cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچه‌ی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 635
المشتركون
-124 ساعات
-147 أيام
-7930 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
پارت جدید از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم شما⚘️
7060Loading...
02
با آرامشی که حتی در این آشفتگی هم ترکش نکرده جواب میدهد: -توی راه برات توضیح میدم.
7074Loading...
03
یا حق باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و شش. اسلحه مشکی را در دست عرق کرده‌ام جابجا میکنم. از درون میسوزم و از بیرون میلرزم. اسلحه سنگین است و دستی که سعی میکنم بالا ببرم میانه راه از قدرت خالی می‌شود اما قبل از اینکه کاملا پایین بیاورمش کسی از پشت سر تکیه گاهم می‌شود دستم را میگیرم. به اسلحه که حالا درخشان‌تر از قبل بالا می‌آید نگاه میکنم و سر میچرخانم تا شخصی که در آغوشش هستم را ببینم. درخشش چشم‌های حامد که به نقطه‌ای زل زده، از اسلحه هم چشمگیرتر است. به آن نقطه ناشناخته حسودی میکنم که نگاهش را دارد و من نه، شاید حالم را می‌فهمد که لبخند پیروزمندانه‌ای میزند، چند ثانیه دیگر مرا از چشم‌هایش محروم میکند و بعد آرام سرش را پایین می‌آورد. خیالم که از داشتنش را با نگاهم میپرسم چکار کنم و دستم محکم‌تر در دستش فشرده میشود. به روبرو نگاه میکنم و شمایلی از مردی میبینم که پشت به ما ایستاده. میشناسم و نمیشناسمش. دست‌هایمان اسلحه را به زیر کتف چپ مرد می‌چسباند و قلبم جمع می‌شود. -میمیره!!! این را نهیب میزنم اما حامد انگار که سوالی پرسیده باشم تایید می‌کند. -میمیره. دستش را تا جایی که انگشت خودش به تنهایی روی ماشه بنشیند از دستم جدا می‌کند و در یک چشم بهم زدن صدای گلوله وحشتناکی در سرم میغرد... با نفسی بریده از خواب میپرم چشم‌های گشاد شده‌ام را به سقف میدوزم و صدای مرمر از دنیای کابوس جدایم میکند! -وای خراب شد!!! چند ثانیه جان می‌کند تا بگذرد و به یاد بیاورم آخرین دقیقه‌های قبل از خوابم در حالی گذشت که در نور ملس آفتاب روی فرش وسط هال دراز کشیدم و به پیشنهاد مرمر بابت لاک و طرح زدن روی انگشت‌های پایم جواب مثبت دادم. اما حالا جای آن حال خوش را دست‌های کرخت و خواب رفته‌ام و رد لاک سرخ روی پایم گرفته...لاک سرخی که ردش روی پوستم شبیه رد خون بود گوشه لب حامد در کابوسم...کابوسی که در آن وسیله‌ای بودم برای خودکشی حامد...برای تیری که از پشت سر نثار تن خودش کرد... به کاناپه، جایی‌ که ندگرمر با فرچه لاکی در دستش شکست خورده به نگشتم نگاه میکند زل میزنم و با دیدن مهران که حالا سمت دیگر کاناپه نشسته خجالت زده از جا میپرم و خجالت‌زده خطاب به مرمر میپرسم: -وای چرا بیدارم نکردی مهمون اومده! مهران پیچ گوشتی در دستش را می‌چرخاند و به سر نارنج که روی پایش با آرامش دراز کشیده دست میکشد. -من مهمون نیستم. این روزها تکنسینم! لبم را گاز می‌گیرم و میخندم. -به خدا اگه خودم از پس اون لوستر برمی‌اومدم مزاحمتون نمیشدم. مرمر در لاک را میبندد. -اگه میذاشت من برم بابا حل میشد. مهران با دلجویی گونه مرمر را کوتاه میکشد. -تو با این بار شیشه فعلا همون گِل بازی رو بکنی کافیه! مرمر فاتحانه پا روی پا می‌اندازد. -این لای این گل ها که بهش میگیم مجسمه خبر نداری قراره توی نمایشگاه بهار چیا رد کنم! ردی از نگرانی لبخند مهران را کمی جمع میکند اما با حفظ حالتش به آشپزخانه اشاره میکند. -فعلا با قهوه یه گل رقیق درست کن چشم‌هام باز شه مفصل بحث میکنیم. مرمر حین رفتن سمت آشپزخانه میگوید: -حرف زدن قبوله، اما بحث نداریم. تصمیمم رو گرفتم از الان هم دارم روش‌ کار میکنم. مهران به عادت ایجاد مکثی برای آرام کردن خودش و به ظاهر برای مرتب کردن ابروهایش دستی به آنها میکشد. -میدونی اگه کوچکترین مشکلی پیش بیاد کل حرفه‌ات از دست میره؟ صدای مرمر را میشنویم که با اطمینان میپرسد: -میدونی اگه مشکلی پیش نیاد زربان چطور زمین میخوره؟ مهران پوف بی‌صدایی میکشد. -قضیه عتیقه‌ها برای زربان در حد خاله‌بازیه، اما اگه کسی توی این خاله بازی زمین بزندش‌ تا اون آدم رو زمین‌گیر نکنه نمیشینه! میشه اجازه بدی زربان رو همون بین سعودها کله پا کنیم؟ صدای باز و بسته شدن کابینت خبر از مراحل آخر آماده کردن قهوه میدهد. -خب قشنگ نیست یه نفر برای به قول تو خاله بازی جوری بسوزه که به بازی‌های اصلیش نرسه؟ اونطوری راحت تر هم روی سعود و اون سلاخ خونه تمرکز میکنیم. مهران با حرص سمت آشپزخانه میغرد. -دیوانه! و بعد با همان حالت و صدایی که به گوش مرمر نرسد رو به من گلایه میکند. -این از اول انقدر کله خر نبود، با اون شهریار رفت و اومد اینجور شد... و قبل از اینکه واکنشی‌ نشان بدهم سمتم خم می‌شود و میگوید: -فعلا برای چیز دیگه اومدم...ببینم تو با حامد حرف زدی؟ میتوانم به راحتی‌ بگویم در این سه روز جز شب اول و پیامی که با درخواست دعا و انرژی فرستادن از حامد گرفتم کوچک‌ترین تماسی از طرفش نداشتم...اما از سرخوردگی این موضوع سوال را با سوال جواب میدهم: -درباره چی؟ -باید امشب همراهم بیای بریم کویت؛ حاضر شو. فقط خوب حواست رو جمع کن مرمر نباید بویی ببره که ماموریتت به ماموریت شهریار مربوطه. برای وضعیتش خوب نیست. دلهره در دلم می‌جوشد. -من باید چیکار کنم؟
7199Loading...
