Mehrave
7 414
Subscribers
+124 hours
-57 days
-2230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from کاف
Photo unavailableShow in Telegram
هندونه بدون هسته صد هیچ شلیل رو میزنه.
💬Masih
Artikal @Kafiha
Repost from iRo Proxy | پروکسی
امسال هم دارد نفس های آخرش را میزند...
بعضی هایمان پارسال همین روزها جزو خوشبخت ترین آدمها بودیم و حالا ...
و برعکس بعضی هایمان پارسال همین موقع، شاید در رویاهایمان هم تصور این همه احساس خوب که اکنون داریم را نمی کردیم ...
و زندگی همین است ...
یک نمودار سینوسی از احساس خوشبختی در ما ...
چه بسا که سال دیگر این موقع ما این سالی که در راه است را بهترین سال زندگیمان بنامیم ...
👤مسلم علادی
همراه | همراه | همراه | همراه | همراه
همراه | همراه | همراه | همراه | همراه
همراه | همراه | همراه | همراه
پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی
🔥@iRoProxy
Repost from کاف
مصطفی مستور در بهترین شکل ممکن :
شبها قبل خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو جای چیز دیگهای بذارید. میگفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد میشه این کار رو کرد. مثلا جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک. یا جای یه سنگ وسط بیابون. یا جای یه پیرمرد آب زیپو که نیم ساعت طول میکشه تا کفشهای لعنتیش رو بپوشه. جای یه حشره. یه سیفون توالت. یه توپ فوتبال. یه تابوت. یه جفت کفش. جای یه قدیس، یه روسپی، یه گربه. میگفت اگه مدتی این کار رو انجام بدید حس میکنید انگار دنیا داره توی روح تون نفس میکشه.
1991 @kafiha
اگه همراهِ شنیدن کتاب «گفتوگوهای عاشقانه» هستید، کدوم قسمت به نظر شخصی شما نزدیکتر بود؟
public poll
قسمت چهارم «آلن دوباتن» – 162
👍👍👍👍👍👍👍 62%
قسمت ششم «فیلیپا پری» – 28
👍 11%
قسمت پنجم «عایشه مالک» – 22
👍 8%
قسمت هفتم «جونو داوسن» – 20
👍 8%
قسمت نهم «کندیس کارتی ویلیامز» – 11
▫️ 4%
قسمت دهم «هدر هاوریلسکی» – 11
▫️ 4%
قسمت هشتم تحلیل ناتاشا لان – 9
▫️ 3%
👥 263 people voted so far.
قسمت چهارم «آلن دوباتن» – 62%
قسمت پنجم «عایشه مالک» – 8%
قسمت ششم «فیلیپا پری» – 11%
قسمت هفتم «جونو داوسن» – 8%
قسمت هشتم تحلیل ناتاشا لان – 3%
قسمت نهم «کندیس کارتی ویلیامز» – 4%
قسمت دهم «هدر هاوریلسکی» – 4%
@mehravechannel
سلام
امیدوارم موفق به تهیهی کتاب صوتی «گفتوگوهای عاشقانه» و شنیدن پنج فصل اولش شده باشید.
به نظر من هر کسی در هر سنی ممکنه با بخشهایی از این کتاب بسیار موافق یا مخالف باشه.
در سن و شرایط من، اکثر حرفهای آلن دوباتن (فصل چهارم) قابل فهم و جذاب بود. تقریبا در پاسخ به سوالات باهاش همنظر بودم.
«باید از دام کلیشهها بیرون بیاییم. زندگی خوب فقط پیمودن همین یک مسیر نیست. میشود به مسیرهای دیگر هم فکر کرد.»
این هفته هم پنج فصل رو بشنویم، آخر هفتهی بعد با گذاشتن یک نظرسنجی گزینهای در اینجا، از نظر شما که قطعا تحتتاثیر سن، شرایط و علاقمندیهاتون خواهد بود، مطلع میشم.
بریم سراغ شنیدن فصلهای ششم، هفتم، هشتم، نهم و دهم. همه با هم حدود ۹۵ دقیقه میشه.
به فصل مورد علاقهتون و دلیل همذاتپنداری یا همعقیده بودن با اون، فکر کنید. نتیجه و تاثیرش در زندگی براتون جالب خواهد بود.❤️
'
'
'
@mehravechannel
جمعه ساعت ۸ صبح در سرویس مینشینم و به سمت محل کارم میروم. یکی از زیباترین روزهای خیابان ولیعصر است؛ سفیدپوش و زیبا و وهمآلود. گرمای مطبوع بخاری و موسیقی، صبح را دلپذیرتر میکند. کورش یغمایی میخواند: «غم میون دو تا چشمون قشنگت، لونه کرده…» با لبخند به درختها نگاه میکنم. دلم میخواست، زیر چنارهای بلند ولیعصر ایستاده باشم و با لگدی پرقدرت بر تنهی درخت بکوبم تا برف شاخهها روی سرم بریزد.
