cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

| تریـــس | Trace |

📗 تیم ترجمه تریـــس رمان درحال ترجمه : ربودن سیندرلا پارت گذاری : هرشب ساعت 9 ژانر : عاشقانه، اروتیک چنل پایه : https://t.me/TraceTm

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
3 343
Subscribers
No data24 hours
+17 days
+130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

❌اگه فیلتر شدیم ادامه رمان اینجا قرار میگیرهhttps://t.me/+BvvCf3Zdiu43YmVk
Show all...
پسره تاس خریده اونم چه تاسی😳😍😂 - دستت و بیار جلو. با تعجب دستم و از زیر چادر دراز میکنم سمتش. کف دستم و برمیگردونه و دو تا تاس میندازه کف دستم. با تعجب میخندم: - قراره بازی کنیم؟ کو صفحه اش؟ چشمکی زد: - چرا که نه. از اون بازیا که من دوس دارم. صفحه لازم نداره این... دستم و جلو کشیدم و نگام افتاد به تاسی که شکلای عجیب و غریب از مرد و زن داشت و تاس بعدی ام هر طرفش یه جا بود. آشپزخونه... اتاق خواب... زیر بارون... تو جنگل... تو سالن... ناهار خوری. با گیجی نگاش کردم. ابروهاش و بالا انداخت و بی توجه به بهروزی که ماشین و میروند، سرش و جلو آورد: - بنداز ببینیم فردا برنامه امون چیه. - این چه شکلیه؟ انگشت بزرگش و گذاشت روی تاسه که عکس داشت و گفت: - این من... این تو... به اون یکی تاس اشاره زد: - اینم اونجایی که باید باشیم. دوباره برگردوند روی تاس قبلی: - این شکلی. چشام گرد شد و دستم لرزید. چیزی که بهش فکر کردم با نگاه دوبارم به اون زن و مرد روی تاسا جرقه زد و از تو دستم ول شدن کف ماشین و به سرفه افتادم. خم شدم جلو و اون بلند بلند خندید: - جانم دلت خواست؟ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk دختر ساده و بی شیله پیله ما گیر یه پسر دنیا دیده افتاده که شیطونم درس میده. حالا هم چشمش افتاده دنبال شاداب خانم اونم از شانس بدش شاداب خانم همون اولین دیدارشون بدترین سوتی دنیا رو میده و حسابی توپ و پرت میکنه تو زمین آقاپسرمون. 🔥 یه داستان سراسر خنده و هیجان بخونید. https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk پسره دنیا دیده و پرو که هیچی از خجالت سرش نمیشه یه دختر کاملا سنتی و ساده گیر آورده که هیچی از مردا نمی‌دونه. 😄😅 #کوارا🔥🔥👇🏻 - خب خله تو نمی دونستی چیزی که گرفتی چطوری بود؟ نرم بود سفت بود کجاش پسر بیچاره بود؟ پوزخندی زدم: - مگه این چیزا می‌دونستم؟ مگه می‌دونستم اصلا چی به چیه!؟ - شاداب بیست سالت بوده. باید این چیزا رو می فهمیدی. - من حتی بدن خودمم نمی شناختم و نمی‌دونستم چرا پریود میشم و چطوریه اون وقت تو میگی شاداب بیست سالت بود. - تو کتابا... اخم کردم: - کدوم کتاب فرناز؟ کتابایی که از مدرسه می‌دادن؟ من اولین رمانم و از اون مرد هدیه گرفتم. اولین فیلم سانسور نشده‌ رو با اون مرد دیدم. من اولین صحنه بوسه رو توی فیلمایی که اون مرد بهم داد دیدم. کجا دیده بودم؟ من تو بیست سالگی فکر می‌کردم زن و مرد شب بخوابن پیش هم بچه تشکیل میشه. زیر خنده زد. لبم را گاز گرفتم. یادآوری اولین باری که او فقط دستش را تا به آنجا که نباید کشانده بود و من دیوانه وار اشک ریخته بودم که قرار است حامله شوم روزها عذابم داده بود. هنوز هم همانقدر عذاب آور بود. - راستش باید بگم شاداب این آقا مثل یه فرشته بوده تو زندگیت تا تو رو از اون جاهلیت بیرون بکشه. https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
Show all...
کانال رسمی رمان های راز.س 🔥

