1 418
Subscribers
+224 hours
+77 days
+1930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
با تو می گویم:
هر کسی سزاوار فرصتی دیگر است، اما نه برای همان اشتباه ... (ویلیام_فاکنر / خشم و هیاهو)
گفتار فلسفیمرور کتاب "شهریار" ماکیاول محمدامین مروتی ماکیاوللی، کتاب "شهریار" را، خطاب به "جیووانی دِ مدیچی" ملقب به پاپ لئوی دهم نوشته و در آن برای نجات ایتالیا از او کمک خواسته است. تئوریسین حفظ حکومت: ماکیاوللی در کتاب شهریار، با استناد به تاریخ کشورهای مختلف، در پی یافتن علل پایداری و زوال حکومت ها می گردد. هنر ماکیاوللی در آن است که با زیرکی و واقع بینی و تیزبینی می خواهد از تجارب سایر حکومت ها برای شهریاری بهره گیرد. هم و غم و اولویت ماکیاوللی، حفظ حکومت به هر شیوه ای است و همه تمهیدها و تدبیرهایش در خدمت همین اولویت است. او این معیار را چنین بیان می کند: "در باب کردار همه مردمان، به ویژه شهریاران، سنجه ی داوری، برآمد کارهاست." (فصل هجدهم) واقع بینی: در فصل پانزدهم آمده است: "بر آنم که به جای خیال پردازی میباید به واقعیت روی کرد.... بسیاری در باب جمهوری ها و شهریاری هایی خیالپردازی کرده اند که نه کسی دیده است و نه شنیده. شکاف میان زندگی واقعی و زندگی آرمانی چندان است که هرگاه کسی واقعیت را به آرمان بفروشد به جای پایستن خویش راه نابودی را در پیش می گیرد. هر که بخواهد در همه حال پرهیزگار باشد، در میان این همه ناپرهیزگاری سرنوشتی جز ناکامی نخواهد داشت." در ادامه می گوید همه مردمان و من جمله شهریاران خوی های خوب و بد دارند ولی خوی هایی هست که فضیلت به شمار می روند و موجب نابودی می شوند و خوی هایی که رذیلت اند ولی موجب کامروایی می گردند و هدف کامروایی است. تجارب تاریخی: بر اساس همین مطالعات می گوید شهریار در صورت تصرف کشور دیگر، بهتر است به قوانین و آداب و رسومشان دست نزند و سعی کند قوانین قبلی را به دست شهروندانی از همان کشور اجرا کند. به نظر او گرفتن کشورهایی مثل عثمانی که حکومت متمرکز دارند دشوار ولی نگه داشتنشان به دلیل عدم معارض های کوچکتر، آسان تر است. اما گرفتن کشوری مثل فرانسه آسان و نگه داشتنش دشوار است. به همین دلیل جانشینان اسکندر پس از تسخیر ایران، توانستند بدون دردسر، حکم برانند. لویی دوازدهم(1462-1515) توانست ایتالیا را تسخیر کند ولی نتوانست آن را نگه دارد. به نظر ماکیاوللی شهریار باید کشورهایی را که به آزادی خو کرده اند، پس از تسخیر، ویران کند تا دوباره موی دماغش نشوند. پایه اصلی حکومت قانون خوب و سپاه خوب است. اولی برای نظم داخلی و دومی برای دفع تهدید خارجی. برای داشتن سپاه خوب نباید به مزدوران متکی بود زیرا در زمان صلح تو را غارت می کنند و در زمان جنگ دشمن تو را. یعنی به تو پشت می کنند. همچنین نباید به سپاه کمکی کشورهای دیگر متکی بود زیرا پیروزی تو به نام ایشان تمام می شود و شکستت به نام خودت. ماکیاوللی تاکید می کند که ویرانی ایتالیا در نتیجه استفاده از همین مزدوران و سپاهیان کمکی رخ داده است. بالاترین هنر شهریار سلحشوری و جنگاوری است. حتی در زمان صلح نباید از تقویت سپاه و آمادگی آن غافل