cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
713
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-47 أيام
+4730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

امیدوارم از پارت امشب راضی بوده باشید🌚✨ منتظر نظراتتون هستم🤍 لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
إظهار الكل...
❤‍🔥 3
_رفتی حموم؟ سرش و به دو طرف تکون داد و کنارم نشست _نه سرم و بردم زیر آب چینی به بینیم دادم و کلافه حوله رو از دستش کشیدم،همونطور که رطوبت تارتار موهاش و با دقت و صبر میگرفتم لحن پر از سرزنشم و حواله پسر لجباز کنارم کردم _آخه تو این هوا که نه سردش معلومه نه گرم،آدم ازین کارا میکنه؟ در آخر حوله رو سریع رو موهاش کشیدم البته طوری که دردش نگیره _عین پرهام لجبازی ازش جدا شدم و حوله رو روی صندلی آویزون کردم تا خشک بشه طبق پیش بینی که داشتم خودش و بی هوا رو تخت پرت کرد و رفت رو دنده لجبازی _اصلا دوست داشتم،سرم درد میکرد تنها راه آروم شدنش همین بود سمت پنجره رفتم و کامل بستمش،طوری که ذره ای هوای سرد وارد اتاق نشه،صدای اعتراضش نزدیک بود همه آدمای اینجا رو بیدار کنه _عهه من عادت دارم با پنجره باز بخوابم اخمام و توهم بردم و دندون رو دندون کشیدم،صبرم تا درجه آخر صرف شده بود و حالا از خستگی ظرفیتی برای کلکل نداشتم ایستادم و سرم و بین دستام گرفتم _ساعت یک نصفه شبه،از صبح هزارجا باهم رفتیم،واقعا حوصله ندارم و خستم،یا میخوابی یا حرف من و گوش میدی بعد هم روی تخت خوابیدم و پشت بهش چشم روهم گذاشتم _مرسی از حق انتخابی که بهم دادی طوری که جدیت کلامم حفظ بشه زمزمه کردم _پنجره تا صبح باز نمیشه بعد هم چشم روهم گذاشتم و خستگی خیلی زود تنم و به خواب دعوت کرد فردا صبح.. به کمر خوابیدم و آروم پلکام از هم باز شد،خیره شدم به سقف اتاق،فضا ناآشنا بود برام،با یادآوری دیشب سمت مخالفم بدنبال امیر گشتم،اما اثری از اون پسر لجباز دیشب نبود،تو جام نیم خیز شدم و با صدای گرفته اول صبحم آروم اسمش و زمزمه کردم،بازم جوابی نگرفتم،کلافه روتختی رو تنم و کنار زدم و با قدم‌هایی که تعادل نداشت سمت در سرویس رفتم،چند بار با انگشت روی در زدم،اما خبری نشد،صدای آب هم نمیومد،احتمالا رفته پایین دور از ادب بود من دیرتر از اتاق برم بیرون،آبی به دست و صورتم زدم و بعد از عوض کردن شلوارم با گوشی از اتاق خارج شدم همزمان با بستن در اتاق چشمم به چهره معصوم دختری خورد که از لباسش دستگیرم شد خدمتکاره،چند متر دورتر از من مشغول تمیز کردن مجسمه گرون قیمتی بود _سلام،صبحتون بخیر،خسته نباشید دستمال مرطوب گردگیری و کنار گذاشت و با خستگی جواب سلامم و داد _سلام،ممنونم آقا امیر هنوز خوابه؟ به در اتاق اشاره کرده بود و احتمالا سراغش و از من میگرفت از لا به لای نرده های چوبی به پایین نگاه کردم _پایین نرفته؟ با نمیدونم گفتن دختره و استرسی که در لحظه تو صورتش نشست، موهام و پشت سرم جمع کردم و پله هارو یکی یکی رفتم پایین،وسط سالن ایستادم و مونده بودم کجا رو برای گشتن انتخاب کنم،که صدای همون دختره توجهم رو جلب کرد،سرم و بالا گرفتم _بله؟