خبرگزاری یرک

🤍تــقــدیــم بــه عــاشــقــان 🖤اباعبدالله الحسین علیه السلام 🤍ان شــاءالله بـحـق اربــاب 🖤زیــارت کــربــلا در دنــیــا 🤍و شفاعت آن حضرت در 🖤 آخـرت نـصیب تـون  بــشـه 🤍سلام ، روزتـون بـخــیــر و نــیـکـی @press_yaraki

‏🏙 اذان صبح 🏙 به افق تهران (استان تهران) ‏——————————————— 🗓 سه شنبه ۱۴۰۳/۰۴/۲۶ ‏——————————————— ⚙️ تنظیمات 💡راهنما

۶۰🌻 ه بود روی صندلی نشستم. احساس کردم دارم خفه می شم و نمی تونستم نفس بکشم. از قضاوت نادرستی که نسبت به من داشت حالم بد شده بود! از این که نتونستم از خودم دفاع کنم عصبی شده بودم. یاد نیکبخت و حرفاش افتادم همیشه از این که یه روزی نیکبخت بخواد این بحث رو پیش بکشه نگران بودم. به خاطر این که دلم نمی خواست با جواب منفی که بهش می دم ناراحتش کنم و دلیل دیگه هم این بود که الهام دوست صمیمی من دلش پیش نیکبخت بود! سرم رو توی دستام گرفتم. با ورود کسی توی گلی سرم رو بلند کردم الهام بود. اومد سمتم و گفت ـ چرا نمیای بریم بعد به چهره ی من دقیق شده گفت: ـ دلارام اتفاقی افتاده؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: ـ نه فقط یه کم خسته ام. و از جام بلند شدم. نباید به الهام جریان نیکبخت رو تعریف می کردم و نمی خواستم الهام رو ناراحت کنم. به زور لبخندی زدم و گفتم: ـ بریم. بدون این که به بهروان و نیکبخت نگاه کنم به همراه کرو از هواپیما خارج شدیم. هوای ارمنستان هم خیلی سرد بود، دوست داشتم زود تر به هتل برسم. از دست بهروان شاکی بودم و نمی خواستم بیشتر از این ببینمش! بعد از مدتی به هتل رسیدیم. قرار بود چند ساعتی در هتل بمونیم و ساعت 5 صبح پرواز برگشت رو انجام بدیم. به همراه الهام به اتاقی که به ما داده شده بود رفتیم. بعد از این که داخل رفتیم، لباس فرم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. الهام رو به من کرد و گفت: دلارام حالت خوبه؟ بهش نگاه کردم و گفتم: یه کم سرم درد می کنه. استراحت کنم بهتر می شم. قرص می خوری بهت بدم؟ نه عزیزم خوب می شم. گوشیم زنگ خورد. مادرم بود. همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم جواب دادم: ـ سلام مامان. سلام دخترم خوبی؟ به خاطر این که نیومدی نگران شدم. نگران نباش مامان. من خوبم. ـ کجایی دخترم؟ ـ من ارمنستانم. هواپیما یه کم تأخیر داشت. ـ کی بر می گردی؟ ـانشاا...8 می رسم خونه. شما خوبین؟ ـ ما هم خوبیم. خیالم راحت شد. ـ سلام برسون. ـ سلامت باشی. از مادرم خداحافظی کردم. الهام لبخندی زد و گفت: می بینی دلارام مامان من یه زنگ نمی زنه ببینه مردم یا زنده م؟ رو بهش کردم و گفتم: ـ واسه این که خیالشون راحته. الهام در حالی که از جاش بلند می شد گفت: آره همین طوره. چیزی نمی خوای برات از پایین بیارم؟ ـ پایین واسه چی می خوای بری؟ الهام در حالی که می خندید گفت: ـ نیکبخت پایینه. برم به یه بهونه ای یه کم پیشش باشم. و چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت. حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. سرم در حال انفجار بود و اعصابم بهم ریخته بود. منتظر این فرصت بودم تا تنها باشم و به بهروان زنگ بزنم و جواب حرف و رفتارش رو بدم! سریع روی تخت نشستم و شماره ی بهروان رو گرفتم. چند بوق خورد و از این که جوابم رو بده ناامید شده بودم که صدای جدی و سردش رو تو گوشی شنیدم: ـ می شنوم. قلبم به تپش افتاد و تنم لرزید با این حال با عصبانیت بهش گفتم: ـ شما آدم بی ادبی هستین که به خودتون اجازه می دین هر چیزی که دلتون می خواد رو بگید! میان حرف من پرید و گفت: ـ رعایت ادب هیچ وقت از فضایل من نبوده، به نظر من رعایت ادب در واقع یه ضعفه مخصوصا در برابر خانوم ها! با تعجب گفتم: ـ رعایت ادب ضعفه؟! اصلا هم این طور نیست. من رعایت ادب رو ضعف نمی دونم. بهروان با خشم گفت: من به نظر تو کاری ندارم. من هم با صدای بلند و با بغضی که تو صدام بود گفتم: شما حق ندارید با من این طور برخورد کنید و راجب من به اشتباه قضاوت کنید! بهروان به تندی گفت: ـ قضاوت؟! و بعد در حالی که کاملا جدی شده بود گفت: ـ من چیزی که دیدم و شنیدم رو گفتم و به تو هم تذکر می دم رفتارت رو اصلاح کنی. و تماس رو قطع کرد! دوباره این بهروان بود که حالم رو گرفته بود. عصبانیتم شدید تر شده بود و مثل اسفندی بودم که تو آتیش بود و جلز و ولز می کرد. از حالت استیصال به گریه افتادم. مدتی گذشت و به خودم اومدم و به خاطر این که الهام من رو تو این وضعیت نبینه از روی تخت بلند شدم و رفتم دستشویی و صورتم رو شستم. تو آینه به خودم نگاه کردم چشم هام قرمز شده بود و از گریه ی زیاد پف کرده بود. دوباره روی تخت افتادم و دستم رو روی چشم هام گزاشتم و از شدت ناراحتی به خواب رفتم. از صدای الهام که من رو صدا می زد از خواب بیدار شدم. نمی دونستم چند ساعتی رو خوابیده بودم. الهام روی تختم نشست و گفت: بلند شو دلارام. به آرومی گفتم: ساعت چنده؟ ـ ساعت ۳. حالت بهتر شد؟ آره الهام خوبم. الهام از روی تخت بلند شد و گفت: ـ حاضر شیم بریم. ـ باشه الان بلند می شم. و به سمت آینه رفت. از جام بلند شدم و یاد چند ساعت پیش و زنگم به بهروان افتادم و ناراحت شدم. دهنم خشک شده بود از داخل یخچال آب میوه ای برداشتم و نوشیدم و به الهام گفتم: ـ آب میوه می خوری؟ ـ.من بیدار شدم خوردم. دست و رویم رو شستم و صورت @press_yaraki