شود. او کورش، موسی و رومولوس را نمونه شهریارانی می داند که نه به بخت که به هنر و توانایی های خود تکیه کرده اند. چزاره بورجا همین هنرها را داشت ولی دچار بخت بد شد. نوع دیگری از شهریاری، کسب قدرت و حفظ آن از راه تبهکاری است که نمونه اش "آگاثوکلس سیسیلی" بود. همچنین شهریار می تواند توسط مردم به قدرت رسانده شده باشد. به نظر ماکیاوللی "شهریار را از دوستی مردم گریز نیست و گرنه در روزگار ناسازگاری، وی را پناهی نباشد." وی خطاب به شهریار می گوید: "هیچ دژی تو را در امان نخواهد داشت اگر مردم از تو بیزار باشند." همچنین حمایت نهادهای مذهبی از شهریار می تواند بر قدرت او بیفزاید. به نظر ماکیاوللی شهروندان باید هم از حاکم بترسند و هم او را دوست داشته باشند. شهریار باید بتواند به موقع بیرحم و بخشنده باشد. پادشاه باید در میان مردم به گشاده دستی معروف باشد ولی نباید خزانه را خالی کند واگر داد و دهشی دارد باید از مال بیگانگان و کشورهای شکست خورده باشد. شهرت به نرمدلی هم برای شاه خوب است ولی مردم در عین حال باید از او بترسند در حدی که از او نفرت نداشته باشند. عوامل ایجاد نفرت دست درازی به مال و جان و ناموس مردم است. درست پیمانی در عالم سیاست هم همیشه درست نیست و در صورت لزوم باید پیمان شکنی کرد. چون مردمان همه نیک نیستند و اگر به نفعشان باشد، پیمان تو را می شکنند. شهریار باید هم شیر باشد و هم روباه. پادشاه باید مشاوران زیرک داشته باشد و به چاپلوسان میدان ندهد. او می گوید: "تنها راه پرهیز ازچاپلوسان آن است که مردم بدانند می توانند حقیقت را به تو بگویند بی آن که آزرده شوی." اما هر کسی هم نباید راوی این حقیقت باشد بلکه مشاوران زیرک این وظیفه را بر عهده دارند. منابع: شهریار/ ماکیاوللی/ ترجمه داریوش آشوری/ نشر مرکز/ 1375 بررسی کتاب شهریار ماکیاوللی/ حسین سراجی جهرمی 17 خرداد 1403
با تو می گویم:کینه، مانند این است که زهری بنوشی و امیدوار باشی دشمنانت را بکشد! (ماندلا)
گفتار عرفانیمحدودیت های ذاتی عقل بشری محمدامین مروتی کانت در باب محدودیت های ذهنی ما مثالی دارد و می گوید کرم وقتی به سنگی بر می خورد، مانعی بزرگ بر سر راه خود می بیند. در واقع افق دید کرم در حال حرکت، بسیار محدودتر از آن است که متوجه گنجشکی بشود که او را شکار می کند، چه برسد به اینکه خبر داشته باشد از این که آن گنجشک آشیانی و جوجه هایی دارد و هر لحظه ممکن است خودش شکارِ شاهینی شود و آن شاهین هم بخشی از چرخه ای است که چنین و چنان است الخ. تصویری که گنجشک از جهان دارد، البته که از تصویر کرم خاکی بزرگتر است، اما تصویر او نیز نسبت به تصویر بزرگتر، کوچک است و در تحلیل نهایی، هیچکس به تصویر کامل، دسترسی ندارد. مولانا در دفتر دوم سخن مهمی می گوید و آن اینکه ما به سبب کوچکی و عمر اندک مان، از آغاز و انجام عالم بی خبریم. مانند پشه و کرم ضعیفی که گمان می کنند باغ و نهال، ازلی بوده اند و کسی آن ها را نکاشته. مانند عنکبوتی که به کار عبث در آن خانه مشغول است و نمی داند خانه ای که در آن می زید، سازنده ای دارد. عقل ما هر چند هم که دور اندیش باشد، نمی تواند تا آغاز جهان برود: ۲۳۲۵ آدمی دانَد که خانه حادِث است عنکبوتی نه که در وِیْ عابِث است ۲۳۲۶ پَشّه کِی دانَد که این باغ از کِی است؟ کو بهاران زاد و مرگش در دِیْ است ۲۳۲۷ کِرمْ کاَنْدَر چوب زایَد سُستﹾحال کِی بِدانَد چوب را وَقتِ نِهال؟ در دفتر اول هم می گوید مگسی که در ادرار الاغی بر کاهی شناور می شود، ممکن است گمان کند، ناخدایی است در حال راندن کشتی. در این مثال، مولانا نیز محدودیت های ذهنی بشر را با زبانی طنز آمیز به چالش می کشد: ۱۰۸۷ آن مگس بَر بَرگِ کاه و بَوْلِ خَر هَمچو کَشتیبانْ هَمی اَفْراشت سَر ۱۰۸۸ گفت من دریا و کَشتی خواندهام مُدتی در فکرِ آن میماندهام ۱۰۸۹ اینَک این دریا و این کَشتیّ و، من مَردِ کَشتی بان و اَهْل و رایزَن ۱۰۹۰ بَر سَرِ دریا هَمی رانْد او عَمَد مینِمودَش آن قَدَر بیرون زِ حَد ۱۰۹۱ بود بیحَد آن چَمین نِسْبَت بِدو آن نَظَر که بیند آن را راست، کو؟ 14 آبان 1402
با تو می گویم:تعصب زخمی است که آگاهی درمانش می کند. (اورسولا_لوگوین)
گفتار اجتماعیچرا دوران دبیرستان تا ابد همراهمان میماند؟ فرانک مکاندرو ترجمۀ: علیرضا شفیعینسب مرجع: Conversation خوشبختانه یا بدبختانه، بسیاری از ما هرگز دبیرستان را از یاد نمیبریم: عشقهای یکطرفه، خجالتزدگیهای همیشگی، تلاش مذبوحانه برای شاخشدن، بیداری جنسی، فشار والدین و مهمتر از همه، رقابت اجتماعی، ورزشی و درسی. مگر این دورۀ زندگی چه چیزی دارد که باعث میشود نسبت به سایر دورانها تا این حد معنادارتر و بهیادماندنیتر به نظر برسد؟ تجربۀ پژوهشی من در قامت یک روانشناس تکاملی مرا به این باور سوق میدهد که عوامل زیادی دست در دست میگذارند تا خاطرات دوران نوجوانی اینچنین زنده بمانند، اما عامل اصلی این پدیده این است که آنچه طی میلیونها سال فرایند فرگشت در مغز انسان سیمکشی شده است تضادی چشمگیر دارد با توهمات اجتماعی عجیبی که در دوران دبیرستان شکل میگیرد، توهماتی که ذهن پیشاتاریخیِ ما را با چالش اجتماعی بیسابقهای روبهرو میکند. به بیان دیگر، دنیایی که ما برای موفقیت در آن تکامل یافتیم خیلی تفاوت دارد با یکجا چپاندن کلی نوجوانِ هورمونزده که در سالهای دبیرستان اطرافیان ما را تشکیل میدهند. برخی افراد دبیرستان را بهترین دوران زندگیشان میدانند و «یاد اون روزها بهخیر» ورد زبانشان است. صرفنظر از اینکه واقعاً چنین بوده یا نه، کاشف به عمل آمده که آرمانسازی از گذشته احتمالاً یک فایدۀ تکاملی داشته باشد. اما اکثرمان دبیرستان را با ملغمهای از احساسات دلتنگی، حسرت، لذت و خجالت به یاد میآوریم. و البته احساسات قوی بهمعنای خاطرات قوی است؛ حتی آهنگهای آن دوران طوری در ذهنمان حک میشوند که هیچوقت نظیر آن در زندگی تکرار نمیگردد. در دوران نوجوانی، حساسیت مغز نسبت به بعضی از انواع اطلاعات تغییر میکند. سالهای نوجوانی آکنده است از بازخوردهای اجتماعی مهمی که در مورد مهارتها، جذابیت، جایگاه و مطلوبیتمان دریافت میکنیم. از نقطهنظر تکاملی، رقابت در سالهای نوجوانی پیامدهایی داشت که در تمام طول عمر ادامه مییافت. اجداد پیشاتاریخی ما در گروههای نسبتاً کوچکی میزیستند. چیزهای زیادی در دوران نوجوانی و جوانی مشخص میشد: اینکه فرد تا چه