04
Media files
6730Loading...
05
📚 رمان فروشی #مرگنواز 🎻 ✍️بقلم #زینب_ایلخانی 💰 قیمت : ۳۰هزار تومان 📝 خلاصۀ رمان: اهورا مزدا پاكزاد نوازنده  معروف ايراني  ويالون  در اتريش است كه طرفداران زيادى  دارد. اهورا زندگى بسيار مرموز و پيچيده اى دارد  او بسيار خشن و بي رحم و سرد است. به طور خيلى مشكوكى زن هايى كه با او وارد رابطه مى شوند بعد از چندى دست به خودكشى مى زنند، فريال اخرين ماهى  اسير قلاب اهورامزداست كه پرده از راز بزرگ او با قدرت عشق بر ميدارد و همراه فريال خواننده از سير عاشقانه زندگى گذشته اهورا مزدا با خبر مي شود و جواب خيلى از معماها حل مي شود... 💢 💢 💢 توجه داشته باشید که این رمان #فروشی ست،بدین صورت که شما فایل عیارسنج را دانلود کرده و آن را مطالعه می کنید؛اگر علاقمند بودید از طریق 📱مراجعه به اپلیکیشن باغ استور یا 💌واریز هزینه رمان به شماره کارت 💳۶۱۰۴-۳۳۷۹-۹۹۶۸-۰۹۲۷💳 ▫️به نام زينب ايلخانى▫️ ارسال فیش واریزی به اکانت 🆔@Moonbow998 فایل کامل را با فرمت PDF دریافت کنید📚
8161Loading...
06
چرا خواستی تمشک‌های جنگلی فروپوشانند سکوت ژرفی را که به کف آورده بودی؟ آتش، متروک، مراقب باغِ خاطره است و تو، سایه‌ای در سایه‌سار، کجا هستی، که هستی؟ [~] آه، تنها کلمات بی‌رحمم را تاب آور و من به خاطر تو بر خواب و مرگ چیره خواهم شد، و، در درختی که می‌شکند، برایت فرا خواهم خواند شعله‌ای را که کشتی و لنگرگاهت خواهد بود. ایو بونفوا، ترجمه‌ی کیوان باجغلی و وحید حکیم ‌Yves Bonnefoy 🩸🖤🎻 این کلیپ رو اتفاقی دیدم و انقدر برام حس و حال 🎻مرگنواز🎻 رو داشت که دلم نیومد باهاتون به اشتراک ندارمش!🥺 اطلاعات دریافت فایل کامل مرگنواز رو هم الان براتون میذارم❤️
8540Loading...
07
همیشه گفتیم حرف‌ها، حضور و نگاه شما خیلی‌جاها توی داستان تاثیرگذاره... با اعتقاد به این حرف امروز ازتون سوالی دارم... تا به اینجای کار و همراهی با اهالی باغ جهنم، به نظرتون چی میشه که فردی مثل رئیس کسی مثل غزال/دریا رو محرم و همراه و معتمد حتی خلوت‌ترین بخش وجودش بدونه. (احتمال هر نوع آشنایی و ارتباط و نسبت قبلی رو هم به کل فاکتور بگیرید) منتظر صحبت‌هاتون توی‌کامنت‌های همین پست هستم❤️‍🔥
1 9490Loading...
08
تک پارت جدید ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 خدمت شما❤️ خودم که خیلی دوستش دارم....🥹
2 3090Loading...
