cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کوچه‌ی عطرآگینِ خیالت!

بسم رب🌱 میعادگاه ما در کنارِ شمعدانی ها بود... در همان ٫کوچه‌یِ عطرآگینِ خیالت!٫ 🔶رویا‌`احمدیان

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
8 533
المشتركون
-3324 ساعات
+2957 أيام
+2330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
إظهار الكل...
Repost from N/a
_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟! چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند. بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت: _با کی کار دارید؟ دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم: _سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟ نگاهی به داخل حیاط انداخت: _ اسم من رازِ _چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س. سرش را به آرامی تکان داد: _مامان بزرگ هست. تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم. _اسم مامان بزرگت چیه ؟ _ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌ صدای آشنایی به گوش می رسد... _راز ؟ کی بود مامان ؟ قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت.... °.°.°.°.°.°.°.°. _شربتت رو بخور پسرم. نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم. کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود: _مزاحم شدم مثل اینکه. هول زده گفت: _ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان. سردی کلامم دسته خودم نبود: _معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی. نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت. _توام چه حرفایی می‌زنی میثاق . نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند. صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد: _دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟ مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود. _کی ازدواج کرده؟ رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد _اسمش چیه؟! بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم: _در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟! نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم: _بابات کجاست؟ _یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده. _اسم بابات چیه؟ مامان مداخله کرد: _بچه رو نترسون. سوالم را بار دیگر تکرار کردم. _ اسم بابات چیه بچه جون ؟ _میثاق قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم: _دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟ مامان بی صدا اشک می‌ریخت: _تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟! چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟ با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ... _ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته ! بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند _ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ... اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0 پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌ محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓 محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
إظهار الكل...
Repost from N/a
_زنت اون بیرون داره التماس میکنه که ببینتت اونوقت تو نشستی داری سیگار میکشی ... چشمانش از حجوم درد میسوزد و سینه اش به خس خس می افتد.. تکیه زده به صندلی چشم میبندد و همزمان با خارج شدن دود از میان لب های نیمه بازش خشدار مینالد.. _بفرستش بره.. یاسین سرفه کنان دود سیگار را پراکنده میکند و داخل میشود.. روی میز پر بود از فیلتر سیگار های نیمه سوخته و مگر از سیگار متنفر نبود؟ _داری با خودت و اون طفل معصوم چیکار میکنی..؟چه خبره اینجا..؟ با درد پلک برهم میفشارد: _نزار دیگه پاشو بزاره اینجا.. _سام..؟ بغضش را فرو می دهد.. صدای یاسین با تردید بلند میشود: _دعوت نامه ی عروسیت و تو براش فرستادی..؟ چشمانش به آنی باز میشود.. _طفل معصوم از وقتی خبردار شده میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی داره پس میفته... قلبش از تپش می ایستد.. صندلی را به عقب هول میدهد و درحالیکه به سمت پنجره میرود شوکه دستش را به صورتش میکشد.. با درد مینالد: _کار اون دختره ی روانیه.. صدایش از اعماق چاه به گوش میرسد.. _ماهک از زور گریه نفسش در نمیاد..بد کردی سام هم به خودت هم به اون دختر.. صبر نمیکند.. از اتاق بیرون میزند و بالای پله ها می ایستد.. صدای گریه و زجه هایش را میشنود و دستش را بند نرده ها میکند... _ترو خدا بیا پایین میخوام ببینمت..؟فقط همین یه بار.. عزیز با گریه شانه هایش را میگیرد.. _دورت بگردم مادر آروم باش یکم...یکیتون زنگ بزنه دکتر این دختر نفسش بالا نمیاد میترسم پس بیفته... _زنگ زدیم خانوم..