Art Cafe
اگر مايل هستيد عكس،نوشته،شعر و نقاشى هاتون رو به اسم خودتون با كافه هنر به اشتراك بگذاريد تا دوستان هم از هنر شما لذت ببرند🌻 منتظرتان هستيم♥ باران كه مى بارد تو در راهي...🍃🍁 ادمين: @ahmadiseresht
Show more2 348Subscribers
+124 hours
-197 days
-3930 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 و گاه بیآنکه بدانیم
در شب سخن میگوییم
و صبح از چشمِ خود میفهمیم
گریستهایم،
آنقدر که در پلکهایمان
انارهایِ شکسته بسیار است...
#هرمز_علیپور | 12 | 0 | Loading... |
02 مارشال: چرا بیخیالش شدی تد؟
تد: وقتی همیشه دنبال یکی باشی که نیست،
دیگه نمیتونی با اونایی که کنارتن وقت بگذرونی و لذت ببری...
🎥 How I meet your mother | 54 | 2 | Loading... |
03 .
دلم واریز اشتباهی ۲۰ میلیارد به حسابم میخواد. | 80 | 2 | Loading... |
04 💄💄💄💄💄💄💄💄
زیبایی یه آرایش به اینه که درست انجام بشه!نه اینکه فقط زیاد باشه!
توی این کانال به راحتی میتونید معجزه کانتور و هایلایت درست رو روی چهره ببینید💅💅💅💅
همراه با خود آرایی ،شیک پوشی،دیزاین ناخن .......😍
در کانال ژورنال تخصصی مد وزیبایی باما همراه باشین🎀🎀🎀
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/PAShEb0JQpOfQH2C
https://t.me/joinchat/PAShEb0JQpOfQH2C | 75 | 0 | Loading... |
05 سعدی میگه: «گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.» هر زمان نتونستید برای رفتارهای بد و تنگنظرانهی دیگران دلیلی پیدا کنید یاد این مصرع بیوفتید. | 115 | 6 | Loading... |
06 پسر وارد مغازهی کتابفروشی شد، دختر کتابفروش برای اینکه پدرش متوجهی رابطهشون نشه
به دوستپسرش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش«آیا پدر در خانه هست»از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم«کجا باید ببینمت»از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی بهنام«زیرِ درختِان سيب»از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتاب«بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم»از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بله! با کمال میل، ضمنا توصيه میکنم کتاب«هرگز تنها نمیگذارمت»از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن...
پدر گفت: این كتابها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بله پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت: خوب است دخترِ دوستداشتنیِ من! در اینصورت بهتر است کتابِ«من کودن نیستم»از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب«براى عروسی با پسر عمويت آماده شو»از نویسنده روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی... | 155 | 4 | Loading... |
07 از بدهکاری میترسم
مثل روغن جامد
و صورت ام را همیشه
با سیلی سرخ کردهام
امروز خیلی سرخ شدم
اصلا نمیدانستم که بانکها
بدهکارها را بیشتر دوست دارند
صبح وقتی برای ضمانت وام دوستی رفته بودم
رایانهی بانک پوزخندی زد و گفت
هیچ اعتباری نداری
چون که سالهاست هیچ وامی نگرفتهای
#حمیدرضا_اقبالدوست
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 146 | 3 | Loading... |
08 همهچيز معمولی به نظر میرسد. بلند میشوی، خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همانجايی از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.
#نم_داشت_برچسبش_افتاد #پدر
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 118 | 3 | Loading... |
09 .
اوایل دههی هفتاد. من و برادرم هر دو دانشآموز هستیم و شیفت بعدازظهر.
میخواهیم ناهار بخوریم که راه بیفتیم به طرف مدرسه. برادرم به ساعت نگاه میکند، دیر شده، رنگش میپرد، هولهول کیفش را برمیدارد و میدود سمت در. از دیر کردن میترسد و طوری عجله دارد که کاپشنش را جا میگذارد.
زنگ مدرسهی ما نیمساعت دیرتر میخورد. ناهار و کاپشنش را برمیدارم تا سرِ راه مدرسهی خودم، ببرم مدرسهشان تا غروب گرسنه و یخکرده برنگردد خانه.