09
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و پنج. با حس فرو رفتن تشک تخت آرام چشم باز میکنم و قبل از هر چیز نگاهم به خمیر نیمه کاره می‌افتد که میان من و مرمر به خواب رفته روی پتو افتاده. برای برداشتنش تن خشک شده‌ام را تکان میدهم و همزمان به سمت دیگر تخت نگاه می‌کنم. رئیس با لباس‌های راحتی نو و موهای نمور و مواج که نشان می‌دهد مدت طولانی نیست از حمام بیرون آمده نگاهمان میکند. از یادآوری حرف‌هایم درباره موهایش خنده‌آرامی روی لب‌هایم می‌نشیند. رئیس با شکار کردن لبخندم یک ابرویش را کمی بالا می‌اندازد و با سوال سر تکان می‌دهد. سرم را به علامت هیچ بالا می‌اندازم و به بهانه گذاشتن خمیر سر جای قبلی‌اش رو میگیرم و لبخندم را میخورم. قصد بلند شدن دارم که رئیس میگوید: -امشب همینجا بخواب من یه‌کم کار دارم، اون چند ساعت باقیمونده هم روی کاناپه چرت میزنم. خمیازه کوتاهی می‌کشم. -امروز نصف خونتون خشک شد بس که خون دماغ شدین، بازم با این وضع چشم‌هاتون سرخ سرخه!! چند ساعت کار رو بذارید کنار یه سره بخوابید. بالشی برمی‌دارد. -باشه. اما اینجا اتاق توئه تو بمون. تخت را دور میزنم و بالش را از دست‌هایش بیرون می‌کشم. -یه امشب رو مهمون اتاق من باشید بد بگذرونید. هماهنگ کردم فردا وسایل اتاق مرمر رو میارن. منم که قرصام بی خوابم میکنن هی باید غلت بزنم مرمر بیدار میشه. چشم‌های رئیس متفکر و نگران به مرمر خیره می‌ماند. -هیچوقت اینجور خوابش سنگین نبود که دو نفر بالای سرش حرف بزنن و تکون هم نخوره. خوش خیال میخندم. -واسه بارداریه...در عوض بعد به دنیا اومدن بچه حسابی بی‌خوابی میکشه. از الان یکم خواب ذخیره کنه خوبه. بالاخره نگاهش را از مرمر به من میدهد. -خوب نیست دریا!!! ما همیشه باید با یه چشم باز بخوابیم! این وضعیت مرمر خطرناکه! ... با دلسوزی نگاهش می‌کنم که چطور در عین بهم ریختگی با حوصله بالش و پتو را برایم روی کاناپه مرتب میکند. در آخر هم عصای بلا استفاده‌ام را از گوشه دیوار برمی‌دارد و به دسته کاناپه تکیه میدهد. -از این هم هر از گاهی استفاده کن! مراقبت پات رو جدی نگیری برات مشکل‌ساز میشه. روی کاناپه می‌نشینم. -تضمین میدم همه چیز رو جدی میگیرم، از پام و درس و مشق جدیدم گرفته تا اونی که از همه مهم‌تره...من حواسم به مرمر هست...آره عین قرقی از در و دیوار بالا نمیرم، استراتژی حمله و ضدحمله نمیچینم و آچار فرانسه نیستم...اما از لای پر قو پرت شدم وسط جنگل خار و زنده موندم. بهم اعتماد کنید! چیزی نمیشه! دستش روی سرم می‌نشیند و انگشت‌هایش نرم و با ملاحظه لای پیچ و تاب بد قلق موهایم سر می‌خورد. -اگه بهت اعتماد نداشتم نمیتونستم فردا راهی شم. مرمر رو خیلی وقته به تو سپردم. مست و گیج خواب از رد انگشت‌هایش میپرسم: -من رو به کی؟ حامد؟ میخندد، خسته و شیرین! -خیلی دلتنگشی؟ لجوجانه کمی خودم را عقب میکشم. -نه! خنده‌اش بیشتر رنگ میگیرد و همزمان با حوصله پایم را روی کاناپه دراز می‌کند و وقتی از جاگیری درست بالش زیر سرم مطمئن می‌شود با شیطنت سوالش اصلاح میکند: -یه‌کم دلتنگشی؟ مثل بچه‌ای که وقت قایم موشک بازی خیال می‌کند اگر پشت میله‌ای پناه بگیرد و چشم‌هایش را ببندد کسی هم او را نمیبیند، پلک‌هایم را محکم بهم میفشارم و سرم را در بالش فرو میکنم. لحظه‌ای مکث میکند و بعد آرام میگوید: -اما اون پسر احمقه اگه از دلتنگیت بی‌تاب نباشه! موهایم را پشت گوشم می‌زند و بوسه‌اش را حتی با چشم‌های بسته از نگاهش حس میکنم. -تو رو به خودت می‌سپارم دریا! ... سنگینی دلچسب سایه از روی تنم کنار میرود و این سبکی بیدارم میکند. باید از این هیبت که در گرگ و میش سالن به سرعت سمت تراس کوچکم می‌رود و با حرکتی پایین میپرد بترسم اما شاید "باید" و "نباید" بی‌معنی‌ترین کلمات برای این ماهیچه یاغی تپنده باشد که فقط شور گرفته. قدرتی میگیرم که پای گچ گرفته‌ام را مثل پر کاه بلند میکنم و خودم را به تراس می‌رسانم. کوچه خلوت‌تر از هر زمانی حتی صدای قدم‌هایی که بروند و دور بشوند را هم در خود ندارد پس هنوز همین‌جاست...زیر تراس! با دلتنگی به پایین نگاه می‌کنم که بلافاصله سبد گل کوچکی کف تراس تمام هوش و حواسم را می‌دزدد. ناباور و با دلی غنج زده بلندش میکنم و در غنچه‌های رز گلبهی و سفیدش نفس میکشم. تازه در این فاصله است که متوجه زنجیر ظریفی که لابلای گل‌ها جای گرفته می‌شوم. زنجیر را بیرون می‌کشم و گوی‌های مرواریدی کوچکش دلم را می‌برند. در امتداد گل‌ها و از پس آن‌ها در روشنی صبح که لحظه به لحظه بیشتر می‌شود چشمم به رد سیاهی روی گچم می‌افتد...برای بهتر دیدنش کمی چشمم را ریز میکنم و بعد از چند لحظه دل‌ضعفه‌ام از تشخیص قلب ناشیانه‌ای که روی گچ کشیده شده را با فشردن سبد گل در آغوشم بروز میدهم. حامد را حس میکنم...هنوز همین‌جاست...شاخه گلی را از بین گل‌ها برمیدارم، میبوسم و آرام از لبه تراس به پایین رها میکنم.