رمان بترس از من 🔥 رمان کواِرا 💋📿 رمان های این کانال به افراد زیر 25 سال توصیه نمی شود. کواِرا: عاشقانه، اروتیک، اسمات، درام سیلاژ: اجتماعی، روانشناختی، عاشقانه، درام، پزشکی نویسنده: راز.س «ساحل بهنامی»

دختره هیچی از روابط زناشویی نمیدونه و پسره رویاهای فانتزی تو سرش داره 🔞🤦🏻‍♀️ چهار زانو نشستم جلوی چمدونش و جعبه صورتی رو از توش بیرون کشیدم. کتش و که از تن میکند، سرش و کج کرد: - سوغاتی خودته. در جعبه رو با هیجان برداشتم و نگام افتاد به یه مشت زنجیر و چرم و پارچه و تور... روی بندای توری که تیکه پارچه رو بالا میکشیدم چشم گردوندم روی زنجیرا و بندای چرمی آویزون بهش. دکمه های پیراهنش و که باز میکرد، گفت: - مطمئنم بهت می یاد. هین بلندی کشیدم و رهاش کردم: - خدا مرگم بده. از توی کمد سرش و بیرون آورد: - زبونت و گاز بگیر دختر چه مرگته؟ دستم و روی گونم کوبیدم: - من این و چطوری بپوشم؟ آبرو و شرفم به باد میره. گناه کبیره ست. مگه اینا رو هم میپوشن؟ این و یکی تو تنم ببینه نه... برگشتم طرفش و با درد ادامه دادم: - به کسی نمیرسه مامانم ببینه سرم و زنده زنده میبره. اخماش و کشید تو هم و کمربند شلوارش و باز کرد: - شما خیلی بیجا میکنی این و جلوی مامانت یا کس دیگه بپوشی. کسی ام غلط میکنه این و تو تن تو ببینه. این و فقط من میبینم... فهمیدی خوشحال خانم؟ لبم و به دندون کشیدم و با شیطنت گفتم: - الان مامان من غلط میکنه؟ تک سرفه ای زد و خیزی برداشت سمتم: - من و دست میندازی بچه؟ ⚠️پارت واقعی رمان⚠️ ⛔️دختره آفتاب مهتاب ندیده گیر پسره دنیا دیده افتاده و پسره هرهر میخنده بهش⛔️ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk ❌⛔️برای آخرین باره که این بنر رو داخل کانال مون میذاریم، به خاطر موضوع جنجالی و تابوشکنیش تمحدودیت عضو گیری داره صد تا ممبرش کامل بشه لینک باطل میشه❌⛔️
Show all...
چشمام داره از بی خوابی میترکه 😭😭 از وقتی این رمانو پیدا کردم نمی تونم ولش کنم اخه لعنتی خیلی قشنگههه😍 مخصوصا با پارت گذاری مرتبی که نویسنده داره ادیگه اصلا نمی تونم ولش کنم🥺😭 کافیه فقط چند پارت اول این رمان رو بخونید 〰〰〰〰 -عقدو بهم زدم چون دوست دخترش حامله بود! نفس های بریده و عصبی معین لحظه ای بند آمد و دستش در هوا خشک شد. پوزخندی به چهره ی مات شده اش زدم. -چیه ماتتت برده؟ حالا فکر کن من اینو تو پرو لباس عروس فهمیدم. وقتی داشتم با خوشحالی تو لباس عروس جلوش چرخ می زدم و دلبری می کردم تا نظر بده با یه بی بی چک اومد جلوم و گفت همه چی تمومه، دوست دخترم حامله س!! نگاه معین روی لب های لرزانم نشست و حتی اشک هایم هم نتوانست جلوی فریادم را بگیرد : - حالا وایسادی جلوی من و از بی معرفتی من حرف میزنی که رفیقتو وسط راه ول کردم؟! انگشتان مردانه ی معین روی لب هایم نشست. - عماد هیچ‌وقت این موضوع رو به من نگفت ! دستش را پس زده و پوزخندی زدم . - آره خوب، بیاد بگه با چه گندی همه چی رو خراب کرد و حالا که دیده هیچکس از من احمق تر نیست که باهاش باشه بازم فیلش یاد هندستون کرده! نکنه این بار قراره سر سفره ی عقد بچه هاش رو نشونم بده و بگه همه چی تمومه! چهره ی کبود معین درهم ترشد و مشتش درست کنار سرم فرود آمد. - لال مونی بگیر دریا، تو گوه می خوری جلوی چشم من بازم بخوای زن اون حروم زاده بشی! چشم هایم به وضوح گرد شد. اویی که آمده بود وساطت برگشتم به عماد را بکند حال چه می گفت!؟ نزدیکم شد و خیره در چشمانم گفت : - خیلی وقته می خوامت، با ذره ذره ی وجودم... اما چون حس می کردم مال رفیقمی حسمو سرکوب می کردم...حالا که همه چی رو فهمیدم، دیگه نمی تونم پا بزارم رو غرایزم. قلبم به تپش افتاد... خیلی وقت بود منتظر حرفی از طرف او بودم و حال او به رک ترین حالت ممکن و در کمترین فاصله در صورتم چه می گفت ؟! نگاه خشک شده ام را که دید سرش را جلو آورد و درست کنار لاله ی گوشم لب زد. - نه غرایز قلبم رو نه غرایز جنسیم رو! مال من میشی دریا؟! مات شده بودم... چه می گفتم؟! از حرفش گر گرفته بودم و حرارت بدنم بالا رفته بود... ناخودآگاه به عقب هولش دادم و لبم را گاز گرفتم. - برو عقب معین، تو یه مکان عمومی هستیم! خندید و به صندلی اش تکیه زد. - به فاصله ی چندتا صندلی از ما عماد نشسته، قرار بود من با تو حرف بزنم و راضیت کنم که برگردی بهش! اما حالا که همه چی رو می دونم دیگه عذاب وجدانی نیست که عاشق ناموس رفیقم شدم چون تو ناموس اون نیستی! با تعجب به صندلی که عماد نشسته و سعی می کرد در دیدم نباشد نگاه کردم. معین دست هایش را در هم گره زد. - حالا تو مختاری... می تونی انتخاب کنی با کی باشی. من حسم رو بهت گفتم و الان تویی که باید تصمیم بگیری! نگاهی به چشم های سیاهش کردم. معلوم بود انتخابم اما ابرو‌ بالا انداختم. -‌مطمئن باش اگه جای تو الان اینجا مستربین هم نشسته بود انتخابم اون می شد نه عماد!! از شیطنت کلامم نگاهش برق زد و به طرفم خم شد. حال که خواستن را در نگاهم دیده بود او‌ هم احساس رهایی می کرد. - حواست باشه چی می گی، چون من یکم آدم خشنی ام و اون خوشنت رو تو تنهایی هامون نشونت می دم. پس بهتره هر حرفی رو به زبونت نیاری. و کنار گوشم را بوسید. داغ شدم و با حرف بعدی اش قلبم دیوانه وار کوبید... - حالا هم پاشو بریم تا جلوی این جمعیت کار دست خودم و تو و این لب های سرخت ندادم! دستم را که گرفت بلند شدم اما صدای عصبی عماد بود که درست از چند قدمی ام شنیده شد. - مرتیکه داری چه غلطی می کنی؟! . . . https://t.me/joinchat/zP1z2b0IMN0yYzRk توجه توجه ❌ رمانی که با هر پارتش قلبتون دچار ایست کامل میشه 😱🔥
Show all...
-