چیزی گفتید؟ با انگشت به دری اشاره کرد که به جایی شبیه به اشپزخونه میرسید بیشتر از این صبر نکردم و با قدم‌های بلند و محکم خودم و به اون نقطه رسوندم،صدای داد کشیدن شخصی که آشنا بود برام تو گوشم پیچید و باعث شد دنبال صاحب اون چهره عصبی بگردم،مطمئنم الان عضلات پاهاش سست شده اما سعی داره خودش رو قوی نشون بده،از لحنش مشخص بود خیلی داغ کرده _اسم مادر من و به دهن کثیفت نیارر در شیشه ای که به فضای پشت عمارت میرسید توجهم رو جلب کرد،کسی داخل آشپزخونه نبود و جایی بجز اونجا نمیمونه،بدون لحظه ای فکر در و باز کردم که این حرکتم مصادف شد با سیلی محکمی که تو گوش امیر خوابید،به صاحب دست چشم دوختم و حس کردم رگ‌های صورتم بیشتر از همیشه خودش و نشون میده،جمع شدن خون رو توی صورتم حس کردم،امیر روی زمین افتاده بود و سرخی خون گوشه لبش به خوبی مشخص بود _به چه حقی زدی تو گوشش؟؟؟
إظهار الكل...
❤‍🔥 14
Photo unavailable
"طاهره مقاره"
إظهار الكل...
❤‍🔥 4
#صفحه_بیست_و_ششم امیرِمقاره.. بعد از پارک ماشین تو پارکینگ گوشه محوطه،پیاده شدم و رهام با کمی تاخیر ریموت ماشین و زد و کنارم ایستاد،حالا نگاهش به اون عمارت پر زرق و برق بود،سوت بلندی کشید که باعث شد ابروهام از تعجب بالا بپره _موندم عمه خانوم تو چجوری من و پیدا کرده؟برای خانواده ای مثل شما دکتر روانشناس صف کشیده دستام و تو جیبم فرو بردم و همونطور که قدم‌هام و بی میل میکشوندم زمزمه کردم _خودش که میگفت کارت خیلی خوبه،دلیل اصلیش و نمیدونم حرفم دوپهلو بود و رهام آدمی نیست که متوجه نشه،اما نمیخواست جو صمیمی بینمون بهم بخوره پس وانمود کرد چیزی از حرفام دستگیرش نشده با دست به در ورودی اشاره کردم _بفرمایید اینم از عمارت پر جلال و جبروت مقاره ها لحنم که واضحا توش مسخره بازی داشت باعث شد بخنده و سکوت فضا رو بشکنه،حرفم و ادامه دادم _الان که بریم داخل احتمالا زنعموم و میبینیم که میخواد من و به اتاق پدربزرگ احضار کنه،اما با دیدن تو پشیمون میشه،چون رسم ما نیست اینطور از مهمون پذیرایی کنیم،پس امشب و با خیال راحت بعنوان فرد وی آی پی بگذرون خوش باش لحنش پرهیجان تر از قبل شد _واو باورم نمیشه،چه محترم انگار نصفه شب جفتمون حوس مسخره بازی کرده بودیم و حال و هوای مستی نخورده به سرمون زده بود در ورودی و باز کردم و با دست به رهام اشاره کردم اول وارد بشه وقتی قامت رهام از جلوی دیدم کنار رفت چهره متجعب زنعمو رو دیدم،چیز غیرقابل پیش بینی ای نبود دستام و تو جیبم بردم و انگار که تعجب کردم با ابرو به کتاب تو دستش اشاره کردم _شب بخیر زنعمو مشغولیا صفحه دیگری از کتابش و ورق زد و پا رو پا انداخت _شب بخیر امیرجان،بله مشغول مطالعه بودم رو کرد به سمت رهام و شروع به احوال پرسی کرد که البته زیاد طول نکشید،صدای قدم‌های کسی باعث شد توجه هر سه ما به طبقه بالا جلب بشه و صاحب اون کفش‌های پاشنه بلند کسی نیست بجز عمه خانوم سرم و پایین انداختم و پوزخندی گوشه لبم جاخوش کرد _سلام امیر..