cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

بَـــردیــنـ

دارای محدودیت سنی 🔥🥂

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
10 780
المشتركون
-12724 ساعات
+9247 أيام
+1 17430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

پارت امشب بالاتر
إظهار الكل...
00:25
Video unavailable
من دل‌آرا... دختری مستقل و آزادم و جویای کار... اما هرجا می‌رم بهم کار نمی‌دن چون یه نفر نمی‌ذاره.... 😕 یه نفری که از نظر من زیادی گنددماغ و بیشعوره اما نه... 🥺 این یه نفر کیانه... کیان سپهسالار....!(یه آقای خوش‌تیپ و مارک‌دار....!) عشق قدیمی من...! این آدم اینقدر نفوذ و قدرت داره که هیچ احدی جرئت کار دادن به من رو نداشته باشه هرجا هم رفتم سه‌سوته اخراج شدم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... پسر شرور محل! می‌گفتن سگ‌اخلاق‌تر و دعوا بگیرتر از این بشر نیس، امّا منم دختری نبودم که به همین راحتی عقب بکشه! پسری که نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه... https://t.me/+SOboT5MzEc9mMGM0 https://t.me/+SOboT5MzEc9mMGM0
إظهار الكل...
12.66 MB
00:25
Video unavailable
من دل‌آرا... دختری مستقل و آزادم و جویای کار... اما هرجا می‌رم بهم کار نمی‌دن چون یه نفر نمی‌ذاره.... 😕 یه نفری که از نظر من زیادی گنددماغ و بیشعوره اما نه... 🥺 این یه نفر کیانه... کیان سپهسالار....!(یه آقای خوش‌تیپ و مارک‌دار....!) عشق قدیمی من...! این آدم اینقدر نفوذ و قدرت داره که هیچ احدی جرئت کار دادن به من رو نداشته باشه هرجا هم رفتم سه‌سوته اخراج شدم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... پسر شرور محل! می‌گفتن سگ‌اخلاق‌تر و دعوا بگیرتر از این بشر نیس، امّا منم دختری نبودم که به همین راحتی عقب بکشه! پسری که نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه... https://t.me/+SOboT5MzEc9mMGM0 https://t.me/+SOboT5MzEc9mMGM0
إظهار الكل...
12.66 MB
Repost from N/a
#پارت‌‌۳۹۰ -غلط می‌کنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری می‌کنی از بارداری..! پرخشم نگاهم می‌کند و نفس نفس می‌زند.با حرص جواب می‌دهم: -من بچه مرد خیانت‌کار‌و نمی‌خوام بفهم...! نگاهش رنگ می‌بازد و سیبک گلویش متورم می‌شود.فکر نمی‌کرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمی‌رسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بی‌خبر...که داغ می‌گذارد روی دلم. به سینه‌اش می‌کوبد. -کی خیانت کرده ؟من...؟ یک قدم جلو می‌آید و من عقب می‌روم.آن قدر جلو می‌آید که من به دیوار پشت سر می‌چسبم ولی باز هم کوتاه نمی‌آیم. -همه‌جا پر شده از کثافت‌کاریات...همه میدونن یه زن باز حرفه‌ای هستی یه لاشی تمام معنا... مات می‌ماند و پلک نمی‌زند. -حواست به حرفات هست ؟ دست روی سینه‌ پهن‌اش می‌گذارم و به عقب هولش می‌دهم.چانه‌ام می‌لرزد: -اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زن‌‌های مختلف بشی منم میتونم.... گونه‌ام می‌سوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگ‌های گردنش باد کرده و پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته می‌شود: -پس می‌خوای همچین غلط ‌کنی...؟! ترسناک شده‌بود و چشمانش غرق خُون. با دست به سرم می‌کوبد و جیغ می‌کشم و زمین می‌افتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم. گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمی‌کنم و او دچار سوءتفاهم شده است. دیوانه‌وار فریاد می‌کشد: -گفته بودم از زن خیانت‌کار بیزارم....گفته بودم عشقم‌و با دستای خودم خاک می‌کنم ولی نمی‌ذارم به رِیشم بخندی... بغض در گلویم ریشه می‌زند و چانه‌ام می‌لرزد.می‌خوام عذرخواهی کنم ولی امان نمی‌دهد و کمربندش را از کمر بیرون می‌کشد و روی تنم فرود می آورد. نفسم می‌رود و درد در تنم جان می‌گیرد.کمی بعد که از درد بی‌حس شده‌ام گرمی چیزی را بین پاهایم حس می‌کنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم. فقط چشم‌های گشاد او را می بینم و صدایش که می‌لرزد. -خون...؟آهو چرا خون‌ریزی داری...! **او نمی‌داند ولی من می‌دانم.جنین‌ام که تازه نطفه‌اش بسته شده‌بود را پدرش با دستای خودش کشت.چشم‌هایم سیاهی می‌رود ولی قبل از بسته شدن زمزمه می‌کنم: -من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....! https://t.me/+_fZfhBo2vQ01YjNk https://t.me/+_fZfhBo2vQ01YjNk https://t.me/+_fZfhBo2vQ01YjNk به دلیل صحنه‌های بی‌‌سانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