تجریش خلوت است. رهگذرهای اندک با چتر، کلاه یا کیسهای بر سر بااحتیاط به سمت مقصدشان در حرکتند. ماشینها آرام میرانند و حواسشان به عابرین است. برف که میبارد همه چیز تغییر میکند. آدمها بامحبت میشوند. انگار سرمای برف، گرمای مهر به همراه میآورد.
قرار بود در طول مسیر یادداشتهایم را در گوشی تکمیل کنم، اما دلم نمیآید چشم از تهران برفی بردارم. یادداشتها را رها میکنم. مگر چند بار در سال ساعت ۸ صبح جمعهای برفی در بهمن ماه من در خیابانم که دیدنش را از دست بدهم؟ زندگی، از دست ندادنِ همین لحظههاست، همین بهانههای کوچک خوشبختی که ما را گاهی به لبخندی مهمان میکنند، هر چند گذرا، هر چند کوتاه.
فرامرز اصلانی میخواند: «باید دلت رنگی بگیره، دوباره آهنگی بگیره…»
'
'
'
'
@mehravechannel
هوهوی گوش راستم قطع نمیشود و این بیماری پوستی لعنتی امانم را بریده است. پدرهای نیمی از دوستانم در بیمارستانند و تصویر عکس غمانگیز آن دختر مایوس و مغموم و زیبا در روز تولدش از ذهنم پاک نمیشود. مرگ صبحها بیخبر به سراغ این و آن میرود و برای آفتاب نای طلوعکردن باقی نمیگذارد. دلم میخواهد با یک فرچهی زبر و ضخیم و زمخت به جان بدنم بیفتم و آنقدر خودم را بخارانم تا تمام تنم متورم شود و مثل یک بادکنک بزرگ و سرخ به آسمان روم، شاید ابرها مرهمم شوند و غمهای گربهی کوچکِ زمین را از حافظهام، مغزم، بدنم پاک کنند.
بست نشستهام. میل به خروج از خانه را به کل از دست دادهام. زلزدن به دیوار، سقف و گاهی لیوانِ چای تنها حالتیست که تداومش خستهام نمیکند. ساز هم هست، مثل دیوانهها قطعههای سالهای دور را با سرعت خیلی پایین و خیلی بالا مینوازم. تکنیک و دیگر هیچ. خوش به حال آنها که انگشتهای بلند دارند. دستم درد میگیرد. توان اینگونه کارکردن را ندارد. باید آرامتر پیش بروم، صبورتر، باحوصلهتر، تا کمکم انگشتانم یادشان بیاید که چگونه کش میآمدند. از نواختن قطعات زیبا و آرامشبخش و گوشنواز حالم به هم میخورد. هر چه تندتر و سختتر و نشنیدنیتر، بهتر.
دیروز خودم را از خانه بیرون انداختم تا یک ساعتی زیر نمنم باران قدم بزنم و مردم را نگاه کنم و عکسی بگیرم و از این رخوت در بیایم.
بدک نبود. عکسگرفتنم نیامد ولی حالم کمی بهتر شد. راه رفتم، تند و سریع. قدمزدن بلد نیستم. حوصلهام را سر میبرد.
تلاش میکنم شاد به نظر برسم. گاهی موفق میشوم. گاهی حتی بعد از اندکی تظاهر، واقعا تا یکی دو ساعت شاد میشوم، که خودش غنیمت است. شادیِ واقعیِ هرازگاهی، بستگی به معاشرین دارد. دیدن آدمهایی که دوستشان داری، لبخندزدن را برایت آسانتر میکند.
باید دستی به سر و روی همه چیز بکشم. غبار شایستهی روح نیست. میگفت: «به زیستن محکومیم و اینگونه نباید تلفش کنیم.» راست میگفت. همیشه حرفهایش درست بود. باید بلند شوم و برای این چند سال یا ماه یا روز باقیمانده، اشتیاق پیدا کنم.
از کرونا تا امروز زنگار رخدادهای تلخ با هیچ شویندهای از روزمرّگی ما پاک نشد. جلادهنده هم جواب نداد. فقط غم روی غم آمد. میگفت: «سرکه و جوششیرین جرم هر چیزی رو از بین میبره، امتحان کن.» باید امتحان کنم. باید هر چه را که میگفت، باز به خاطر آورم و همه را یکییکی در زندگیام پیاده کنم. باید دست از سر دیوار و سقف و لیوان بردارم، بلند شوم، سرکه را از کابینت دربیاورم و در کاسه بریزم، جوششیرین را از قسمت ادویهها بردارم و روی سرکه بپاشم. صدای قلقل و کف سفید و واکنش شیمیاییاش آدم را به تمیزی امیدوار میکند. شاید این ترکیب بتواند، خاکستری اندوه را هم اندکی بزداید. نقره را که مثل روز اولش میکند، زندگی را نمیدانم!
امتحان میکنم.
'
'
'