اندازه بهعنوان جنگجو یا شکارچی ستوده میشود، اینکه فرد تا چه حد بهعنوان شریک جنسی مطلوبیت دارد و اینکه دیگران چقدر اعتماد و احترام نثار فرد میکنند. فردی که در سن هجدهسالگی بیعرضه به شمار میآمد بعید بود در چهلسالگی به جایگاه شاخصی برسد. شاخشدن میتواند به یک وسواس تبدیل شود چون، در تمام عمر، شما را با افراد همسنتان ردهبندی خواهند کرد. هرچه نباشد، جایگاه شما در بزرگسالی عمدتاً بستگی به این دارد که در مقایسه با همسنهایتان (و نه دیگران) چه عملکردی داشته باشید. ازآنجاکه همکلاسیهای دبیرستانمان همیشه همسن ما خواهند بود (و نیز با توجه به اینکه آنها شروعی مشترک با ما داشتهاند)، علاقهای ذاتی وجود دارد برای اینکه بفهمیم بعدها چه به روز آنها آمد و این امر شاید دلیلی نداشته باشد جز اینکه بفهمیم زندگی خودمان در مقایسه با آنها چطور است. والدین میخواهند بچههاشان موفق شوند، ولی آنچه خود بچه بهلحاظ احساسی بهسمت آنها کشش مییابد (شاخبودن و خوشگذراندن) اغلب اوقات در تضاد با یکدیگرند. از سویی، هورمونها بهنوعی از «خودنمایی» دامن میزنند که احتمالاً در جوامع نخستین جذابیت فرد را افزایش میداده. با این اوصاف، تعجبی ندارد که رابرت ساوثی، شاعر رمانتیک انگلیس، مینویسد «صرفنظر از اینکه چند سال عمر کنید، بیست سال نخست همیشه نیمۀ بلندترِ عمرتان است».
با تو می گویم:حقيقت همان اندازه رایج خواهد شد که ما رواجش بدهیم. اینکه آفتاب حقیقت در پرده نخواهد ماند، حرف پوچی است. فقط دستهای ما میتواند آن را از پرده بیرون بکشد. (برتولت برشت)
گفتار دینیتفسیر حکیمانه قرآن محمدامین مروتی اقبال لاهوری می گوید دور شدن از قرآن باعث برساختن شرایع و آیین های ساختگی می شود و راه حل وفاق، محور قرار دادن قرآن بر اساس عقلانیت و حکمت است که اعتبار ملت یعنی دین در تغذیه از منبع کتاب و حکمت است: برگ و ساز ما کتاب و حکمت است این دو، قوتِ اعتبارِ ملت است ساختی شرعی و آئینی دگر لحظه ای در نور قرآنش نگر از همین رو خداوند به کرات می گوید به پیامبرانش کتاب و حکمت داد. اگر حکمت و عقل نباشد، پیروان مذاهب بر ظاهر آیات حکم می کنند و دچار اختلافات عدیده می شوند. در حالی که اگر روح کلام و مقصد شارع مورد نظر قرار گیرد، نگاهی منظومه ای و بی تناقض شکل می گیرد. قرآن با طرح مکررِ دوگانة "کتاب و الحکمه" بر این روش و متدولوژی در فهم کتاب تاکید می کند و همچنین می فرماید علت اختلاف در بین پیروان یک آئین های گذشته رفتن بر سبیل غیرحکمت آمیز است. به همین دلیل عیسی برای پیروان موسی که شقه شقه شده بودند، حکمت آورد: خداوند می فرماید کتاب خدا را باید حکیمانه تفسیر کرد. چنانکه پیروان موسی دچار اختلاف شده بودند. عیسی برای رفع اختلافات، جهت گیری حکمت آمیز را معیار قرار داد: سوره زخرف آيه 63: وَلَمَّا جَاء عِيسَى بِالْبَيِّنَاتِ قَالَ قَدْ جِئْتُكُم بِالْحِكْمَةِ وَلِأُبَيِّنَ لَكُم بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ : و چون عيسى دلايل آشكار آورد، گفت: «به راستى براى شما حكمت آوردم، و تا در باره بعضى از آنچه در آن اختلاف مىكرديد برايتان توضيح دهم. پس، از خدا بترسيد و فرمانم ببريد.»
