کانون نویسندگان آماتور
گوشهای دنج برای خواندن و نوشتن. اینجا نویسنده میشوید. لطفا نوشته های خود را به یکی از آدرسهای زیر بفرستید: @Maysamba @saeideh_kho آدرس اینستاگرام: http://instagram.com/amateurwriters2014
Show more548
Subscribers
-124 hours
-17 days
+230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🔸🔸🔸#داستانک
خوب شروع میکنیم، من پلوپز دو هستم. یعنی از اول قرار نبود دو باشم ولی با توجه به مختصات جامعهی نویسندگان، مجبور شدم تن به دویی بدهم و این خط ها را برای شما بنویسم.
دردهای پلوپزی تا به حال به گوشتان رسیده است؟ آیا شده کسی به پای درد و دل های پلوپزش بنشیند؟ مسلما جواب نه مطلق است، ولی من امروز میخواهم درد و دل کنم و از شما خواننده محترم تقاضا مندم که پای سیم من بنشینی تا برایت بازگو کنم چیزهایی را که هیچ پلوپزی به شما نمیگوید.
تا به حال شده شما خواننده محترم را، به چشم یک وسیلهی فوری فوتی نگاه کنند؟ مثل وقت هایی که اکبراقا دوست دختر مو قرمزش را به خانه میآورد و باید فوری فوتی قال قضیه را بکند، چون مریم خانم، زنش قرارٍ مهمانیاش بهم خورده است و دارد به خانه بر میگردد؟ شاید شما خواننده محترم بگویید قیاس مع الفارق کردهام، ولی زندگی من هم همین گونه سپری شده است. مریم خانم وقتی از پای تلفن با خواهرش بعد از گفتن گلایه های تمام نشدنی اکبراقا بلند میشود و یکهو میبیند، ای دل غافل ساعت ۱ ظهر است و اکبر اقا الان است که برسد، سیم مرا به برق میزند. راستش را بخواهید دلم یکحالی میشود که نگو. انگار ویار گرفته باشم حال تهوع و چندش همزمان به من دست میدهد، ولی پلوپزها خیلی مظلومند و هیچ کاری این مواقع ازشان بر نمیآید جز اینکه به جای ته دیگ زرد، تهشان را قهوه ای کنند و داد اکبراقا را درآورند. شاید شما خواننده محترم اب دماغت را بالا بکشی و با تکبر بگویی: خب وظیفه ات را انجام میدهی چرا غر میزنی؟
که باید به شما بگویم: من به چشم خودم، دیدهام بعضی روزهای جمعه که مریم خانم خوشحال است و اکبراقا با چشمک به مریم خانم میگوید «پاشو خانوم یه پلو دم کن، برم کباب بگیرم بیام جون بگیریم» چطور مریم خانم سراغ قابلمه میرود و پلو زعفرانی با ته دیگ سیب زمینی بار میگذارد و اصلا وقعی به وجودیت من نمیدهد که هیچ، یک کاور پلاستیکی چرب هم روی من میاندازد، انگار که نمیخواهد ریختم را بببیند.
حتما شما خواننده گرامی به ذهنت میرسد که بگویی «زود پز که از تو بدبخت تر است» باید بگویم: اصلا هم اینطور نیست. زودپز که سیم ندارد که به جایش بر بخورد. خودش هست و خودش. تجربه ثابت کرده است وسایلی که سیم دارند دلشان خیلی زودتر میشکند و بقول امروزی ها خیلی ادایی هستند. همین امروز دو بار برق خانه رفت و چای ساز تفال، بنده خدا چون محافظ نداشت سوخت و هرچقدر اکبراقا بهش ور رفت تا روشن شود نشد که نشد. میدانید وسایل هم گاهی دلشان مردن میخواهد. البته من چای سازمرحوم را درک میکنم. من میدانم هر روز که کتری شیر دار، قلقل میکرد و برای چای سازٍ مرحوم عشوه خرکی میآمد، چند درصد از عمر مرحوم، کم شد. من حتی شاهد ترک خوردن قوری پیرکسش بودم ولی مریم خانم قوری شکسته را با قوری گل قرمزی عوض کرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. میبینید هیچ کس دلش برای ما سیم داران نسوخته است. ما محبوریم خودمان برای خودمان بسوزیم. آه احساساتی شدم لطفا دستمال کاغذی برایم بیاورید.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، که من هم کم کم به فکر افتاده ام که خود را به سوختن بزنم. از وقتی که اکبراقا آن زنیکه مو قرمز را به خانه میاورد رابطه زناشوی اش هم با مریم خانم بهبود پیدا کرده است و مریم خانم تلفن های طولانی مدتش کمتر شده است و در نتیجه چسبیده به ان قابلمه های تفلون تعمیر شده اش، و من دارم زیر این کاور چرب به حس ناکافی بودن میرسم. همین روزهاست که من هم خودسوزی کنم و عطای این زندگی فوری فوتی را به لقایش ببخشم. تا انموقع اگر عمری بود باز هم برایتان مینویسم ولی شرطش ان است که پای سیمم بنشینید و کامنت های طولانی برایم بنویسید
باقی بقایتان
جانم فدایتان
✍#رها
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
🔸🔸🔸#صبحگاهی #مشاهیر
آیا شک داری
که بخشی از وجود منی؟
من از چشمان تو آتش را دزدیدم
و مهمترین انقلاب ها را رقم زدم!
