cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شهر قصه story

داستان های کوتاه ، مثل ها و کتابها. داستان صوتی و PDF و هر آنچه بی ادبانه نیست اینجا داریم . اسم کانال برگرفته از نمایشنامه شهر قصه بیژن مفید است . داستان های کریم شیره ای و ..... را سرچ بفرمایید ادمین: @babaktava

Show more
Advertising posts
242
Subscribers
No data24 hours
-27 days
-330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

💎دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه: «فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟» ماكس میگه: «چرا از كشیش نمی پرسی؟» جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!» كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!» جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.» ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟» كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم. مطمئناََ‌!!! حالا امروزی تر: کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه! کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً! پس باید سوال رو درست پرسید! @ghese_gu
Show all...
Repost from شهر قصه story
💎اولین روزی که آقای راجرز می خواست به عنوان کشیش به کلیسای شهر کوچکشان برود اتفاق عجیبی افتاد؛درست جلوی در خانه اش مردی را دید که شباهت زیادی با خودش داشت. آقای راجرز به او سلام کرد و پرسید "تو کیستی؟ " مرد همچنان که با نزاکت ایستاده بود پاسخ داد "من ابلیس هستم. " آقای راجرز چند لحظه مبهوت به ابلیس خیره شد، احتمال داد به درجه ی بالایی از روحانیت رسیده که توانایی دیدن ابلیس را دارد . این احتمال با مرگ کشیش قبلی شهر در روز گذشته در او تقویت یافت؛سرشار از غرور و قدرت به سمت ابلیس حرکت کرد و گلوی او را گرفت و گفت "سال هاست دنبالت بودم تا خفه ات کنم." چند لحظه که گلویش را فشار داد، ابلیس نیمه جان روی زمین افتاد و در آخرین لحظه با خنده به کشیش گفت " اگر من بمیرم ، چطور می خواهی مردم را موعظه کنی؟ " سوال ابلیس بسیار منطقی بود، طوری که آقای راجرز از کشتن او منصرف شد و او را نیمه جان رها کرد و به سمت کلیسا راه افتاد. ابلیس دوباره گفت " لطفا مرا روی زمین رها نکن، می دانی که من از جنس خاک نیستم و اگر روی زمین باشم می میرم. " آقای راجرز که به شدت نگران مردن ابلیس بود، به سوی او برگشت و پرسید "چکار می توانم برایت انجام دهم؟ " ابلیس لبخندی زد و گفت " من دیده نمی شوم، سنگین نیستم و قول می دهم که مزاحمتی برای تو نداشته باشم، فقط اجازه بده روی دوش تو سوار شوم. " آقای راجرز که دوست نداشت شغل و جایگاه خود را از دست بدهد، قبول کرد که ابلیس روی دوشش سوار شود. ابلیس راست گفته بود ؛ سنگین نبود و مزاحمتی هم برای آقای راجرز ایجاد نکرد. آقای راجرز دیگر به ابلیس فکر نکرد، فقط در آستانه ی ورود به کلیسا از ابلیس پرسید " تو که اگر روی زمین باشی می میری، پس تا حالا کجا بودی؟ " ابلیس گفت "روی دوش کشیش قبلی بودم . " و با هم وارد کلیسا شدند. @ghese_gu
Show all...
Repost from شهر قصه story
لیست نفهم ترین ها و بی انصاف ترین های اجتماع ؛ اگه نتونستی این پست رو حداقل یکبار بفرستی برای دیگران ، ببین واسه کدوم ردیفشه *اونی که تو ترافیک از شونه خاکی سبقت می گیره . * اونی که تو آپارتمان از ساعت 11 شب به بعد سر و صداش رو قطع نمی کنه . *اونیکه عقایدشو به زور به دیگران تحمیل می کنه . * اونیکه تو پیاده رو سیگار میکشه و دودشو حواله ی رهگذر ها می کنه . * اونی که تو توالت عمومی نظافت رو رعایت نمی کنه . * اونیکه حاضره دم مغازه و نونوایی دوبل پارک کنه ولی بیست متر جلو تر تو جای خالی پارک نکنه . * اونیکه هفته ای یه بار هم مسواک نمی زنه و تو صورتت حرف می زنه . * اونی که آشغالشو پرت می کنه تو خیابون . * اونیکه برای صدا کردن آشنایانش به جای زنگ فقط بوووق می زنه؟ * اونکه سود اجناس مغازش بیشتر از حقشه؟ * اونکه میره لب رودخونه تفریح ، از آثار بعد رفتنش چندش آور میشه اون منطقه ؟ *اونکه فرقی براش نداره و زن و بچه ی مردم رو به چشم هرزه می بینه یا متلک می پرونه؟ * اون دکتری که درست معاینه نکرده و تشخیص نداده ، چارتا داروی روزمره نسخه می کنه ؟ * اونیکه با حموم قهره ؟ * اونیکه تو اتوبوس و هواپیما و قطار و مترو کفشش رو درمیاره ؟ * اونیکه چراغای ماشینش زنون و لامپ خیلی پرنور داره فقط برای مردم آزاری؟ *اونیکه واسه تبلیغاتش هزینه می کنه تا پیامک بی مربوط بفرستن واسه مردم ؟ @ghese_gu
Show all...
*پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند ...* *نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد وگفت:* *شما می‌دانید من کی هستم؟* *حاج خانم فرموند:* *بله پسرم شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلدر محله معروف بود از بس سلیطه بود، شما هم درکودکی خیلی هار بودی آفتابه‌های مسی را از مستراحهای مردم می‌دزدیدی و به مسگرا می‌فروختی...* *نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:عالیجناب من سئوال دیگری ندارم !* *رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت:* *شما اگر سئوالی دارید بفرمائید.* *وکیل از جای خود بلند شد و گفت:* *مادر : من ...* *پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت: شما را هم خوب می شناسم پسر مَش غضنفر کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم حمومی مسئول نمره خصوصی قسمت زنان بود، خود تو هم در حمام کفشهای مشتریان حمام را واکس می‌زدی و لونگ های خیس را روی پشت بام حمام پهن میکردی بیشتر تو قسمت زنانه می‌لولیدی وچشم چرونی میکردی ماشااله آدم حسابی شدی ننه!* *وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:* *عالیجناب من هم سئوالی ندارم!* *ریاست دادگاه چند دقیقه ای تنفس اعلان کرد و در گوشه ای از دادگاه به نماینده دادستان و وکیل متهم گفت: خدا شاهده اگه از پیرزنه بپرسید آیا‌ رئیس دادگاه را  می‌شناسی... برای هر‌ دوتای شما شش ماه بازداشتی‌می‌نویسم* *حکایت اکثر مسئولین محترم کشور عزیز،،،,،،..... است*🤣🤣🤣 @ghese_gu
Show all...
Repost from شهر قصه story
 مسلمونا! یارو دیونه است داره منو میکشه... کمک!". ما ها هم که خیلی آروم و با طمانینه تو ون تکون تکون می خوردیم و حس دیدن فیلم مستند :"انسان وحشی، حیوان وحشی" رو روی صندلی های متحرک سینماهای سه بعدی رو داشتیم،  نظر به فرهیختگی و آموزش های دینی ، چون خودمون رو با بایزید بسطامی مقایسه می کردیم و هیچکدوم از خصایل عالیه مسلمونی رو تو خودمون نمی دیدیم ، فلذا اصلا حس نکردیم مخاطبش از مسلمونا ماها هستیم ، با لذت به ادامه ماجرا خیره شدیم اگرچه یه خانوم تازه وارد با دیدن این صحنه گفت:"ای وای، آقاهه رو کشت" و مابقی مسافرها یه نگاه "عاقل اندر اسگل " بهش انداختیم و اونم ساکت شد. ریز میزه دوست داشتنی که بقول فروغ : "با آن تن برهنهء بی شرم. بر ساقهای نیرومندش. چون مرگ ایستاده بود" مثل نیچه، به همه ما ثابت کرده بود: " یک ابرمرد، ابرمرد زاده می شود"  و حالا انقدر یارو رو پیچ و تاب داده بود که خودش خسته شد و مثل یه نهنگ که یه فُک لذیذ شکار شده رو حسابی چلونده، طرف رو پرت کرد رو صندلیش. ون سبز رویایی بعد از اون تکانه های شدید حالا اروم گرفته بود و ما هم . راننده بخت برگشته بد دهن، مبهوت آنچه اتفاق افتاده بود، چند ثانیه ای نفس نفس زنان رو صندلیش نشست و مثل جن زده ها بی حرکت موند. موهای حاشيه سر طاسش، کفتال و یقه پیرهنش کج شده بود . سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما شد. راننده یه لحظه عینهو :"آنتونی هاپکینز" تو "سکوت بره ها" تو آیینه به ما خیره شد و ما بره های ناز پدر آسمانی هم خیر سرمون از بس معتقد به "فرو بردن خشم و خشونت" بودیم، از ترس انتقام به خودمون  بودیم و حتا جرات نمی کردیم برای بهبود اوضاع، بهش بگیم:"ببخش! اما فراموش نکن!"... اون هیچی نگفت و ماهم. بعد تک تک پیاده شدیم و هرکدوممون که پول خُرد نداشتیم به جز چهره سرگردون و صدای خسته راننده که:" مهم نیست، برو عزیز" چیزی نمی شنیدیم. ریزه میزه بزرگ! درست روبروی شیشه جلو به داخل ون خیره بود و شک ندارم اگه جای اون گونی کنفی یه شنل رو دوشش داشت تو چش و چال ما یه "سوپرمن" مینیاتوری تمام عیار بود . کسی چی می دونه؟ شاید با اون نگاه نافذش می خواست مطمین شه که جوجه های معصوم داخل ون در کمال امنیت از ون خارج میشن. خوب یادمه نگاه گرمی به ما انداخت و بعد با اون باسن نقلی که در نظر ما دوست داشتنی و حماسي ترین گرد و نقلی دنیا بود، تو افق محو شد تا ما بفهمیم اون :"فرد"ی که هگل و مارکس ازنقشش در تغییر مسیر تاریخ می گن می تونه یه ریزه میزه بددهنی باشه که خودروی ون رو برای تردد بین شهری انتخاب کرده. چن وقت پیش که می خواستم سوار ماشین بشم بعد مدتها اون راننده رو دیدم .ظاهرش آرام و اهلی بود ولی اینکه اثر اون روز هنوز تو رفتار و سکناتش موقع سوار و پیاده شدن مسافرها باقی مونده یا نه؟ الله اعلم! اما ناخودگاه یاد اون ریزه میزه غریبه و اون روز افتادم و این شعر اخوان ثالث اومد تو ذهنم: کاوه ای پیدا نخواهد شد، امیّد کاشکی اسکندری پیدا شود! فلذا یادتون باشه مورد داشتیم قد اسکندرش  یک مترو خرده ای سانت بوده با یه گونی کنفی!، دیدم که می گم. @ghese_gu