-سقطش کن! ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم. یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد: -اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟ از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار... هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم. دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت: -پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟! دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد: -نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته! سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم. سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد: -همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو.... نفسم رفت و لرزیدم https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت: -خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟ سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت: -از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن... تو که مثل بره می مونی دختر جون! هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت: -تموم نشد پری؟ -الان تمومش می کنم آقا! رو به من تشر زد: -یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون! به دست و پاش افتادم: -تو رو به هر کی می پرستی بذار برم! -بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم! دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت: -جفتمون رو می کشه! -میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه... وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد: -داری چه غلطی می کنی پری! سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت: -تموم شد آقا! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
إظهار الكل...
Repost from N/a
‍ -دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد. -به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد -سورن!تو رو خدا بیا من میترسم بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد -سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است -شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی  بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند -سورن لطفا.. صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد -چرا نرفتی پیشش؟ -میخواستی برم؟! سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد: -نه https://t.me/+X58mwyslXPQ3Mzk0 https://t.me/+X58mwyslXPQ3Mzk0 با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد . دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند.... پارت بعدی اش👇😭 https://t.me/+X58mwyslXPQ3Mzk0 https://t.me/+X58mwyslXPQ3Mzk0
إظهار الكل...
⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜⚜ ⚜ #پارت۱۹۱ همین‌که مرد دهان گشود تا حرفی بزند، دلاریس قدم دیگری به عقب برداشت. - ببخشید جناب شیفتِ من تموم شده، به همکارم میگم رسیدگی کنن. این را گفت و با قدم‌های سریع از انجا دور شد. چشمهای خیره‌ی مرد، یه یکباره حسِ بدی در درونش بیدار کرده بود... خیلی سریع مغزش دستور داده بود فاصله بگیرد و برای اینکه بیشتر گوش نداده بود، خوشحال و راضی لباس تعویض کرد و از فروشگاه بیرون رفت. °• °• روزها داشتند سپری می‌شدند و هر روز بیشتر عصبی میشد! دردِ رفتنِ دخترک کم بود، دردِ دزدیده شدنِ دیاکو هم گریبانش را گرفته بود... نه می‌توانست از کسی کمک بخواهد، نه با بهنام می‌توانستند به تنهایی مصطفی را پیدا کنند. با اینکه نمی‌خواست قبول کند و برایش سخت بود، اما مصطفی به قدری قدرتمند شده بود که بردین نتواند سریع پیدایش کند! مصطفی که تا چندسال پیش جرأت نداشت اسمِ بردین هم به زبان بیاورد، حالا سرسختانه مقابلش قرار گرفته بود! بردین با کلافگی دستی چانه‌اش کشید و نگاه به درِ قهوه خانه دوخت. اولین روزی که دلاریس از این در داخل آمده بود، او را نمی‌شناخت، بنظرش دخترکی معصوم آمده بود، اما از دخترک خوشش نیامد... اما حالا که شناخته و قصدِ نزدیک شدنش را فهمیده، حالا که می‌داند زیاد هم معصوم نبوده، چرا دوستش دارد!؟ درِ قهوه خانه گشوده شد و بهنام با صورتی خوشحال داخل آمد. سریع رو به روی بردین نشست. - داداش جای این پسره رو پیدا کردم. دریافت لینک vip بردین👇 44,000 تومن به شماره کارت زیر بزنید و شات و به ادمین بفرستین. 6280231496066100 🍊ر.احمدیان @Lyam_vip2 ادمین . پ‌ن: چند ساعت دیگه افزایش قیمت می‌خوره.
إظهار الكل...
دریافت لینک vip بردین👇 37,000 تومن به شماره کارت زیر بزنید و شات و به ادمین بفرستین. 6280231496066100 🍊ر.احمدیان @Lyam_vip2 ادمین . پ‌ن: چند ساعت دیگه افزایش قیمت می‌خوره.
إظهار الكل...
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥
إظهار الكل...
کانال‌ ماهم تویی (آی پارا)

رمان حق عضویتی آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده. عزیزان این کانال عیارسنج است. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست برای هر گونه سوال راجع به شرایط رمان و ورود به کانال اصلی به آیدی زیر پیام بدید @Admminroman

Repost from N/a
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 به مناسبت سال جدید یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.