با تو می گویم:به دنبال کسانی باشید که به دنبال حقیقت هستند؛ ولی از دست کسانی که توهم این را دارند که حقیقت در دست آنهاست فرار کنید. (واسلاو هاول)
گفتار ادبیزال و رودابه (قسمت سوم و آخر) محمدامین مروتی سام براي انجام ماموريت زابل عازم ميشود. خبرِ دستور شاه به زابلستان ميرسد. زال به خانواده رودابه قول ميدهد براي آنان اتفاقي نيافتد و خود به نزد پدر باز ميگردد و گریان، از بدبختيهايي كه پدر بر سر او آورده گلايه ميآغازد و كه من گناهي ندارم جز آن كه پسر سام يل هستم كه داد و عدلش به همه جانداران رسيده، مگر به فرزند خويش و در آخر ميگويد اگر ميخواهي به كابل بروي بايد از روي جسد من عبور كني. سام ناچار اين بار نامهاي به منوچهر مينويسد و در اين نامه به زيبايي و فصاحت تمام سخناني ميگويد كه بر پادشاه اثرگذار باشد. طبق معمول اول با ستايش خدا آغاز ميكند: از اوي است نيك و بد و هست و نيست هــمه بـــندگانيم و ايــزد يــكي است سپس ميگويد من ديگر پير شدهام و پس از خدمتهايي كه به كشورم كردهام، اكنون بايد جواني جايم را بگيرد و جز زال کسی شایسته اين كار نیست و او هم آرزويي دارد كه نزد يزدان هم نكوست ولي نميخواهد بدون موافقت شاه به اين كار دست بزند. او را خدمتتان ميفرستم تا به زبان خود از شما خواستهاش را طلب كند: سپــرديم نوبت كـــنون زال را كه شايد ، كمربند و كوپال را يــكي آرزو دارد انــدر نهـــان بيايد بخـواهد زِ شـــاه جهان يكي آرزو، كو به يزدان نكوست كجا نيكويي زير فرمان اوست نكرديم جز بـه رايِ شاه بزرگ كه بنده نبايد كه باشد، سترگ قوت و قدرت اين نامه در شگردهاي روانشناسانهاي است كه سام براي متقاعد كردن منوچهر به كار مي برد؛ از جمله اين كه خود شاه از سام پيمان گرفته كه به جبران مافات، به كام دل فرزند رفتار كند و اين كه ضمناً بايد حالِ بچه ی مرغ پروردهاي را كه به ناگهان چشمش به زيبارويي چون رودابه افتد، درك كرد. پس شايسته بزرگواري و خرد خود با او رفتار كن: همـانــا كه بــا زال، پيــمان مــن شــنيدست شـــــاهِ جـهانـبانِ من به پيش من آمد پر از خــون، رُخان همي چاك˚ چاك آمدش ز استخوان مــرا گفت اَرَم بــر دار آمــل كني، سزاتر كــه آهــنگ كــابـل كــني چو پــروردهي مــرغ باشد به كوه، فكنــده بــه دور، از مــيان گـروه ، چنــان ماه بيـــند بـه كابــلسِتان، چو ســرو سهي بـر سرش گلستان، چو ديــوانه گردد، نبــاشد شگـفت ازو شــاه را ، مبــاد كيــن گرفـت كنون بيــخِ مــهرش به جايي رسيد كه بخشايـش آرد، هر آن كِش بديد گُســي كردمــش با دلي مستمند چــو آمــد به نزديــك تخت بلند، همان كـُـن كه با مهتري در خـورَد تو را خــود نياموخت بايــد، خــرد منوچهر هم راي موبدان را ميخواهد و وقتي متوجه ميشود خطري از ناحيه اين وصلت براي ايران وجود ندارد، نرم ميشود. ضمنا زال را با طرح معماهايي امتحان ميكند و زال به خوبي به آن ها جواب مي دهد از جمله اين كه كدام دوازده سرو شاداب هستند كه هر يك سي شاخه دارند كه كم و زياد نميشود كه زال پاسخ مي دهد آن دوازده ماه سالند كه هر يك سي روز دارند و معماي ديگر اين كه كدام دو اسب سياه و سفيدند كه در پي هم به شتاب ميدوند ولي هرگز به هم نميرسند كه جوابش شب و روز است. زال پس از اخذ موافقت منوچهر قصد بازگشت ميكند و دلتنگي براي ديدار پدر را بهانه ميكند: به شاهِ جهان گفت اي نيك خوي مــــرا چهر سام آمـدست آرزوي و منوچهر رندانه به او جواب ميدهد كه نخير تو هواي دختر محراب را كردهاي: تو را بويهي دختر محــراب خاست دلت را، هُش سام و كابل كجاست؟