cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
671
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-107 أيام
-2930 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
عزیزانم اگر سوالی یا ابهامی از داستان دارید ازم بپرسید حتما پاسخ میدم🫂 لینک ناشناس: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM
190Loading...
02
و چه تلخ است قصه شیرین اعتماد.. پذیرای نظراتتون هستم عزیزانم🦋✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
790Loading...
03
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دهم رهامِ‌هادیان.. به صفحه گرد ساعت رو مچ دستم خیره شدم،تقریبا پنج دقیقه از تایم قرار گذشته بود،تاخیر و معطل شدن خوشایند نبود برام،دوست نداشتم حتی یک ثانیه روهم پوچ از دست بدم ،اما انگار وقتی که اینجا سپری میشد هر چند پوچ برام پرمعنا میگذشت،شاید این کافه یکی از بهترین خاطرات من برای یادآوری و تعریف باشه،بخاطر حس و حال خوبی که میداد،دکوری که هم کلاسیک و هم امروز چیده شده بود،طعم قهوه ها،تلخی معنا داری داشت؛ دوباره نزدیکای ظهر بود که امیر بهم تکس داد و محل قرارمون و کافه اعلام کرد،درواقع خوشحال شدم چون از فضا و آدمای اینجا خوشم میومداما یه بخشی برام عجیب بود اونم اینکه ما قرار نبود بیایم کافه،چطور در لحظه تصمیمش عوض شد؟شاید من زیادی تمرکز میکنم رو جزئیات و امیر عادت داره به کارای یهویی در چوبی که شیشه تیره رنگی داشت از پاشنه فاصله گرفت و زنگ بالای در به صدادراومد،چشمم به جمال آقا منور شد،بلاخره افتخار دادن متقابلا به قراری که میزاریم و جلساتمون اهمیت بدن،بلافاصله سمتم اومد به رسم ادب از جا بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم _ببخشید معطل شدی ترافیک بود برخلاف درونم سعی کردم حفظ ظاهر کنم و مثل یک رفیق صمیمی باهاش ادامه بدم،در حالی که دوباره رو کاناپه مینشستم نگاهم و ازش برنداشتم _نه این چه حرفیه بشین پسر کنارم رو کاناپه سبز رنگ همیشگی نشست و دستش و رو میز گرد چوبی بزرگ بینمون گذاشت برای شروع بحث تصمیم گرفتم جلسه قبلی و مرور کنم _خب..رابطت با کمند چطور پیش میره؟ تکون خوردن سیب گلوش و نگاهی که مدام بین اشیا اطراف میگشت نشون از سردرگمی میداد،من نمیخواستم پیشگویی کنم،میخواستم خودش احساس واقعیش و بیان کنه با انگشتاش رو میز ضرب گرفت و لب پایینش و بین دندوناش برد _راستش حرف نزدم،یعنی اصلا نرسیدم بهش فکر کنم چهرم حالت متعجبی گرفت،حال و احوال جلسه پیشش بهم میگفت وابسته تر ازین حرفا باشه،فکر میکردم وقتی پاش و از در بزاره بیرون اولین کاری که میکنه درست کردن رابطش باشه _فکر میکردم وابسته تر باشی بهش از لحاظ عاطفی دست چپش و تکیه گاه سرش کرد و به سمت دیوار کج شد مکث کردن برای چیدن کلمات کنارهم دوتا دلیل داشت که باید میفهمیدم کدومشون انتخاب امیره _راستش..زندگی من انقدری سخت هست که نمیشه تعیین کرد چی برام اولویته..یچیزی مثل سردرگمی انقد حرف تو سرم هست که نمیدونم به کدومش برسم تک به تک کلماتش حرف‌هایی بود که چند بار از بین مریضام شنیده بودم،مثل همیشه اطلاعاتی که تو ذهنم طبقه بندی شده بود و پشت هم چیدم _ببین،تو اگر یه وعده غذایی و بیشتر از ظرفیت همیشگی بخوری یه اتفاقایی برات میوفته،حالت بد میشه،حتی بعضی وقتا ختم میشه به بالاآوردن تموم چیزایی که خوردی،بنظر من آدماهم گاهی نیاز دارن تموم حرفاشون و بالا بیارن،حالا میتونه رو یه کاغذ یا رو یه آدم باشه،این مشکلات ممکنه از گذشته باشه ممکنه الان داشته باشی اما هر چه که هست باید بریزیشون بیرون و میتونی به من اعتماد کنی نه بعنوان مشاور،بعنوان رفیقت برای تاثیر بیشتر حرفام سعی کردم نگاهم عمیق به اون چشم‌ها قفل بشه تا نه فقط رو ظاهر بلکه روح پسرمقابلم و تحت تاثیر قرار بدم _ما قرار بود راجب گذشتت حرف بزنیم،اگر موافق باشی امروز میتونیم موضوع حرفامون قرارش بدیم،تو حرف میزنی،من گوش میدم،خب؟ انگشتام و توهم قفل کردم و با همون نگاه خیره بهش ادامه دادم _خب من میشنوم نفس عمیقی بلعید و رها کرد و پا رو پا انداخت _من از وقتی که یادم میاد تو بغل پرمهر پدر و مادرم بزرگ شدم،شاید کسی نتونه خاطرات سه یا چهارسالگیش و به یاد بیاره اما من سعی کردم مثل جواهر ازشون مراقبت کنم لبخندی با چاشنی دیوونگی که نشون از یک حالت عصبی میداد زد و صحبت و از سر گرفت _چون اونجا آخرین جایی بود که از ته دل خندیدم تک تک جملاتش و تو ذهنم حفظ میکردم حتی حالت‌های صورتش و زمانی که حرف میزد،مثل همین لحظه که به جدی ترین شکل ممکن برگشت انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش طوری میخندید که برق چشماش مثل ستاره میدرخشید بقول پرهام خنده از روی سرمستی _پدر و مادرم تو تصادف کشته شدن،بعد از اون من تو خونه پدربزرگم زندگی میکنم،اینهمه سال دوری از عزیزترین آدمای زندگیم اذیتم میکنه اشک گوشه چشم مثل قطره ای از دریای غم درونش جوشید و تا پایین صورتش جاری شد،همیشه سعی میکردم حدالامکان اونقدری تو حال مراجعه کننده ها غرق نشم،اما غم دل این پسر مثل آتیش اطرافیانش رو میسوزوند.. _اینکه برعکس بقیه من فقط دو سه سال مادر و پدر داشتم اذیتم میکنه،چون من لیاقت این همه بدبختی و تنهایی و نداشتم با همون جدیتی که سعی در پنهون کردن درد داشت لبخندی که بیشتر به زهرخند شبیه بود زد و خیره شد به من _دلیل مراجعه من به شماهم همین بود!
760Loading...
04
-فلش بک:صبح همان روز امیرِمقاره.. مثل هر صبح آماده بودم برای بیرون زدن از این جهنم و چشیدن طعم آزادی برای چند ساعت، تیشرت و شلوار کارگو تنم کردم و گوشی و سوییچ و تو جیبم انداختم،در اتاق و باز کردم و پله هارو دوتا یکی پایین رفتم،چشمم به پروانه خورد،نگاهش پر استرس بود،مدام به دور و اطراف نگاه میکرد بلکه کسی نبینتش _پری چیزی شده؟ چشمش که به من افتاد دستمال گردگیری دستش و رو دکوری که در حال مثلا تمیزکردنش بود رها کرد و سمتم اومد،درحالی که سعی میکرد جلب توجه نکنه کنارم ایستاد _طاهره خانوم با آقا طاها،فک کنم حرف خصوصی داشتن رفتن پشت عمارت با فهمیدن وضعیت آهسته سرتکون دادم و تشکر کردم،خیلی عادی راه کشیدم سمت آشپزخونه،از یه اتفاقی به بعد قرار بر این شد پری چشم و گوش من باشه تو خونه،از هر اتفاق و رفت و آمد مشکوکی خبردارم میکرد، سرکی کشیدم و با نبود محترم خانوم خداروشکر کردم،در نبودش میز صبحانه مفصلش و ازم دریغ نمیکرد،با اینکه زن مهربونی بود و مدیونش بودم اما نمیتونستم در این مورد بهش اعتماد کنم،زنی که چندین ساله تو این خونه زندگی میکنه مطمئنا خاطر من براش عزیزتر از آقای خونه نیست لقمه کره مربایی گرفتم و خیره شدم به در شیشه ای که به پشت عمارت باز میشد،از این در برای نظافت و رفت و آمد کارکنان استفاده میشد لقمه رو به هر زحمتی بود خوردم و با قدم‌های آروم خودم و به اونجا رسوندم و با فهمیدن اینکه این اطراف نیستن در و آروم باز کردم به محض اینکه پام و گذاشتم بیرون صدای پچ پچ محوی تو مغزم پیچید،با فکر به اینکه ممکنه دیر رسیده باشم و حرف مهما رو زده باشن دستام از حرص مشت شد،اما تلاش تا لحظه آخر ضرری نداشت،حداقل برای من.. کنار دیوار رو نوک پا رفتم تا رسیدم به فضای خالی تو دیوار که به اندازه چندنفر گود بود گوش تیز کردم،صداها گرچه مبهم اما قابل تشخیص به گوشم میرسید _طاها آروم یکی میشنوه تنم و یکم جلو کشیدم _چطوری آروم باشم؟تو میفهمی چی داری میگی؟ما نمیتونیم به یه جوون سی ساله اعتماد کنیم از کجا معلوم قبول کرد؟ بغض تو گلوم و پایین فرستادم،دعا میکردم اون چیزی که فکر میکنم نباشه اما کار خدا بی حکمت نیست _من این دکتر و گشتم از پایین شهر پیدا کردم واسه همین کار،وگرنه بقیشون قبول نمیکردن،وضع مالیش اصلا خوب نیست،من زبون این جماعت و بلدم،با پول خیلیا رو میشه خرید،امروز باهاش قرار دارم منتظر خبر من باش و دیگه دخالت نکن صدای تق تق نوک اون پاشنه ها روی سنگ فرش کنارعمارت آخرین چیزی بود که تو سرم اکو میشد،موندن بیشتر و جایز ندونستم،از همون دری که خارج شدم رفتم داخل،چشمم به پروانه خورد،نگاه نگرانش و نمیخواستم،چشماشون مزه خیانت میداد،مزه دروغ..اعتماد؟ واژه غریبی بود برام من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود.. دست تو جیب بردم و با قدم‌های بلند کاخ سفید یوسف خان و ترک کردم همزمان رو گوشی آقای دکتر تکس دادم " همون کافه خودمون میبینمتون "
800Loading...