دیر کردی؟ همون زن همیشگی بود،نه تنها احوالی نمیپرسید بلکه دستور و لحن تنبیه و داشت دستی به لبم کشیدم و خواستم جواب بدم که رهام فرشته نجاتم شد،دستش نامحسوس با لطافت دور مچم پیچید و این یعنی اجازه صحبت نداری _سلام،شبتون بخیر،من با امیر یکم بیرون کار داشتم دیروقت شد خواستم برسونمش که اصرار کردن منم قبول کردم امشب بهتون زحمت بدم و بمونم پیشش عمه نگاهش بین من و دو چشم تیله ای کنارم که مثل یک حامی تکیه گاه و پشتیبانم شده بود میگشت میتونستم نفس عمیق و پر از حرصش رو حس کنم _زحمت نیست مهمون رحمته برای آقایوسُف،بفرمایید استراحت کنید چیزی لازم داشتید از محترم درخواست کنید و بعد هم بدون فرصت دادن به رهام راه رفته رو تا اتاقش برگشت و در و بست،رفتار و اخلاقش همینقدر تند و زننده بود،حتی صبر نکرد جواب رهام و بشنوه بیشتر از این نمیخواستم زیر سایه نگاه زنعمو بمونیم،دست رهام و گرفتم و سمت پله ها کشیدم،آروم زمزمه کردم _اتاقم طبقه بالاست قدم‌هاش و بدون هیچ صحبتی خیلی مطیع پشت سرم میکشید و دنبالم میکرد،دستگیره در و پایین کشیدم و به رسم ادب اول رهام و به داخل فرستادم همون لحظه خدارو بابت وجود محترم خانوم و پروانه شکر کردم،چون اگر رهام پی به شلخته بودنم میبرد،آبروم جلوش میرفت! گوشیم و رو میز گذاشتم و سمت کمد رفتم،یه شلوار مشکی نو و تمیز به رهام دادم _تا حالا نپوشیدمش ولی فک کنم بد نباشه به در سرویس اشاره کردم و لبم و جویدم _برو لباست و عوض کن بیا بخواب خسته ای سری تکون داد و بی حرف در و باز کرد و داخل شد خودم روی تخت نشستم،با یه چشم باز و بسته دستم و رو پیشونیم گذاشتم و تا جایی که زور و قوت تو تنم بود فشار دادم،درد داشت لاکردار،نمیدونم چرا از لحظه رسیدن به خونه سردردم اوج گرفت،البته..این خونه همه دردای من و به حداکثر میرسونه گوشیم و برداشتم وارد قسمت پیام‌ها شدم،پی وی پروانه رو باز کردم و تایپ کردم " من خیلی خستم لطفا تحت هیچ شرایطی من و فردا بیدار نکنید " بعد هم در اتاق و قفل کردم و "به درک" نثار کردم به هر محدودیتی که اینا برام گذاشتن چند لحظه بعد رهام از سرویس خارج شد،یکی از حوله های سفید رنگ تمیز داخل دستش بود و صورتش و پاک میکرد،در همون حال زیر چشمی تمرکز و حواسش به گوشی تو دست من بود _با کی حرف میزنی نصفه شبی دستی به صورتم کشیدم و بعد از خاموش کردن، گوشیم و رو میز گذاشتم،خمیازه بلندی کشیدم و همونطور که برای شستن دست و صورتم وارد سرویس میشدم بی حال لب زدم _هیشکی.. رهامِ‌هادیان.. وقتی که رفت و سر بسته جوابم و داد،تصمیم گرفتم بیشتر از این تو کارش سرک نکشم،نگاهم تو اتاق گشت،قراره کنارهم بخوابیم؟اینجا بجز یه تخت دونفره چیز دیگه ای برای خوابیدن نداشت،گوشه ای از تشک نشستم و منتظر موندم تا آقا تشریف بیاره،بعد از پنج دقیقه در باز شد و حوله بدست مشغول خشک کردن موهاش بود،اخمام و توهم کشیدم
إظهار الكل...