از درِ باز که وارد میشوم، حیاطِ مدرسه ساکت و تقریبا خلوت است.
صفها رفتهاند سرِ کلاس و فقط هفتهشت دانشآموزِ پسر، کچل و لاغر، ایستادهاند و روبرویشان، ناظم مدرسه دارد ادبشان میکند.
اینها همانهایی هستند که دیر، بعد از زنگ مدرسه، رسیدهاند.
شیلنگی که دست ناظم است، قبلا، از شب قبل، خیس شده و در جایخیِ یخچال مانده تا خوب خشک و خشن و شلاقی شود.
این را بعدا برادرم گفت. ناظم، خودش سرِ صف با جزئیات توضیح داده بوده که چطور شیلنگ را آماده میکند.
شیلنگ میرفت بالا، هوا را میشکافت، میآمد پایین، میخورد روی انگشتها، کف دستها، پاها، پهلوها، کمر...
هرکه شیلنگ میخورد، همینطور که داشت سعی میکرد اشکش نریزد و غرورش بیشتر از این نشکند، باید راه میافتاد، میرفت دستش را فرو میکرد توی کپهی برف کنار باغچهی مدرسه و برمیگشت برای دورِ بعدیِ تنبیه.
بعدها فهمیدم اینطوری پوست دوهوا میشود، سردوگرم میشود، ترَک میخورد!
گوشهی کاپشن را مشت کردم، دستم میسوخت و گزگز میکرد انگار.
این علمالشکنجه را از کجا آورده بودند؟
چشم گرفتم از پسرها. نمیخولستم دردِ کتک خوردن، درد هتاکیهای ناظم، با دردِ دختر تماشاچی داشتن مکرر شود.
حالا میفهمیدم چرا برادرم آنطور دوید، سکندری خورد، ترسید از دیر رسیدن.
بعدها، چند سال بعد، شنیدم چند جوان، تهِ خط، ریختهاند سرِ ناظمِ حالابازنشسته و تا میخورده زدهاندش؛ طوری که با دندهی شکسته رسیده به بیمارستان. راستش آرزو کردم کاش وقت زدنش، برف هم میداشتند و حسابی سردوگرمش میکردند!
طعم تلخ ظلم، همیشه تهِ حلق آدم میماند و بالاخره یک روز زهرآبش بالا میآید، یک روز، یک جایی، بیسوختوسوز، به فاصلهی چند سال شاید.
#سودابه_فرضی پور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 166 | 3 | Loading... |
10 #رایگان آشپزی یاد بگیر😋💃👇
انواع غذاهای فوری نونی با فیلم🧆
غذاهای سبک و آسون مخصوص شام🥗
انوع کیک و دسرها ۱۰ دقیقه ای🥧🍵
#دست_پخت من چه کرده، همرو دیوونه کرده😄😋💃👇
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
این کانال👆#بینظیره👌عاشقش میشی😍🍔🥘🍕🥗 | 95 | 0 | Loading... |
11 .
«ألسّلامُ عَلی النّفوسِ المُصْطَلمات.»
سلام بر آن جانهای مستاصل و ناچار. | 136 | 3 | Loading... |
12 🌴کربلا نرفتن سخت است…🌴
🌴کربلا رفتن سخت تر!🌴
🌴تا نرفته ای شوق رفتن داری… تا رفتی شوق مردن!🌴
🌴کربلا رفته ها می دانند، بعد از کربلا روضه ی حسین حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر!🌴
🌴آخر اینجا، دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم امنش…🌴
🌴کربلا دلتنگتم!🌴
🌴عاشقان کربلا حتما بیایین اینجا 👇👇
@ashegankarbla
https://t.me/joinchat/QAPxr6Pvu3_g_-gq
https://t.me/joinchat/QAPxr6Pvu3_g_-gq | 101 | 0 | Loading... |
13 پدربزرگم ترک بود. یک وقتهایی که حالش بد میشد و دلش از عزیزی میگرفت، میگفت: "واری ائل بیریانا، من بیر یانایدوم."
یعنی همهی ایل یک طرف و من یک طرف دیگر بودم.