05
-من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود..
800Loading...
06
10:00 pm🌙✨
1080Loading...
07
بچه ها رو مود پارت نوشتن نیستم ببخشید😂🤦‍♀ ایشالا فردا شب دست پر خدمت میرسم🫰
940Loading...
08
https://t.me/+-xPRmt_JsKo0MzU8 #حمایتی 🤍
1340Loading...
09
احتمالا فردا پارت طولانی تری خواهیم داشت🫠✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
1580Loading...
10
عمو دستش و پشت سر همسرش بالای کاناپه سفید رنگ گذاشت و جوابم و داد _رفته بیرون با دوستاش امیر جان،ریماهم درس داره یکم دیگه میاد سر تکون دادم و بی حرف منتظر شام موندم،همزمان تو ذهنم مرور میشد که فردا راجب چی صحبت کنم،اسم این جلسه قراره چی باشه؟کاش بتونم با اون مرد به اصطلاح پدربزرگ حرف بزنم تا بین جلسات فاصله بندازه،نه من خیلی خوشحال بودم که هر روز بشینم کل زندگیم و مرور کنم نه آقای دکتر،با یادآوری سیلی آبدار قبل از خواب به این نتیجه رسیدم که الان زمانش نیست و کسی به حرف امیر گوش نمیده.. دست رو گونم کشیدم،اثری رو پوستم باقی نمونده بود،انگشتم که کمی بالاتر رفت درد عمیقی تو استخون گونم پیچید،فشار بیشتری وارد کردم که باعث شد ناله ریزی از بین لبام در بره،چطور متوجه نشدم؟احتمالا وقتی خوردم زمین محکم به زمین کوبیدم صدای پروانه تو سالن پیچید _آقایون خانوما شام حاضره بفرمایید دست از اون ناحیه پوستم کشیدم و ترجیح دادم به میز شام برسم اولین بارم نبود،اما هر بار درد بار اول داشت برام
1550Loading...
11
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_نهم امیرِمقاره.. صدای دلنشین گیتار تو کوچه پس کوچه های مغزم پرسه زد،با کمی تجزیه و تحلیل بین خواب و بیداری،فهمیدم گوشیم داره زنگ میخوره،دل و جون تکون خوردن از جام و نداشتم،نمیخواستم از جای گرم و نرمم دل بکنم و بگذرم از تخت خواب،صدا گُنگ بود،انگار از ته یه چاه عمیق با چوب تو سرم میکوبید و میگفت خودت و جمع کن و بیا این گوشی لامصب و جواب بده دستم و زیر پتو رو تشک تخت کشیدم بلکه پیدا بشه،دست آخر یه جایی نزدیک ساق پام انگشتم به جسمی سخت و مستطیل شکل برخورد کرد،بی حوصله بیرون کشیدمش و بدون دیدن اسم تماس و وصل کردم _بله؟ خودمم از شنیدن صدام تعجب کردم،گرفته و پر از خط و خش بود،مگه چند ساعت خوابیدم که این بلا سرم اومده؟درد شدیدی تو معدم پیچید که باعث شد ضعف برم _مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم با شنیدن اون صدای بم و گیرا ناخودآگاه تنم و عقب کشیدم و به بالای تخت تکیه زدم،هول کردم،نمیدونستم چه جوابی بدم،از صدام واضح و مشخص بود که بخاطر زنگ آقای دکتر از خواب بیدار شدم،رگ پرروییم باد کرد،تقصیر خودم نبود،اخلاق بعد از خوابم و حتی خودم گردن نمیگرفتم،به منظره تاریک بیرون خیره شدم،از غروب گذشته حتما _نه من بدموقع خوابیدم،باید تایم خوابم و با شما فیکس کنم،کاری داشتید با من؟ از پشت تلفن هم میتونستم صدای خنده هاش و بشنوم،خنده هایی که سعی در مخفی کردنش داشت _آقای مقاره خواستم خدمتتون عرض کنم اگر فردا روز خوابتون نیست تایم ملاقاتتون و با من بگید بهم من طبق اون برنامه ریزی کنم یه تای ابروم بالا رفت،فکری که به ذهنم خطور کرد و به زبون آوردم _ببخشید معمولا پزشک وقت ملاقات میده انگار که جوابی در آستین داشته باشه یک ثانیه هم معطلم نکرد _بله اما پزشکایی که تایم کاریشون عصر باشه،بنده صبحا مریضا رو ویزیت میکنم عصر به زندگی خودم میرسم،که احتمالا شمارو هم باید تو زندگی خودم جا بدم جمله آخرش هزار و یک معنی میداد برام،ناراحت بود از اینکه هر روز من و میدید؟اینکه جزوی از زندگیش باشم براش مثل سم میمونه؟پس چرا قبولم کرد؟ دستی لا به لای موهام بردم و تو آینه روبروی تخت مرتبش کردم _همون تایم باشه موردی نیست؟به زندگی شما لطمه نمیزنه؟ انگار که طعنه کلامم رو فهمیده باشه اصلا بروی خودش نیاورد _مشکلی نیست،همون کافه خودتون؟ خیره شدم به دست ازادم روی پتو،ببرمش کافه؟اگه بخوام راجب زندگی شخصی خودم صحبت کنم بهم میریزم،من نمیخوام بچه های کافه من و تو بدترین شرایط ببینن،اگه دست خودم بود این و برای آقای دکترم نمیخواستم،چه کنم که مجبور و محکوم بودم به تحمل _نه من لوکیشن و براتون میفرستم بعد از اینکه اعلام کرد منتظرم میمونه با یه تشکر خشک و خالی و خداحافظی مکالمه به پایان رسید،گوشی و رو تخت گذاشتم و به فکر فرو رفتم،اینکه من کل زندگیم و بزارم کف دست یه آدم غریبه کار درستیه؟قبول..اول که دیدمش یکم بهم ریختم،به خودت بیا امیر ببین کجا وایسادی،مگه قرار نشد حساب شده قدم به قدم بری جلو؟اون آدم فقط یه غریبست،مثل بقیه باید جلوش رعایت کنی با یادآوری عکس مامان که قبل از خواب تو بغلم بود با وسواس به اطرافم نگاه کردم،پتو رو کنار زدم که یکم پایین تر پیداش کردم،یبار نشد من انقد تو خواب ورجه وورجه نکنم،عکس و دوباره زیر بالش جا دادم،لبه تخت نشستم و دستی تو موهام کشیدم،صدای در توجهم و جلب کرد _بفرمایید پاشنه از در فاصله گرفت و چشمم افتاد به پروانه،گوشه چشمم و ماساژ دادم و خیره شدم بهش تا کارش و بگه _داداش امیر بفرمایید شام سر تکون دادم و از جا بلند شدم،بعد از مرتب کردن پتو و بالش زیر سرم جلوی آینه ایستادم،لباسای صبح تنم بود،برای خوردن یه وعده شام مناسب و کافی بود،حتی یکم اغراق قاطیش بود،کاخ سفید که نمیرم گوشیم و رو تخت رها کردم و از اتاق زدم بیرون،پله ها رو دونه دونه با کمترین سرعت طی کردم،مشتاق دیدار خانواده عزیز و محترم مقاره نبودم،هر چه دیر تر زندگی بهتر به محض پایین اومدن از پله ها چشمم به عمو و زن عمو خورد،رو کاناپه دونفره منتظر میز شام بودن،دستام و رو شونه عمو گذاشتم _سلام به کفترای عاشق عمو طاها با شنیدن صدام مثل همیشه به قانون شکنیم خندید و سمت زن عمو برگشت _میبینی جواهر این هیچوقت آدم نمیشه تابی به چشمم دادم و سرم و یکم کج کردم _داشتیم عمو؟بعد چند وقت یه شام میخوام باهات بخورم اوقاتت و تلخ نکن با خنده چشمی گفت و من تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم خلوتشون نشم،رو مبل تک نفره نشستم و خیره شدم به پروانه و محترم خانوم که مشغول چیدن میز شام بودن،خبری از متین نبود سمت عمو و زن عمو برگشتم،طبق معمول یه چشم عمو طاها به من بود یکیش به زن عمو،چشمکی زدم _شازده پسرتون کجاست؟دخترعمو رم ندیدم
1490Loading...