نزدیکن.. سام با دیدن وضعیتش سینه اش را چنگ میزند ؛چشمان سرخش میسوزد و کی طاقت دیدن اشک هایش را داشت.. _مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا..؟ صدای بم و خشدارش ماهک را به خود می آورد که با تردید سر بلند میکند.. انگشتانش را مشت میکند دلش برای چشمان خیس و معصومش میرود. کاش میتوانست سرش را به سینه بفشارد.. دلش سخت در آغوش کشیدنش را میخواست.. بوسیدنش را .. ماهک معصومانه هق میزند: _سام..ترو خدا تو چت شده..؟ _احضاریه دادگاه و برات فرستادم.. _سام.. _برو بیرون از خونه ام.. دخترک میشکند و سام بغضش را به سختی فرو میدهد و جان میکند: _دیگه ام پاتو اینجا نذار.. ماهک به نفس نفس میفتد.. سام به سختی از او چشم میگیرد و عقب گرد میکند.. سرو صدا های پایین اوج میگیرد.. _ماهک ماهک جان مادر..؟ زنگ بزنین دکتر پس کجا موند این بچه نفس نمیکشه... _همین الان رسیدن خانوم بزرگ.. قلبش از تپش می ایستد.. گام های سستش توان یاری کردنش را ندارد و فریاد ها اوج میگیرد.. _یا خدا..ماهک ..ماهک مادر .. خدایا خودت به جوونیش رحم کن.. برای سرپا ماندن دستش را بند دیوار میکند و به سختی به سمت سالن میرود.. جسم غرق خونش او را دچار شوک میکند.. قلبش نمیزند .. _آقای دکتر یه کاری کن.. _چه بلایی سرش اومده ...باید سریع تر ببریمش بیمارستان اینجا کاری از دستم ساخته نیست.. پیرزن مینالد.. _این..این خون برای چیه..؟ _بچه اش سقط شده.. چطور نفهمیدین این دختر باردار بوده..؟ صدای دکتر مثل ناقوس مرگ در سرش میپیچد سینه اش را چنگ میزند؛ دنیا پیش چشمانش تار میشود و آخرین جمله ی دکتر مصادف میشود با سقوطش روی زمین.. _به خاطر خون زیادی که ازش رفته ممکنه جونش و از دست بده.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-ولم کن بابک ..دستم و ول کن نمی تونی من بزور وادرا به کاری کنی که نمیخوام! بی توجه به تقلام با لحنی شرور گفت: -معلوم میشه میتونم‌ یا نه خوشگلم ...! روی تخت پرت میشم. زورم به زور این مرد وحشی و عصبی نمیرسید... ازش میترسم کم دیوونگی ندیده بودم ازش. اون همیشه هر چی خواسته بدست آورده ..حالا هم خواسته اش منم ..! اما من اون و نمیخواستم و این براش گرون تموم شده بود..! https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 بابک پسر مغرور و جذابی که تونست عاشقم کنه اما در اوج خوشی یه روز من رو رها کرد و رفت ،اونم بی خبر...! اما بعدها وقتی دست تو دست همکلاسیش دیدمش دنیا رو سرم خراب شد! منم با دوستش وارد رابطه شدم و اونجوری دیونه اش کردم! جوری که من دزدید و… https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0 https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازه‌ی مشتشه؟ دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود. آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود. مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست. - چته سیگاری بسه. - این جا چی میخوای بچه؟ نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی. مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش. کلافه نگاهم کرد. - چته سر شبی اخم کردی بم؟ حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی. - مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟ خاستگاری بودم. حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم. - خاستگاری برای کی؟ - برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره. با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد. - برای خودم دیگه. - اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم. - عه حاجی زن میخواد؟ خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره. اخمالود مشتی به سینه اش زدم. هنوز از حرفش شوک زده بودم. - حالا چی شد اخرش؟ - چرا صدات میلرزه ساچلی؟ - نه بابا لرزش کجا بود میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه. دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد. - رفیق شفیقت ایدا جون. درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم... این امکان نداشت بغض گلویم را چسبید. - اما ایدا که دوست پسر داره خودش. -دوست پسر؟ - یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن. پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت. - کراشش من بودم مثل این که. لب هایم را جمع کردم و گفتم: - خب دختر خوبیه که رفیقم. - باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟ یک هو پرسیده بود هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال. برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم. - بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و... با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم. - بوسم کن ساچلی. بوسم کن دختر کوچولو.. بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم. بوی سیگار میداد... https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
إظهار الكل...