2 24119Loading...
10
Media files
1 5441Loading...
11
یه پارتک از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم نگاهتون⚘️
2 4820Loading...
12
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و چهار. مرمر خودش را بیشتر سمت وسط تخت میکشاند و پتو را کنار می‌زند. کنارش می‌نشینم و همزمان که پتوی نرم و خنکش را روی پایم میکشد پشتم را به بالش تکیه می‌دهم و نفس راحتی میکشم. -آخ دیگه جون ندارم...دلم میخواد یه روز کامل بخوابم. نیم نگاه کوتاهی به سمت راهرو و احتمالا حمام که هنوز از آن صدای دوش می‌شنویم می‌اندازد و میپرسد: -نخوابیا...اول تعریف کن! خانی نیومد؟ خانی نرفت؟ چشم‌هایم را گرد میکنم. -سرباز نیمه جون از مقر دشمن کشیدن بیرون! دیگه از این بیشتر چی بگم...فقط الان باید دید وضعیت بابک چطور میشه. با آرامش خاطر سرش را بالا می‌اندازد. -وضعش بد نیست، بهتر هم میشه. با آرزو در تماسم. ساحل خیلی بهم ریخته بود؟ چشم‌هایم را در کاسه میچرخانم که خنده‌اش میگیرد. -چی شد؟ نکنه حامد خیلی زیر پر و بالش رو میگرفت؟ لجوج دست‌هایم را روی سینه گره میزنم. -نه...اما می‌گرفت هم واسم فرقی نداشت! و برای عوض کردن موضوع صحبت در حالی که سرم را به اطراف میچرخانم میپرسم: -پس آرزو گفته اوضاع بابک خوبه آره؟ تکه‌ای خمیر که با حالتی خاص شکل گرفته شده روی پاتختی توجهم را جلب میکند. -داری چیزی درست میکنی؟ مرمر ترجیح می‌دهد جواب سوال اولم را بدهد. -آره دیگه جای نگرانی نیست. دکترهای خوبی بالاسرش بودن! با شنیدن جمله آخر با هیجان سمتش برمیگردم. -اوووه گفتی دکتر! وای کاش بودی می‌دیدی! مهران از وقتی رسید یک‌ کلمه حرف نزد تا آخر وقت که رئیس خواست پرستو رو هم برسونیم بالاخره صداش رو شنیدیم. خستگی رئیس رو بهونه کرد گفت زودتر بره استراحت کنه خودش پرستو رو برد برسونه. مرمر با تعجب و خنده تماشایم میکند. -حالا چرا یه جور ذوق میکنی انگار قراره از تو بله بگیرن! دستم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و میخندم. -من اگه جای پرستو بودم که بله دادن کدومه! خودم خواستگاری میکردم! عجب صبر و افاده‌ای داره این دختر! بخدا اصلا اون چند ساعت انقد مظلوم پریشون ساکت مودب نشسته بود فقط چشمش روی دست و صورت پرستو بود آدم دلش ریش میشد براش! چشم‌هایم را می‌بندم و کش و قوسی به خودم میدهم. -خلاصه حال و هواشون رو خریدارم! سقلمه‌ای به من می‌زند. -هنوز دو روز نشده نسخ حامدی‌...قبول کن! لبخند خسته‌ای میزنم. -نخیرم! حالا مگه با حامد از این چیزها داشتیم که نسخش باشم...بگو دیگه! این خمیر چیه؟ داری چی درست میکنی؟ نوک انگشتش را با شوق محتاطانه‌ای روی شمایل خمیر میکشد و بعد دستش را روی شکمش‌میگذارد. -انگار کم کم دارم حسش میکنم...یهو دلم خواست یه مجسمه ازش بسازم و وقتی اومد ببینم چقد شبیه تصورم بوده... با بهت و شعف به مرمر جدی و شاید یخی که همیشه شناختم نگاه می‌کنم. -جدی جدی داری مامان میشی! میخندد و نگاهش را از من می‌دزدد. -اصلا نمیدونم چی درمیاد. به خمیر نگاه می‌کنم و با اطمینان سر تکان میدهم. -ننه باباش که بد خوبن! ترکیب طلایی میشه. آرام آرام لم میدهم. نوک ناخن کوچکم را قسمت لب شمایل می‌کشم. -مثلا لب‌هاش شبیه تو بشه... مرمر ادامه میدهد. -چشم‌هاش مثل باباش... میخندم و خط دیگری می‌کشم. -اما موهاش به تو بره، موهای باباش ویج ویجیه. به شوخی ضربه‌ای به بازویم می‌زند. -بشنوه چی گفتی خونت حلاله! حق به جانب ابرو بالا می‌اندازم. -والا! مگه دروغ میگم. اینجور تاب تاب داره یعنی ویج ویجیه دیگه...انگار ما نمیدونیم همش داره آب و شونه‌اش میکنه. خمیازه‌ای میکشد. -ولی قشنگ میشه. خمیازه‌اش به من هم سرایت پیدا میکند‌و میان آن میگویم: -میشه...اما مهم‌تر از اون بختشه! بختش باید قشنگ باشه. چشم‌هایش سنگین شده و هوای خواب اتاق را برداشته. -بخت و اقبال قصه‌است غزال... به خودم در آیینه نگاه می‌کنم. -قصه‌ای که خودت ننوشته باشی ارزش زندگی کردن نداره! از آیینه میبینم که کمی خوابش را پس می‌زند اما قبل از اینکه چیزی بگوید به رویش لبخند میزنم. -دیگه میخوام چیزی که می‌ارزه رو زندگی کنم.
