رمانهای پرستومهاجر(شاهحسینی)
"﷽" اعظمشاهحسینی(پرستومهاجر)🌸 🍁زیرگنبدکبود( چاپ، نشر علی) 🍂برزخ بازوانت(در دست چاپ، نشر آئیسا) 🍃كوچه چهل پيچ (در دست چاپ، نشر على) 🌲بهشتبیتو (در دست چاپ) خواندن فايل رمانهای بالا حرام است.
Show more1 911
Subscribers
-124 hours
-177 days
-5130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
اینجوری میشه که یه نویسنده تصمیم میگیره کلااااا آفلاین بنویسه بلکه از این دزدیهای نام و نوشته در امان بمونه
یا حق
13800
سلام الان متوجه شدم که یه سایت رمان چند تا فایل داستان کوتاه گذاشته و اسم نویسنده رو زده پرستو مهاجر(شاهحسینی) از همین کانال اعلام میکنم این فایل ها نوشتهی من نیست من اصلا داستان کوتاه ندارم و لیست کارهای من مشخصه که تو بیو کانالم زده لطفا به دوستانتون هم اطلاع رسانی کنید
لیست کارهای من
بانوی گندم زار (فایل)
زیر گنبد کبود(چاپی)
برزخ بازوانت در دست چاپ
کوچه چهل پیچ در دست چاپ
بهشت بی تو در دست چاپ
349019
دیدم خیلی بیکار نشستین😁 تا رمان بعدیم شروع بشه برید و از خوندن این رمان به قلم نیلوفر عزیزم لذت ببرید☺️
17700
- آخرش میمیرم و حسرت بوسیدنت میمونه رو دلم.
دست دور کمرم میاندازد و نرم مرا سمت خودش میکشد.
نگاهش به لبهایم کشیده میشود و من حس لمس شدگی میکنم.
ناگهان در با صدایی نخراشیده باز میشود. نگاهِ هر دویمان سمت در کش میرود.
- اینجا چه خبره سارال!
راویز با نگاهی برزخی جوری نگاهمان میکند گویی زشتترین صحنهی زندگیاش را به تماشا نشسته.
- چه خبره اینجا؟ مهمونا پایین منتظرِ این چسونه خانوم وایسادن، اون وقت شما دارین تو بغل هم وقت میگذرونین؟
شادمهر عقب میرود.
- بهتر نبود قبلش در میزدین عمه خانوم؟ در ضمن این لقبا چیه به نامزد من میدین؟ زشته به خدا.
نگاه عصیانزدهاش را سمت شادمهر میکشاند.
- فکر نکنم به شما اجازه داده باشیم در مورد این چیزا با سارال حتی فکر هم کنید.
- کدوم کارا؟ زنمه. حق ندارم بغلش کنم؟ مثلا شوهرش هستما.
- کدوم شوهر؟ هنوز عقد هم نکردین. معلوم نیست اگه دیرتر میومدم چی کار میکردین.
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
شادمهر پلک میبندد و دست توی جیب پوفی میکشد.
-وای خیلی جالب شد. واسه کوچکترین کارای خصوصی و خلوتم هم باید با شما هماهنگ کنم؟
برای تمام کردن این جو مسخره میپرسم:
- این جا اتاق منه. طویله که نیست سرتو میندازی بدون در زدن میای تو. چی کار داری حالا؟
- عجب! واقعا خیلی روت زیاد شده تو. حالا جلوی شوهرت داری به من بیاحترامی میکنی؟
- همین الان نگفتی اون شوهرم نیست؟
- جواب منو با پررویی نده.
نگاهی به سرتاپای من میکند. اخمهایش را در هم تنیدهتر میکند.
- این چیه پوشیدی؟
آهی کوتاه و بیصدا از گلویم بیرون میجهد. لعنتی! قرار بود وقتی میروم پایین با دیدنم چشمانش از حدقه دربیاید. کل نمایشم را خراب کرد.
- لباسه دیگه. چشه؟
جلو میآید دست میکشد روی دامن و بعد در حالیکه سر تکان میدهد و انگشتانش بالا میآید میگوید:
- که لباسته؟ اینو سفارش دادی بدوزن؟ خیلی قشنگه.