اشتباه_صحرا پسره وقتی هول میکنه نمی تونه کمربندشو ببنده وزنش باید براش ببنده بعدهربار کاربه جاهای باریک میکشه⭕⭕⭕ سعید کجایی؟ 🔞🔞🔞ـ اومدم، اومدم. ببینم این لامصب میره تو!!!! از حرفش هم خنده ام می گیرد و هم خجالت می کشم. جلو می روم تا کمکش کنم، به قول خودش آن سوراخ لامصب را پیدا کند. الیاس را روی مبل می گذارم و به سعید نزدیک می شوم، سعید از این که به سمتش می روم، غافلگیر می شود. ابتدا دستم را به پشت می برم و پیراهنش را داخل کمربندش می گذارم و بعد کمرببند را از دستش می گیرم. در حالی که دارم کمربندش را می بندم، متوجه چشم های خمار شده اش می شوم و اهمیتی به حال و روزش نمی دهم. کارم که تمام می شود، می خواهم از او فاصله بگیرم که مانع می شود و دستم را می گیرد و روی قفسه سینه اش می گذارد. ـ حالم خیلی خرابه صحرا.‼️‼️‼️ نگفته هم معلوم بود. نگاه از سعید می گیرم و به سمت دیگری نگاه می کنم. ـ دمنوش بخور. با این حرفم دستم را بیش تر فشار می دهد. ـ این قدر آت و آشغال به خیکم بستم، معده درد گرفتم، بازم نمی تونن جلوی احساسم به تورو بگیره. سعید صورتم را به سمت خودش برمی گرداند. ـ ببین منو. نگاهش می کنم، چشم هایش حسابی ریز شده است و تن صدایش حسابی خواب آلود به نظر می رسد. ـ صحرا دوری از تو عصبیم می کنه، بی قرار می شم، کم تحمل می شم، از رو عقل تصمیم نمی گیرم. سعید با حرص می گوید: ـ دیوونه می شم، صحرا تورو خدا درکم کن. با این حرف هایی که سعید می زند، حال خودم هم خراب می شود اما آیا می شود تمام اتفاقات گذشته را با یک رابطه ی چند دقیقه ای از یاد برد؟؟؟ دستم را که از دستش بیرون می کشم، ناامید چشم می بندد اما وقتی هر دو دستم را روی شانه هایش می گذارم، سریع چشم باز می کند. ـ الان کسی خونه نیست، بهترین وقته که باهم باشیم، مگه نه؟؟ با این حرفی که می زنم و نزدیکی که به سعید دارم، کاملا چشم هایش بی حال و خمار می شود. جلو می روم و سعید را به عقب هل می دهم، سعید محکم کمرم را می گیرد و به خودش می چسباند. ـ بهتره از فرصت استفاده کنیم تا حال دل تو خوب بشه و کمتر عصبی بشی. سعید را روی مبل می نشانم وروی پاهایش می نشینم از این جسارت من درشروع رابطه یکه می خورد وحسابی سرخوش می شود اما باحرفی که می زنم کیفش را زهرش می کنم _وفراموش کنیم توبه من تهمت زدی که زیرخواب برادرت بودم،هان؟❌❌❌ https://t.me/joinchat/V-XywTRqsEhhNTI0
Show all...