یک بار عمو هرمز دلش را شکست، وعده و وعیدی سر تفنگ گذاشته بودند، عمو هرمز که باد جوانی در سرش بیقراری میکرد، تفنگ یکی از خانها را برداشته بود و سر لجبازی پس نمیداد. پدربزرگم ریش گرو گذاشت، آبروی چندین چند سالهاش را دو دستی تقدیم کرد که کاری به هرمز نداشته باشید، حرف من را زمین نمیاندازد، تفنگ را خودم میآورم. اما عمو هرمز بدقولی کرد، آن لحظه که پدربزرگ آن جمله را به ترکی گفت، احساس کردم غمگینترین مرد روی زمین است. شانههای پهنش، گردن بلند و باریکش، چشمها و مژههای بلندش، و دستهای مهربانش همگی میگریستند.
حالا بعضی وقتها فکر میکنم جای پدربزرگم را گرفتهام، کاش آدم بفهمد که برای چه کسانی مقابل ایل و طایفهاش میایستد.
#سعید_سجادیان | 156 | 1 | Loading... |
14 نوشته بود اگر یه کتاب بنویسی راجع به کسی که عاشقش بودی و بهش نرسیدی،
صفحهی آخرش چی مینویسی؟
یه نفر نوشته بود:
خیالِ بودنت به وسعتِ یک کتاب شد؛ اما اندوه نبودنت در یک جمله خلاصه میشود "تو متعلق به من نیستی..." | 156 | 5 | Loading... |
15 در گورهایی
دفن می شدیم
که دست های پدرانمان
از آن بیرون زده بود.،
دست هایی باز، که آغوش
از آنها گریخته بود
اسکلت هایی با ترک های فراوان
ما
در این گورهای دسته جمعی،
دفن می شدیم..،
و رسوب می کردیم
در، دردهایمان..!!
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 216 | 1 | Loading... |
16 دم شما گرم آقای پیمان معادی با این نویسندگی و بازیگری محشرتون👌🏼
📽 افعی تهران
#پیشنهاد_سریال | 251 | 7 | Loading... |
17 "کأنه کُتب علینا العیش هکذا
مُعلقین في مُنتصفِ الأشیاء کلها
لا نحب ما یحدث، ولا یحدث ما نحب..."
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...
#احمد_خالق_توفیق
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 171 | 3 | Loading... |
18 شمارههای تلفن
شبیه هم نمیشوند
اما پشت همهشان
صدای انسانیست.
صدای انسانها
شبیه بههم نمیشوند
در یکیشان شادی
و در دیگری اندوه
اندوهها
شبیه به همدیگر نمیشوند
یکیشان نومید
و دیگری امیدوار
امیدها
شبیه هم نمیشوند
یکی آویخته از دامان خدا
دیگری از دست آدمی آویزان
دستهای انسان
شبیه همدیگر نمیشوند
یکیشان خاک را شخم میزند
و دیگری عمر انسان را
عمر آدمها
شبیه به هم نمیشوند
یکیشان زندگی میکند
و دیگری تحمل
تحمل انسانها
شبیه بههم نمیشوند
یکی تاب میآورد
دیگری میشکند
شکستن آدمها
شبیه بههم نیستند
یکی دونیم میشود
و یکیشان تکهتکه
تکههای آدمی
شبیه هم نمیشوند
یکی بهدرازای سالیان بسیار
دیگری به اندازهی یک روز
روزها
شبیه بههم نمیشوند
یکی خوب
و دیگری بد
روزهای بد
شبیه بههمدیگر نمیشوند
در یکی از آنروزها خودت ساکت میشوی
و در دیگری تلفن...
واقیف صمداوغلو
ترجمه:#فرید فرخزاد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 169 | 2 | Loading... |
19 پیراشکی چوبی🥟🫔😍
مناسب تولد و دورهمی😋
تا حالا درست کردی بیا اینجا تا سه سوته یاد بگیری😋😉
#آموزش_کیک بدون فر 😳😋👇
📽آموزش انواع #شیرینی_خانگی_بدون فر 🍪🥧
#دسرای خوشمزه و کلی #کیک بازاری 🥃🍷🥤
#بستنی رنگا رنگ😍🍦🍨🧁🍧
بیااینجا اموزش کامل با #فیلم 😍
همراه با فیلم کم حجم وامتحان شده😍👇👇
https://t.me/+ns6VhUr35kxjNzFk
https://t.me/+ns6VhUr35kxjNzFk
خانومای کدبانو بفرماییددد😍👆 | 101 | 0 | Loading... |
20 .
