کوچک‌ترین توجهی نکرده بودم که با لحنی عصبی‌تر از قبل گفته بود: - سیگار کون قرمز سنگینه ها... بکشی به فاک میری... فندک را از دستش کشیده بودم و خودم سیگار را آتش زده بودم. صدایم تا انتها گرفته بود و به سختی از بین خار و خاشاک گلو بیرون زده بود: - ایراد نداره... من سرم داره آتیش می‌گیره... معده‌م درد می‌کنه... قفسه سینه‌م درد می‌کنه... همه جام درد می‌کنه... یه جنازه بغل دستمه... دوستم قاتله... خانواده‌م از هم پاشیده... اونی رو که دوسش دارم پروندمش رفته... هر لحظه تو خیابون ممکنه گشت به‌خاطر ظاهرم دستگیرم کنه... از همه بدتر یه سری لاشخور واسه‌م کمینن... دم به دقیقه می‌خوان سرمو زیر آب کنن... فکر می‌کنی به اندازۀ کافی به فاک نرفتم؟ سکوت کرده بود. به سیگار روشن در دستم خیره بود که دودش داشت حیف و میل می‌شد. تعللم را دیده که گفته بود: - به اندازۀ کافی قانع شدم... هر کار می‌خوای بکن. می‌خوای سنگین بِکِشی، بکش. چرا معطلی؟ با حافظه‌ام کلنجار رفته بودم تا خاطرات را به یاد آورم... تا چیزی را که می‌خواستم به خاطر آورم... مدل سیگار کشیدن زهیر را. حتی نمی‌دانستم که چطور باید آن را روی لب بگذارم! ستیلا پوزخندی حواله‌ام کرده بود و سپس زبانش را چرب: - داری به منم بدی؟ مال خودم ته کشیدن. نسخم. میدی؟ دست به جیب برده و بدون حرف، دو-سه نخ سمتش گرفته بودم. دیده بودم که در آن نیمه‌تاریکی، شهابی از عنبیه‌های کِدِر سیاه رنگش گذشته بود و لحظه‌ای بعد، ایستاده بود بالای سر جنازۀ پخش بر زمین. یک نخ را روشن کرده بود و پک محکمی به آن زده بود. به دقت خیره‌اش بودم. مو به مو حرکاتش را تقلید کرده بودم. سر سیگار روی لبم بود نمی‌دانستم چطور کام بگیرم؛ ستیلا حالا دودش را هم بیرون فرستاده بود. بالأخره به‌خاطر سنگینی قفسه سینه‌ام، فکر کرده بودم که تلاشم نتیجه داده؛ انگار پر از دودِ چگال و خاکستری بود. بعدش سیگار را از لبم جدا کرده بودم. منتظر بودم دودش را از دهان بفرستم بیرون اما یک آن، نفسم تنگ شده بود و گلویم بند آمده و سخت به سرفه افتاده بودم! سرفه‌هام خشک و گوشخراش بود. ستیلا که با دلهره و چشم‌های سرخ به گریشا خیره بود و نرم‌نرمک سیگار می‌کشید، با شنیدن صدای سرفه، خندۀ بلندی سر داده بود. - حرفمو به چپت می‌گیری، حقته این‌طوری به چوخ بری! بدون توجه به حرفش پُک دوم را زده بودم. این‌بار احساس کرده بودم که حجم سنگین‌تری از دود و دم وارد سینه‌ام شده بود و توأم با سرفه‌های خشک و شدید بیرون جسته بود. روی زانو خم بودم و سرفه می‌کردم که ستیلا با نگرانی رسیده بود و پشت کمرم را مالیده بود. عصبی غریده بود: - ببین با خودت چی‌کار می‌کنی! اون بالایی شاهده من اگه الآن دستم به خون آلوده‌س نَود درصدش به‌خاطر توی عتیقه‌س! بعد تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ سرفه‌ام تقریباً بند آمده بود. نفس عمیقی کشیده بودم و گلویم را با سرانگشتان مالیده بودم؛ ولی در آن حین از حرف‌های ستیلا، یک لحظه خون در رگ‌هایم جوشیده بود و مغزم داغِ داغ شده بود. دست‌هایش تمیز بود و کوچک‌ترین لکۀ خونی رویشان دیده نمی‌شد؛ من اما بوی زنندۀ خون در شامه‌ام پیچیده بود! به ضرب، سر چرخانده بودم و با صدای خشک و لحن پرغیظی تشر زده بودم: - من یا تو؟ تو با خودت چی‌کار کردی؟ با من؟ الآن راحت شدی؟ انتقام گرفتی؟ الآن هیچ زخم و خراشی روت نیست؟ الآن حالت میزونه؟ پریده بود وسط حرفم و با غروری مریض توپیده بود: - آره؛ آره؛ الآن خیلی خوبم؛ خوشحالم؛ نمی‌بینی؟! تازه دارم نفس می‌کشم. نفس عمیق و پرسروصدایی کشیده بود و بعد با چشم‌های بسته، کامی از سیگار گرفته بود.
Show all...
فصل بعدی رمان هم با توجه به محتواش مشخص شد سه کام حبس❤️‍🔥
Show all...
