cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌺کانال آناوطن آغمیون🌺

Advertising posts
1 695
Subscribers
+324 hours
+77 days
+2330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

فردوسی ده صفت در انسان را با عنوان ده ديو بر می‌شمرد: آز، نياز، رشک، ننگ، كين، خشم سخن‌چينی، دورویی، ناپاکی و ناسپاسی. وقتی روان انسان در دست اينان باشد، روشنی و فروغ ميميرد و انسان در ظلمات گم می‌شود. ۲۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت استاد ابوالقاسم فردوسی، از ستارگان درخشندۀ آسمان ادب فارسی و سرایندۀ کتاب شاهنامه، حماسۀ ملّی ایران فرخنده باد.
Show all...
1
آغلادیم دئدی‌لر: کیشی آغیر اولار. اوینادیم دئدی‌لر: کیشی یونگول اولماز. بیر گون بو ترازونو سیندیریب- آغلایا- آغلایا اوینایاجاغام..! #سئور_شهابى
Show all...
☝️☝️☝️☝️دیدار پر از مهر و محبت دانش آموزان قدیم مدرسه ابتدایی آغمیون با اولین تعلیم دهنده و بهترین معلم دوران ابتدایی خودشان : استاد یوسف ابتهاج 💐💐💐💐 این دیدار  حدود سه ساعته و صمیمی آقایان : حسن داداشی(دبیر علوم)، جبرئیل بابایی( دبیر ریاضی)، محمد عالیجاه( دبیر شیمی)، محمد قاهری( کارمند دادگستری)  جهت تقدير  تشکر از زحمات استاد یوسف ابتهاج حاضر شدیم  و ایشان به مرور خاطرات ارزنده از دوران تحصیل و تدریس خودشان پرداختند و از این مجلس بهره مند شده و انرژی گرفتیم. و از همسر محترمه ایشان نیز که معلم ابتدایی مدرسه آغمیون بودند سپاسگزاریم . 🙏انشاا..‌ همیشه ایام سلامت و شاد باشند. ۱۴۰۳/۲/۲۴ ❤️❤️❤️❤️ خداوند خالق قلم،  همه معلمان و  عالمان واقعی  و دوست دار مردم را سلامت بدارد.
Show all...
8👍 2👏 1
براستی!! دوستی با مردم دانا چو‌ زرین کوزه‌ایست بشکند یا نشکند نتوان بدور انداختش دوستی با مردم نادان‌ سفالین‌ کوزه‌ایست بشکند یا نشکند باید به دور انداختش
Show all...
👍 3👏 2👎 1
با سلام. روز بخیر 🗨💢🗨 انواع دریل شارژی، مینی فرز، اینورتر(موتورجوش)، کارواش ماشین .. 💥نقد و یا چک💥 (سراب: روبروی بیمارستان قدیم فروشگاه تاسیسات ساختمان وتصفیه آب عالیجاه) 09144318511 04143238083
Show all...