2 48321Loading...
13
Media files
1 7610Loading...
14
پارت جدید از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥
2 6070Loading...
15
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و سه. باور نمیکنم این سایه مچاله که در پاگرد طبقه بالا روی تک صندلی رو به پنجره نشسته حامد باشد. با کمترین سر و صدا از پله‌ها بالا می‌روم و حالا مطمئنم تصویری که میبینم از نایاب‌ترین صحنه‌های دنیاست؛ تصویر حامد که شانه‌هایش زیر بار هق هقی بی‌صدا خم شده و اشک‌هایش با سقوطی آزاد از بین جنگل مژه‌هایش روی زمین خودکشی می‌کنند از محال‌ترین احتمالات است اما اتفاق افتاده. انگشت‌هایم را دور نرده محکم میکنم و به وسوسه در آغوش کشیدنش پشت پا میزنم. -اینطور بی‌تابی میکنی اگه هیراد ببینه بچه خیلی می‌ترسه! با سرعت شروع به دست کشیدن روی چشم‌هایش میکند و بینی‌اش را بالا میکشد. -چرا عین گربه‌ات بی سر و صدا میای! از عمد جایی که ایستادم میمانم و کنارش قرار نمیگیرم تا صورتش را نبینم، بخاطر خودش و به خاطر خودم شاید... -دلم روشنه...خوب میشه...این بار یه جوری به حال دلش میرسیم که دیگه این دیوونه بازی‌ها رو... -قرارمونه غزال! درکی از حرفش ندارم... -قرارتونه؟! چی؟ دو دستش را روی صورتش میکشد و به سختی شانه‌هایش را صاف میکند. -قرارمونه هر جا گیر افتادیم، اگه بیشتر از شش ساعت با رایزنی و این چیزا بیرون نیومدیم و دستمون اومد دست ناخودی افتادیم خودمون رو تموم کنیم. وحشت زده قدمی سمتش برمیدارم. -این چه قراریه؟!!! فقط شش ساعت؟! شانه‌اش از زهرخندی که بدون دیدن هم مختصاتش را حفظم بالا می‌افتد. -فقط؟ توی شش ساعت میدونی چند باز میشه مواد کشید؟ چند بار میشه معتاد شد؟ چند تا ارگان رو میشه از تن یه نفر کند و فرستاد جایی که عرب نی انداخت؟ نگو شش ساعت، بگو یه عمر! بگو صد تا جون...هزار تا زندگی! جلو می‌روم، بین میل و اکراه دستم را روی شانه‌اش میگذارم و دلخوری‌ها را از صدایم پس می‌زنم. -بابک قویه، رئیس هم کارش رو بلده. درست میشه، باشه؟! کمی سرش را می‌چرخاند و از گوشه چشم به دستم روی شانه‌اش نگاه میکند. -تو می‌دونی هیچکس نمیتونه از پشت سر بهم نزدیک بشه؟ دستم قصد برداشته شدن از شانه‌اش را دارد که سریع اضافه میکند. -بمون! متوقف میشم تا ادامه بدهد. -دست خودم نیست، اینجوری یاد گرفتم! اما اومدن تو رو نفهمیدم...کی خودِ من شدی؟ از ترس انتقال لرزیدن قلبم به دست‌هایم سریع خودم را عقب میکشم که با صدای قدم‌های عرشیا روی پله هر دو به آن سمت نگاه می‌کنیم. هیراد با چهره‌ای خواب‌آلود و بهانه‌جو در آغوش عرشیا به ما نگاه میکند و عرشیا میگوید: -اینم از عامدت! راحت شدی؟ حامد به سرعت اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جا بلند می‌شود و هیراد را از آغوش بردیا میگیرد. عرشیا دستی به گردنش میکشد، کنار پنجره می‌ایستد و ساعدش را به چهارچوب آن تکیه میدهد. -حامد! باید جمع کنیم. فردا صبح راهی‌ایم. حامد در حالی که با دست آزادش مشغول مرتب کردن موهای هیراد است جواب می‌دهد. -همه چی حاضره. به وضعیت بهم ریخته‌مان فکر میکنم و میپرسم: -یعنی‌مطمئنید توی اون انبارها چیزی پیدا میشه که بخاطرش یه لشکر بکوبید برید تا امارات؟ اون‌ها خیلی دم دستی‌ان! عرشیا با تاکید نگاهم می‌کند. -دقیقا چون خیلی دم دستی‌ان! نگاهش می‌کنم و حتی وقتی دوباره سرش را سمت پنجره می‌چرخاند هم نمیتوانم نگاه موشکافانه‌ام را از صورتش بردارم با این حال میپرسم: -اگه رئیس هم بیاد پس بابک چی میشه...