-معلومه که قشنگه. فکر کردی قراره با بلوز شلوار ورزشی بیام اون پایین؟
آن یکی دستش هم به کمکش میآید و در یک حرکت ناگهانی، چاکِ یقه دلبریِ روی سینه لباسم را تا پایین شکمم پاره میکند. سریع و بدون هیچ پیش زمینهای که بشود عقب کشید.
هینی میکشم و او با خونسردی میگوید:
- ولی به درد مهمونی نمیخوره. زیادی رو دادم بهت هرزه شدی.
شوکه به او و دستانش که مثل تبر شاخههای نازک درختی را قطع کنند نگاه میکنم.
پیراهنم شل شده و دارد پایین میافتد که به سختی آن را میگیرم و پشت به شادمهر و راویز میکنم.
- لعنتی! چه مرگته؟ چرا لباسمو پاره کردی؟
- خوب کردم. از این به بعدم همینه. زود خبر مرگت یه لباس دیگه بپوش بیا پایین داداشم عصبانیه.
در که با صدای محکم بسته میشود، اشکهایم سرازیر میشود و همان لحظه چیزی روی شانههایم میافتد.
کت شادمهر است که توسط او شانههای عریانم را میپوشاند. عطرِ خنکش خیلی زود در مشامم میپیچد و حس امنیت میکنم. انگار نه انگار که لحظاتی پیش با آنچشمان خمارش قصد داشت مرا ببوسد.
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
یقهی کت را میگیرم تا لباس زیرم دیده نشود.
مرا روی تخت مینشاند.
- گریه نکن قربونت برم.
هق میزنم.
- لباس قشنگم! زنیکه روانی.
- به خدا این عمهت رسما خل و چل و دیوونهس. حقا که خوب لقبی براش انتخاب کردی. خارشتر برازندهشه.
و باز ناله میکنم.
- اون عمهی من نیست. اصلا درد من لباس نیست. درد من زندگی تو این جهنمه با این آدمای وحشی. اینجا خونهی من نیست. به کی بگم خانوادهی من یکی دیگهس. من سارال نیستم. چرا باورم نمیکنی شادمهر؟
شادمهر دیوانهوار عاشق زنیست که بعد از تصادف و یک کمای دو ماهه، دیگر او را نمیشناسد و اداعا دارد یک آدم دیگر است با یک خانوادهی دیگر. داستان جایی پیچیده میشود که سارال، او را به خانهای میبرد که همهی آدمهایش را مثل کف دست میشناسد. روح او متعلق به روح زنی دیگر است، زنی که....
رمانی با یک موضوع متفاوت و غیرقابل پیشبینی😍😱😱😱😱
کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) سارال
نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) کافهسنویتون آینهدق(در حال چاپ) نالوطی باتوکافرمیشوم دلهایبیقواره یک شب بارانی بی همهچیز مردم این شهرحسودند گروه نقد
https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8🚫کپی ممنوع
17100
Repost from N/a
- یعنی الان ناراحت نمیشی ببوسمت؟
صورتم و نزدیکتر بردم لبهام به لباش چسبیده بود.
برق نگاهش دلم و لرزوند. لبم و روی پوستش تا کنار گوشش کشیدم حس کردم منقبض شد.
پچپچوار ادامه دادم:
- مجنون و ترس؟ میخوام تا آخرش برم...
- پس فکر همه جاش و کردی؟
دستش لای موهام رفت و خدا میدونه چه بلایی سرم میآورد. به آغوشش پناه بردم و سرم و میون #سینهی پر حرارتش پنهون کردم
این آخر قصه لیلی بود.
***
- یعنی گولم زدی؟ آره! کجا رفته بودی ترمیم؟
اسم بگو...؟ بگو با کدوم حروم لقمهای بودی... بگو تا نکشتمت.
چرا فکر میکرد دروغ گفتم؟ با بغض نگاهش میکردم، داد بلندی کشید:
- لامذهب! یه بله بگو... یه اسم بگو... خلاص!
صدام میلرزید:
- دروغ نمیگم من دختر بودم #باکره بودم.
چونهام محکم فشار داد دندون قروچه کرد:
- آره جون خودت... اونشب موندی خونهم ، فریبم دادی... آخ لیلی دلم میخواد آتیشت بزنم.
لبهام می لرزیدن بغضم هیاهویی به پا کرده بود.