اشتباه_صحرا پسره وقتی هول میکنه نمی تونه کمربندشو ببنده وزنش باید براش ببنده بعدهربار کاربه جاهای باریک میکشه⭕⭕⭕ سعید کجایی؟ 🔞🔞🔞ـ اومدم، اومدم. ببینم این لامصب میره تو!!!! از حرفش هم خنده ام می گیرد و هم خجالت می کشم. جلو می روم تا کمکش کنم، به قول خودش آن سوراخ لامصب را پیدا کند. الیاس را روی مبل می گذارم و به سعید نزدیک می شوم، سعید از این که به سمتش می روم، غافلگیر می شود. ابتدا دستم را به پشت می برم و پیراهنش را داخل کمربندش می گذارم و بعد کمرببند را از دستش می گیرم. در حالی که دارم کمربندش را می بندم، متوجه چشم های خمار شده اش می شوم و اهمیتی به حال و روزش نمی دهم. کارم که تمام می شود، می خواهم از او فاصله بگیرم که مانع می شود و دستم را می گیرد و روی قفسه سینه اش می گذارد. ـ حالم خیلی خرابه صحرا.‼️‼️‼️ نگفته هم معلوم بود. نگاه از سعید می گیرم و به سمت دیگری نگاه می کنم. ـ دمنوش بخور. با این حرفم دستم را بیش تر فشار می دهد. ـ این قدر آت و آشغال به خیکم بستم، معده درد گرفتم، بازم نمی تونن جلوی احساسم به تورو بگیره. سعید صورتم را به سمت خودش برمی گرداند. ـ ببین منو. نگاهش می کنم، چشم هایش حسابی ریز شده است و تن صدایش حسابی خواب آلود به نظر می رسد. ـ صحرا دوری از تو عصبیم می کنه، بی قرار می شم، کم تحمل می شم، از رو عقل تصمیم نمی گیرم. سعید با حرص می گوید: ـ دیوونه می شم، صحرا تورو خدا درکم کن. با این حرف هایی که سعید می زند، حال خودم هم خراب می شود اما آیا می شود تمام اتفاقات گذشته را با یک رابطه ی چند دقیقه ای از یاد برد؟؟؟ دستم را که از دستش بیرون می کشم، ناامید چشم می بندد اما وقتی هر دو دستم را روی شانه هایش می گذارم، سریع چشم باز می کند. ـ الان کسی خونه نیست، بهترین وقته که باهم باشیم، مگه نه؟؟ با این حرفی که می زنم و نزدیکی که به سعید دارم، کاملا چشم هایش بی حال و خمار می شود. جلو می روم و سعید را به عقب هل می دهم، سعید محکم کمرم را می گیرد و به خودش می چسباند. ـ بهتره از فرصت استفاده کنیم تا حال دل تو خوب بشه و کمتر عصبی بشی. سعید را روی مبل می نشانم وروی پاهایش می نشینم از این جسارت من درشروع رابطه یکه می خورد وحسابی سرخوش می شود اما باحرفی که می زنم کیفش را زهرش می کنم _وفراموش کنیم توبه من تهمت زدی که زیرخواب برادرت بودم،هان؟❌❌❌ https://t.me/joinchat/V-XywTRqsEhhNTI0
Show all...
اشتباه صحرا