تو ماهی هستی که
در آب حیات من شنا می کنی.
تو ماهی هستی که
هر شب از پنجره کلمات من
طلوع می کنی.
تو بزرگترین فتح در میان فتوحات منی!
تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم،
و در آن دفن خواهم شد...
✍️ #نزار_قبانی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
هر اندازه که مرمر تراش بخورد و کوچکتر بشود، مجسمه بزرگتر میشود.
_میکل آنژ
نوولای "بعد از عروسی چه گذشت" الهامیست از یک رنج بیپایان، تقابلِ حاکمان و سیاست با هر عامل معارضی برای صرف بقا و پایداری. انگار که کسی هوایی که در آن نفس میکشد را نخواهد و یک نیروی قویتر او را مجبور به نفس کشیدن کند.
"رحمت شهیر" یک معلم جزء و غیروابسته به هر گروه سیاسی یا میتینگ خاصیست اما در یک حرکت غیرارادی که برای خودش هم نامشخص است سر کلاس درس و جلوی شاگردان و همکاران خود به شخص اول مملکت، شاه ایران فحاشی میکند و همان دم مغانی همکار او که به گفتهی رحمت از اعضای سازمان ساواک است او را لو داده و اکنون رحمت داستانش را از سلول خود شروع میکند و متعاقبا میپردازد به چگونگی بازداشتشدنش، شکنجههایی کخ کشیده، بیرجندیه یکی از نگهبانان امنیتی جوان، نگهبان سلولش که مردی آبلهروست و مهمتر از همه همسر زیبایش زهره که مدتی زیادی نیست از ازدواجشان میگذرد.
ریتم تند داستان و توصیفهای در عین سادگی زیبا و بهجای براهنی مخاطب را وامیوارد این صدودهصفحه را در یک نشست بخواند و فکر کند که با موضوعهای تکراری و ساده که در نگاه اول حرف زیادی برای گفتن ندارند و کاملا مبرهن هستند چه دیدگاههای عمیقی میشود داشت از جزییاتِ اشخاص، اتفاقات، مکان، خواب، بیداری و خیال.
نویسنده، شکنجههای کمیته را تصویر میکند و هرجومرج و قدرت افسرهای حتی دونپایه را در دوران پهلوی، تا جاییکه هرکاری میتوانند انجام دهند بدون اینکه کسی با آنها کاری داشته باشد.
راوی این داستان سوم شخص محدود به ذهن راویست و حتی خوابهای او به وضوح تعریف میشوند، دنیای ذهن او به روشنی چیزی که به چشم میبینم تصویر میشوند.
به گمانم براهنی از آن نویسندهها باشد که توانایی آن را دارد به یک جمله یا چند دیالوگ از یک تیپ در داستانش شخصیت بسازد و بدون واقعا گفتن، چهرهی او، سطح سوادش و خیلی چیزهای دیگر را بر ما آشکار کند.
نهایتا اینکه خواندن رمانهایی که ظاهرا تم سیاسی دارند را در این وانفسا بهشدت پیشنهاد میکنم،
_بین فرمانی که داده میشد و جیغی که کشیده میشد ترتیب و توالی منطقی وجود داشت.
_اگر آدم اختیار و یا قدرت انتخاب داشته باشد حتی در بدترین شرایطِ خفگی هم میتواند اکسیژن و هوا بهست بیاورد.
_عشق او را نسبت به تنش کنجکاو کرده بود.
