نيـلـوفـر رضـايـى
نيلوفر.رضايى(رضانيا) ارشد ادبيات نمايشي ميخونم🎭 چاپ شده📚#شب_نشده_برميگرديم
Show more2 700
Subscribers
-124 hours
-157 days
-2330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نیچه بود که میگفت آنچه آدمی را به دیوانگی میکشاند "یقین" است، نه شک!
👍 2
يه روزايى هم براى اينه كه فقط ،
يه گوشه ازت توى زندگى پيدا باشه نه بيشتر،
مثل همين كتاب توي عكس!
كه مثلا هستى،ولى نيستى…
خودت رو حذف نميكنى ولى قايم چرا!
در رو قفل نميكنى ولى كامل هم باز نميكنى
از لاى در ميگى كه هستم،كه بيشتر در نزنن
ولى حاضر نيستى داخل هم بيان كه باهات زيادى حرف بزنن
اون روزا اميدوارم بتونى قايم بشى
بتونى ساعت ها فقط بخوابى،پتو رو تا بالاى سرت بكشى،
به هر پيامى مجبور نباشى جواب بدى
و در هر محيطى حضور نداشته باشى
اون روزا اميدوارم ادمايى رو داشته باشى كه بتونى ازادانه بگى:
"حوصله ندارم،خوب نيستم،ميخوام گريه كنم،غمگينم،خسته ام"
و بدونن كه بعد از شنيدن اين ها چطور بايد كنارت باشن…
شايد لازم باشه از همون گوشه ى در باشن كنارت،
نه بذارن برن و نه كامل هم بيان داخل!
#نيلوفر_رضايی
👍 4
از سختي هاي جوان ايراني بودن اينه كه مدام فكر ميكني بايد يه تصميم ديگه اي ميگرفتي،بايد جور ديگه اي زندگي ميكردي…
و از يجايي به بعد حتي از يه تصميم ديگه گرفتن هم ميترسي و همش ميگي يعني كدوم درسته؟
كلي تلاش ميكني براي شغلت،بعد از يجايي ميگي نكنه غلط بوده؟
تصميم ميگيري مهاجرت كني،بعد ميگي نكنه پشيمون بشم؟
تصميم ميگيري مهاجرت نكني بعد ميگي نكنه بايد مهاجرت ميكردم؟
هميشه مستاصل و بلاتكليف و سردرگمي تا در نهايت ديگه به يه سني ميرسي كه ميگي ديگه از ما گذشته و كلا ديگه هيچ كاري نميكني…
واقعا شاكي و خسته ام و هيچي هم نميدونم!
❤ 6
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهرهای نبردهام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست میدارند
که آدمی را دوست میدارند
که دوست میدارند را دوست میدارند.
‘سیدعلی صالحی’
💔 4👍 2❤ 1
No.205✨ ➟ #205
✺
📍Telegram
⇓
https://t.me/sin_city_songs
📍Instagram
⇓
https://www.instagram.com/__sin.city
👍 2❤ 1
ما، بچههای این دورهوزمانهایم،
این زمانهی سیاسی.
تمامِ طولِ روز، تمامِ طولِ شب،
همهی موضوعها و حرفها – چه مالِ تو باشند، چه ما، چه آنها –
همه، موضوعهای سیاسیاند.
چه دوست داشته باشی، چه نداشته باشی،
ژنهایت، سابقهی سیاسی دارند،
پوستات رنگِ سیاسی دارد
و چشمهایت، نگاهِ سیاسی دارند.
هر چیزی که بگویی، منعکس میشود
و حتا اگر چیزی نگویی،
سکوتات برای خودش حرف میزند؛
پس در هر دو صورت، داری سیاسی حرف میزنی.
حتا وقتی در جنگل قدم میزنی،
داری روی زمینِ سیاسی
قدمهای سیاسی برمیداری.
شعرهای غیرسیاسی هم، سیاسیاند،
و ماهی که بالای سرِِ ما میدرخشد هم
دیگر کاملن شکلِِ ماه نیست.
بودن یا نبودن، مسئله این است؛
و اگرچه درکاش سخت است،
اما این مسئله، مثلِ همیشه، مسئلهای سیاسیست.
برای رسیدن به مفهومی سیاسی،
حتا لازم نیست انسان باشی؛
موادِ خام هم میتوانند سیاسی باشند،
یا حتا غذاهای پروتئینی، یا نفتِ خام.
و یا میز کنفرانسی که
بر سر شکلاش چندین ماه دعوا بوده:
آیا باید دربارهی مرگ و زندگی
سرِ میز گِرد قضاوت کرد، یا میز مربع؟
و در ضمنِ همین دعوا و جر و بحث ها
آدمها هلاک میشوند،
حیوانها میمیرند،
خانهها میسوزند،
و مزارع از بین میروند،
درستِ مثلِ زمانهای قدیم
که همه چیز، کمتر سیاسی بود.
-ویسلاوا شیمبورسکا، ترجمه ملیحه بهارلو
❤ 3👍 2