آقای هوش مصنوعی، دستت درد نکنه اما یه کاری کن صدای اونا که از دست دادیم هم بیاد. مثلا بابا زنگ بزنه بگه پاشو بیا تخته بزنیم، بگم چشم، اومدم، صداتو قربون... | 170 | 5 | Loading... |
21 🕋خدایا !🕋
🕋خدایا چگونه تو را بخوانم در حالی که من ، من هستم (با این همه گناه ومعصیت)
🕋و چگونه از رحمت تو نا امید شوم
🕋درحالی که تو، توهستی (با آن همه لطف و رحمت)
🕋خدایا تو آنچنانی که من می خواهم
🕋مرا نیز چنان کن که تومی خواهی
این کانال رو عاشقان خدا از دست نمیدن👇👇
کانالی متفاوت پراز دلنوشته های خدایی😍
ادعیه روزانه ،تلاوت صوتی روزانه ی قرآن 👌
https://t.me/samte_khooda
https://t.me/samte_khooda
https://t.me/samte_khooda | 120 | 0 | Loading... |
22 قرار بود دخترک ده سالهای باشم در ونیز که گیسو پشت گوش انداخته، کفشهاش را بیرون آورده، پاهاش را توی آب گذاشته و در آفتابیترین حالت آسمان، به پرواز پرندهها نگاه میکند.
قرار بود مرد چهل و چند سالهای باشم که روی سنگفرش خیابانهای پاریس قدم میزند، چشم به زمین دوخته و به چشمهای زیبای زنی فکر میکند.
قرار بود پیرزنی باشم در قبیلهای سرخپوست، که نشسته و با صدایی آرامبخش و لرزان، برای نوههاش از صلح و مهربانی و عشق، قصه میبافد.
قرار بود پسرک جسوری باشم که با خانوادهی جهانگردش، لبریز اشتیاق، تمام جهان را میگردد.
قرار بود زنی باشم در هندوستان که مردی، دیوانهوار عاشق او شده و زیر پنجرهاش ساز میزند.
قرار بود پیرمرد ماهیگیری باشم در خلیج فارس، که در غروبی آرام، میان قایقش نشسته، قلاب به آب انداخته و به روزهای زیبای جوانیش فکر میکند.
من در جهانهای موازی، آدمهای زیادیام. آدمهایی که مدام از سقف خوابهام چکه میکنند...
#نرگسصرافیان_طوفان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 196 | 4 | Loading... |
23 اومدم سوار اسنپشدم.
هایده میخونه:
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو.... | 191 | 1 | Loading... |
24 آنقدر پنیر دوست دارم، آنقدر دوست دارم که سعی میکنم یاد بگیرم انواعش را چطوری درست میکنند. یک نوع خانگی را هفتهٔ پیش از خانمی توی جادهٔ کوهستانی خریدم. تقریباً پنجتا مرحلهٔ اصلی داشت. اولی «کوتاه کردن ناخن» بود. دومی «بسمالله». مرحلهٔ آخر هم «الهی شکر». از دوتای وسطی سریعتر گذشت. وقتی پرسیدم «بسمالله نگم به این خوشمزگی نمیشه؟» ابروهایش رفت توی هم. اخمش چقدر قشنگ بود.
#شبنامه #سفر #پنیر #اخم #زن
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 189 | 2 | Loading... |
25 مي پرسند
گریسته ای و سبک نشده ای ؟
مگر درخت صدساله
با یک هرس
زمستان های گذشته را از یاد می برد
که آدمی با یک بار گریستن سبک شود ؟
#حسن_خدابنده
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 212 | 6 | Loading... |
26 #کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 185 | 6 | Loading... |
27 از رابرت هوینگهرست، روانشناس در حیطه رشد و تکامل، پرسیدن: آیا برای از دست دادن هر چیزی که واکنش عاطفی ما رو برمیانگیزه، سوگواری لازمه؟
ایشون هم در جواب گفتن: وقتی یه بچه داره رشد میکنه، یه سری تکالیف مربوط به مقطع سنش وجود داره. اگه اون بچه در سطح معین وکافی تکلیف مربوطه رو تموم نکنه، بعدها هرقدرم تلاش کنه که تکالیفشرو در مقطع بالاتر انجام بده، انطباقش با محیط دچار اختلال میشه. این موضوع برای شخصی که سوگواره هم رخ میده. پس سوگواری برای هر چیزی که حس اندوه، ماتم، غصه رو در ما به وجود میاره لازمه..