بازوم گرفت و تکونم داد:
- تو از عشق گفتی... زیر گوشم خوندی مجنون قصهای... خامت شدم... اومدی تو بغلم... #مست شدم، نفهمیدم #دختر نبودی...
اونقدر بلند فریاد میزد رگهای گردنش زده بودن بیرون، صدای منم بالا رفت:
- چرا باور نمیکنی؟ من با همهی وجودم خودم و تسلیمت کردم.
- غلط کردی... پس چرا مثل باقی دخترها نبودی... چرا... ؟ بگو با کدوم #حرومزاده بودی...
با هق هق گفتم:
- تو تحصیلکردهای سواد داری، خودت دیدی که دکتر چی گفت ، برای من از نوع دیگهاش بود... #خونریزی نداشتم...
- آره! با این دکتر خوب تبانی کرده بودی، فکر نکن الاغم... نه... اینجا رو نخوندی... آره خانم زرنگ... من یه دهنی از تو و اون دکتر صاف کنم تو تاریخ بنویسن.
https://t.me/+SI5rYfD8OErMaXO-
https://t.me/+SI5rYfD8OErMaXO-
https://t.me/+SI5rYfD8OErMaXO-
💢 یک عاشقانهی پر ماجرا 💢
کانال رسمی شهره احیایی رمان خواب ابریشم
تنها کانال رسمی شهره احیایی @shohrehehyayi
17400
#پایان
پرستومهاجر
من از دست داده بودمت. من خودم تو رو دو دستی تقدیم حریف کرده بودم.
سر را به پشتی مبل تکیه داد و تلخندی زد.
-قصهی ما بسر رسید آرکا.
چشم بست. گویی بار سنگینی را زمین گذاشته حالا با رخوت تن خسته را به دست آرامش میداد. سکوت بینشان انقدر طولانی شد که نفهمید کی خوابش برد.
چشم که باز کرد نانهای بیات شده کنار کتلتهای سرد شده درون سینی روی میز بود. با دست گردن خشک شده را ماساژ داد. با دیدن عقربههای ساعت و گرگ و میش هوای پشت پنجره اخم درهم کشید. این همه ساعت خوابیده بود؟
آرکا هنوز کنار پنجره ایستاده بود. به سمتش چرخید. غم درون چشمانش کوه را آب میکرد.
-معذرت میخوام نفهمیدم کی خوابم برد. تارا شام آورد؟ چرا نخوردی؟
آرکا قدم برداشت.
-مادرم بازیت داد درست، نخواست ما باهم باشیم درست، تو چرا دل به دلش دادی؟ تو چرا تنهایی برای دوتامون تصمیم گرفتی؟ چرا به من حقیقت رو نگفتی تا خودم تصمیم بگیرم که بین پدر شدن و داشتن تو کدوم رو انتخاب کنم؟ ترسیدی کنارت بذارم پیشدستی کردی کنارم گذاشتی؟ بین اون همه عشق و عاشقی و دلدادگی منو اونقدر نامرد شناخته بودی؟ من تو ذهنت رفیق نیمه راه بودم؟
کتش را از روی دستهی مبل برداشت و لیوزا ایستاد.
-زنهای زندگیم همدست شدن و بازیم دادن. جوری که نفهمیدم دقیقا از کجا و چهجوری خوردم.
روی پاشنهی پا قدم برمیداشت و سینهی پا را به زمین میکوبید.
-به نظرم کمر درخت با ضربهی تیغهی تبر نمیشکنه.
روبرویش ایستاد. نگاه از زمین گرفت و چشم در چشمش ادامه داد:
-درخت کمر خم میکنه و رو زمین میفته وقتی که میبینه یه تکه از شاخهی خودش تو دست هیزم شکنه.
لیوزا با بغض نامش را نالید و او کف دست به سمتش گرفت.
-راست میگی قصهی ما به سر رسید.
با دست سر لیوزا را جلو کشید و بوسهی کوتاهی روی پیشانیاش نشاند و تیر خلاص را زد.
-بقیه مدت صیغه رو بخشیدم.
سر عقب کشید و تلخند زد.
-حالا مجرد شدی دختر عمو، خوشبخت بشو. تو خوشبخت بشو دختر عمو.
رفت و در را پشت سرش بست.
آبتین برخاست و با چشمان سرخ از بیخوابی انقدر نگاهش کرد تا پلهها را یکی یکی پایین آمد.