قسمت دوم:👆👆 ساعتی گذشت مرحوم مادرم با صورتی برافروخته و «کیلکه لرین یولا یولا» آمد. چشمتان روز بد نبیند. نگو مرغه مال گول خانیم بوده و از میان دهها و شاید صد و خرده ای مرغ از بدشانسی، به تور پسر عمو و تصور اینکه مال جققاست خورده و بردیم فروختیم پولش را هم تقسیم کردیم. حالا چکار باید کرد؟ دو روز پیش دار و ندار خود را نثار این خانواده فقیر کردیم امروز مرغشان را به اشتباه دزدیدیم! خوشبختانه پول ها دست نخورده بود. تا صبح نخوابیدم با اینکه سنی نداشتیم ولی از آبروریزی و بی حیثیت شدن بشدت میترسیدم رضا را بیدار کردم و قبل از طلوع آفتاب جلو قهوه خانه میرممد بودیم.تا آمد قهوه خانه را باز کندموضوع را گفتم. پول را پس داده مرغ را داخل پاکت سیمانی گذاشته با اولین سرویس پادگان حرکت کردیم آخرین ایستگاه که همان پادگان سراب«بابک» باشد پیاده شدیم و از بیراهه با پای پیاده و پاکتِ مرغ زیر بغل به سمت آغمیون راه افتادیم. یاماش که رسیدیم به رضا گفتم برای آنکه جلب توجه نشود من اینجا میمانم و تو مرغ را برده و از بالای دیوار باغ رها کن و بلافاصله برگرد تا کسی ما را نبیند.بقیه را مرغ و گول خانیم میدانند! از دور دیدم مشد امید پیل بالا( حاج امید بعدی) سد راه رضا شد و با او چاق سلامتی کرد و من از شدت ترس داشتم بیهوش میشدم که بخیر گذشت و بیچاره رضا پس از رها کردن مرغ بلافاصله برگشت و دوباره مسیر پیاده را با تنی خسته و پاهایی تاول زده به سمت پادگان رفته و به شهر برگشتیم. راستی چرا مرغ گول خانیم داخل باغ ما بوده؟ و چرا به اشتباه دزدیده شد؟ زیرا نهر آبی که از داخل باغ ما عبور میکرد در انتهای جنوبی بواسطه «گولوف» به ملک بعدی متصل میشد و ساعات و ایامی که آب نداشت محل عبور و مرور مرغ گول خانیم بوده! غلامعلی خدنگی ۱۴۰۳/۰۲/۲۳
Show all...
👍 9 1
داستان« مرغ دزدی ما و گلی خانم» این قصه به حدود نیم قرن پیش برمی‌گردد تا اوایل انقلاب در محله عسکرآباد آغمیون خانواده فقیری زندگی میکردند که اعضای سه نفره شان شامل مادر بزرگ بنام« بالا بیگم یا بالا بٓییم» دختر خانواده«گلی خانم یا گول خانیم» و نوه ی خانواده بنام«محترم» بود. از وقتی که ما به یاد داشتیم«بالا بییم» پیر شده و نابینا بود،گول خانیم کمی تودماغی صحبت میکرد و در اصل زحمت کش و نان آور خانواده بود و با کمک به دیگران و اشتغال به اموری مانند یاپبا یاپباخ و....معاش خانواده را تامین می‌کرد محترم خانم اما امروزی بود و مدرن کلبه ی محقری داشتند و با آبرومندی روزگار میگذراندند. ماها هم گاهگاهی که روستا می‌رفتیم به زعم خود کمکی،هدیه ای و یا پول نقدی تقدیمشان میکردیم،این سنت را از بزرگترها آموخته بودیم. پول نقد هم در اصل پس انداز پول توجیبی مان که البته هر روز یک ریال بود تامین می شد. گاهی یک هفته،هفت ریال جمع میکردیم و برای اینکه ده ریال بشود و به چشم بیاید از کرایه ماشین می‌زدیم و سه ریال به پولمان که باید به این خانواده ببریم اضافه میکردیم، بدین نحو که: کرایه مینی بوس از سراب تا آغمیون پنج ریال و کرایه اتوبوس(سرویس) تا پادگان دو ریال بود ما سوار سرویس پادگان می‌شدیم و در ایستگاه طاران یا خود پادگان پیاده می‌شدیم و بقیه راه را پیاده طی میکردیم و با صرفه‌جویی،آن سه ریال مابه التفاوت را به مبلغ پس انداز اضافه کرده و تقدیم همان خانواده نیازمند نماییم. طی مسافت نسبتاً طولانی برای ما که در سنین پایین بودیم راحت نبود ولی ذوق