همهی اینها رو گفتم تا بگم گاهی برای از دست دادن آرزوهامون هم لازمه تا مدتها سوگوار باشیم.. بزرگی و کوچیکیش هم اصلا مهم نیست؛ اصلا.
#فاطمه_رهبر
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 184 | 5 | Loading... |
28 پستانک زندگی را از دهانم بردارید
دارم بالا می آورم سی و پنج سالگی ام را
پنجره ها را باز کنید
بگذارید باد مرا به هر سویی که خواست ببرد
ببرد وسط اتاقی کاهگلی
که بوی نم و خاک تازه به مشام برسد
ببرد وسط یک زندگی دیگر
یا حتی ببرد وسط حلبی آبادی در آفریقا
بوی عرق تند بغل دستی ام بیدارم کند
بوی زندگی بیدارم کند
بوی بودن
بوی دست های مادرم
پرتم کند در حمامی قدیمی
چشمهایم از سوزش صابون بسوزد و بیدار شوم
دست هایم خوابیده
پاهایم گز گز میکند
اینجا بوی کافور میدهد
باید پرت شوم به یک زندگی دیگر
که بوی زندگی بدهد
رادیو شجریان پخش کند
مادرم موهایم را ببافد
یا پرت شوم وسط یازده سالگی ام
تا بوی زندگی را از راهروهای مدرسه جمع کنم
در شیشه ای بریزم
و برای سی و پنج سالگی ام بیاورم
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 189 | 2 | Loading... |
29 مامانایی که نی نی خوشگل دارن و خانمایی که میخوان مامان بشن ببنید چه کانالی براتون اوردم😋
آموزشهای قبل و بعد بارداری 🤱🤰
تغذیه برای خوشگلی و جنسیت بچتون👨👧👨👨👧😍
تازه کلیم فلیمای نی نی های گوگولی دارن🥺😍
✅همراه باگروه پرسش،پاسخ مامانا👇
https://t.me/+Pgt94tm-L7NlMTA0
https://t.me/+Pgt94tm-L7NlMTA0
میخوای حامله شی بیا این کانال 😍👆 | 106 | 0 | Loading... |
30 در نزد ضعیف، یا معین الضعفاست
در نزد غریب، یا غریب الغرباست
اینجا همه حاجت از رضا می گیرند
این صحن و سرای طوس، حج فقراست
اگه دلت هوای امام رضا رو کرده این کانالو ازدست نده بیا زیارت مجازی
🌙🌙کانال امام رضا 🌙🌙🌙
https://t.me/joinchat/oepDJlmUh9o1NjY0
https://t.me/joinchat/oepDJlmUh9o1NjY0 | 65 | 0 | Loading... |
31 عصرِ پنجشنبه
و خیال عاشقانه ای
که می پیچَد در هوای دلتنگی اَم
دستی که نیست
تا بگیرد دستِ شوقَم را
برویم به پیشواز غروب
چشم در چشم شب
و پا به پای احساس خوبمان
نجوای شاعرانه سَر دهیم
در آغوشِ بهشت
#امیر_محمدی | 290 | 7 | Loading... |
32 ما برعکسهای دوستداشتنی ..!
هرچه ما را گریاندند ...
بر خندیدن مصّرتر شدیم ..!
هرچه برایمان ناله و اندوه آوردند ...
به شُكر و به شادی مشتاقتر شدیم ...!
هرچه ناامیدمان کردند ...
امیدوارتر شدیم ...!
و هرچه از مرگ گفتند ...
بیشتر در پی زندگی دویدیم ...!
و اینگونه شد که ما ...
مردمانی بر عکس شدیم ..!
ما هرکدام ...
برعکسی دوستداشتنی هستیم ...
در آلبوم روزگار ...
روزگاری که واقعیتش ..
چندان دیدنی نیست ....
برعکسش اما چرا ...
که ما هستیم ...!