دو مرد روبروی هم ایستادند. حرف نزدند و چشم در چشم خیرهی هم شدند. ثانیهای بعد آرکا حرکت کرد و از آخرين پله و سپس در ورودی گذشت.
پرستومهاجر / هزار چهارصد و دو
پایان نسخه مجازی
سلام دوستان خوبم ممنونم که صبوری کردین و تا پایان همراه من بودید
همونطور که قبلا گفته بودم این نسخه مجازی هست و به خاطر کپی و فایل کردن غیر مجاز رمان مجبور بودم به این صورت قصه رو داخل کانال بذارم قطعا نسخه چاپی پردازش بیشتری داره و همراه قصهی آرکا و لیوزا قصهی گندم و بهمن هم خواهد بود انشاالله شرایط جور باشه اگر دوست داشتید بتونید نسخه چاپی رو تهیه کنید.
باز هم ممنون که همراه بودین و انرژی دادین
32900
آرکا یک دور سر تا پایش را از نظر گذراند.
-مجردی شما؟
لیوزا بازدم را به زور از بینی بیرون فرستاد.
-بله
گوشهی لب آرکا به پوزخندی کج شد و به سمت مبل قدم برداشت.
-اوکی دختر عموی مجرد دارم برات.
با دست به مبل روبرو اشاره کرد و ادامه داد:
-بشین.
لیوزا چرخید تا به آشپزخانه برود.
-چای بیارم.
-نمیخوام بشین فقط حرف بزن.
لیوزا پلک بهم فشرد و روی مبل مقابل او نشست.
چند ثانیهای گذشت. سنگینی نگاه آرکا باعث شد دل از گلهای قالی بکند و چشم در چشم او بدوزد.
آرکا آهسته لب زد.
-بگو
-چی رو میخوای بدونی؟ اصلا الان چه فایده داره دونستنش؟ بعد اینکه حقیقت رو فهمیدی میخوای چکار کنی؟ فکر نمیکنی ندونی و بری به ادامه زندگیت برسی بهتر باشه؟
-یک بار تو بدون اینکه به من بگی ماجرا چیه برای هر دوتامون تصمیم گرفتی، بریدی و دوختی و جوابم رو ندادی. حالا بگو، خودم تصمیم میگیرم که ادامه زندگیم چطور باشه. از اولش بگو از قبل او شیش ماه، از قبل اون موقع که یهو تصمیم گرفتی جوابم رو ندی و بعد هم جلو در خونه خالهت به دست و پای فامیلهات بیافتم و اونها هم در جواب بازداشتم کنن.
با بازگشت یکبارهی همه آن خاطرات اشک در چشمان لیوزا جمع شد.
-نمیدونم از کی شروع شد یا اصلا چطور شروع شد فقط میدونم از همون شب که بی من همراه مامانت رفتین خونهی رئیست، پدر غزل رفتار مامانت عوض شد. دلگیر بودم از اینکه رفتی و من رو نبردی. دلگیر بودم که بهشون نگفته بودی من هم عضوی از خانوادت هستم.
آرکا لب باز کرد چیزی بگوید اما لیوزا کف دست به سمتش گرفت و ادامه داد:
-از چند وقت قبلش درد داشتم حالم خوب نبود. به مامانت گفتم رفتیم دکتر به خاطر دستگاه آییودی دچار مشکل شده بودم. عفونت زیاد اما اون مسئله اصلی نبود. تو سونوگرافی مشخص شد کیست دارم و باید عمل کنم. مامانت گفت بهت نگم که از درس نیافتی. گفت احتیاج نیست تو بدونی خودش کنارم هست. و به طور ناگهانی خیلی مهربون شد.
پوزخند زد. نفس بلندی گرفت و اشک را از مژههای پایینی پاک کرد.
-گفتن عمل راحتی هست نگرانی نداره. تو وسط امتحانات بودی من رفتم اتاق عمل. چشم که باز کردم همون ماما که آشنای مامانت بود دستم رو گرفت و بعد کلی آسمون ریسمون بهم بافتن گفت کیستها زیاد خطرناک بوده و دکتر مجبور شده یکی از تخمدانها رو در بیاره اتاق دور سرم میچرخید که گفت اون یکی تخمدانت هم به احتمال زیاد تا چند وقت دیگه به همین سرنوشت دچار میشه.