کپی ونشر این رمان پیگرد قانونی دارد آیدی نویسنده @saede_baraz

- دیدمشون؛ رو تخت خودم. 🔞⛔🔞⛔ https://t.me/joinchat/yEnV0mchyANlZjQ0 لحن صدای سمیر نشان از حالت نامتعادلش دارد. - اگه می‌دونستم همچین لعبتی هستی، زودتر میاومدم سراغت. - بی‌لیاقتی کردی عزیزم. وگرنه که من همیشه پایه‌ت بودم. چقدر صدای زن به گوشم آشناست. آنقدر اشنا که انگار همین دیشب با او حرف زده و از سفر تبریز برایش گفته‌ام. اگر ناز و اغوایی که در صدایش دارد را ندید بگیرم، حاضرم قسم بخورم خودش است. آهی که از سر لذت می‌کشد و خنده‌ی لرزانش مو بر تنم سیخ می‌کند. - جووووون. تو فقط راه بیا. طاقت ندارم باز هم صدای ان زن را که برای سمیر ناز می‌کند بشنوم. در را با یک حرکت باز می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم. تن‌های برهنه‌شان پیچیده در هم و دست‌های سمیر ... آخ که این مرد سمیر من است و این زن، مینو؛ رفیق گرمابه و گلستانم. مگر نگفته بود من خواهرش هستم؟ کدام خواهری در حق خواهرش خیانت می‌کند؟ - آوا! سمیر صدایم میزند و حالم از صدایش بهم می‌خورد. طاقت یک لحظه بیشتر دیدنشان را ندارم. آینه‌ی روی میز توالت را محکم روی زمین می‌اندازم. هزار تکه می‌شود. یک تکه از ان را برمی‌دارم و با تمام توان روی رگم می‌کشم. صدای جیغ مینو در فریاد "نه" سمیر گم می‌شود. خون با فشار و ضربان از دستم به بیرون می‌جهد و خیلی سریع چشمانم سنگیم می‌شود. لحظه‌ی آخر می‌بینمش که با همان ملافه‌ی روی تخت به ستم پا تند می‌کند... کاش نجاتم ندهد... https://t.me/joinchat/yEnV0mchyANlZjQ0 شاهکاری جدید و جنجالی از نویسنده رمان معروف "خانه‌ی من قلب توست". این رمان با چند پارت ابتداییش غوغا به پا کرده. تا لینک دعوتش باطل نشده عضو بشید. #عاشقانه #خیانتی #بزرگسال ورود افراد زیر ۱۸ سال ممنوع🔞🔞🔞 https://t.me/joinchat/yEnV0mchyANlZjQ0
Show all...
کانال رسمی فاطمه اصغری(تو نشانم بده راه)

"خانه‌ی من قلب توست": فایل شده "تو نشانم بده راه" در حال پارت‌گذاری 🧿پارتگذاری روزانه به جز جمعه‌ها 🚫🚫کپی و بازنشر پارت‌ها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد.🚫🚫 .