#عرفان_نظرآهاری | 206 | 4 | Loading... |
33 چیزی برای دیدن نمانده، همه را دیدهام، آنقدر که چشمانم قی گرفته... | 204 | 3 | Loading... |
34 اگر دیده باشی که پیر شدن آدمها چه یکباره میآید و رباب را دیده باشی که قوز کرده و لنگلنگان به خرید میرود، آنوقت میفهمیدی که یک خانه چقدر کوچک و تنهاست، یک خانه چطور کهنه میشود، و یک خانه چطور آماده میشود که خرابش کنند.
سگ و زمستان بلند
#شهرنوش پارسیپور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 229 | 3 | Loading... |
35 .
مادربزرگم میگفت پیکر مادرش را بعد از مرگ، خودش شسته. میگفت مادرش وسواسی بوده؛ از آن پیرزنهای سرخ و سفید که بوی تمیزی میدهند و روسری سفیدشان روی موهای سفیدِ از فرق بازشده، سفیدی و پاکی مکرر میسازد.
میگفت مادرش همیشه هراس تختهای لزجِ هزار مُرده بهخوددیدهی مردهشویخانه را داشته.
این میشود که وقتی مادر میمیرد، مادربزرگم آستینها را بالا میزند، با ملحفهای سفید که بند رخت حیاط را سرتاسر میپوشاند اتاقکی گوشهی حیاط خانهی برادرش میسازد تا از دید پنهان باشند و شروع میکند به شستن مادر کنار حوض.
مادربزرگم میگفت آب ریخته روی سرِ مادر، صورتش را دست کشیده، موها را نوازش کرده، به شانههای نحیف نگاه کرده، پوست آویزانِ تن نگاه کرده، به چینها و ترَکهای شکم نشانِ بودنِ مادربزرگم و بقیهی خواهروبرادرها...
باز آب ریخته، صلوات فرستاده و تن مادر را دست کشیده، پاها را شسته، آب ریخته، شسته، آب کشیده، تا رسیده به دستها...
مادربزرگم میگفت دستها را صاف کرده کنارِ بدن مادر، دستهای سفید لاغر با پوست شُلِ بازوها... مادربزرگم آب ریخته، دست کشیده، شُسته و به انگشتها که رسیده بغضش ترکیده...
مادربزرگم میگفت دستها...
و زانو زده کنار مادر، کنار حوض، کنار ظرف سدر و کافور، سجده کرده به دستها...
به دستهای مادر...
مادربزرگم یکییکی انگشتها را لمس کرده، آنطور که مادری تازهزا انگشتهای نوزادش را میشمرد که خیالش تخت شود که دهتاست...
مادربزرگم میگفت دستها را شسته، بوسیده، شسته، بوسیده، پیشانی چسبانده، دخیل شده به ضریح دستها... دستها...
مادربزرگم میگفت برایش دستها چیزی بودهاند والاتر، برتر، پاکتر، مقدستر از همهی پیکر.
شستن که تمام شده، وقت کفن کردن، وقت گذاشتن دستها لای پارچه سفید، مادربزرگم برای آخرین بار به آنها نگاه کرده و همان لحظه دلتنگ آن دستها شده.
دنیا خواستنی زیاد دارد؛ اما دربرابر دستهای مادر هیچ ندارد.
اگر مادر دارید، از دستهایش غافل نشوید؛ همهچیز است، همهچیز.
#سودابه_فرضی_پور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 219 | 6 | Loading... |
36 هر کسی
یک امید، یک عُصیان،
یک از دست دادن،
یک درد، یک اندوه،
در خود دارد.
زیرا از درونِ هر کسی
یک نفر رفته است،
و هر کاری که میکند
نمیتواند او را بدرقه کند....
#فاتح_پالا
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 234 | 7 | Loading... |
37 به ازدحام خیابان خیره می شوم
جاده هایی که از ماشین پر و خالی می شوند
آدم هایی که در صف خرید
کنار هم می ایستند
راه می روند
روی صندلی های مترو
کنار هم می نشینند
سبدهای خریدشان پر شده از رنج هایشان
که از کوچه و خیابان به خانه می آورند
باید بیشتر حواسم را جمع کنم
وقتی به خرید می روم
رنجم را به خانه نیاورم
مادرم همیشه غم را از نگاهم می خواند
و از اینکه لبخند نمیزنم نگران است
بارها موهای ریخته شده ام را
لابلای پتو جمع می کند
با خود زمزمه می کند دلیل سردرهایت را فهمیدم
بیچاره مادرم
نمی داند..،
از وقتی غم هایم را
لابلای موهایم پنهان می کنم،
موهایم مدام می ریزد...