هقهق کرد ادامه داد:
-من تنها بودم آرکا، مامانت اجازه نداد کسی بفهمه خودش مثلا دلداریم داد و بعد از سرپا شدنم شروع کرد به حرف زد. شبانه روز از بچه دوستی تو گفت. از اینکه اگر بفهمی به راحتی منو کنار میذاری. گفت اصلا این چه دوست داشتنیه که حاضر نیستم به خاطر دلخوشی تو کنار بکشم. گفت و گفت وگفت تا...
با دست صورتش را پوشاند و باز اشک ریخت.
-گریه نکن به من نگاه کن.
دستهایش کنار رفتند. آرکا با لیوانی آب کنارش زانو زده بود.
-بخور لیو.
دوباره هق زد.
-نگو لیو، اینجوری دیگه صدام نزن. هیچ وقت نگو. چرا اومدی؟ من ازت گذشتم به خاطر خودت. چرا اومدی؟
آرکا لیوان را روی میز گذاشت و برخاست. دست در جیب وسط هال ایستاد. آنقدر که اشک ریختن لیوزا تمام شد و دوباره شروع به صحبت کرد.
-تو بچه دوست داشتی و من به خیال خودم ازت گذشتم که تو یه عمر حسرت نکشی. من ازت گذشتم غافل از اینکه چقدر ساده بازی خوردم.
دستمال را به نوک بینی کشید و خیرهی چشمان سرخ آرکا ادامه داد:
-مامانت با همکاری همون ماما بازیم داده بودن. وقتی به اصرار دختر خالهم که حقیقت رو فهمیده بود دوباره رفتیم پیش دکتر فهمیدم که من فقط یه عمل سادهی کیست داشتم و مامانت با همکاری اون ماما بهم دروغ گفتن. مامانت با دیدن غزل و موقعیت زندگیشون هوش از سرش رفته بود. همه این کارها رو کرد تا من با دستهای خودم تو رو دور کنم و تو بری سمت عروس دلخواه مادرت. وقتی فهمیدم که دیر شده بود. تو غزل رو عقد کرده بودی و همه چی تموم شده بود
30300
#پایان
پرستومهاجر
رفتیم دکتر به خاطر دستگاه آییودی دچار مشکل شده بودم. عفونت زیاد اما اون مسئله اصلی نبود. تو سونوگرافی مشخص شد کیست دارم و باید عمل کنم. مامانت گفت بهت نگم که از درس نیافتی. گفت احتیاج نیست تو بدونی خودش کنارم هست. و به طور ناگهانی خیلی مهربون شد.
پوزخند زد. نفس بلندی گرفت و اشک را از مژههای پایینی پاک کرد.
-گفتن عمل راحتی هست نگرانی نداره. تو وسط امتحانات بودی من رفتم اتاق عمل. چشم که باز کردم همون ماما که آشنای مامانت بود دستم رو گرفت و بعد کلی آسمون ریسمون بهم بافتن گفت کیستها زیاد خطرناک بوده و دکتر مجبور شده یکی از تخمدانها رو در بیاره اتاق دور سرم میچرخید که گفت اون یکی تخمدانت هم به احتمال زیاد تا چند وقت دیگه به همین سرنوشت دچار میشه.
هقهق کرد ادامه داد:
-من تنها بودم آرکا، مامانت اجازه نداد کسی بفهمه خودش مثلا دلداریم داد و بعد از سرپا شدنم شروع کرد به حرف زد. شبانه روز از بچه دوستی تو گفت. از اینکه اگر بفهمی به راحتی منو کنار میذاری. گفت اصلا این چه دوست داشتنیه که حاضر نیستم به خاطر دلخوشی تو کنار بکشم. گفت و گفت وگفت تا...
با دست صورتش را پوشاند و باز اشک ریخت.
-گریه نکن به من نگاه کن.
دستهایش کنار رفتند. آرکا با لیوانی آب کنارش زانو زده بود.
-بخور لیو.
دوباره هق زد.
-نگو لیو، اینجوری دیگه صدام نزن. هیچ وقت نگو. چرا اومدی؟ من ازت گذشتم به خاطر خودت. چرا اومدی؟
آرکا لیوان را روی میز گذاشت و برخاست. دست در جیب وسط هال ایستاد. آنقدر که اشک ریختن لیوزا تمام شد و دوباره شروع به صحبت کرد.