#چشمان_بی‌پروا فصل یازدهم: "FE.EY" #سیصد_و_هفتاد_و_هفت - می‌دونم حالت خیلی بده... تا آخر بده... پروا کاش انقدر حالت بد نبود... کاش همون عتیقۀ همیشگی بودی که واسه یه لقمه نون صبح تا شب سگ‌دو می‌زدی... ولی بدون من به‌خاطر جفتمون این کارو کردم... هم انتقام خودمو بگیرم، هم تو رو نجات بدم... قصدم همین بود فقط... - خفه شو. - چرا؟ یه تشکر تخمی هم ازت انتظار نداشتم! فقط خواستم فرار کنی. هنوز اینجایی! جلوم مثل مجسمۀ عن قد علم کردی! توی عتیقه پیش خودت چه فکری کردی که می‌خواستی پلیس خبر کنی؟ چرا هرچی میشه اون گوشی بی‌صاحابو برمی‌داری زنگ می‌زنی 110؟ فکر کردی پلیس کیه؟ دادگاه پاسگاه خبریه؟ اصلاً ک* ننۀ هرچی پلیس و مقام قضایی و دولتیه! متجاوزو می‌گیرن دو روز بعد آزاد می‌کنن! من خودم انتقام خودمو گرفتم! به این راحتی. نفهمیده بودم چه می‌گفت. به سختی روی پا بند بودم. حال و روزم زهرمار بود. ستیلا همچنان نشخوار کرده بود: - تو چه‌ته پروا؟ چرا الآن توی محل کارت نیستی؟ چرا داری مثل یه کرکس بالای سر جنازۀ این ابلیس پر می‌زنی؟ با شنیدن کلمۀ جنازه، باز خواسته بودم بالا بیاورم. بغض تر و تازه‌ای در گلویم غده زده بود که حرف زدن را سخت می‌کرد: - گفتم که... دیگه به خودم نیازی ندارم. سیر شدم. الآن فاز تَرک دارم. خیلی وقته. اما خودکشی کار آدمای بزدله. منو یا باید دشمنم می‌کشت که تو نذاشتی، یا باید برم پای چوبه دار! عصبی خندیده بود: - داری هذیون میگی... آره داری هذیون میگی! منم هر موقع چِت می‌زنم فاز گلادیاتور برمی‌دارم! وایسا ببینم اصلاً ساعتو دیدی؟! یه ساعت دیگه چاقالای شیفت شب میان کافه! اون‌وقت مادر به عزا میشیم اگه الآن عجله نکنیم... نیشم تا بناگوش باز شده بود: - بهتر! بهشون میگم من چاقو زدم از عمد. منو باید تحویل پلیس بدن. بهت‌زده و ترسیده تماشایم کرده بود. فکر نمی‌کرد موضوع آنقدر بیخ و بن داشته باشد. شوخ‌طبعی از سرش پریده بود. جایش را سودا پر کرده بود. - تو کَتم نمیره پروا! انگاری تو... تو واقعاً رد دادی! آرام‌تر زمزمه کرده بود: - و نصف بیشترش... تقصیر من احمقه... خیره خیره نگاهش کرده بودم بدون آنکه پلک بزنم. اشک توی چشم‌هایش حلقه زده بود. بغض گلویش را گرفته بود. گنگ و نامفهوم چیزهایی زمزمه کرده بود و یک آن با بدبختی فریاد زده بود: - وااااای من گند زدم پروا... بدم گند زدم... چه گهی خوردم... چه گهی بود من خوردم... رسماً به فاک دادم جفتمونو... چیکار کنم حالا؟ چیکار کنم تو عادی شی... چیکار کنم آروم شی... بغضش ترکیده بود. چند دقیقه‌ای سوزناک گریه کرده بود و من تمام مدت بی‌تفاوت نگاهش کرده بودم. چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ من که شیدا و دیوانه نبودم! عقل سلیم ولی تصمیم متفاوتی در سرم بود. آدم گاهی تصمیم می‌گیرد برای زندگی تلاش کند، گاهی هم تصمیم می‌گیرد بمیرد. هیچکدام از این دو تصمیم من نبود! تصویرسازی دیگری در ذهن من شکل گرفته بود؛ اگر دنیا در امتداد یک خط افقی حرکت می‌کرد و ابتدا و انتهایش دو سر این خط بود، تصمیم من این بود که از لای شیاری که در نقطه‌ای روی این خط ایجاد شده به پایین سقوط کنم و حالا عمودی به حرکتم ادامه دهم. این انتخاب من بود و در همان لحظاتی این تصویرسازی ایجاد و تصمیمم را گرفته بودم که صدای گریستن ستیلا روی مغزم خط و خش می‌انداخت. کم کم آرام شده بود. بی‌هدف شستش را روی ماشۀ فندک می‌کشید و صدای تق می‌داد. خیره شده بودم به شعلۀ نارنجی رنگ. تماشای شعله جرقه‌ای در سرم زده بود. دست به جیب شلوار برمودایم برده بودم و یک نخ از سیگارهایی که زهیر گاه‌گداری بهم میداد، بیرون کشیده بودم.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.