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art | 257 | 7 | Loading... |
38 🌼 کانال کیکهای کافیشاپی و شیرینی خونگی🎂🍪
در کنارتونم تا باهم راحتترین شیرینی ها 🍩🍫🍰🍭 😋😋 و شیکترین کیک ها رو درست کنیم♥️☺️
حتی #بدون_فر 👌
با این حرفه میتونید شیرینی عید رو خودتون درست کنید😍 و باهاش کسب و کار #خونگی راه بندازید🏠🌱
همه شما خانومای هنرمند به این دورهمی شیرین و خوشمزه دعوتید☺️👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFceo1TPoZ7VVmpUvQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFceo1TPoZ7VVmpUvQ | 104 | 0 | Loading... |
39 زورِ خدا، از همه بیشتره
همه برات نخوان،
خدا برات بخواد، کافیه... | 191 | 4 | Loading... |
40 این استیکرهای تلگرام به جای ما می خندند . به جای ما اشک می ریزند . به جای ما می بوسند . به جای ما ویران می شوند . به جای ما اخم می کنند . به جای ما مراسم آشتی کنان راه می اندازند و به جای ما به رابطه ها ادامه می دهند.
این شکلک ها ، قاتل کلماتند . آنها تمام کلمه ها را کشتند و حالا یک گوشه نشسته اند و به دنیایی که برای خودمان ساخته ایم ، پوزخند می زنند.
قبل از به دنیا آمدن این شکلک ها ، آدمهای مهربانتری بودیم. | 225 | 7 | Loading... |
و گاه بیآنکه بدانیم
در شب سخن میگوییم
و صبح از چشمِ خود میفهمیم
گریستهایم،
آنقدر که در پلکهایمان
انارهایِ شکسته بسیار است...
#هرمز_علیپور
💔 1
مارشال: چرا بیخیالش شدی تد؟
تد: وقتی همیشه دنبال یکی باشی که نیست،
دیگه نمیتونی با اونایی که کنارتن وقت بگذرونی و لذت ببری...
🎥 How I meet your mother
👍 6
Repost from N/a
💄💄💄💄💄💄💄💄
زیبایی یه آرایش به اینه که درست انجام بشه!نه اینکه فقط زیاد باشه!
توی این کانال به راحتی میتونید معجزه کانتور و هایلایت درست رو روی چهره ببینید💅💅💅💅
همراه با خود آرایی ،شیک پوشی،دیزاین ناخن .......😍
در کانال ژورنال تخصصی مد وزیبایی باما همراه باشین🎀🎀🎀
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/PAShEb0JQpOfQH2C
https://t.me/joinchat/PAShEb0JQpOfQH2C
👍 1
سعدی میگه: «گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.» هر زمان نتونستید برای رفتارهای بد و تنگنظرانهی دیگران دلیلی پیدا کنید یاد این مصرع بیوفتید.
👍 3🔥 3❤ 1
پسر وارد مغازهی کتابفروشی شد، دختر کتابفروش برای اینکه پدرش متوجهی رابطهشون نشه
به دوستپسرش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش«آیا پدر در خانه هست»از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم«کجا باید ببینمت»از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی بهنام«زیرِ درختِان سيب»از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتاب«بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم»از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بله! با کمال میل، ضمنا توصيه میکنم کتاب«هرگز تنها نمیگذارمت»از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن...
پدر گفت: این كتابها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بله پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت: خوب است دخترِ دوستداشتنیِ من! در اینصورت بهتر است کتابِ«من کودن نیستم»از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب«براى عروسی با پسر عمويت آماده شو»از نویسنده روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی...