-تو بچه دوست داشتی و من به خیال خودم ازت گذشتم که تو یه عمر حسرت نکشی. من ازت گذشتم غافل از اینکه چقدر ساده بازی خوردم.
دستمال را به نوک بینی کشید و خیرهی چشمان سرخ آرکا ادامه داد:
-مامانت با همکاری همون ماما بازیم داده بودن. وقتی به اصرار دختر خالهم که حقیقت رو فهمیده بود دوباره رفتیم پیش دکتر فهمیدم که من فقط یه عمل سادهی کیست داشتم و مامانت با همکاری اون ماما بهم دروغ گفتن. مامانت با دیدن غزل و موقعیت زندگیشون هوش از سرش رفته بود. همه این کارها رو کرد تا من با دستهای خودم تو رو دور کنم و تو بری سمت عروس دلخواه مادرت. وقتی فهمیدم که دیر شده بود. تو غزل رو عقد کرده بودی و همه چی تموم شده بود.
من از دست داده بودمت. من خودم تو رو دو دستی تقدیم حریف کرده بودم.
سر را به پشتی مبل تکیه داد و تلخندی زد.
-قصهی ما بسر رسید آرکا.
چشم بست. گویی بار سنگینی را زمین گذاشته حالا با رخوت تن خسته را به دست آرامش میداد. سکوت بینشان انقدر طولانی شد که نفهمید کی خوابش برد.
چشم که باز کرد نانهای بیات شده کنار کتلتهای سرد شده درون سینی روی میز بود. با دست گردن خشک شده را ماساژ داد. با دیدن عقربههای ساعت و گرگ و میش هوای پشت پنجره اخم درهم کشید. این همه ساعت خوابیده بود؟
آرکا هنوز کنار پنجره ایستاده بود. به سمتش چرخید. غم درون چشمانش کوه را آب میکرد.
-معذرت میخوام نفهمیدم کی خوابم برد. تارا شام آورد؟ چرا نخوردی؟
آرکا قدم برداشت.
-مادرم بازیت داد درست، نخواست ما باهم باشیم درست، تو چرا دل به دلش دادی؟ تو چرا تنهایی برای دوتامون تصمیم گرفتی؟ چرا به من حقیقت رو نگفتی تا خودم تصمیم بگیرم که بین پدر شدن و داشتن تو کدوم رو انتخاب کنم؟ ترسیدی کنارت بذارم پیشدستی کردی کنارم گذاشتی؟ بین اون همه عشق و عاشقی و دلدادگی منو اونقدر نامرد شناخته بودی؟ من تو ذهنت رفیق نیمه راه بودم؟
کتش را از روی دستهی مبل برداشت و لیوزا ایستاد.
-زنهای زندگیم همدست شدن و بازیم دادن. جوری که نفهمیدم دقیقا از کجا و چهجوری خوردم.
روی پاشنهی پا قدم برمیداشت و سینهی پا را به زمین میکوبید.
-به نظرم کمر درخت با ضربهی تیغهی تبر نمیشکنه.
روبرویش ایستاد. نگاه از زمین گرفت و چشم در چشمش ادامه داد:
-درخت کمر خم میکنه و رو زمین میفته وقتی که میبینه یه تکه از شاخهی خودش تو دست هیزم شکنه.
لیوزا با بغض نامش را نالید و او کف دست به سمتش گرفت.
-راست میگی قصهی ما به سر رسید.
با دست سر لیوزا را جلو کشید و بوسهی کوتاهی روی پیشانیاش نشاند و تیر خلاص را زد.
-بقیه مدت صیغه رو بخشیدم.
سر عقب کشید و تلخند زد.
-حالا مجرد شدی دختر عمو، خوشبخت بشو. تو خوشبخت بشو دختر عمو.
رفت و در را پشت سرش بست.
آبتین برخاست و با چشمان سرخ از بیخوابی انقدر نگاهش کرد تا پلهها را یکی یکی پایین آمد.
دو مرد روبروی هم ایستادند. حرف نزدند و چشم در چشم خیرهی هم شدند. ثانیهای بعد آرکا حرکت کرد و از آخرين پله و سپس در ورودی گذشت.
100