صرفه‌جویی سه ریالی باعث میشد سختی راه را که آسفالته هم نبود اساسا نبِفهمیم!!! و اما ماجرا: روزی از روزها به نحوی که شرح آن داده شد وارد محله عسکرآباد شدیم پس از احوالپرسی مختصر و اعلام حضور،بیصبرانه راهی خانه« گول خانیم»گشتیم و پس از چند بار کوبیدن درب محقر شان چون خبری نشد،داد و هوار کشیدیم: آی گول خانیم گٓل قاپیا منم من! هاننان هانا گول خانیم با لبی خندان و رویی گشاده پشت در ایستاد«چون صدای ما را می‌شناخت و می‌دانست که دست خالی نمی‌رویم لذا شادمان بود» پس از خوش و بش کوتاه آنچه آورده بودیم را بهمراه شش عدد سکه یکریالی و دو عدد سکه دو ریالی جمعا ده ریال را تقدیم کرده و جدا شده به آنسوی کروان چایی محل موقت«خرمن»راهی شدیم. عموهای مرحوم حاج هامان و حاج ضرغام به همراه دهها« مددچی» مشغول کوبیدن محصولات بودند. ما هم مانند همیشه بعد از لحظاتی وقت تلف کنی و البته بظاهر کمک کردن و یا ادای کمک کردن به چشم بر هم زدنی خودمان را به باغ یاماش یا همان باغ معروف زردآلوی حاج ضرغام رساندیم. فصل فصلِ تابستان و زرد آلو و دیگر میوه‌های باغات آن سالهای آغمیون بود دوسه شب و روزی که آنجا بودیم کار ما گشتن در مزارع و باغات خودمان و عیش و نوش کودکانه از طریق بالا رفتن از درختان زردآلو و گلابی سر به فلک کشیده« ایچری باغ»بود. خسته که شدیم تصمیم به برگشت سراب گرفتیم بار و بُنه که بیشتر محصولات باغی بود را جمع کرده و از طریق درب پشتی عمارت که به ایچری باغ باز میشد راهی مرکز روستا شدیم. داخل باغ پر از مرغ و ماکیان بود که مالِ زنِ حاج ضرغام عمی بود. مرغ و خروس ها واقعا بیشمار بودند گاهی دهها مرغ لای بوته‌های انبوه تخم گذاشته و جوجه درمی‌آورند که زن عمو هم خبر نداشت و واقعاً آمار از دستش در می‌رفت.القصه حین ترک ایچری باغ پسر عمو بی مقدمه فکری به کله اش زد: میخوام یکی از مرغای جققام را« به زن عمو که توامان خاله اش هم میشد«جققا» می‌گفت. این پسر عموی ما یه جورایی عزیز کرده ی زن عمو هم بود.بدین معنا اگر گاه‌گداری خطایی هم مرتکب میشد زیر سبیلی رد میشد. من و اخوی کوچکتر(رضا) هرچه تقلا کردیم که از مرغ جققا منصرف شود نشد و یکی از مرغای خوشگل و واقعا زیبای بظاهر زن عمو رفت زیر لباس پسر عمو. من در خوف و رجا بودم، از یک طرف نگران اینکه زن عمو بفهمد و شکایت را پیش پدر ببرد دمار از روزگار ما در خواهد آمد و از طرفی خوشحال که هرچه بادا باد جققا که کاری به پسر عمو نخواهد داشت،مرغ را فروخته و پولش را تقسیم کرده و حالش را می‌بریم! اکنون جلو«چای مچیدی» در انتظار ماشین هستیم و مرغ بی تابی میکند.مرحوم حاج میرابراهیم چاوشی(پدر دوست‌داشتنی آقای میر اسلام) که مغازه داشت صحنه را دیده یک پیت خالی(آرباقابی) آورده و اشاره کرد که مرغ را داخل آن قرار دهیم ما هم همان کار را کرده و پیت را برعکس گذاشتیم و یکی رو آن نشست تا مرغ فرار نکند. مدتی گذشت سوار ماشین شده راهی سراب شدیم و مرغ را مستقیماً پیش مرحوم میر ممد چاووشی که در خیابان پهلوی حول و خوش مسجد حاجی سلطان قهوه خانه داشت برای فروش بردیم.مرحوم میرممد جلو قهوه خانه به کار خرید و فروش مرغ و کفتر نیز اشتغال داشت،مرغ را فروخته و پول را بین خود تقسیم کرده به خانه رسیدیم.👇👇بقیه در پست بعدی: 👇👇
Show all...
👍 3 1
﷽ ✨ یا قاضی الحاجات ✨                    🌸 بهار_۱۴۰۳  📆 دوشنبه     ۲۴ اردیبهشت / ۰۴ ذیقعده / ۱۳ مه  مناسبت : 
Show all...
1