_"تمشیت! تمشیت!" در اینجا چه معنی میدهد؟ "تمشیت امور"، " مشیت الهی" ، "مشی دولت"، " خط مشی" به سرعت از ذهنش گذشتند ولی تا حالا چیزی به اسم " اتاق تمشیت" نشنیده بود.
_یک عده هالوی دیگر فکر میکردند که فحاش یک قهرمان است و وقتی فحش میدهد شاه ناگهان وسط صحبتش چند لحظه مکث میکند، تکان میخورد، تاجش از سرش میافتد، عصای مرصعش از دستش پایین میلغزد و تخت پادشاهی مثل میز احضار ارواح بهطرزی مرموز به حرکت در میآید و میلرزد.
✍#شین_الف
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 2
🔸🔸🔸#روزنوشت
تراول آبی رنگٍ صد تومنی روی میز، چند روز است به من نگاه میکند، من هم نگاهش میکنم ولی با یک تفاوت؛ او با چشم هایی خیره به من نگاه میکند و من زیر چشمی، نگاهم را میدزدم. مام صورتی رنگام را دقیقا روی تراول آبی گذاشتهام، جایی که قشنگ توی چشم باشد
.
امروز که روبروی آینه ایستاده بودم و رژ لبٍ زرشکیام را روی لب های سفید شدهام میکشیدم، یکهو چشمانم را دیدم! هر چقدر هم که خواستم خودم را به ندیدنشان بزنم نشد که نشد. هرچند این کار را خیلی خوب بلدم مثلا همین دو روز پیش برادر شوهر مهسا را توی مغازه دیدم و کاملا خودم را زدم به ندیدن، که انگار نه انگار است که او را دیدهام و میشناسم. بنده خدا اول چشمانش برقی زد و دو قدم جلو آمد ولی بعد فهمید داستان از چه قرار است و سه قدم به عقب رفت. آدم که حوصله نداشته باشد اینطور میشود ولی این نکته که ایشان دارای دو چشمٍ بسیار پلشتی هم هست مزید بر علت بود.
از بحث اصلی دور نشویم، چند وقت است رویم نمیشود به چشمانم نگاه کنم و بالاجبار در سبک آرایش، نچرال بودن را در پیش گرفته ام. یک ضد افتاب از حفظ میزنم و بعد یک رژ ترجیحا پررنگ را، روی لب هایم میکشم. دستم به ریمل میرود ولی یادم میآید که ریمل امکان رویارویی با چشمانم را بیشتر میکند، ولی امروز در یک لحظه اجتنابی، چشمانم را دیدم، چشمانی که شبیه به چشمانم نبود. گود افتاده، بدون هیچ برقی، حتی چند تایی چروک ریز هم در منتهی الیه سمت چپشان دیدم که قبلا انگار نبود، شاید هم بود من ندیده بودمشان. ایندفعه چشمانم جفتشان، مردمک هایشان را به بالاترین جایی که جا داشتند بالا کشیدند و نادیده انگاشتنم، همان طور که مهشیدٍ کوچه وقتی بی ادب میشدیم ما را نادیده انگاری میکرد، همانطور که من برادرشوهر چشم پلشتٍ سیما را نادیده انگاری کردم. کلا کارما انگار هر روز، در زندگی من جریان پیدا کرده است.
دستهایم میلرزد. جریان لرزانندهای از بالای بازوی داخلی شروع میشود و نبض نبض کنان به انگشت کوچک دستم میرسد. کاش از این قابلمههای رنگی خوشگل داشتم، از همانها که اقای مغازه دار، بعد کلی خندیدن گفت اسمش هنگ درام است. آن وقت با همین دستها، چنان سمفونی جادویی را خلق میکردم که گوش هایم انگشت به دهن شوند. مثل همین چند شب پیش، که شنیدم دخترکی کم سن در ماشینٍ من ،مشغول صحبت با...ولش کن چه اهمیتی دارد آن شخص که باشد. مهم این است که گوش هایم انگشت به دهان شدهاند.
نمیدانم چه حسی دارم، گاهی فکر میکنم تمام حس هایم، پشت تمام درختان آلبالو گم شده است و من بیسوادترین آدم این شهرم، و بعد صدایی در ذهنم میپیچید پس «تو ووو خَ رٍ مَ نی ».
