cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کانال انتقال یافت

مشاركات الإعلانات
272
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-3830 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
"مُهَاجِࢪ إِلیٰ‌اللّٰه🕊

پر خواهم ڪشید روزۍ براۍ دیدارٺ با بالۍ از پروانه بهشٺۍ اغشٺه در خون آمیخٺه در ٺبسم🩵|🦋".. ارتباط @Mohajer_f_bot

آماده شهاد شوید. قبل از آنکه مرگ بر سر شما نعره بزنند. »قبل از آنکه بگویی: ”پروردگارا مرا(به دنیا)بازگردانید“ (مومنون/99) »و قبل از آنکه بگویی: ”کاش من خاک می بودم“ (نباء/40) هـمـه رفـتـنـی انـد،دیـر یـا زود... 💔 ⃟●━مُهَاجِر إِلیٰ الله
إظهار الكل...
10
إظهار الكل...
"مُهَاجِࢪ إِلیٰ‌اللّٰه🕊

پر خواهم ڪشید روزۍ براۍ دیدارٺ با بالۍ از پروانه بهشٺۍ اغشٺه در خون آمیخٺه در ٺبسم🩵|🦋".. ارتباط @Mohajer_f_bot

فراق شیرین🥀 من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان “شهیــــد زنــــده” ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان “شریک جهادم و مسافر بهشت” ذخیره کرده بود گفت: از اول زندگی همسفر بوده‌ایم و تا بهشت خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم شب قدر بو، ایشان به من گفت دعا کنم تا الله متعال قبولش کند، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم✨
إظهار الكل...
01:15
Video unavailable
🥀🖤 از مجاهد پرسیدند که تنها تو نجات پیدا کردی، از جنگ برگشتی؟! گفت: نه، اونهایی که رفتند نجات پیدا کردند! اینجا فقط من موندم💔 نَسألُكَ الشهادة جبرًا وإنْ كُنَّا لا نستَحِق یا ربی❤️‍🩹 💔 ⃟●━مُهَاجِر إِلیٰ الله
إظهار الكل...
9.65 MB
4💔 3
قسمت آخر داستان https://t.me/Mohajer_f_1/813
إظهار الكل...
"مُهَاجِࢪ إِلیٰ‌اللّٰه🕊

☆استشهادی "عمادالدین" در طوفان الأقصی #قسمت_چهارم «... فرمانده به امیر استشهادی گفت که مجاهد کوچیک رو به عضو اولین مجاهدِ انغماسی تو گروه اول کنه. وقتی نوجوون این خبرو شنید تو پوستش نمی‌گنجید. پشت اون نقاب هم می‌شد فهمید چه حسی شیرینی داره. بعد که به عملیات رفتیم وقت توقف موتورامون دیدم همون نوجوون داره سمتم میاد. وقتی شروع به‌حرف زدن کرد فهمیدم که عمادالدین خودمونه. اون از همون اول منو شناخته بود ولی من پشت نقاب نشناخته بودمش. بهم گفت که حمزه‌جان دیشب خواب دیدم عروسیمه. پرسیدم عماد تو اینجا چیکار می‌کنی؟ انگشتش‌و رو دهنش گذاشت که بلند حرف نزنم، گفت که بی‌خبر اومدم و کسی از اومدنم من خبر نداره حتی مجاهدا. قبل اذان صبح نوبت تعرض ما بود. مجاهدین با همدیگه خداحافظی کردن. نوبت و هدف من و عمادالدین یه‌جا بود. قبلا تو پایگاه با عماد رفیق بودم. وقت فارغ‌شدن از مقر تا این‌ چند روز پیش، همدیگر رو ندیده بودیم. مجاهدین برای راحتی کارمون دیوارهای پیش‌رو‌مون رو برداشته بودن تا بدون مانع به سمت هدف بریم. هدف‌مون یه مکان نظامی بزرگ بود. خودمون رو همونجا رسوندیم. جلومون خیمه‌های اسرائیلیا بود که دوروبرش سربازا گشت می‌دادن.…

یک طالب العلم و یک دختر مدرسه در پاکستان عاشق همدیگر شدند. بلاخره با همدیگر درخواست ازدواج نمودند هردو قبول کردند ولی هردوجانب مهر شانرا عملیات استشهادی قبول نمودند...! برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
إظهار الكل...
میخوام ادامه داستان رو بخوانم🥺
👆👆داستان اینجاست دنبال کنید👆👆
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.