کی به اون برسه با این وضعش! هیراد با لحنی عاقلانه و شیرین جواب میدهد: -آرزو پرستار خوبیه! بلده خوب کنه! نمیتوانم از بوسیدن لپ نرم و شیری‌اش چشم‌پوشی کنم حتی اگر عطر برادرش در سرم بپیچد....اما با این حال ناخودآگاه دوباره به عرشیا نگاه می‌کنم که ناگهان کلافه و مستقیم سر سمتم می‌چرخاند. -غزال من کور نیستم! فقط روی یه چشمم بیشتر کار کردم! حامد خنده‌اش را با صدایی کوتاه در گلویش خفه میکند. -آقا باز بهت گفته تک چشم؟ از اینکه متوجه معنی نگاه‌های کنجکاو و مداومم شده خجالت کشیدم اما جواب‌میدهم: -خب اینکه بدتره! چرا یه نفر باید فقط روی یه چشمش کار کنه! چشم همیشه جمع‌ترش جمع‌تر میشود. -برای همون کاری که بار اول من رو موقع انجام دادنش دیدی. عرشیایی که رو به دختر مورد علاقه‌اش نشانه گرفته بود تصویری نیست که به راحتی از یادم برود، اما جالب و یا شاید عجیب است که وزن این یادآوری هر بار برایم سبک‌تر میشود. -چون تیراندازی؟ هیراد با تعصب انگشت کوتاهش را بالا می‌آورد. -کسکین نیشانجی! (Keskin nişancı) عامد هم از اوناست. با لبخندی الکن رو به هیراد حرفم را تصحیح میکنم. -تک تیرانداز! هیراد انگشتش را با تاکید بیشتری بالا می‌آورد. -اِدونه! تک! و با افتخار دست‌هایش را دو طرف صورتم حامد میگذارد و نگاهش میکند. -عامد اِدونه‌است! حامد صورتش را به صورت هیراد می‌چسباند و بالاخره میتوانم دمی آرامش را پشت پلک‌های بسته‌اش حس کنم. من اما آشوبم که چطور حتی وظیفه اصلی مردی که ماه‌ها چشم در چشمش بستم را نفهمیده بودم...
2 62823Loading...
16
Media files
1 5090Loading...
17
🥀دیالوگی از آینده... نگو شش ساعت، بگو یه عمد... بگو صد تا جون... هزارتا زندگی! ❤️‍🔥باغ جهنم❤️‍🔥
2 1362Loading...
18
پارت جدید از ❤️‍🔥#باغ_جهنم ❤️‍🔥
1 6940Loading...
19
#باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و دو. پلک بابک می‌لرزد و این بیشتر از اینکه صحنه امیدوارکننده‌ای باشد، لااقل برای من شبیه تصویر جان کندن است. نامحسوس خودم را به میز تکیه می‌دهم و چند نفس عمیق می‌کشم. -این اینجوری دووم نمیاره! آخه شما که بیمارستان دارید! خب ببریدش اونجا! رئیس زهرخند می‌زند. -زربان یه جور چیده که امروز وزیرخارجه توی بیمارستان ما عمل شه. اونجا لونه زنبوره! با حرص و درماندگی میپرسم: -خب چطور توی این خونه درندشت یه اتاق مجهز واسه اینجور وقت‌ها نیست! رئیس لحظه کوتاهی کلافه چشم به من می‌دوزد اما ترجیح می‌دهد تنش را در پایین‌ترین درجه نگه دارد. -بعد از این قضیه روش کار می‌کنیم... و با صدای بلند و کوبنده‌ای ادامه میدهد: -ساحل پیگیر آرزو شو! صدای آشنای پاشنه‌هایی در فضا میپیچد. -آرزو توی اتاق‌ عمله نمیتونه برسه. پریسا با چمدانی که حدس میزنم شامل تجهیزات باشد سمت دیگر میز می‌ایستد، و رو به رئیس ادامه میدهد: -من به جاش اومدم، مشکلی نیست؟ طرز نگاه رئیس به پریسا را میفهمم و نمیفهمم اما جوابش تمام تحلیلم را در دم از هم‌ می‌پاشد. -مشکلی نیست. پریسا لبخند کوتاه و سپاسگزارانه‌ای می‌زند و با سرعت موهای لختش را پشت سرش جمع میکند که همین‌ لحظه نگاهش به من می‌افتد. -تو بدون عصا سر پا وایسادی؟! لابد وزنت هم روی همون پاته! رئیس با اطمینان و آرامشی نسبی چشم‌هایش را باز و بسته میکند. -تو دیگه برو بشین. و با صدایی آرام‌تر میگوید: -اگه هم خواستی یه‌کم به حامد برس!