در یخچال را باز میکنم، شیرینی های خامهای توی دیس پیرکس گرد، دور هم، حلقه کشف و شهود گرفتهاند. دلم هم میزند، آب دهانم را قورت میدهم و با تندی، لباسها را توی لباسشویی میریزم. کارت کوچکی پایینٍ پایم افتاده است.؛ کافه رستوران شب های شمرون؛ نگاهش میکنم رنگش سیاه است و کلمهی شمرون با رنگ طلایی رویش نقش بسته است. لبخندی لبهایم را به احمقانه ترین شکل ممکن پهن میکند. قهقهه میزنم و سَرم را تکان میدهم، چشمانم روی زمین میافتند روی پارکتهای قهوه ای. جایشان میگذارم بگذار همانجا بمانند.
آیفون خانه زنگ میزند، از مانیتور تصویر زنی پیداست با چادر مشکیٍ خاکی. میگوید جان بچه هایت کمکم میکنی؟
میگویم بیا بالا
روی دیس پیرکسٍ گردٍ شیرینی، سلفون میکشم و از یخچال چند بسته گوشت یخ زده برمیدارم و کیسه برنج باز نشدهی توی کابینت را، همراهش روی میز میگذارم. زن زنگ اپارتمان را فشار میدهد در را باز میکنم.
زن دارد پشت سر هم دعا میکند.
میگوید: ظرفش را؟
میگویم: مال خودت
خوشحال است. با سرعت همه چیز را توی کیسه رنگ و رو رفتهاش میگذارد. میخواهد برود.
میگویم: صبر کن
میدوم توی اتاق، تراول آبی رنگ صد تومنی را برمیدارم و به زن چادری میدهم. زن میرود...
چشمانم را از روی پارکتهای قهوه ای، بر میدارم و فوتش میکنم، رویش مو افتاده است. چشمانم را سر جایش میگذارم و توی اینه اتاق، ریمل سیاهم را به آرامی رویش میمالم،چشم در چشم همیم، این بار مجالی برای نادیده گرفتن نیست.
✍#رها
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
👏 3
🔸🔹🔸#شعر #صبحگاهی
دلتنگی
پیراهن نیست
که عوضش کنی
و حالت خوب شود
دلتنگی گاهی
پوست تن آدمی ست...
✍#معصومه_صابر
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 3
🔸🔹🔸#دلنوشته
عیدشون مبارک...
عید اونایی که اصلا نمیدونن درد و رنج آدما چیه؟ چه برسه به این که بفهمن یه گوسفند زبونبسته که معلوم نیست درک و شعورش به اندازهای هست که بفهمه دارن میبرن اعدامش کنن؟ که ای کاش نرسه!
عید اونایی که اصلا نمیفهمن روز که نه؛ حتی ساعتی دلخوشی برای آدمها نمونده که بخوان به هم تبریک بگن یا ذرهای خوشحال باشن!
عید اونایی که یک بار که نه؛ چندین و چندبار بهواسطهی شغل و مصلحتشون "مشرف" شدن اما فقط یک ساعت تفکر نکردن و نمیکنن که بفهمن درد مردم عادی رو.
عید به اونایی مبارکه که نه فقط پول خرید ۱۰۰ گرم گوشت گوسفند رو دارن که حتی صدها گوسفند رو میتونن یک روزه زمین بزنن و قربونی کنن و توی عیش و نوشهاشون عق بزنن...