❤‍🔥 11
امشب ساعت 11 میام خدمتتون🌚 حمایت میکنید از پارت دیگه؟🤓
إظهار الكل...
❤‍🔥 10
بچه ها چند نفر مافیا بلدید؟🤔Anonymous voting
  • من
  • بلد نیستم
0 votes
Photo unavailable
🗣 Macan Band 🎵 Shock (Roham Hadian) #MacanBand برای دانلود آهنگ، ابتدا روی لینک کلیک کرده و سپس start را بزنید. 👾👉 t.me/melobot?start=N0BJL 🆔 @melobot
إظهار الكل...
❤‍🔥 3
حدودا یک ربع بیست دقیقه بعد جلوی در عمارت بودیم،برق سرایداری روشن بود،حوصله پرسش و پاسخ آخر شبیشون و نداشتم،این ساعت داخل رفتنم مساوی میشد با سوالای بی سر و ته آقایوسُف با غم خیره شدم به در ورودی،رهام رد نگاهم و دنبال کرد و به عمارت خوش رنگ و لعاب رسید _امیر؟خوبی؟ لبم و کج کردم و تنم و به در ماشین تکیه دادم،با ابرو به در اشاره کردم _حوصله سین جیم شدن ندارم خندید و با لحنی که تمسخر توش موج میزد گفت _میخوای بیام غیبتت و موجه کنم؟ صحبتش شوخی بود اما انگار که من تنها راه نجات امشبم و پیدا کرده باشم،دستم و رو دستش گذاشتم و با هیجان کمی جا به جا شدم _رهّهاام بیا بریم امشب خونه ما خواست چیزی بگه که مستقیم خیره شدم بهش و هر چه التماس ته وجودم بود تو چشمام ریختم _رهّهام لطفا دستی به ته ریشش برد _امیر من..نمیتونم..زشته ینی اخمام و توهم کشیدم _چی چی و زشته؟من تا حالا هیچکدوم از رفیقام و نبردم خونمون،اصلا تو رو خودشون واسه من پیدا کردن،اگه باهم بریم تو دیگه چیزی ازم نمیپرسن،تروخدا رهام یبار یچیزی خواستم ازت نفسش و از سینه بیرون فرستاد و با دست به سرایداری اشاره کرد _اون در و باز میکنه؟ این حرفش نشون از موافقت میداد برام،با کف دستم رو شونش زدم _دمت گرم،مشتی هستی و پرطرفداررر از لحن صحبتم و خوشحالی بیش از حدم خندش گرفته بود،رفتارم و بچگانه میدید اما نمیدونست چه باری و از رو دوش من برداشته از ماشین پیاده شدم با سرعت زیاد قدم برداشتم تا به سرایداری ورودمون و اعلام کنم امیدوارم به دل پاکتون بشینه🙂✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
إظهار الكل...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

❤‍🔥 16
#صفحه_بیست_و_پنجم امیرِمقاره.. تقریبا‌ پنج دقیقه میگذشت،کنار خیابون راه میرفتم و با هر قدم هزار فکر به مغزم اضافه میشد،از جایی به بعد نمیتونستم تمام موضوعات و باهم جلو ببرم،سرم درد گرفته بود،یا از سرمایی که از جلو به پیشونیم برخورد میکرد،یا از حجم احتمالاتی که برای این حرکت احمقانه رهام تو سرم بود.. حتی انقدر گنجایش نداشتم که این احتمالات و بررسی کنم،دلم یک جای امن میخواست، جایی که هیچ لکه سیاهی وجود نداره،نه دروغ،نه دورویی نه هزار و یک چیز بد که تشخیصش برای من سخت بود،من خسته تر از این حرفا بودم که بخوام بفهمم دورم چخبره صدای بوق ماشینی پشت سرم باعث شد ناخودآگاه به سمتش برگردم،بعد از شناخت فرد مورد نظر فهمیدم علاقه ای به صحبت باهاش ندارم،سرم و پایین