12
هستید امشب پارت بزارم؟🌚
1290Loading...
13
دلتون میشه سرهنگ کوچولو تنگ شده یا نه؟🫠 اره❤️‍🔥نه✍
1670Loading...
14
امیدوارم به دلتون بشینه خوشگلای من🫂✨ اگر تعداد ری‌اکت و کامنتا بالا باشه فردا شبم پارت داریم🤍 لینک ناشناس من / چنل ناشناس
1950Loading...
15
پیرمرد قدرت عجیبی داشت به حدی که نفهمیدم کی از جا بلند شد،دست‌هاش روی عصا میلرزید و بدنش آروم نمیگرفت اما ضرب دست سنگینی داشت،اولین بار نبود تجربه میکردم،اما به جرئت دردش هر دفعه هزار برابر قبل بود با داغ شدن آنی پوست صورتم خودم و نقش کف اون اتاق لعنت شده پیدا کردم،رو آرنج دستم بلند شدم،آدم پا پس کشیدن نبودم نگاه از بالا به پایینش برام از هر مرگی بدتر بود _سایه مادر بالا سرت نبوده،حداقل به حرف عمت گوش کن،چیکار کرد برات بجز مادری پسره ی نفهم تن کرختم و از رو زمین جمع کردم و دست رو زانو گذاشتم،خودم بلند میشم،خودم جلو میرم،خودم وایمیستم رو پاهام _هر لحظه ای که شما به این موجود میگی مادر اسم مادر و لکه دار میکنی سرم به سمتش برگشت دیدن لبخند و تای ابروی بالا افتادش جهنم بود برام _من جلسات تراپیم و شروع کردم،تا بهتون نشون بدم من روانی نیستم،تا اونموقع هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نخواهد شد بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون زدم و وارد چاردیواری امنم شدم،اهل گریه و زاری نبودم،کتک‌ و ضرب دستش کم به تنم ننشسته،خاطره یا شاید عادت بود برام،باید یجوری این لرزش بدنم آروم میشد،لیوان آب کنار تخت و پر کردم و یه نفس سر کشیدم نگاهم به گوشه عکس مامان افتاد که از زیر بالشم بیرون زده،خم شدم و لا به لای انگشتام جلوی صورتم گرفتمش و خیره شدم به چشم‌های دلنشین و آبی رنگش،تصدق وجودت مامان،تصدق وجودت تو زندگیم،تو هستی،همه جا هستی واسه من،کمکی،دوستی رفیقی..هیچکس جات و نمیگیره قلب امیر بوسه ای روی پیشونی سفید و مثل ماهش کاشتم و تو همون حالت خودم و رو تخت پرت کردم،با یادآوری خاطره ای تصمیم گرفتم عکس مامان و فعلا از خودم جدا نکنم،رو قلبم جا دادم و پتو رو تا نوک سرم بالا کشیدم،کاش میشد تو همین یه تیکه جا محو شد و زنده نموند،کاش..
1920Loading...
16
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_هشتم امیرِمقاره.. رو پدال ترمز پام و نگه داشتم،شرم داشتم از نگاه کردن به دروازه های پر شکوه و سفید جهنم..،تو باید فرار و بر قرار ترجیح بدی،موندن و بزاری و رفتن و انتخاب کنی،چرا موندی..چرا؟! با صدای آهن‌های در که تلاش میکرد تا من و به خونه دعوت کنه سرم رو بالا گرفتم،عینک دودی اصل و گرون قیمت،ماشین آخرین مدل زیر پام،میتونست درد دلم و پنهون کنه؟ صدای ضبط و به کمترین حد رسوندم،پدال گاز و انتخاب کردم و مثل همیشه خودم و به در اصلی عمارت رسوندم،از قدم زدن بین شعله ها لذت نمیبردم،اخم چاشنی اون وسایلای گرون قیمت شد،قرار بود حواسش بهم باشه،این ظاهر جدی و مغرور میخواست از من در برابر کثیف ترین آدم‌های زندگیم دفاع کنه،در از سمت خودم باز شد و به محض پیاده شدن کلید و به مرد چارشونه و بلند قد دم در سپردم مثل همیشه قدم‌های بلند و محکم سمت خونه برمیداشتم،عزیزترین آدم زندگیم خواسته بود ازم،مگه میشه نه گفت به اون فرشته؟ در ورودی توسط پروانه باز شد،یه دختر خوش قلب و پاک که در عین سادگی زیبا بود،نوه محترم خانوم که گاهی تو کارای خونه کمک مادربزرگش میکرد مثل همیشه لبخندی از جنس واقعیت به آدم موقت این عمارت زدم،کاش منم میتونستم به اندازه اون گه گاهی از این عمارت فرار کنم،چشم‌های قهوه ای رنگش و بهم دوخت،از کمند ساده تر میپوشید،سادگی و میپسندم،ولی کمند از هر لحاظ برام گیرایی بیشتری داشت _سلام آقای مقاره با توجه به اینکه از از لفظ داداش محروم موندم پس حتما یکی از کفتارای این عمارت این اطراف پرسه میزنه با مهر ذاتی که نسبت بهش داشتم سر تکون دادم و از کنارش گذشتم،چشمم به جسم لش کرده متین رو کاناپه خورد که مشت مشت پفیلا تو دهنش جا میکرد و فیلم میدید که سلیقه ش اصلا برام مهم نیست،همین که متوجه من نشده تا پوز کجش و تحویلم نده جای شکر داشت،خودم و به پله ها رسوندم که که صدای محترم خانوم تو سالن پیچید _امیر پسرم عینکم و از چشم‌ها فاصله دادم و سمتش برگشتم _جان مادر؟ اینبار خنده‌ش از جنس اضطراب بود که با جوابش متوجه دلیل شدم _اقا یوسُف بالا تو اتاق منتظرته سیبک گلوم با قورت دادن محتویات دهانم تکون اساسی خورد،از‌اونا که کل وجودت از اتفاق چند لحظه بعد میترسه اما حفظ ظاهر میکنی تا نگن ترسو بود کوتاه سرتکون دادم و با تشکری که صداش از ته اقیانوس میومد راهم و تا اتاق اعلی حضرت کشیدم دسته‌های عینکم و روهم گذاشتم و با دو انگشت ضربه های کوتاه به در چوبی پر نقش زدم از تجملات خوشش میاد،آقا چسبوندن پشت اسمش فکر میکنه چه..لا اله الا الله بعد از چند لحظه صدای بفرماییدش تو گوشم پیچید،بی معطلی در و باز کردم تا زودتر تموم بشه این کابوس وارد اتاق شدم،دکور قهوه ای سوخته اتاق و میز بزرگ، یه اتاق مخفی که مشخصا مخصوص خوابش بود در نگاه اول به چشم خورد و خوش که رو صندلی جلوی میز نشسته بود..،پشت سرم هم کتابخونه از زمین تا سقفی که مثقالی به شعور این پیرمرد اضافه نکرده قرار داشت،نگاه خنثی اما پر معنی همیشگیش قفلم شد،خدارو هزار بار شکر میکنم،بخاطر چشم و ابرویی که از پدرم به ارث بردم،که در واقع متعلق به مادربزرگم بود،ذره ای شباهت به این آدم عذاب بود برام مثل همیشه نگاهم مستقیم خیره بود و دلیلی برای پایین افتادن سرم نمیدیدم _بفرمایید،کاری داشتید با من؟ چشم گرفت و به جایی گوشه اتاق خیره شد،رد نگاهش و دنبال کردم و با دیدن اون زن پوزخندی گوشه لبم نشست،پس مراسم مواخذه من و ترتیب دادن،دست به سینه رو یه پا ایستادم و نگاهم بینشون چرخید _من راجب مسئله تراپیست باهاتون صحبت کردم خب مسلما دخترش و زمین نمیزاشت من و برداره،مثل همیشه،مثل همه این سال‌ها مار خوش خط و خالی که گوشه اتاق کمین کرده و منتظره تا پچ پچ و حرف‌های خاله زنکش تو گوش آقای این عمارت مثل زهر به من تزریق بشه _طاهره شکایت میکنه ازت،گفته به حرفش گوش نمیدی پسر،ما اینجوری بزرگت کردیم؟ انگشت شصتم و گوشه لبم کشیدم و لبخند عصبیم و پنهون کردم،خودم از حال درونم باخبر بودم،میدونستم این حالت حال طبیعی نیست،بعد از شنیدن هر حرفی از این آدما کل وجودم میلرزید،ریشه در کودکی داشت و به راحتی قابل درمان نبود _پدربزرگ،من آدم نمک به حرومی نیستم،پدر و مادرم قدرشناسی و خوب یادم دادن با کوبش عصا روی زمین صداهای تو مغزم یک مرتبه بلند شد،فریادهای پشت هم که سرشار از سرزنش و بی لیاقتی و ناسزا بود _پسر من شاید تو رو خوب تربیت کرده باشه،اما هر خصلت بدی که داری تقصیر مادر گور به گور شدته دندون رو دندون کشیدم،حالا دیگه اثری از ترس نبود،اسم مادر من نباید با دهن کثیف این آدم لکه دار بشه دستام به قدری مشت شده بود که سوزش پوست دستم و خیسی مایعی که از زخم جاری میشد و حس میکردم زهرش و ریخته بود،اون مار سمی زهرش و به جونم ریخته بود،زنده زنده میمردم وقتی اسم و رسم مادرم رو زبون اینا میچرخید _راجب مادر من درست صحبت کنید لطفا
1350Loading...
