چشمام داره از بی خوابی میترکه 😭😭
از وقتی این رمانو پیدا کردم نمی تونم ولش کنم اخه لعنتی خیلی قشنگههه😍 مخصوصا با پارت گذاری مرتبی که نویسنده داره ادیگه اصلا نمی تونم ولش کنم🥺😭
کافیه فقط چند پارت اول این رمان رو بخونید
〰〰〰〰
-
عقدو بهم زدم چون دوست دخترش حامله بود!
نفس های بریده و عصبی معین لحظه ای بند آمد و دستش در هوا خشک شد.
پوزخندی به چهره ی مات شده اش زدم.
-چیه ماتتت برده؟
حالا فکر کن من اینو تو پرو لباس عروس فهمیدم.
وقتی داشتم با خوشحالی تو لباس عروس جلوش چرخ می زدم و دلبری می کردم تا نظر بده با یه بی بی چک اومد جلوم و گفت همه چی تمومه، دوست دخترم حامله س!!
نگاه معین روی لب های لرزانم نشست و حتی اشک هایم هم نتوانست جلوی فریادم را بگیرد :
- حالا وایسادی جلوی من و از بی معرفتی من حرف میزنی که رفیقتو وسط راه ول کردم؟!
انگشتان مردانه ی معین روی لب هایم نشست.
- عماد هیچوقت این موضوع رو به من نگفت !
دستش را پس زده و پوزخندی زدم .
- آره خوب، بیاد بگه با چه گندی همه چی رو خراب کرد و حالا که دیده هیچکس از من احمق تر نیست که باهاش باشه بازم فیلش یاد هندستون کرده!
نکنه این بار قراره سر سفره ی عقد بچه هاش رو نشونم بده و بگه همه چی تمومه!
چهره ی کبود معین درهم ترشد و مشتش درست کنار سرم فرود آمد.
-
لال مونی بگیر دریا، تو گوه می خوری جلوی چشم من بازم بخوای زن اون حروم زاده بشی!
چشم هایم به وضوح گرد شد. اویی که آمده بود وساطت برگشتم به عماد را بکند حال چه می گفت!؟
نزدیکم شد و خیره در چشمانم گفت :
-
خیلی وقته می خوامت، با ذره ذره ی وجودم... اما چون حس می کردم مال رفیقمی حسمو سرکوب می کردم...حالا که همه چی رو فهمیدم، دیگه نمی تونم پا بزارم رو غرایزم.
قلبم به تپش افتاد...
خیلی وقت بود منتظر حرفی از طرف او بودم و حال او به رک ترین حالت ممکن و در کمترین فاصله در صورتم چه می گفت ؟!
نگاه خشک شده ام را که دید سرش را جلو آورد و درست کنار لاله ی گوشم لب زد.
- نه غرایز قلبم رو نه غرایز جنسیم رو!
مال من میشی دریا؟!
مات شده بودم...
چه می گفتم؟!
از حرفش گر گرفته بودم و حرارت بدنم بالا رفته بود...
ناخودآگاه به عقب هولش دادم و لبم را گاز گرفتم.
- برو عقب معین، تو یه مکان عمومی هستیم!
خندید و به صندلی اش تکیه زد.
- به فاصله ی چندتا صندلی از ما عماد نشسته، قرار بود من با تو حرف بزنم و راضیت کنم که برگردی بهش! اما حالا که همه چی رو می دونم دیگه عذاب وجدانی نیست که عاشق ناموس رفیقم شدم چون تو ناموس اون نیستی!
با تعجب به صندلی که عماد نشسته و سعی می کرد در دیدم نباشد نگاه کردم.
معین دست هایش را در هم گره زد.
- حالا تو مختاری... می تونی انتخاب کنی با کی باشی. من حسم رو بهت گفتم و الان تویی که باید تصمیم بگیری!
نگاهی به چشم های سیاهش کردم.
معلوم بود انتخابم اما ابرو بالا انداختم.
-
مطمئن باش اگه جای تو الان اینجا مستربین هم نشسته بود انتخابم اون می شد نه عماد!!
از شیطنت کلامم نگاهش برق زد و به طرفم خم شد. حال که خواستن را در نگاهم دیده بود او هم احساس رهایی می کرد.
- حواست باشه چی می گی، چون من یکم آدم خشنی ام و اون خوشنت رو تو تنهایی هامون نشونت می دم. پس بهتره هر حرفی رو به زبونت نیاری.
و کنار گوشم را بوسید.
داغ شدم و با حرف بعدی اش قلبم دیوانه وار کوبید...
-
حالا هم پاشو بریم تا جلوی این جمعیت کار دست خودم و تو و این لب های سرخت ندادم!
دستم را که گرفت بلند شدم اما صدای عصبی عماد بود که درست از چند قدمی ام شنیده شد.
-
مرتیکه داری چه غلطی می کنی؟!
.
.
.
https://t.me/joinchat/zP1z2b0IMN0yYzRk
توجه توجه ❌
رمانی که با هر پارتش قلبتون دچار ایست کامل میشه 😱🔥