❗️توییت عجیب عضو جبهه پایداری: شهید رییسی در آن دنیا هم پر جنب‌وجوش است و به او گفته‌اند حاج‌آقا اینجا دیگر جای استراحت است …! @press_yaraki

ارتباط سیگار با مرگ ناشی از سرطان ریه در امریکا، نمودار فروش سیگار و مرگ ناشی از سرطان ریه مشابه هستند، با ۲۵ سال اختلاف (یعنی هر وقت فروش سیگار بالا رفته، ۲۵ سال بعدش مرگ ناشی از سرطان ریه زیاد شده و هر وقت فروش سیگار پایین آمده، ۲۵ سال بعدش مرگ ناشی از سرطان ریه پایین آمده)/ مترجم:بهمن دارالشفایی @press_yaraki

‍یكباره دلم گفت كه بنویس كلامی دروصف بلند مرتبه و شاه مقامی دستی به ‌روی سینه نهادم ونوشتم.... از من به ‌ حسین بن علی(ع) عرض سلامی اَلسلامُ علی الحُسین وعلی علی بن الحُسین وَعلی اُولاد الـحسین وعَلی اصحاب الحسین @press_yaraki

شوخی نیست... توو این دما حتی نمیشه زنده موند ولی اینها توو این دما کار میکنن که بتونن زندگی کنن! @press_yaraki