17
قصه من...🖤
370Loading...
18
بمناسبت کنسلی امشب پارتمون نشه؟🫠
560Loading...
19
_بشین پسر نمیخواستم ناراحتت کنم لبخندی رو لبم نشوندم، عکس العمل زیادیم کار درستی نبود،فوقش یه شوخی کوچیک کرده _نه دادا ناراحت نشدم که،باید برم آقا یوسف احضار کرده،میدونی که نرم چی میشه بامزه ابرو بالا انداخت و شونم و هول داد سمت در _برو برو که این بگایی و نمیشه جمع کرد دو انگشتم و رو پیشونیم زدم و با خنده خداحافظی کردم و از در کافه زدم بیرون،درحالی که سوار ماشین میشدم تو ذهنم مرور شد که واقعا به مردی مثل اون چه اسمی میخوره..
1800Loading...
20
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_هفتم امیرِمقاره.. _خب..این پسره کی بود؟ با شنیدن این جمله به نرم شدنش پی بردم،فهمیدم تلاش‌های طولانی و عمیق من برای برگردوندن داداش بزرگه جواب داده،بی اختیار و طی حرکتی آنی دستام و دور شونش پیچیدم و سرش و سمت خودم کشیدم،بوسه های پی در پی میکاشتم رو سر و صورتش،نزدیک بود بخاطر این واکنش یهویی و بچگانه از سمتش توبیخ بشم که عقب کشیدم،چشمام بین مردمکای پرحرص و سبزش چرخید،حتی دلم واسه این حالتش هم تنگ شده بود،عصبانیتش بخاطر بزرگ نشدن من.. _داداش خیلی دوست دارم دستام و از دور گردنش جدا کرد و به شوخی عقب هولم داد پیرهن تنش و مرتب کرد و با جدیت ذاتی و مخصوص آقا میثم خیره شد به من _خب،نگفتی؟ سعی کردم مثل خودش از فاز شوخی بیرون بیام،آرنجم و به بالای کاناپه تکیه دادم و خیره شدم بهش _تراپیست جدید در لحظه چشم‌هاش درشت شد و تعجبش هزاربرابر،انتظارش و داشتم _بیخیال نشد اون عجوزه؟ با یادآوری جادوگر قلعه آقا یوسُف پوزخندی کنج لبم خونه کرد،فنجون قهوه رو بین انگشتای سردم جا دادم _نخیر،نمیدونی چقدر دنبال این گشت،به در و دیوار میزنه من و روانی جلوه بده داداشم مثل من کلافه شد،خیره بود به فنجون قهوه رو میز _حاضرم دخیل بیندم برات از بین اینا بیای بیرون کج خندم به لبخند تبدیل شد،همون لبخندی که مزه زهرمار میداد اما میخواست ادا حال خوبا رو دربیاره و بگه من طعم شیرینی محض میدم..ترجیحم این بود این موضوع هر چه سریعتر جمع بشه _من دخیل بستم خدا تو رو بم داده با کف دست ضربه ارومی به بازوش زدم _دیگه چی میخوام حاجی خنده پر صدایی مثل خودم حواله کرد و سراغ قهوه رو میز و گرفت،انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه دوباره با تمام وجود، کنجکاو سمت من برگشت _تاجایی که من یادمه تو هر کدوم از تراپیستا رو یه جوری رد کردی،این و چجوری تا کافه آوردی کلک؟تو که میگفتی اینا روانین؟ حق داشت،شاید خیلی زودتر از همیشه با آدمی تو زندگیم کناراومده باشم،اما خب،صرفا یه آدم نزدیک بود،یه کسی که میتونستم خیلی راحت درونم رو باهاش در میون بزارم و اونم بدون هیچ قضاوتی به من گوش بده کمی از قهوه نوشیدم و با زبون حسش کردم _اره حق داری،ولی بیشتر بخاطر پرهام اینجوری شد اخمای در هم کشیده داداشمون نشون میداد من قضیه پرهام و رو نکردم واسش،این دوریا از رفقای صمیمی حرف‌های ناگفته زیادی بوجود میاره،پا رو پا انداختم و دستام بهم پیچید _پرهام برادرشه،همون پسره که اون شب بردمش بیمارستان، بخاطرش با کمند دعوام شد ابروهاش بالا پرید و حالت متعجبی گرفت _حالا اسمش چی هست چینی به بینیم دادم،چطور این همه مدت فراموش کردم اسم و رسمش و بپرسم _عام..نمیدونم،خب کلا دو روزه میشناسمش نگاه بی حس و پرمعنی بهم انداخت _همه تو دیدار اول اسم طرف مقابل و میپرسن،تو مگه پیشش دردت و نگفتی؟هنوز اسمش و نمیدونی؟ و رو کرد سمت رضا که از کنار میزمون رد میشد و گفت بیاد تا فنجونا رو ببره لب گزیدم _خب میگی چیکا کنم،من بهش میگم آقای دکتر اونم میگه آقای مقاره،یهو بپرم وسط بگم بیبی اسمت چیه؟ از هیجان و نوع حرف زدنم که همه و همه با حرص و عصبانیت یکی شده بود خندید و فنجون خالی قهوه رو دست رضا داد،به رسم ادب از رضا تشکر کردم،میثم صحبت و از سر گرفت _خب بیا حدس بزنیم اسمش چیه تایید کردم و منتظر ادامه حرفش بودم _خب باید یه چیزایی ازش بگی تا حدس بزنیم این حرفش باعث شد به فکر فرو برم،از لحظه اولی که وارد اتاق نسبتا کوچیکش شدم از جلوی چشم‌هام گذشت،هر چه که بود و به زبون آوردم _خب ببین خیلی آرومه،خیلی صبوره،یکم لجبازه،اینطوریه که مدارا میکنه باهات تا حرفات و بشنوه،همیشه خوشتیپ و شیک‌پوشه،بهش میخوره خیلی کتاب بخونه،خیلی اهل فکره خرکی رفتار نمیکنه و در مقابلش خیلیم درکت کنه ازون آدم حسابیا کلا همزمان که با دستام سعی میکردم تصوراتم و بیان کنم نگاهم به میثم خورد که با چشم‌هایی شبیه به دایره بی عیب و نقص داره نگام میکنه _ام..چیشد؟ این صحبت مساوی شد با خنده بلند میثم،لب‌هام به خط باریکی تبدیل شد و پا رو پا انداختم،بی حوصله پهن شدم رو کاناپه _دادا چرا میخندی آخه با دیدن حالتم سعی میکرد جلو خندش و بگیره مدام دستش و رو لبش میکشید و صورتش و ازم پنهون میکرد،وقتی به حالتی برگشت که میتونست عادی صحبت کنه خیره به من شد _پسر انگار داری از خواستگارت حرف میزنی بس کن فوقش یه آدم عادیه کلافه از جا بلند شدم و گوشی و تو جیب شلوارم فرو کردم،من دنبال چی بودم این داداشمون دنبال چیه _اقا من برم کار دارم بیرون در لحظه تو اغوش گرمش فرو رفتم،بوسه عمیقی رو شونم زد
2130Loading...
21
ساعت ۶ یه پارتمون میشه بنظرم🌚🫠
2070Loading...
22
Media files
2830Loading...
23
بچه ها جواب ناشناسا رو تو چنل ناشناس میزارم قصد بی احترامی نیست خدای نکرده تو بات جواب نمیدم🧡
2360Loading...
24
Media files
2660Loading...