جواب سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدش بشه اما...💔👇🏻 -چی پوشیدی؟ با صدای زنگ پیام هیجان زده جواب داد: -همون پیراهن عروسکی سفیده که شاین داره و  یه پاپیون بزرگ سفید پشتش خورده... طولی نکشید که جواب کتایون دوستش آمد،وویسش را باز کرد: -جووون، یه عکس بده ببینم ،موهاتو چیکار کردی؟ به سرعت تایپ کرد: -الان نمیشه عکس بدم برق ها رو خاموش کردم منتظرم شاهو بیاد،ولی همه ی موهام رو فر کردم قشنگ شده ...!یعنی امیدوارم!! چند ثانیه پس از دیده شدن پیامش تلفنش زنگ خورد،با دیدن نام کتایون سریع پاسخ داد. هیجانش به حدی بالا بود که ناخودآگاه خندید : -کتی چرا زنگ زدی دیوونه الان شاهو میرسه ... -کوفتِ کتی،دختر تو نمیگی این همه به خودت رسیدی زیادی خوش به حال شاهو خان، استاد عزیزمون میشه؟ هیجان زده سعی کرد خودش را توجیه کند: -ای بابا کاری نکردم که،به نظرت زیاده رویه ؟بعد هم تولدشه خب..نمیشد که با پیژامه بیام...بعدم خودش این لباس و برای تولدم خریداگه الان نمیپوشیدمش دیگه موقعیتی پیش نمیومدتاتوتنم ببینه..! کتی که از سادگی دیلا خنده اش گرفته بود گفت: - نه دیوونه شوخی میکنم باهات،امیدوارم امشب بهترین شب زندگیت بشه عزیزم،فقط یکی به خوشگلی تو که لیاقت استاد ملک و داره فقط... مکثی کرده و مردد پرسید: -تو مطمئنی که امشب میخوای اعتراف کنی که دوستش داری؟نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟ مضطرب شده از حرف کتایون لبش را گزید: -کتی ما دوسال که داریم با هم.زندگی میکنیم...درسته اون اوایل چیزی جز یه اسم تو شناسنامه ی هم نبودیم ولی الان حس میکنم که توجه های شاهو بهم فرق کرده و اون هم دوستم داره...منم خیلی وقته که واقعا دوستش دارم،با وجود اون همه زن و دختری که دوروبرشه نمیخوام که فرصتم و ازدست بدم البته که به کتی نگفته بود حامله است و بیشتر از این نمی تواند صبر کند! - چی بگم والا،ولی به نظرم باز هم صبر کن اول اون اعتراف... باشنیدن صدای قفل الکترونیک در که خبر از آمدن شاهو میداد،دیگر به حرف های کتی محل نداده و با گفتن " شاهو اومد" تلفن را قطع کرد. با دستانی لرزان شمع ها را روشن کرده و کیک به دست مقابل بادکنک های سفید و طلایی که کف سالن را پر کرده بود ایستاد. قلبش انقدر محکم می کوبید که صدایش داشت گوش هایش را کر میکرد چشمانش را بسته و لرزان نفسش را بیرون فوت کرد. بارها و بارها این صحنه را با خود تمرین کرده بود.چراغ های حسگر با قدم های مرد به سمت سالن نشیمن یکی یکی روشن میشد.با روشن شدن چراغ پذیرایی یکباره چشمانش را باز کرده و لب زد "تولدت..." با دیدن صحنه ی روبه رویش ،صدا درون گلویش گیر کرد.ناباوربه زن و مردی که آنقدری مشغول بوسیدن همدیگر بودند که حتی متوجه حضور او نشده بودند نگاه کرد. بهت زده قدمی عقب برداشت که پاشنه ی تیز کفشش روی بادکنکی رفته و صدای ترکیدن بادکنک باعث شد تا زن ترسیده جیغ کشیده و خودش رابیشتر درآغوش مرد بفشرد همان لحظه شاهو سرش را برگرداند و وامانده به فرشته ای که کیک به دست میان سالن خانه اش تک و تنها ایستاده بود،نگاه کرد. درحالیکه حتی لحظه ای نمیتوانست چشم از دخترک زیبا بگیرد لب زد: -دیلا؟ همزمان با نامیدن دخترک،قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.صدای بغض آلود و لرزانش تن مرد را لرزاند. - تولدت مبارک...! شاهو که با دیدن اشک دیلا مستی از سرش پریده  بود،زنی که درون آغوشش بود را پس زده و حیرت زده قدمی به سمتش برداشت.