💔 5👌 3
از بدهکاری میترسم
مثل روغن جامد
و صورت ام را همیشه
با سیلی سرخ کردهام
امروز خیلی سرخ شدم
اصلا نمیدانستم که بانکها
بدهکارها را بیشتر دوست دارند
صبح وقتی برای ضمانت وام دوستی رفته بودم
رایانهی بانک پوزخندی زد و گفت
هیچ اعتباری نداری
چون که سالهاست هیچ وامی نگرفتهای
#حمیدرضا_اقبالدوست
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
👍 4
همهچيز معمولی به نظر میرسد. بلند میشوی، خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همانجايی از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.
#نم_داشت_برچسبش_افتاد #پدر
#رقیه_خدابنده_اویلی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
💔 4❤ 1
.
اوایل دههی هفتاد. من و برادرم هر دو دانشآموز هستیم و شیفت بعدازظهر.
میخواهیم ناهار بخوریم که راه بیفتیم به طرف مدرسه. برادرم به ساعت نگاه میکند، دیر شده، رنگش میپرد، هولهول کیفش را برمیدارد و میدود سمت در. از دیر کردن میترسد و طوری عجله دارد که کاپشنش را جا میگذارد.
زنگ مدرسهی ما نیمساعت دیرتر میخورد. ناهار و کاپشنش را برمیدارم تا سرِ راه مدرسهی خودم، ببرم مدرسهشان تا غروب گرسنه و یخکرده برنگردد خانه.
از درِ باز که وارد میشوم، حیاطِ مدرسه ساکت و تقریبا خلوت است.
صفها رفتهاند سرِ کلاس و فقط هفتهشت دانشآموزِ پسر، کچل و لاغر، ایستادهاند و روبرویشان، ناظم مدرسه دارد ادبشان میکند.
اینها همانهایی هستند که دیر، بعد از زنگ مدرسه، رسیدهاند.
شیلنگی که دست ناظم است، قبلا، از شب قبل، خیس شده و در جایخیِ یخچال مانده تا خوب خشک و خشن و شلاقی شود.
این را بعدا برادرم گفت. ناظم، خودش سرِ صف با جزئیات توضیح داده بوده که چطور شیلنگ را آماده میکند.
شیلنگ میرفت بالا، هوا را میشکافت، میآمد پایین، میخورد روی انگشتها، کف دستها، پاها، پهلوها، کمر...
هرکه شیلنگ میخورد، همینطور که داشت سعی میکرد اشکش نریزد و غرورش بیشتر از این نشکند، باید راه میافتاد، میرفت دستش را فرو میکرد توی کپهی برف کنار باغچهی مدرسه و برمیگشت برای دورِ بعدیِ تنبیه.
بعدها فهمیدم اینطوری پوست دوهوا میشود، سردوگرم میشود، ترَک میخورد!
گوشهی کاپشن را مشت کردم، دستم میسوخت و گزگز میکرد انگار.
این علمالشکنجه را از کجا آورده بودند؟
چشم گرفتم از پسرها. نمیخولستم دردِ کتک خوردن، درد هتاکیهای ناظم، با دردِ دختر تماشاچی داشتن مکرر شود.
حالا میفهمیدم چرا برادرم آنطور دوید، سکندری خورد، ترسید از دیر رسیدن.
بعدها، چند سال بعد، شنیدم چند جوان، تهِ خط، ریختهاند سرِ ناظمِ حالابازنشسته و تا میخورده زدهاندش؛ طوری که با دندهی شکسته رسیده به بیمارستان. راستش آرزو کردم کاش وقت زدنش، برف هم میداشتند و حسابی سردوگرمش میکردند!
طعم تلخ ظلم، همیشه تهِ حلق آدم میماند و بالاخره یک روز زهرآبش بالا میآید، یک روز، یک جایی، بیسوختوسوز، به فاصلهی چند سال شاید.
#سودابه_فرضی پور
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
👍 3❤ 2
Repost from N/a
#رایگان آشپزی یاد بگیر😋💃👇
انواع غذاهای فوری نونی با فیلم🧆
غذاهای سبک و آسون مخصوص شام🥗
انوع کیک و دسرها ۱۰ دقیقه ای🥧🍵
#دست_پخت من چه کرده، همرو دیوونه کرده😄😋💃👇
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
https://t.me/joinchat/uOnDTxq0lSlkNzFk
این کانال👆#بینظیره👌عاشقش میشی😍🍔🥘🍕🥗