Show all...
Repost from شهر قصه story
تو مسیر کارم که ترجیح میدم با خودروی شخصی نرم، چند تا ون هست که هیچ وقت باب میل من نبودن چون هروقت خواستم سوار شم به شکل کاملا اتفاقی گیر یه راننده طاسی می افتادم که رو شقیقه اش یه ماه گرفتگی شبیه خرچنگ بود با عینکی که فریم مربع شکلی داشت. دقیقا مثل رهبران خوفناک کره شمالی بود. این موجود، علیرغم همه جنبه های ترسناک ظاهریش و منجمله انگشت های کوتاه و خپلی که ناخن یکیشون تا یادمه خون مردگی داشت، قابل تحمل بود،  اما چیزی که قابل تحمل نبود اخلاق سگش بود که عین نژاد تبتی با هیچ نوع رفتار مودبانه ای هم اصلاح نمی شد. بارها و بارها امتحان کردم که حتا وقتی خیلی مهربون بهش میگفتیم:" سلام" با فک زمخت و آرواره های محکم و چشمان ورقلمبیدش، چنان بهت خیره می شد که به وضوح مشخص بود دلش میخواد مسافر رو به دندون بگیره و مثل سگ حسن دله تیز در بره! این یارو بحدی تو روح و روان من اثر گذاشته بود که هروقت شکل کپسولی ون سبزرنگشو می دیدم یاد گلو درد مریضی و کپسول آنتی بیوتیک می افتادم. همیشه تو رویاهام و با تکیه بر این قاعده فلسفی که:" فرض محال، محال نیست" تصور می کردم که بالاخره این یارو یه جا با یکی درگیر میشه و یارو چنان گند می زنه به هیکلش که این مجبور میشه صدای شغال در بیاره اما همیشه این رویای شیرین با نهیب دوباره ش سر یه بدبخت چنان بهم می ریخت که بی خیال فکر کردن بهش می شدم تا اینکه اون روز سرنوشت، فرا رسید. چندوقت پیش که از گردونه روزگار، ون این یارو جلو ما متوقف شد بلافاصله کیفمو گشتم تا حتما پول خرد داشته باشم و مبادا چاه هفتصد ساله دهن طرف باز شه. این بود که پس از چک کردن همه موارد امنیتی با قدم های لرزان وارد ماشینش شدم. خب اولین مشکل قد درازم بود و برای اینکه سرم به سقف  نخوره و این یارو غر نزنه ، درست عین یه نوع موش دم دراز، پاشنه پا رو چسبوندم به ماتحتم و باسن خیز رفتم ته ماشین و خیلی آروم نشستم. یارو با صدایی بلند داد زد:" اون پنجره های ته ماشینو باز نکنید ها" ! دیدم جواب ندم، عصبانی میشه ! گفتم:" چشم". افراد بعدی هم به همین ترتیب.... - خانوم برو پایین برو پایین اندازه سه نفر جا میگیری - هوییی، فرغون سوار نمیشی ها - هویی عمو! شهرستان نیست ها - اوح پسره حاجی لندن! جمع بشین دو نفرم جا بشن و... خب، حالا ممکنه شماها هرکدومتون با خوندن این متن بگید ((خاک بر سرتون ما بودیم خشتک یارو رو پرچم می کردیم)) جواب من: اولا از این_ گ.زها تو بازار مسگرها منم می دادم_. دومن به قول "عزیز نسین" طنز نویس ترک :"بخاطر حفظ آبرو". سومندش: اون منطقه کلا آدمای فرهیخته ای داره که معتقدند:(( جامعه انسانی ازمرحله کوبیدن گرز گران در سر  موجودی که چشم دوخته به ماده غذایی که تو زیر خاک دفن کردی، مدتهاست گذشته ))  در نتیجه همه مون آرزو داشتیم این امر خطیر" نافرمانی مدنی" توسط یک نفر از طبقه فرودست انجام بشه ! که بالاخره اون روز موعود فرا رسید. یه روز که سوار ماشین شده بودیم و راننده همچنان لیچار بارمون می کرد و ما آموزه های "جین شارپ" رو تو ذهنمون مرور می کردیم و در نهایت داشتیم به این نتیجه می رسیدیم که :"ولش کن نمی ارزه". یه یارو یک مترو چهل و پنج سانتی لاغر اندام با یه کیسه برنج که ازتوش نبشی مخصوص گچکاری زده بود بیرون سوار ماشین شد و رفت نشست ردیف آخر . وقتی به مقصد نهایی رسیدیم ، یارو ریزه میزه خاک آلود و بدبو  پیاده شد و کرایشو داد، راننده پولو سمتش پرت کرد و گفت:" خُرد بده". یارو ریزه میزه که ناآشنایی با "کتاب های نشر چشمه و ثالث" از قیافش پیدا بود، بی مقدمه گفت:" پول خُرد بدم؟ بابامو پولو خردکنم بدم بهت مرتیکه پفیوز؟". راننده با شنیدن این حرف گفت:" با منی؟". یارو ریزه میزه گفت:" هم با تو هم بابات که تو رو مثل خر خیار کاشت تو دامن ننه ات!". راننده که همه مون انتظار داشتیم اسافل اعضا یارو رو دندون بگیره با لحنی یه کم ملایم تر گفت:" درست حرف بزن!"  ریزه میزه گفت:" درست حرف بزنم لندهور؟!" و بلافاصله گونی رو گذاشت زمین و مثل یه بچه قرقی که پرهای پشت گردنشو واسه شکار یه گاومیش ! سیخ کرده از ون پیاده شد و رفت سمت پنجره راننده و در یه چشم بهم زدن با قدرتی که نمی دونم یهو از کجاش درآورد چسبید گردن راننده و چنان مردک رو کشید سمت خودش که راننده تا کمر از پنجره آویزون شد و چارچرخش رفت هوا ، جوریکه ماها که هنوز تو ون بودیم فقط باسن بزرگ و شیارهای عرق کرده پسشو می دیدیم که عین بادکنک دستفروشای پارک ملت تو فضای بین فرمون و آیینه تکون تکون می خورد یارو ريزه میزه ول کن نبود و می گفت:" پفیوز غربتی! بچه آقام نیستم شلوارتو در نیارم " و چنان گردن یارو رو بغل گرفته بود و تکون می داد که کل ون با ماها که مسافرش بودیم تکون تکون می خورد. راننده با اون هیکل دو تنی اش با هر تقلایی بود یه لحظه کله شو از بغل اون نیم وجبی  بیرون آورد وبا صدایی شبیه مش حسن تو فیلم گاو، داد زد :
Show all...
با سلام. دوستان عزیز به خاطر فیلترینگ احمقانه ای که به زور و قدرت به ما تحمیل شده کمتر می تونم براتون داستان و مطالب خوب پیدا کنم و دیدم افرادی از کانال خارج شدند. کانال نه تبلیغاتیه و نه چیز دیگه. بایگانی خوبی از داستان و قصه هاست و با سرچ یک کلمه مطالب خوبی پیدا میشه، اگر کسی دوست داره ادمین باشه در کامنت پیام بده و مطالب خوبش رو اشتراک بزاره.
Show all...
آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد. بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
Show all...
داستان کوتاه " تست بازیگری " نوشته‌ی: شاهین بهرامی 💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود. چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت! دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده. با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید. با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد. دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش. اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود. پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود. اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت. بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت. او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد. دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما. از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی. سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که  اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد. سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند. کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت: -سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟ سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت. شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند. ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد. به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد. بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان مشغول تست گرفتن از او شد. مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری. سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند. سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت: -آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی. سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت. چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد. در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد. - آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی تو تا حالا کجا بودی پسر؟ خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر..... سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت. ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد..... پایان #شاهین_بهرامی 🆔 @dastan_kootah 🌹
Show all...