بهنظرتون عید به اونایی هم مبارک میشه که سالی یک مرتبه انتظار میکشن تا همسایه و فامیل گوشت قربونی بیارن براشون و دلی از عزا دربیارن؟؟؟
تمنای تفکر
✍#فریال
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
❤ 2
🔸🔸🔸#دلنوشته
دور میشوی. صدایم را نمیشنوی. نجوا میکنم. صدایت میزنم. فریاد میزنم. نعره میکشم. صدایم را نمیشنوی. نمیخواهی که بشنوی؛شاید. دور میشوی. کلمهها در هوا گم میشوند. مثل گلولهای نرسیده به هدف نقش زمین میشوند. دال، واو، سین، ت، ت. الفبا روی زمین میریزد. زمین سرخ میشود. پاهایم سرخ میشوند. دور میشوی. روبرو تاریک و مهآلود است. نمیبینمت. زوزهی باد توی گوشم میپیچد. زمان به طرز عذابآوری کش میآید. هزار سال گذشته. پاهایم سست شدهاند. جوی خون، جوی حروف راه افتاده. دال، الف، ر، میم. تمام داراییام پوچ شده است. کلمات را نمیشناسم. صدایم توی گلو میپیچد. لال شدهام. از انگشتهایم خون میچکد. رد سیم نازک روی سرانگشتان میسوزد. عرق شور لای زخم میچکد. دور میشوی. توی گرد و خاک گم میشوی. دیگر نمیبینمت. کور میشوم. چشمهایت توی چشمم مرور میشوند. تصویرت از توی چشمهایم رد میشود. همه جا تاریک است. هر جایی که از آنجا رد شدهای توی چشمهام میدود. خیابان شلوغ است. از خیابان ردت میکنم. دستت را توی دستم نمیگذاری. آستین پیراهنت میگیرم. صدای بوق ممتد ماشینی توی گوشم میپیچد. کر میشوم. آونگ صدایت توی گوشم میدود: باید بروم. زنگ صدایم توی گوشم میپیچد: تازه آمدهای. انگار هزار سال است که آمدهای. انگار هزار سال است میشناسمت. نشنیدی. دور میشوی. کور میشوم. لال میشوم. کور میشوم. دور میشوی.
✍#سامان
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
👍 6
🔸🔸🔸#دیالوگنویسی
□:خانمی بیام داخل؟
■:آره بفرما. کفشت رو دربیار، اون دمپایی رو بپوش.
□:وای چه بویی میاد!
■:واقعاً اینقدر بو میاد که شالت رو گرفتی جلوی دماغت؟
□:شما خودتون ماسک زدین، متوجه نمیشین. ببخشیدا انگار کلهپاچه ترزوندین.
■:از دست تو دخترجان. اشکالی نداره، عوضش نرم و لطیف میشی عینهو هلو.
□:وای دقیقاً دیشب شوهرم همین رو گفت.
■:مثل الانِ تو با خنده گفت یا جدی؟
□:نه، با خنده گفت.
■:خوبه، گفتم اگه جدی گفته، باید میگفتی من همیشه هلو بودم، فقط الان رسیدهام. برو رختکن لباسات رو عوض کن. بیا این کاور رو هم بپوش.
□:به نظرتون بیحسی بزنم؟
■:نه دیگه، اون برای جلسات اول بود. الان دیگه موها نازک شده نیازی نیست.
□:وای چرا لامپ اتاق خاموش شد؟
■:سنسور داره. دستت رو تکون بده روشن میشه.
□:راست میگید، یادم رفته بود.
■:زود بیا دیگه. چیکار میکنی دخترجان؟
□:ببخشید اومدم. وای چقدر سرده اتاق، مورمورم شد. چیزی هم نیاوردم بندازم روم.
■:کاش یه بالشتم داشتی، منم به جای لیزر کردن، برات ساز میزدم. آخرشم یه چرتی میزدی.
□:خدا نکشتتون، خیلی باحالید. راستی از اولش همش میخوام بگم رنگ لباستون خیلی خوشگله. من عاشق فیروزهایام. با این شلوار دمپا گشاد انگار قدتون خیلی بلندتر شده.
■:چشمات زیبا میبینه دخترجان. بیا دراز بکش اینجا.
□:وای چقدر این روکشهای تخت یخه. لرزم گرفت.
■:امروز خیلی داری غر میزنیا. اگه گذاشتی کارم رو شروع کنم.
□:باشه باشه، آ...آ، بفرمایید.
■:یه لحظه سرت رو بالا نگهدار، عینک برات بذارم.
□:وای نه خانمی عینک نذار، تازه مژه کاشتم، همش میریزه.
■:بدون عینک که نمیشه دخترجان.
□:شالم رو بذارم رو چشمام؟
■:از هیچی بهتره. بلند نشو، خودم برات میذارم... خب ببندش حالا.
□:خوبه الان؟
■:نیاز نیست اینقدر سفت گره بزنی. دیگه پاهات رو تکون نده تا با مداد علامت بذارم.
□:ميگما نوک مدادتون تیز نباشه، خط بیفته. آخه شوهرم حساسه.
■:امروز یه چیزیت هست.
□:وای از کجا فهمیدید؟ خیلی خوشحالم آره؟ بعد از یه سال و نیم شوهرم از قطر برگشته.
■:ای جانم عزیزم، چشمات روشن.
□:عزیزمید. بین خودمون باشهها، اولین بار بود بدنمرو بدون مو میدید. خیلی ذوق کرده بود.