انداختم و قدمام و تند تر از قبل برداشتم،بوق زدن ماشینای پشت سر بخاطر معطل شدنشون کلافش میکرد،این و مطمئن بودم،بعد از چند لحظه ماشینا از کنارم با سرعت زیاد عبور میکردن،چون جاده دولاین بیشتر نداشت و یکی برای رفت و دیگری برگشت بود،کنجکاو بودم بدونم چه اتفاقی برای رهام افتاد که راه برای بقیه باز شد،نمیخواستم برای جواب سوالی احمقانه به عقب برگردم،با یادآوری دوباره دلیل عصبانیتم و حرف‌های میثم اخمام و توهم کشیدم و خواستم سرعت قدمام و بیشتر کنم که تیشرتم تو چنگ یکنفر فرو رفت اونقدری قدرتش زیاد بود که من و عقب بکشه و با عصبانیت زیاد تو چشمام خیره بشه _تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟صد و بیست تا سرعت گرفتی همینجوری واسه خودت میری؟اینهمه آدم و معطل خودت کردی؟ صدای برخورد باد با بدنه ماشین‌های در حال عبور باعث میشد تن صداش بالا و بالاتر بره،نمیدونست این لحن و این صدا‌ با من چیکار میکنه خودم و نباختم،دستام و تو جیب شلوارم فرو بردم و با همون چهره عصبی و ساکت سعی کردم لرزش بدنم و کنترل کنم _چیه؟چرا دنبالم را افتادی؟برو شامت و بخور به ریش من بخند اخمش غلیظ تر شد و انگشت اشارش و به نشونه تهدید جلوی من تکون داد _ببین آقاپسر.. با دست انگشتش و آروم گرفتم و پایین بردم،همزمان با یک قدم فاصلمون و به صفر رسوندم _با دست با من حرف نزن،تو آقابالا سر من نیستی که هر طور دلت خواست رفتار کنی انگار که لحن حرف زدن من براش عجیب به نظر بیاد رنگ نگاهش تغییر کرد،خوب بلد بود نقش بازی کنه برام _تو..کی بهت زنگ زده؟ دوباره عقب کشیدم و دوتا دستم و رو صورتم فشار دادم،دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم،با صدای بلندی که از تک تک رگ‌های متورم صورتم شنیده میشد داد زدم _زنگ زده بودن گوهی که خوردی و گزارش بدن صدای فکش که روی هم سابیده میشد به گوش رسید و نفس پر صدایی کشید،انگار که فهمیده بود هر چقدر تحویلم بده ده برابرش و پس میگیره،فهمیده بود اصلا تو حالی نیستم که بتونم خودم و کنترل کنم،سست شدن پاهام و حس میکردم اما نمیخواستم رهام از این حالتم چیزی بفهمه،حتی اگه الان سوار ماشین میشد و بی هیچ حرفی میرفت برای من بهتر میشد،اما هنوز درحال هضم کردن چیزی بود که من به زبون آوردم،من تو این مدت هر چقدر لج میکردم طرز صحبتم با رهام یه کلکل بچگانه بود،اما حالا دعوا خیلی بالا گرفته بود و منم عصبانی بودم دستم و رو کاپوت ماشین بند کردم و با قدم‌های آروم و نامحسوس خودم و به در ماشین رسوندم،صدای نسبتا آرومش و پشت سرم حس کردم _کی بود امیر جریان خون تو رگ‌هام تند تر شده بود و سرد شدن بدنم از عصبانیت و حرص و حس میکردم،اما نمیخواستم حرفی بزنم که بیشتر از این تعجب کنه _تو ماشینت آب نداری؟ بعد از لحظه ای مکث از کنارم رد شد و بطری آبی از صندلی پشت بهم داد،بی توجه به تعارف و حرف‌های اضافه همه محتویاتش و یک نفس سر کشیدم،چند تا دستمال کاغذی که جلوی ماشین بود و چنگ زدم و رو پیشونیم کشیدم که رطوبت زیادی روش نشست، رهام گفت و گوی آرومی رو شروع کرد،این نشون میداد در مقابل عصبانیت من کوتاه اومده _امیر..من که خبر ندارم کی بهت چی گفته باشه؟تو باید بهم بگی تا منم برات توضیح بدم،الان بیا بشین تو ماشین،صحبت میکنیم باهم،ما که دعوا نداریم،همین چند ساعت پیش اوکی شدیم باهم،نگا کن هم خودت و عصبی کردی هم من و دستی به صورتم کشیدم و ناچار بازدمی بیرون فرستادم،دستگیره در و کشید و با باز شدن در راه دیگه ای برام نزاشت سوار ماشین شدم،در بسته شد،پیش چشمم از جلوی ماشین دور زد و سمت راننده نشست،وقتی پا رو پدال گذاشت و حرکت کرد سوالی چشم دوختم بهش که انگار ذهنم رو خونده باشه زمزمه کرد _اینجا شلوغه یه جای خلوت پیدا میکنم با یادآوری رستوران لب از لب باز کردم _پس بچه ها چی؟ وارد مسیر جاده شد و سرعت و بیشتر کرد _فعلا تو مهم تری!
إظهار الكل...
❤‍🔥 16
نگاه بردم سمت مخالف و ترجیح دادم حرفی نزنم تا جسمم آروم بگیره،دکمه روی در و لمس و پنجره رو تا نصفه باز کردم،نسیم خنک این ساعت شب که تو صورتم میخورد حالم و خوب و خوب تر میکرد بعد از حدودا ده دقیقه ماشین مسیر خلوت و خاکی رو انتخاب کرد،کمی پام و تکون دادم و فهمیدم به حالت طبیعی برگشتم،دستام و رو پا مشت کردم،خداروشکر حالم بهتر بود بی حرف دستگیره رو سمت خودم کشیدم و در باز شد،پیاده شدم و نفس عمیقی به ریه هام بردم شاید حالم و بهتر کنه خیره شدم به خرده سنگ های زیر پام که با هر قدم جابجا میشد تا به خودم بیام به سراشیبی رسیدم رو خاک و خرده سنگا چارزانو نشستم و به ماه خیره شدم طوفان درونم به دریای آرومی بدل شده بود،حالا من بودم و صدای سکوت شب،من چجوری میتونم از پس همه چیز بر بیام؟ صدای قدم‌هایی که میدونستم متعلق به کی بود پشت سرم شنیده شد،بعد از چند ثانیه کنارم نشست و پاهاش و جمع کرد با انگشت رو خاکای زمین میکشیدم _امیر.. بی هیچ حرفی سرم و به نشون بله تکون دادم _کی بهت زنگ زده بود سکوت کردم،دلیل مقاومتام و نمیدونستم،چرا باید خودم حکم صادر کنم و از رهام دفاعی نشنوم آروم زمزمه کردم _میثم نفس عمیقی که کشید میتونست هزار و یک معنی داشته باشه،باز با همون لحن آروم مخاطب قرارم داد _بهت چی گفت؟ زبونم و رو لب پایینم کشیدم،با صدایی که انگار از اعماق چاه نواخته میشد گفتم _اون لحظه اصلا کمند و متین و ندیده بود،میگفت.. تا خواستم حرفم و ادامه بدم جملم و کامل کرد _من دروغ میگم نه؟ خسته و بدون هیچ صبری نالیدم _رهام من نمیدونم چی درسته چی غلط سکوت کرد،نشنیدن حرفی ازش انگار فرصتی پیش آورد تا بتونم حرفام و کامل بزنم _من یه تکیه گاه امن تو زندگیم داشتم،اونم پدر و مادرم بود که از دستشون دادم،جفتشون و باهم! دیگه هیچ کس و تو زندگیم نداشتم که بتونم بگم این دیگه با من این کار و نمیکنه،بهم زخم نمیزنه،امشب با اتفاقاتی که افتاد خواستم تو رو وارد دایره امنم کنم،هنوز چند ساعت از تصمیمم نگذشته بود که این خبر بهم رسید سمتش برگشتم،نگاهم به چشم پر ستاره شب رنگش قفل شد _تو بگو،بگو من چیکار کنم؟