1 96119Loading...
20
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و یک. و این سوال را فقط محض پر کردن سکوتشان نه، که حقیقتا برای دانستن جوابش میپرسم و عجیب امیدوارم لااقل این بچه بداند آینده‌مان کم و بیش به کجا می‌رسد اما قبل از اینکه جوابی از او بگیرم در سالنی‌که رئیس همراه مادر بابک و حامد در آن بود به شدت باز میشود و رییس مثل موجی عاصی سمت عرشیا می‌رود. من و هیراد برای گذشتن رئیس از میانمان به سرعت از هم فاصله میگیریم و بعد از گذشتن او، هیراد با همان سرعت دوباره به من تکیه می‌زند. به در سالن کوچکتر نگاه می‌کنم که تنها حامد از آن خارج می‌شود نه مادر بابک و آنقدر در دلهره و بی‌خبری خودم را نزدیک به هیراد حس میکنم که دستم را دور تنش میپیچم. رئیس روبروی عرشیا می‌ایستد و بدون پرسش از او جواب میگیرد. -دارن میبرنش بیمارستان مرکزی، کار خود زربانه آقا. رئیس انگشتش را با تاکید جلوی صورت او تکان می‌دهد. -بابک رو میکشیم بیرون! اما تسویه حسابمون به همینجا ختم نمیشه! حامد انگار روحی تازه در تنش دمیده شده باشد نفس میگیرد و سمت‌ بیرون می‌رود. -بچه‌ها رو جمع میکنم. ... بابک را با بدنی سردتر از شیشه روی میز میخوابیدیم و رییس در حال کنار زدن صندلی‌های دور میز با صدای بلندی میپرسد: -آرزو کجاست؟ ساحل مثل بید می‌لرزد و جواب میدهد: -گفت میاد...اما جواب نمیده... رئیس کلافه دست زیر بینی‌اش میکشد و قطره خون در شرف سقوط از بینی‌اش را میگیرد. -کمک دست میخوام! حامد... هر دو به حامد نگاه میکنیم که حالا از هر زمانی به هیراد معصوم و ترسیده‌ای که چند دقیقه قبل از رسیدنشان بالاخره به خواب رفت شبیه شده! چشمم از دیدن لرزش چانه‌اش گرد می‌شود و برای اولین بار بعد از آن شب ناباورانه صدایش میکنم. -حامد؟!! حامد تکانی می‌خورد و قدمی عقب می‌رود. -آقا من رو معاف کن! اخم‌های در هم کشیده شده رئیس با قطره اشکی که از چشم حامد میچکد از بهت باز میشود و چند لحظه طول می‌کشد تا با اشاره سر به حامد بفهماند می‌تواند برود و حامد هم بدون یک لحظه درنگ اطاعت میکند. این بار سر رئیس سمت عرشیا که ماتم زده روی دورترین مبل نشسته و به دست‌هایش که از خون بابک رنگی است خیره شده می‌چرخاند و بر خلاف انتظارم عرشیا بلافاصله متوجه نگاه و منظور رئیس میشود که شاکی میگوید: -آقا به من نگاه نکن!!!!! رئیس با پریشانی کراواتی را شل میکند، دو دکمه بالایی پیراهنش را باز میکند و دست به کمر می‌زند. -پس تو اینجا به چه دردی میخوری؟! عرشیا بهم ریخته از جا میپرد و گلایه میکند: -تا الان یه سرنگ دستم دادی که حالا انتظار داری با همین تک چشمم جراحی کنم؟! شوکه از جمله عرشیا و اینکه هیچوقت حس نکرده بودم فقط یکی از چشم‌هایش بینایی دارد نگاهش میکنم که درئیس آستین‌های بالا زده‌اش را مرتب میکند و خطاب به من دستور میدهد: -چراغ بالا سرمون رو روشن کن، دست‌هات رو بشور و بیا. نفس‌های رئیس که هنوز سر جا نیامده و بابکی که هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش فرار می‌کند مجالی برای هضم مسولیتی که به من واگذار شده نمیدهد. کنار رئیس می‌ایستم و سعی میکنم مثل یک ربات، بی توجه به مچ دست دریده شده بابک و لکه‌های خون کهنه و تازه روی پوست یخ زده‌اش گوش به فرمان رئیس باشم که یک تصویر از خود او تمام معادلاتم را بهم می‌ریزد. -دریا...یه دستمال لطفا! نگاهش می‌کنم و خونی که مثل جویی باریک اما بی توقف از بینی‌اش سرازیر شده تنم را می‌لرزاند. چند دستمال را با عجله از جعبه دستمال کاغذی بیرون می‌کشم و بدون توجه به نظم و ترتیب منتظر دستور بعدی‌اش میمانم. بدون اینکه لحظه‌ای چشم از کارش بردارد میگوید: -دستم بنده، خودت لطفا صورتم رو پاک کن. کپه دستمال ها را روی چانه و لب‌هایش می‌کشم و زیر بینی‌اش نگه میدارم. بالاخره لرزش دست‌هایم نگاهش را از دست تا صورتم میکشاند. چانه‌ام می‌لرزد. -خب انقد خون ازتون میره میمیرید! خنده‌ای گوشه چشم‌های سرخ و بی‌خوابش می‌نشیند. -دخترجان اتفاقا همین خون دماغ شدن و لخته نشدن خون الان برای من بهتره! حالا اون پنس رو به من بده... برای برداشتن پنس به سمتی میچرخم که ساحل را میبینم و حس میکنم رعشه‌اش از زمانی که منتظر برگشتن گروهی که برای خارج کردن بابک از بیمارستان زربان بودیم بیشتر شده. پنس را به دست رئیس می‌سپارم و آرام میگویم: -ساحل حالش بده ها. فک رئیس از غضب منقبض می‌شود. -نگران نباش، نمیمیره!