https://instagram.com/fateme.asghari.novels?utm_medium=copy_link

- شلوار و شرتتو بکش پایین با دهن باز بهش خیره شدم که یه قدم اومد سمتم - مگه نمیگی اونجات میسوزه خب بکش پایین ببینم چه بلایی سر اونجات اوردی! وای این پسر یه جو حیا نداره؟ دستشو گذاشت رو شلوارم که محکم دستشو پس زدم و گفتم - خیلی مرسی جناب ارجمند ولی احتیاجی به کمک شما ندارم... با اجازه! خواستم از اتاقش فرار کنم که هلم داد رو کاناپه و پاهامو بین پاهاش حبس کرد - میدونستی که مال منی؟ عصبی پوفی کردم که دستشو گذاشت وسط پام و گفت - وقتی سند بردگیتو امضا میکردی باید میفهمیدی که همه چیزت مال منه به سختی آب دهنمو قورت دادم که شلوارمو از پام در آورد که پاهامو بهم چفت کردم که درد و سوزش وحشتناکی بین پام پیچید... آخ بلندی گفتم که چنگی به پایین تنم زد و گفت - تا یه راند پارت نکردم خودت شرتتو بکش پایین مگر نه نمیتونم تضمین کنم که یه تخممو بکارم توت.. ❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞 میخوای ادامشو بخونی؟ 😱🥵 این رمان محشرعععع😍👏🏻 قشنگ ترکونده ها😳😈🔥 از گذاشتن پارت های اصلی رمان معذوریم گفتیم از بنر پاک کنند ولی خودتون دیگ بدونین چه خبره❌ عمرا اگه تا پارت اخر گوشیو بزاری زمین👌🏻 #صددرصد_تضمینی💯 https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0 https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0 ❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞
Show all...
『🦋دلبـ༅ི༙ـࢪ مـن بـ∞ـآش🦋』

°﷽° ﴿•• - لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ 🌼🍫 ••﴾ ༻ #زندگی‌برپایه‌‌قمـار 🎭 ༻ #دلبـرمن‌باش 🦋 ༻ #گیتاریست‌شـرور 🔥 ༻ #سرقت‌ابلهانـه 💧 نویسنده: مآه پنهان ‹ هانیـــه › ادمین چنل‌vip و تبلیغات🔥🤍 « @ShahDokht437 »

جرررر😂 دختره از بزرگترین قاچاقچیه ایران حاملس و ویار سکس کرده ولی شوهرش بهش توجه نمیکنه برا همین... https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0 https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0 - ویارتون چیه؟ روم نمیشد بگم سکس با شوهرم شده ویارم! لبمو گزیدمو گفتم - چطور؟ خانم دکتر گفت - آخه مشخصه از چهرتون، حتی بچتون هم بی قراره... ای تف توروحت عرفان ببین از بس نزدیکم نشدی ویار سکس سرم اومده! خجالت زده گفتم - سکس... دکتره لبخندی زدو گفت - این عادیه... کسانی که جنینشون پسره بیشتر وقتها ویارشون میشه سکس با همسراشون! خب چرا به شوهرتون نمیگید؟ عصبی گفتم - شوهرم؟ اون یا نیست یا اگرم هست از ترس اینکه بلایی سر گل پسرش نیاد نزدیکم نمیشه! باورتون میشه حتی میترسه منو ببوسه! دکتره زد زیر خنده که صدای عرفان از پشت سرم بلند شد - من میترسم تورو ببوسمم؟! وحشت زده برگشتم عقب که یه قدم نزدیکم شدو گفت - من نزدیکت نمیشم؟ آب دهنمو به سختی قورت دادم که دکتره گفت - جناب ارجمند بهتره به ویار زنتون توجه کنین! تا قبل از پنج ماهگی هیچ مشکلی برای سکس وجود نداره! عرفان عصبی نگاهی به من انداختو گفت - منو دور میزنیو بی اجازم میای بیمارستانو جار میزنی که شوهرم نزدیکم نمیشه؟ ترسیده سرمو انداختم پایین که دستش رو شکم برآمدم نشست و روبه دکتر گفت - مارو تنها بزارید! دکتره که از بدشانسیم عرفانو میشناخت بدون حرف از اتاق رفت بیرون! منم خواستم همراهش برمو از این مخمصه فرار کنم که عرفان به زور خوابوندم روی تختو گفت - پس ویار سکس کردی؟ به چشمای سیاهش که برق میزد خیره شدم که شلوارو و شرتشو از پاش دراورد! هینی کشیدمو گفتم - چیکار میکنی دیوونه؟ رو تنم خیمه زدو و همینجور که خودشو باهام تنظیم میکرد گفت - میخوام هرروز تو سه نوبت به گل پسر بابا و مامانش یه حال اساسی بدم که نره همه جا جار بزنه شوهرم میترسه نزدیکم بشه...! الله اکبرررررر😂😂 رمانش معرکس😍 پسره اینقدر با دختره سکس میکنه که به جای یه بچه سه تا دیگم میکاره تو رحمش😱😐🤣 این کمرو از کجا میاره خدا میدونه😂🚶🏻‍♀ برا دخترم یه فاتحه بخونید میترسم دیگه از زیر پسره زنده بیرون نیاد😂🤦🏻‍♀ https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0 https://t.me/joinchat/vsOGK9URnsgzMjI0
Show all...
『🦋دلبـ༅ི༙ـࢪ مـن بـ∞ـآش🦋』