25
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_ششم امیرِ‌مقاره.. وارد آشپزخونه و بعد رختکن بچه ها شدم،خداروشکر کافه نسبتا شلوغ و کسی تو اتاق نبود،گوشیم و از جیب بیرون کشیدم و دوباره به اسمش خیره شدم،کار به کجا کشیده که زنگ زده بهم؟یادم نمیاد کاری بر خلاف میلش انجام داده باشم،تماس و وصل کردم و تکیه به دیوار پشت سر دادم،بعد از چند تا بوق و انتظار چند ساله بلاخره صداش پیچید تو گوشم _فرصت کردی تلفن جواب بدی پسرم؟ کنایه و طعنه کلامش و اصلا نمیخواستم،با انگشت شصت گوشت کنار ناخن اشارم و کندم،چی بگم؟از تماسای بی پاسخ متنفر بود _ببخشید آقایوسُف،تو کافه بودم صدای گوشی و نشنیدم جدیت سخن و از دست نمیداد،اینکه تو هر کلمه تهدید و منت جا بده رو خوب بلد بود _پسرم،ما با تو قول و قرار گذاشتیم،قرار شد همیشه در دسترسم باشی چشم دوختم به گوشه تخت فلزی اتاق و سعی کردم پوزخندم و مخفی کنم،اگر مجبور نبودم چنین قول و قراری باهات نمیزاشتم _بله متوجهم بعد از مکث طولانی انگار چیزی براش یادآوری بشه صحبت و از سر گرفت _جدا از اون موضوع چرا پیش روانپزشک نرفتی پسر؟ دندون رو دندون ساییدم و چشمام و به حد درد بستم _پدربزرگ من همین چند دقیقه پیش با آقای دکتر صحبت کردم،اگه خیالتون راحت میشه گوشی و بدم به خودشون تعجب چاشنی جدیتش شد _پس طاهره چه شکایتی داشت که اومد پیش من..چی گفت؟ خیلی تلاش کردم و بقول معروف زبون به دهن گرفتم تا نگم چرت و پرت محض میگفت که بسیار هم توش استاد و حرفه ایه گوشه چشمم و با انگشت اشاره خاروندم _نمیدونم آقای دکتر تو مطب عصر پذیرش نداشتن منم برای راه افتادن درمان ایشون و کافه دعوت کردم،از امور داخل خونه و دغدغه ها اطلاعی ندارم،اگر اجازه بدید برم به کار برسم _باشه پسرم فقط قول بده شب برای شام به موقع برسی برای نزدیک شدن به پایان این مکالمه مسخره و تموم شدن هر چه زودتر این صحبتای عصا قورت داده ناچار قول دادم و با خدافظی قطعش کردم در اتاق و باز کردم که همزمان با دو چشم سبز وحشی روبرو شدم و یهویی بودن این اتفاق باعث شد جریان خون و تو رگهام حس نکنم _چه مرگته آروم تکیه زده به دیوار و با نگاهی که داد میزد میخواد برام بزرگتری و امر و نهی کنه خیره بود به من، از کنارش رد شدم و خواستم برم سمت میز که با شنیدن حرفش ایستادم _اقای دکتر رفتن مستر مقاره،زیاد عجله نکن از لا به لای دستگاه‌ها و رفت و آمد بچه ها تو اشپزخونه بیرون و نگاه کردم،حق با میثم بود،جای خالیش بهم دهن کجی میکرد من که راه حل مشکلم و پیدا کردم،پس بهتره تمرکزم و به کمند بدم و عملی کنم راه چاره رو صفحه گوشی و روشن و انلاک کردم تا یه دسته گل از نوعی که دوست داشت سفارش بدم که نوتیف پیام بالای گوشیم ظاهر شد "دیدار خوبی بود آقای مقاره بازم به کافه سر میزنم" این احساس از کجا سرچشمه میگرفت..حتی چشم‌هام بعد چند سال به خاطر این پیام و تصور این لحن از آقای دکتر میخندید نشستن دستی رو شونم باعث شد رشته افکارم پنبه بشه،سرم سمت میثم برگشت،از روی هول شدن واکنش آنی دادم _جان؟ در کمال آرامش با ابرو به گوشی اشاره کرد _خاموش شد آقای مقاره نگاه کردم،انقدری تو فکر و خیال سیر کردم که گوشی با تایمر پنج دقیقه بلکل خاموش شد؟ لبم و از داخل گزیدم و گوشی و تو جیبم چپوندم،خواستم قدمی به جلو بردارم اما دست رو شونم مانعم شد،بلدم بود،عادتم بود،وقتی یه گندی میزدم و راهی برای جمع کردنش نبود ترجیح میدادم صحنه رو ترک کنم،الانم نمیدونستم در مقابل میثم دلخور از حرفام و کارایی که در حقش کردم،اونم بعد از این همه سال رفاقت،چی بگم،اما در مقابل یادم داده بود هیچوقت سرم پیشش پایین نباشه،نگاهش کردم که مهر و محبت اون سبز وحشی و نسبت به خودم دیدم _د..داداش نگاه از من گرفت و سمت پسری برگشت که به میز تکیه داده بود و انگار وقت خالی پیدا کرده باشه مشغول چک کردن گوشیش بود _خوشگل پسر دوتا قهوه برامون بیار با شنیدن صدای میثم انگار آلارم هشدار تنظیم باشه از هپروت بیرون اومد و با گفتن "چشم آقا" سمت فنجونا رفت از پشت فشاری به کتفم اورد و وادارم کرد از اشپزخونه برم بیرون اگه من نشناسمش که امیر نیستم با اینکه جدیت و نفوذ کلامش بیشتر از من بود اما دل جدا موندن از من و سرد شدن و نداشت،برادر کوچیکترش حساب میشدم،اگه بخوام بگم خدا کجا خیلی تو زندگیم بهم نگاه کرده،آشنا شدن با میثم و میتونم مثال بزنم پشت میز سمت بار نشستیم و من مثل همیشه با سرپایین و شرمنده تر از همیشه خیره بودم به دستام منتظر بودم حرف بزنه و من بیشتر از این یاد گذشته بیوفتم
2700Loading...
26
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناس
2560Loading...
27
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناش
10Loading...
28
ساعت 18🫂
2040Loading...
29
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم...🤍 - نزار قبانی خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم عزیزان‌جان🫂✨ ناشناس من / چنل ناشناس
2270Loading...
30
ادامه.. رهامِ‌هادیان.. با رسیدن به مقصد متوجه شدم چرا اینجا رو انتخاب کرده،جای دنج و خلوتی بود،هم میتونست حس و حال کافه های تاریک و دکور چوب و بده،هم یه بخشی از میز و صندلی‌ها رو تو فضای ازاد چیده بود،آخرین نگاه و با وسواس و حساسیتی که نمیدونستم از کجا اما رو قلبم سایه انداخته بود به آینه دادم،موهام که از صبح پشت سرم بسته بود و ترجیح دادم ازادش کنم،اینجا فضای کار نبود،حداقل لباسم محدودیت نداشت.. از ماشین پیاده شدم و گوشیم و تو جیبم فرو کردم،دکمه ریموت و زدم و از کوچه خلوت رد شدم،در و که باز کردم،اولین تصویری که به چشمم خورد،یه پسر چهارشونه بود که دستای روی میزش تکیه گاه سرش شده،پشت میزی نشسته بود که فضای مردم عادی و از اشپزخونه و صندوق جدا میکرد،رشته های طلا رنگش و از دور میدیدم،برام قابل تشخیص بود،اگه چشم‌هاش و میدیدم،مطمئنا با تکرار حس دیروز محال ممکن بود نشناسمش بی اراده قدمام من رو به سمتش هدایت کرد و حالا به اندازه یه میز باهاش فاصله داشتم،باتوجه به اینکه پشت میز نشسته بود و با سر پایین وجود من و احساس نمیکرد باید صداش میزدم،تا خواستم حرفی به زبون بیارم یه پسری کنارش ایستاد و مانعم شد _جانم اقا در خدمتم نگاهم بین اون پسر و امیر چرخید،سرش و بلند کرد،چهره قرمز و ورم کرده نشون از خواب تقریبا خوبش تو این شرایط سخت میداد،شناختن من باعث شد پسره رو دست به سر کنه _برو میثم با منه با نگاه مشکوک بین من و امیر ازمون فاصله گرفت،منتظر شدم تا از پشت میز خارج بشه و بیاد سمت میز و صندلیا وقتی به من رسید با دست به گوشه ترین نقطه کافه اشاره کرد _بفرمایید خوش اومدید پشت میز سمت دیوار نشستم،مسلما محیطی که برای اولین بار میدیدم جز به جز برام جالب بود،مشغول آنالیز اطراف بودم که با شنیدن صدای امیر تمرکزم بهم خورد،نگاهش خمار و نصفه نیمه قفل من شده بود _پسندیدی کافه رو؟ لبخندی به نشون صمیمیت زدم و انگشتام زنجیر هم شد _قشنگه،مال توعه؟ به صندلی تکیه داد و با دست به میثم که پشت بار ایستاده بود اشاره کرد و همین اشاره باعث شد عضلات خوش فرم بازو از زیر استین سه ربع تیشرت سفید رخ نمایان کنه _خب شریکیه،نصف من نصف میثم برای تسلط بر خودمم شده باید یه فکری به حال و احوال این حواس پرتم میکردم،چشمم و به چشمش دادم بدون اینکه نگاهش کنم _میگم از این کافه یه قهوه به ما نمیرسه ابرو بالا انداخت و لبخند گرمی که تا بحال ازش ندیده بودم زد،حداقل مخاطب این لبخند تابحال من نبودم _اره حتما به پسری که از پشت سرش رد میشد اشاره کرد _داداش یه دوتا قهوه میاری اینجا، به رضا بگو ازون خوباش بزنه سفارشیه صمیمیتش با بچه ها نشون میداد یکی از نقاط امن امیر این کافه بود،باید این نکات و به خاطر بسپرم دست رو دست گذاشتم و به راحتی پشت سرم تکیه دادم _خب،من آمادم هر حرفی داری بشنوم،جلسه اولمون خیلی خوب پیش نرفت،پیشنهاد من اینه که از اول شروع کنیم،نظرته؟ سرش و به دو طرف کج کرد و انگشتش و رو لبش کشید _من مشکلی ندارم،یعنی..امروز میخواستم راجب یه مسئله‌ای که عصبیم کرده باهات حرف بزنم اینکه موضوعی برای صحبت داشتیم و توسط امیر انتخاب شده مشتاقم کرد برای مکالمه بیشتر،تنم و جلو کشیدم و آرنجم و رو میز گذاشتم _حتما اگه بتونم کمکت میکنم لبش و با زبون تر کرد و بینیش و با انگشت شصت و اشاره گرفت،این کار مثل یه تیک یا یه عادت به چشمم میومد،تشخیص رفتارش سخت نبود،مثلا پاهایی که زیر میز بصورت ضربدری روهم افتاده _امروز با دوس دخترم بحثم شد،یعنی..همه چیز خوب بود تا وقتی که رسیدم دم در خونش،رفته بودم دنبالش برسونمش جایی،آخه دیشب بخاطر اینکه پرهام و ببرم بیمارستان مجبور شدم با متین بفرستمش خونه متین!من این اسم و یه جایی شنیدم،از زبون یه شخصی غیر از امیر _متین کیه؟ انگار که گفتن این حرف سخت ترین مجازات باشه انگشتش و دور لب پایینش کشید و در لحظه صدای تیک عصبی پاش روی چوب کف به گوش رسید _پسرعموم..درواقع دشمن خونی من ابروهام بالا رفت،به زبون آوردن چنین کلمه هایی جسارت و نفرت زیادی میخواد _چرا دشمن خونی؟ خیره شد به من و دستها رو زیر چونش تکیه گاه کرد _چون از وقتی یادم میاد نسبت بهم حسادت داشت،منم نمیدونم چرا،از سر این حسادت یه کارایی کرد که باعث شد منم ازش متنفر باشم،طوری که چشم دیدن هم و نداریم چند ثانیه طول کشید تا بتونم حرفش و مرور کنم،حسادت..شاید کوچیک باشه اما آخرش به کارای بزرگی ختم میشه نگاهش به لب و دهن من بود و منتظر جواب،فکرم و طبقه بندی کردم تا بتونم حرف‌هایی که بعنوان راه حل به ذهنم میرسه در قالب جمله خوب ادا کنم _ببین،ما قراره خیلی باهم صحبت کنیم،راجب همه چیز،الان بهتره بحث خانوادت و پیش نکشیم و یه جلسه راجب کار‌ها و رفتارایی که چه در گذشته چه الان در حقت انجام شده صحبت کنیم،الان بهم بگو چرا با.. کمی مکث کردم؛به زبون اوردن اون کلمه سخت بود انگار _دوس دخترت،باهاش بحث کردی
1520Loading...
31
انگار که منظورم و به طور کامل فهمیده باشه لب از لب باز کرد و ماجرا به طور کامل پیش چشمم واضح و روشن شد،خب اگر منم جای امیر باشم،بجز خیانت فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه،اما شاید این وسط استثنائی وجود داشته باشه _ببین امیرجان،لازمه یک‌ رابطه سالم داشتن اعتماده،مثلا تا حالا شده اون خانوم ازت چیزی بخواد و تو برای کسب اعتمادش انجام بدی؟ در حد چند ثانیه به میز خیره شد و دوباره چشم دوخت به من _اره خب،مثلا دور خیلی از دوستام و خط کشیدم،حتی چند بار با میثم دعوام شد،بهترین رفیقام و از خودم روندم،رو پیجمم خیلی گیره،رو فالوورا و رفت و آمدام انگار که چاره کار به ذهنم بیاد لبخندی از جنس راحتی زدم _ببین تو الان اعتمادت یجورایی سست شده نسبت بهش و حق داری،خب بلاخره باید بدونی اون چند ساعت چه اتفاقی افتاده،بنظر من بهش مهلت بده تا توضیحش و بشنوی،شاید دلیلش قانع کننده باشه،اگر نه که تصمیم با خودته،من بعنوان مشاور و راهنمای تو پیشنهادم بهت اینه که بجای عصبانی شدن و خودخوری کردن حرف‌هاش و بشنوی و منطقی پیش بری بینیش و بالا کشید و مردمک لرزونش و حواله من کرد،اون چشم‌ها مثل جواهر ارزشمند بود،چطور میتونست بخاطر هر کسی غم به این نگاه بیاره _باشه،من باهاش صحبت میکنم نتیجه هر چی شد بهت میگم خندیدم و چشمکی نثار برق اون تیله ها کردم _اگه بازم من و تو کافه دنجت راه بدی قول میدم دو جلسه رایگان بیام پند و نصیحتت کنم راجب ازدواج متقابل خندید،احساس اینکه باعث شدم از غم‌های عمیقش فاصله بگیره واقعیت خنده‌هام و بیشتر میکرد،شاید من بخاطر همین این شغل و انتخاب کردم،خوب کردن حال آدما؛ با رسیدن قهوه ها همزمان امیر تصمیم گرفت نگاهی به گوشیش بندازه،با گفتن اوه اوه زیر لبی از جا بلند شد و به قهوه ها اشاره کرد _من الان برمیگردم بخور شما نوش جان سری به نشونه راحت باش تکون دادم،با قدم‌های بلند و سریع ازم فاصله گرفت و سمت اشپزخونه رفت،تلاش کردم حواسم پرت نوشیدنی روبروم باشه،نه کسی که امیر تا چند لحظه دیگه روش میم مالکیت میزاره..
2410Loading...
32
هستید بریم کافه؟🤔
90Loading...
33
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم...🤍 - نزار قبانی
800Loading...
34
چشمم به انعکاس محو خودم رو شیشه اتاق خورد،مگه قراره کجا بری؟ناخوداگاه نگاهم از پایین تا یقه پیرهن تنم کشیده شد،بنظرم پیرهن مشکی بدون کت با دو تا دکمه باز قشنگ تر باشه،راستی عطر؟این حالت بهم ریخته موهام و چیکار کنم؟اگه جا داشت قابلیت این و داشتم با کف دست بکوبم وسط پیشونیم،به دو جلسه تراپی با خودم نیاز دارم تا ببینم تو مغز اقا رهام دیگه چه فکرای مبهمی میگذره کت مشکیم و برداشتم،با گوشی از اتاق رفتم بیرون و قدم‌های تند سمت میز منشی برداشتم،خم شدم سمتش تا از پشت مانیتور بهم دید داشته باشه و توجهش جلب بشه _خانم علوی من یه قرار کاری مهم دارم،لطف کنید نوبت ویزیتای باقی مونده رو موکول کنید به فردا _چشم اقای دکتر با تشکر و خدافظی از دفتر زدم بیرون و وارد آسانسوری که تو طبقه بود شدم،تا به پایین برسم با خودم فکر کردم که..بجز استرس چه دلیلی ممکنه باعث بشه قلبم تند بزنه؟
1770Loading...