وقتی نتونی حتی به چشمای خودتم اعتماد کنی.. وقتی موقع راه رفتنت نتونی دومتر جلوترت و ببینی و ترس این همش باشه که نکنه قدم بعد و برداری بیوفتی تو چاه و غرق بشی،چطوری میتونی خوب زندگی کنی؟ سرم و پایین انداختم و نفس دردمندی کشیدم،بعد از چند لحظه دست‌های کسی دور شونم پیچید و برای بار سوم امشب تو آغوش کسی فرو رفتم،آغوشی که اجازه فکر و خودخوری بیشتر و بهم نداد و فریاد خاطرات بد و ساکت کرد تنم و سمت خودش کشید و از پشت به سینه ستبر و محکمش تکیه کردم _الانم حس میکنی به یه تپه ماسه تکیه دادی که هر لحظه ممکنه از بین بره،برای همین حتی تو همین لحظه هم احساس ناامنی میکنی..نه؟ با مرور و تحلیل حرفش که انگار وصف حال و روزم بود آروم سر تکون دادم _یه سوال ازت میپرسم جواب بده در حالی که عطر تلخش و نفس میکشیدم چشمام و بستم،در عین مستی میخواستم با هشیاری جواب سوالش رو بدم _چرا اون لحظه بدون هیچ توضیحی حرفم و قبول کردی از کافه زدی بیرون؟چرا شک نکردی به حرفم؟ به انگشتایی که دور دستم پیچیده بود خیره شدم،گرماش رگ‌های برجسته پوستم رو میسوزوند انگار _نمیدونم.. من ازین حماقتا زیاد میکنم _اسمش و میزاری حماقت؟ مدهوش تنش و کنجکاو روحش بودم،نمیدونستم چرا این سوال و پرسیده _منظورت چیه؟ پایین فرستادن بزاق دهانش رو حس میکردم،پوست گردنش پشت سرم تکون میخورد،رسما تو دنیایی به اسم بازو‌های رهام هادیان فرو رفته بودم _بهش فکر کن امیر..بهش فکر کن مقطع نفس کشیدم و انگار که دست و پام و گم کرده باشم دلم میخواست زودتر از بغل اون تن خواستنی خارج بشم صحبتی نداشتم و حرف آخر و زد _من فقط ازت میخوام اجازه بدی خودم و بهت ثابت کنم،زمان میخوام تا یچیزایی و بهت بگم،این فرصت و بهم میدی؟ با یادآوری صحبتی که پنهانی از عمو و عمه عزیزم شنیدم،احتمال دادم که شاید میخواد واقعا همه چیز و با صداقت کامل بهم بگه ازش فاصله گرفتم و کف دستام و بهم کوبیدم تا خاک‌های باقی مونده رو دستم از بین بره،تازه سرمای اطراف و حس میکردم،از تحلیل این جمله فرار کردم.. _باشه،من آب از سرم گذشته،هرکاری میخوای بکن از جا بلند شدم _پاشو بریم خونه یه شب خوش به ما نیومده،ته هر روز باید استرس بکشم من سعی میکردم با تحویل دادن حرف‌های بی ربط موضوع رو عوض کنم و به جایی که چند لحظه قبل مزش و چشیدم فکر نکنم از جا بلند شد و تصمیم گرفت ایندفعه به حرف من عمل کنه و به خواستم احترام بزاره و برگردیم قدمام و سمت ماشین کشیدم و دستام و تو جیبم فرو بردم،دوباره سمت شاگرد نشستم و آرنجم و به پنجره تکیه دادم ازم آدرس خواست و من تا جایی که میشد از محل زندگیم براش گفتم که زیاد از اینجا دور نبود
إظهار الكل...
❤‍🔥 16
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.