■:یادمه به زور تلفنی ازش اجازه گرفته بودی.
□:آره اما حالا خیلی خوشش اومده. دیروز میگفت کاش زودتر میرفتی. آخه من خیلیوقت بود بهش اصرار میکردم. حالا دیگه راضی راضیه.
■:خدا رو شکر. زن مسلمون باید تمام کارهاش رو با اجازهی شوهرش انجام بده.
□:سر به سرم میذارید؟
■:نخیر، جدی گفتم. تو چرا میخندی دخترجان؟
□:والا اصلاً نمیفهمم کی میخندید، کی اخم میکنید. تمام این یهسالی که اومدم همیشه ماسک زدید و این عينک سیاهه روی چشماتون بوده. موقع کار هم که همش چشمم رو میبندید. خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلی هستید. دیشب خیلی از شما و کارتون برای آقام تعریف کردم. اونم گفت حالا این خانم چند سالشه؟ گفتم والا نمیدونم. از روی صدا و هیکلش فکر کنم حدوای سیپنج رو داشته باشه.
■:قیافه و سنم به چه کارِت میاد؟ نکنه میخوای برام شوهر پیدا کنی؟
□:خیلی باحالید خانمی! تا حالا صدای خندهتون رو نشنیده بودم. به خدا من واسهی خودمم به زور شوهر پیدا کردم.
■:منم تا بحال ندیده بودم اینقدر بخندی. هر وقت واست لیزر میکردم، وای و وی میکردی که لای پام درد گرفت و درجهش رو کم کن، حالا ببین این شوهر چه میکنه که همهی درد و ناراحتیهات رو فراموش کردی... اینم از این... ببین بیشتر قسمتها رو انجام دادم.
□:جدی؟ اصلاً متوجه نشدمها. چقدر خوب شده. حالا من که خوشحالیم رو به روش نمیارم، ولی وقتی نیست حال و حوصلهی هیچکاری رو ندارم. شما اینجور نیستی خانمی؟
■:شوهر من که همیشه هست، اگه نبود شاید منم مثل تو میخورد تو حالم.
□:چاره چیه؟ اینجا اگه کار بود که مردهامون مجبورن نبودن کشورهای خلیج کار کنن.
■:آره اتفاقاً خیلی از خانمهایی که میان لیزر، شوهراشون اونور آبن.
□:سردم شد خانمی. میشه درجهی اسپلیت رو کم کنید؟
■:آره حتماً. کارِت هم تمومه. چشمهات رو باز کن و ببین.
□:وااای که چقدر نرم و صاف شده. امروز اصلاً دردم نگرفت. وااای به قول شوهرم لولو رفتی، هلو برگشتی.
■:نوش جونش... اوه نگاش کن لپش گل انداخت. چه خجالتی هم هستی.
✍#لاله_بهاری
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
👍 4👏 1
🔸🔸🔸#دلنوشته
یادش بخیر!
تو در قسمتی از مسیر زندگی همسفرم بودی گذشتی و رفتی اما من هنوز
گاهی عطر خاطراتت، خنده و اشک، عشق و نفرت، رنج و رهایی و رد پای بودنت را ورق میزنم .
آنها
مانند قاب عکسی زیبا بر دیوار قلبم آویزان است.
و من گهگداری با دستمالی از عشق گرد فراموشی را میزدایم.
تا همیشه خاطرت در خاطراتم تازه بماند.
هرچند سایه ای تار، عطری دور در فضا و صدایی گنگ در دالان ذهنم بیشتر ز تو باقی نمانده.
تو در دوردستهای خاطراتم میآیی و میروی و من تلاش میکنم ماندگارت کنم.
گاهی عاجزم از مرور بودنهایت چون به من حس انسان متوهمی را القا میکند و من میترسم نباشی و نیایی و بگذری و دوباره تنهاتر از همیشه در این گذرگاه بمانم و جوانی بگذرد و گردی از حسرتها در دلم باقی بماند و اشک ندیدنها و نشدنها امان از تصویر صاف انتظار بگیرد.
من هستم و تو هستی اما ما نیستیم.
کنارهم بودنها برایمان یا بهتر بگویم برایم
همان مرور خاطرات گذشته است و ورق زدن آلبوم سالهای گذشته و استشمام عطر گنگ سالهای دور...
✍️#حسن_پوران
🔆 کانال نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
👍 3❤ 3