35
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_پنجم امیرِمقاره.. برای بار هزارم اینستاگرام و رفرش کردم،تا پستای جدیدی جلوی چشمم بیاد،بلکه این معطلی نیم ساعته جلوی در خونه خانوم به نحوی جبران بشه و جلوی عصبانیتم و بگیره،انگشت اشارم و رو شقیقه دورانی ماساژ دادم،حدودا ده ثانیه بعد با صدای بهم خوردن در آهنی چشم از گوشی گرفتم و آرنجم و از در فاصله دادم،نگاهم سمت مخالف چرخید و بلاخره چشمم به جمال بانو روشن شد،کلافه نفس از سینه بیرون دادم و تا دم ماشین با چشم دنبالش کردم،مانتو کوتاهی که اگر نمیپوشید صدالبته بهتر بود،این آرایش و موهای اتو کشیده،نشون میداد امروز خیلی سرحاله استارت ماشین و زدم،کنارم نشست و تنش به صندلی نرسیده سمت من چرخید،حتی پشت اون همه لوازم آرایش میتونستم گرمی لب‌هاش و که رو گونم نشست حس کنم،بدون نگاه کردن بهش ماشین و روندم و از کوچه خارج شدم _سلامم پسر عزیزم،خوبی؟ با پایین فرستادن محتویات گلوم تکون خوردن سیب گلوم و حس کردم _خوبم تو خوبی؟ رفتار سردم با پیام‌ و تماسای یکی دو ساعت پیش تضاد داشت،این و متوجه بودم،اما نمیتونستم از چیزی که شنیدم غافل بشم یا از ذهنم بیرونش کنم،بدون نگاه کردن تعجبش و حس میکردم _امیر چیزی شده؟ به سمتش برگشتم و چشمام بین مردمک‌های لرزون و قهوه طعمش چرخید،دوباره خیره شدم به خیابون،این وسط یه اتفاق بود که آزارم میداد _دیشب با متین کِی برگشتی؟ این لحن از من،کمی تلخی و عصبانیت داشت،به قول معروف اخلاقم دستش بود،میدونست این قطره قطره ها دریا بشه سیل بشه،خیلیا رو غرق میکنه _یکساعت بعد از اینکه راه افتادیم پوزخند پر سر و صدایی رو لبم خونه کرد،نگاهم طعم گس خون و دستم قدرت نابودی باعث و بانی این حال و احوالم و داشت _از آقای حمیدی پرسیدم،ساعت چهار صبح برگشتی،مهمونی یک تموم شد،سه ساعت چه غلطی میکردید با اون پسره‌ی آشغال؟ با ادای هر کلمه تن صدام بالا و بالا تر میرفت،زور و قدرتی که تو مشتم بود و رو فرمون زیر دستم پیاده کردم سکوتش اعصاب لعنت شده‌م و بیشتر بهم میریخت،طبق حدسم تو خودش جمع شده و بی صدا به بیرون خیره بود _مثل احمقا باهام رفتار نکن،چه توجیهی داری واسش؟هوم؟ انگشتام و لا به لای موهام فرو بردم _تو که میدونی من از این موجود متنفرم،تو خبر داری از زندگی من چرا عذابم میدی؟ زمان بحث نبود،متوجه زیاده رویم بودم،اما باید یسری چیزا روشن میشد برام،چه بهونه ای هست واسه این خلوت کردنا؟چه بهونه ای هست واسه سه ساعت تنها شدن با پسری که میدونه من ازش متنفرم؟ روبروی باشگاه توقف کردم،بدون حتی کوچک ترین نگاهی و حتی خداحافظی از ماشین پیاده شد،گوشیم و از جیبم بیرون کشیدم،بعد از کمند راه حلی واسه آروم شدن این حالم نداشتم،شاید از امروز به بعد میتونم راجب این راه‌حل فکر کنم،بلاخره بودن آقای دکتر به درد همین روزا میخوره نه؟ اگر بخوام شمارش و از طریق پرهام پیدا کنم،باید شماره خود پرهامم بگیرم،حوصله بررسی و کارآگاه بازی نداشتم،شماره ای که صبح باهام تماس گرفت و لمس کردم و منتظر جواب موندم _سلام مطب دکتر هادیان بفرمایید؟ انگشت شصتم و گوشه لبم کشیدم و با دست دیگه رو فرمون ضرب گرفتم _سلام خسته نباشید،قرار ملاقات با آقای هادیان داشتم،میتونم شماره ایشون و داشته باشم؟ بعد از شنیدن جمله یادداشت کنید تلفن و رو بلندگو گذاشتم و وارد قسمت تماس شدم،بعد از سیو کردن شماره به اسم((آقای دکتر)) تشکر کردم و کافه همیشگی یه میز دنج رزرو کردم،لوکیشن و واسش فرستادم و با حساب ترافیک تهران تصمیم گرفتم سمت مقصد حرکت کنم رهامِ‌هادیان.. رو کاناپه گوشه اتاق نشستم و کمی بدنم آزاد شد،خستگی کار از صبح رو تنم نشسته،هر روز از صبح تا عصر با آدم‌هایی با مشکلات مختلف روبرو میشدم و این بحث‌های متفاوت باعث میشد ذهنم درد بگیره،صفحه گوشیم چشمک‌وار خاموش و روشن شد،عضلات دستم و وادار به برداشتن گوشی کردم،از کمرم کاری برنمیومد،شماره ناشناس بود،رمز گوشی و وارد کردم،چشمم از کلمه‌ اول پیام،جملات و دنبال کرد "سلام اقای دکتر امیرمقاره هستم،قرار بود بهتون خبر بدم،لوکیشن کافه هستش،ساعت پنج میبینمتون خدانگهدار" شاید هر کسی جای من بود با دوز بالایی تعجب میکرد،نه به اون پسر عصبانی صبح،که جد اندر جد من و مورد لطف قرار داد،نه به این پسر نرم و آروم الان،که خودش قرار کافه میزاره!حداقل از پشت گوشی آروم دیده میشد..با نقش بستن فکری تو ذهنم لبخند رو لبم نشست،شماره رو به اسم((آقای مقاره))سیو کردم،نگاهم سمت ساعت بالای گوشی رفت،در لحظه از جا بلند شدم،استرس همه وجودم رو گرفت،تایم زیادی نداشتم تا برم خونه و آماده کافه بشم
1930Loading...
36
با عرض معذرت خدمت عزیزان دلم یکم حال جسمیم خوب نیست شب ادامه پارت و میزارم براتون🤍
830Loading...
37
ساعت 18 با پارت طولانی مزاحمتون میشم🧡
990Loading...
38
امیدوارم از شخصیت امیر تا اینجا راضی باشید🧡
1790Loading...
39
Media files
1860Loading...
عزیزانم اگر سوالی یا ابهامی از داستان دارید ازم بپرسید حتما پاسخ میدم🫂 لینک ناشناس: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM
إظهار الكل...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

و چه تلخ است قصه شیرین اعتماد.. پذیرای نظراتتون هستم عزیزانم🦋✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
إظهار الكل...
❤‍🔥 4
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دهم رهامِ‌هادیان.. به صفحه گرد ساعت رو مچ دستم خیره شدم،تقریبا پنج دقیقه از تایم قرار گذشته بود،تاخیر و معطل شدن خوشایند نبود برام،دوست نداشتم حتی یک ثانیه روهم پوچ از دست بدم ،اما انگار وقتی که اینجا سپری میشد هر چند پوچ برام پرمعنا میگذشت،شاید این کافه یکی از بهترین خاطرات من برای یادآوری و تعریف باشه،بخاطر حس و حال خوبی که میداد،دکوری که هم کلاسیک و هم امروز چیده شده بود،طعم قهوه ها،تلخی معنا داری داشت؛ دوباره نزدیکای ظهر بود که امیر بهم تکس داد و محل قرارمون و کافه اعلام کرد،درواقع خوشحال شدم چون از فضا و آدمای اینجا خوشم میومداما یه بخشی برام عجیب بود اونم اینکه ما قرار نبود بیایم کافه،چطور در لحظه تصمیمش عوض شد؟شاید من زیادی تمرکز میکنم رو جزئیات و امیر عادت داره به کارای یهویی در چوبی که شیشه تیره رنگی داشت از پاشنه فاصله گرفت و زنگ بالای در به صدادراومد،چشمم به جمال آقا منور شد،بلاخره افتخار دادن متقابلا به قراری که میزاریم و جلساتمون اهمیت بدن،بلافاصله سمتم اومد به رسم ادب از جا بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم _ببخشید معطل شدی ترافیک بود برخلاف درونم سعی کردم حفظ ظاهر کنم و مثل یک رفیق صمیمی باهاش ادامه بدم،در حالی که دوباره رو کاناپه مینشستم نگاهم و ازش برنداشتم _نه این چه حرفیه بشین پسر کنارم رو کاناپه سبز رنگ همیشگی نشست و دستش و رو میز گرد چوبی بزرگ بینمون گذاشت برای شروع بحث تصمیم گرفتم جلسه قبلی و مرور کنم _خب..رابطت با کمند چطور پیش میره؟ تکون خوردن سیب گلوش و نگاهی که مدام بین اشیا اطراف میگشت نشون از سردرگمی میداد،من نمیخواستم پیشگویی کنم،میخواستم خودش احساس واقعیش و بیان کنه با انگشتاش رو میز ضرب گرفت و لب پایینش و بین دندوناش برد _راستش حرف نزدم،یعنی اصلا نرسیدم بهش فکر کنم چهرم حالت متعجبی گرفت،حال و احوال جلسه پیشش بهم میگفت وابسته تر ازین حرفا باشه،فکر میکردم وقتی پاش و از در بزاره بیرون اولین کاری که میکنه درست کردن رابطش باشه _فکر میکردم وابسته تر باشی بهش از لحاظ عاطفی دست چپش و تکیه گاه سرش کرد و به سمت دیوار کج شد مکث کردن برای چیدن کلمات کنارهم دوتا دلیل داشت که باید میفهمیدم کدومشون انتخاب امیره _راستش..زندگی من انقدری سخت هست که نمیشه تعیین کرد چی برام اولویته..یچیزی مثل سردرگمی انقد حرف تو سرم هست که نمیدونم به کدومش برسم تک به تک کلماتش حرف‌هایی بود که چند بار از بین مریضام شنیده بودم،مثل همیشه اطلاعاتی که تو ذهنم طبقه بندی شده بود و پشت هم چیدم _ببین،تو اگر یه وعده غذایی و بیشتر از ظرفیت همیشگی بخوری یه اتفاقایی برات میوفته،حالت بد میشه،حتی بعضی وقتا ختم میشه به بالاآوردن تموم چیزایی که خوردی،بنظر من آدماهم گاهی نیاز دارن تموم حرفاشون و بالا بیارن،حالا میتونه رو یه کاغذ یا رو یه آدم باشه،این مشکلات ممکنه از گذشته باشه ممکنه الان داشته باشی اما هر چه که هست باید بریزیشون بیرون و میتونی به من اعتماد کنی نه بعنوان مشاور،بعنوان رفیقت برای تاثیر بیشتر حرفام سعی کردم نگاهم عمیق به اون چشم‌ها قفل بشه تا نه فقط رو ظاهر بلکه روح پسرمقابلم و تحت تاثیر قرار بدم _ما قرار بود راجب گذشتت حرف بزنیم،اگر موافق باشی امروز میتونیم موضوع حرفامون قرارش بدیم،تو حرف میزنی،من گوش میدم،خب؟ انگشتام و توهم قفل کردم و با همون نگاه خیره بهش ادامه دادم _خب من میشنوم نفس عمیقی بلعید و رها کرد و پا رو پا انداخت _من از وقتی که یادم میاد تو بغل پرمهر پدر و مادرم بزرگ شدم،شاید کسی نتونه خاطرات سه یا چهارسالگیش و به یاد بیاره اما من سعی کردم مثل جواهر ازشون مراقبت کنم لبخندی با چاشنی دیوونگی که نشون از یک حالت عصبی میداد زد و صحبت و از سر گرفت _چون اونجا آخرین جایی بود که از ته دل خندیدم تک تک جملاتش و تو ذهنم حفظ میکردم حتی حالت‌های صورتش و زمانی که حرف میزد،مثل همین لحظه که به جدی ترین شکل ممکن برگشت انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش طوری میخندید که برق چشماش مثل ستاره میدرخشید بقول پرهام خنده از روی سرمستی _پدر و مادرم تو تصادف کشته شدن،بعد از اون من تو خونه پدربزرگم زندگی میکنم،اینهمه سال دوری از عزیزترین آدمای زندگیم اذیتم میکنه اشک گوشه چشم مثل قطره ای از دریای غم درونش جوشید و تا پایین صورتش جاری شد،همیشه سعی میکردم حدالامکان اونقدری تو حال مراجعه کننده ها غرق نشم،اما غم دل این پسر مثل آتیش اطرافیانش رو میسوزوند.. _اینکه برعکس بقیه من فقط دو سه سال مادر و پدر داشتم اذیتم میکنه،چون من لیاقت این همه بدبختی و تنهایی و نداشتم با همون جدیتی که سعی در پنهون کردن درد داشت لبخندی که بیشتر به زهرخند شبیه بود زد و خیره شد به من _دلیل مراجعه من به شماهم همین بود!