°﷽° ﴿•• - لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ 🌼🍫 ••﴾ ༻ #زندگی‌برپایه‌‌قمـار 🎭 ༻ #دلبـرمن‌باش 🦋 ༻ #گیتاریست‌شـرور 🔥 ༻ #سرقت‌ابلهانـه 💧 نویسنده: مآه پنهان ‹ هانیـــه › ادمین چنل‌vip و تبلیغات🔥🤍 « @ShahDokht437 »

-شوهرم نیستی که بهم دست بزنی، اونم اینجوری بدون دستکش! ابرو بالا داد و با یه نیشخند گوشه‌ی لبش پاچه‌های شلوارم رو بالا داد. -فکر و خیالاتی که تو سرت می‌چرخه رو دوست دارم. با خجالت از اینکه فکر می‌کرد به حرکت دستش رو پوستم حس دارم لب گزیدم. -لطفا فکرای بیخود نکن، پاهای من اصلا دست شما رو حس نمی‌کنه. پاهام رو تو تشت آب گرم گذاشت و من زیرچشمی به حرکات دستش زل زدم. انگشت‌های پام رو آروم ماساژ می‌داد و دستش رو تا زانوم بالا می‌آورد. -الان چی بازم حس نمی‌کنی؟! داشت طبق گفته‌ی دکتر، پام رو ماساژ می‌داد تا جریان خون رو تو رگ‌هاش تسریع بده ولی من حسش نمی‌کردم. بغض تو گلوم نشست و بی‌اراده اشک ریختم. اشکم که چکید، لب کج کرد و پام رو بالا آورد. همینکه لبش روی رطوبت داغ پام نشیت هین کشیدم و خواستم خودم رو عقب بکشم اما نمی‌تونستم. پاهام جون نداشت و اون خور می‌دونست که چقدر دربرابرش بی‌دفاع بودم. -شاید نتونم حس رو به پاهات برگردونم ولی... می‌تونم حس دلت رو منقلب کنم. به پام چنگ انداخت و بوسید. نفسم به شماره افتاد. -نکن تو روخدا... ولی اون باز هم اهمیت نداد. https://t.me/joinchat/AAAAAFN_a-7fAiLFJzVa0g https://t.me/joinchat/AAAAAFN_a-7fAiLFJzVa0g حس می‌کردم... حرکت انگشت‌های مردونه و کشیوه‌ش رو روی پوست تبدارم به وضوح حس می‌کردم و من وابسته بودم به همین لمس‌های هرروزه... معتاد شده بودم به لمس دستاش و نمی‌تونستم حقیقت رو بگم اما... https://t.me/joinchat/AAAAAFN_a-7fAiLFJzVa0g محدوده ی سنی رعایت کنید!!!!!
Show all...
⌝ آفْدُمْ ⌞

کانال اصلی -فریما‌پورسلیمانی- _آفدُم «من در اوج نا امیدی تورا یافتم؛ درد را با تو تقسیم کردم و تو با من، عشق را». *هرگونه کپی‌برداری از رمان پیگیرد قانونی دارد.