به سختی نفس زد: -تو اینجا چیکار میکنی؟ دخترک که حس میکرد الان است قلبش از شدت غم منفجر شود لبش را گزید مبادا هق بزند: -خواستم سورپرایزت کنم ولی مثل همیشه تو سورپرایزم کردی.... با اشاره اش به زن لوندی که زیادی چهره اش آشنا بود لبخند تلخی زد مگر میشد معشوقه شوهرش را نشناسد.عشق اول شاهو ملک،هورا عظیمی ...! -سلام استاد... زن بی آنکه کم بیاورد لبخند از خود راضی طعنه زد: -سلام عزیزم ...مرسی از سورپرایز قشنگت حسابی غافلیگیرمون کردی... نگاه تلخی به شاهو،شوهر و  همخانه ی بی معرفتش انداخته و درحالیکه به سختی جلوس سد اشک هایش را میگرفت خم شده و کیک را روی میز گذاشت. هرکار که کرد نتوانست جلوی لرز نشسته در صدای غمگینش را بگیرد. -عذر میخوام که ناخواسته شب تون و بهم زدم ،من دیگه میرم سوئیت خودم بدون نگاهی دیگر به طرف شان عقبگرد کرده و خواست به سرعت بگریزد که مچ دستش اسیر انگشتان مردانه ای شد. - دیلا صبر کن،کجا میری؟ گردنش را چرخانده و قبل از آنکه نگاه مرده اش را به چشمان آبی مرد بدوزد،حسرت زده به دستانشان نگاه کرد. سپس خیره در چشمان مرد،همانطور که به نرمی دستش را آزاد میکرد جوری که فقط خودشون دونفر بشنوند لب زد: -جواب #سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدت بشه اما...دیگه نه من و نه بچه ام به تو احتیاجی داریم و نه تو به ما ...! زنگ بزن به وکیلت هرچی سریع تر کار های #طلاق و بکنه.... https://t.me/+Jm1Go5ocOjAwODc8 https://t.me/+Jm1Go5ocOjAwODc8
إظهار الكل...
Repost from N/a
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
إظهار الكل...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
💫💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
إظهار الكل...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
_ فرار کن... ، چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت می‌زنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
إظهار الكل...
#پارتــ۲۷۲ خاویر که انتظار نداشت زهرا با این دیدگاه به آن اتفاقات نگاه کند، با دلخوری سری تکان داد. - من رفتم که بهت نشون بدم چقد به تصمیم تو اهمیت میدم! میموندم و به زور تورو همه می‌داشتم خوب بود یا رفتن و تورو صاحب اختیار دونستن؟ زهرا پوزخندی زد. - گاهی به زور نگه داشتن، خیلی شیرین تر از اینکه که تورو تصمیم گیرنده بدونن و مثلا برات ارزش قائل بشن! مرد هم سری تکان داد. نیم نگاهی به در انداخته و دستش را بیشتر سوی خودش کشید. زهرا را به خود چسباند و سرش را در یک سانتی صورتش برد. - پس میگی به زور نگه داشتن شرف داره به ول کردن و اجازه فکر کردن دادن؟ بدون لحظه‌ای تردید، سرِ تایید بالا و پایین کرد. - دقیقا... گاهی باید به زور نگه داری! همین زور شیرینه... چون نشون میدی بدونِ طرف نمی... با گرم شدنِ لبهایش، کلامش در گلو خفه شد و چشمهایش درشت شد. مرد با عطش و لبهایش را به کام کشید و بدون توجه به یخ زدنِ زهرا، کمرش را هم اسیر کرد. او با ولع می‌بوسید و زن مثلِ یک جسد، در آغوشش خشک شده و تنها به چشمهای خشمگینش خیره بود. بعد از حدودا یک دقیقه، فاصله گرفت و با لحنی خشک، لب زد. - بهت نشون زورکی چه جوریاس!
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.