إظهار الكل...
❤‍🔥 6
-فلش بک:صبح همان روز امیرِمقاره.. مثل هر صبح آماده بودم برای بیرون زدن از این جهنم و چشیدن طعم آزادی برای چند ساعت، تیشرت و شلوار کارگو تنم کردم و گوشی و سوییچ و تو جیبم انداختم،در اتاق و باز کردم و پله هارو دوتا یکی پایین رفتم،چشمم به پروانه خورد،نگاهش پر استرس بود،مدام به دور و اطراف نگاه میکرد بلکه کسی نبینتش _پری چیزی شده؟ چشمش که به من افتاد دستمال گردگیری دستش و رو دکوری که در حال مثلا تمیزکردنش بود رها کرد و سمتم اومد،درحالی که سعی میکرد جلب توجه نکنه کنارم ایستاد _طاهره خانوم با آقا طاها،فک کنم حرف خصوصی داشتن رفتن پشت عمارت با فهمیدن وضعیت آهسته سرتکون دادم و تشکر کردم،خیلی عادی راه کشیدم سمت آشپزخونه،از یه اتفاقی به بعد قرار بر این شد پری چشم و گوش من باشه تو خونه،از هر اتفاق و رفت و آمد مشکوکی خبردارم میکرد، سرکی کشیدم و با نبود محترم خانوم خداروشکر کردم،در نبودش میز صبحانه مفصلش و ازم دریغ نمیکرد،با اینکه زن مهربونی بود و مدیونش بودم اما نمیتونستم در این مورد بهش اعتماد کنم،زنی که چندین ساله تو این خونه زندگی میکنه مطمئنا خاطر من براش عزیزتر از آقای خونه نیست لقمه کره مربایی گرفتم و خیره شدم به در شیشه ای که به پشت عمارت باز میشد،از این در برای نظافت و رفت و آمد کارکنان استفاده میشد لقمه رو به هر زحمتی بود خوردم و با قدم‌های آروم خودم و به اونجا رسوندم و با فهمیدن اینکه این اطراف نیستن در و آروم باز کردم به محض اینکه پام و گذاشتم بیرون صدای پچ پچ محوی تو مغزم پیچید،با فکر به اینکه ممکنه دیر رسیده باشم و حرف مهما رو زده باشن دستام از حرص مشت شد،اما تلاش تا لحظه آخر ضرری نداشت،حداقل برای من.. کنار دیوار رو نوک پا رفتم تا رسیدم به فضای خالی تو دیوار که به اندازه چندنفر گود بود گوش تیز کردم،صداها گرچه مبهم اما قابل تشخیص به گوشم میرسید _طاها آروم یکی میشنوه تنم و یکم جلو کشیدم _چطوری آروم باشم؟تو میفهمی چی داری میگی؟ما نمیتونیم به یه جوون سی ساله اعتماد کنیم از کجا معلوم قبول کرد؟ بغض تو گلوم و پایین فرستادم،دعا میکردم اون چیزی که فکر میکنم نباشه اما کار خدا بی حکمت نیست _من این دکتر و گشتم از پایین شهر پیدا کردم واسه همین کار،وگرنه بقیشون قبول نمیکردن،وضع مالیش اصلا خوب نیست،من زبون این جماعت و بلدم،با پول خیلیا رو میشه خرید،امروز باهاش قرار دارم منتظر خبر من باش و دیگه دخالت نکن صدای تق تق نوک اون پاشنه ها روی سنگ فرش کنارعمارت آخرین چیزی بود که تو سرم اکو میشد،موندن بیشتر و جایز ندونستم،از همون دری که خارج شدم رفتم داخل،چشمم به پروانه خورد،نگاه نگرانش و نمیخواستم،چشماشون مزه خیانت میداد،مزه دروغ..اعتماد؟ واژه غریبی بود برام من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود.. دست تو جیب بردم و با قدم‌های بلند کاخ سفید یوسف خان و ترک کردم همزمان رو گوشی آقای دکتر تکس دادم " همون کافه خودمون میبینمتون "
إظهار الكل...
❤‍🔥 8
-من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود..
إظهار الكل...
💘 7
10:00 pm🌙✨
إظهار الكل...
❤‍🔥 4
بچه ها رو مود پارت نوشتن نیستم ببخشید😂🤦‍♀ ایشالا فردا شب دست پر خدمت میرسم🫰
إظهار الكل...
💘 7
إظهار الكل...
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢

𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢 𝚢𝚘𝚞 𝚋𝚎𝚌𝚊𝚖𝚎 𝚖𝚢 𝚍𝚊𝚛𝚔 𝚜𝚔𝚢 𝚖𝚘𝚘𝚗🌑 𝚆𝚎𝚕𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚌𝚑𝚊𝚗𝚗𝚎𝚕🤍

https://t.me/+QcwW53UHbadjODQ0

𝚂𝚊𝚢 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚋𝚎𝚊𝚞𝚝𝚒𝚏𝚞𝚕 𝚌𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜 𝚑𝚎𝚛𝚎🤎✨

احتمالا فردا پارت طولانی تری خواهیم داشت🫠✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
إظهار الكل...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

❤‍🔥 8
عمو دستش و پشت سر همسرش بالای کاناپه سفید رنگ گذاشت و جوابم و داد _رفته بیرون با دوستاش امیر جان،ریماهم درس داره یکم دیگه میاد سر تکون دادم و بی حرف منتظر شام موندم،همزمان تو ذهنم مرور میشد که فردا راجب چی صحبت کنم،اسم این جلسه قراره چی باشه؟کاش بتونم با اون مرد به اصطلاح پدربزرگ حرف بزنم تا بین جلسات فاصله بندازه،نه من خیلی خوشحال بودم که هر روز بشینم کل زندگیم و مرور کنم نه آقای دکتر،با یادآوری سیلی آبدار قبل از خواب به این نتیجه رسیدم که الان زمانش نیست و کسی به حرف امیر گوش نمیده.. دست رو گونم کشیدم،اثری رو پوستم باقی نمونده بود،انگشتم که کمی بالاتر رفت درد عمیقی تو استخون گونم پیچید،فشار بیشتری وارد کردم که باعث شد ناله ریزی از بین لبام در بره،چطور متوجه نشدم؟احتمالا وقتی خوردم زمین محکم به زمین کوبیدم صدای پروانه تو سالن پیچید _آقایون خانوما شام حاضره بفرمایید دست از اون ناحیه پوستم کشیدم و ترجیح دادم به میز شام برسم اولین بارم نبود،اما هر بار درد بار اول داشت برام
إظهار الكل...
❤‍🔥 16