1 95820Loading...
21
Media files
1 6070Loading...
22
دوستان با این لینک عضو بشید بازی‌ کنید سکه جمع کنید که به‌زودی ‌مثل نات‌کوین قیمت هاش‌مشخص میشه‌ و میتونید تبدیل به پولش کنید🌺
9291Loading...
23
https://t.me/hamSter_kombat_bot/start?startapp=kentId107866041 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 +2k Coins as a first-time gift 🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium
9522Loading...
24
دوستان با این لینک عضو بشید بازی‌ کنید سکه جمع کنید که به‌زودی ‌مثل نات‌کوین قیمت هاش‌مشخص میشه‌ و میتونید تبدیل به پولش کنید🌺
8771Loading...
25
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId501926684 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 +2k Coins as a first-time gift 🔥 +25k Coins if you have Telegram Premium
8697Loading...
26
سلام عزیزای دلم🤍 روز رو خوب شروع نکردم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم کاری کنیم که خوب تموم شه و یه دختربچه یه شب دیگه رو بدون سقف نخوابه....💔
2 4022Loading...
پارت جدید از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم شما⚘️
إظهار الكل...
❤‍🔥 22
با آرامشی که حتی در این آشفتگی هم ترکش نکرده جواب میدهد: -توی راه برات توضیح میدم.
إظهار الكل...
👍 23❤‍🔥 8🤔 1
یا حق باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و شش. اسلحه مشکی را در دست عرق کرده‌ام جابجا میکنم. از درون میسوزم و از بیرون میلرزم. اسلحه سنگین است و دستی که سعی میکنم بالا ببرم میانه راه از قدرت خالی می‌شود اما قبل از اینکه کاملا پایین بیاورمش کسی از پشت سر تکیه گاهم می‌شود دستم را میگیرم. به اسلحه که حالا درخشان‌تر از قبل بالا می‌آید نگاه میکنم و سر میچرخانم تا شخصی که در آغوشش هستم را ببینم. درخشش چشم‌های حامد که به نقطه‌ای زل زده، از اسلحه هم چشمگیرتر است. به آن نقطه ناشناخته حسودی میکنم که نگاهش را دارد و من نه، شاید حالم را می‌فهمد که لبخند پیروزمندانه‌ای میزند، چند ثانیه دیگر مرا از چشم‌هایش محروم میکند و بعد آرام سرش را پایین می‌آورد. خیالم که از داشتنش را با نگاهم میپرسم چکار کنم و دستم محکم‌تر در دستش فشرده میشود. به روبرو نگاه میکنم و شمایلی از مردی میبینم که پشت به ما ایستاده. میشناسم و نمیشناسمش. دست‌هایمان اسلحه را به زیر کتف چپ مرد می‌چسباند و قلبم جمع می‌شود. -میمیره!!! این را نهیب میزنم اما حامد انگار که سوالی پرسیده باشم تایید می‌کند. -میمیره. دستش را تا جایی که انگشت خودش به تنهایی روی ماشه بنشیند از دستم جدا می‌کند و در یک چشم بهم زدن صدای گلوله وحشتناکی در سرم میغرد... با نفسی بریده از خواب میپرم چشم‌های گشاد شده‌ام را به سقف میدوزم و صدای مرمر از دنیای کابوس جدایم میکند! -وای خراب شد!!! چند ثانیه جان می‌کند تا بگذرد و به یاد بیاورم آخرین دقیقه‌های قبل از خوابم در حالی گذشت که در نور ملس آفتاب روی فرش وسط هال دراز کشیدم و به پیشنهاد مرمر بابت لاک و طرح زدن روی انگشت‌های پایم جواب مثبت دادم. اما حالا جای آن حال خوش را دست‌های کرخت و خواب رفته‌ام و رد لاک سرخ روی پایم گرفته...لاک سرخی که ردش روی پوستم شبیه رد خون بود گوشه لب حامد در کابوسم...کابوسی که در آن وسیله‌ای بودم برای خودکشی حامد...برای تیری که از پشت سر نثار تن خودش کرد... به کاناپه، جایی‌ که ندگرمر با فرچه لاکی در دستش شکست خورده به نگشتم نگاه میکند زل میزنم و با دیدن مهران که حالا سمت دیگر کاناپه نشسته خجالت زده از جا میپرم و خجالت‌زده خطاب به مرمر میپرسم: -وای چرا بیدارم نکردی مهمون اومده! مهران پیچ گوشتی در دستش را می‌چرخاند و به سر نارنج که روی پایش با آرامش دراز کشیده دست میکشد. -من مهمون نیستم. این روزها تکنسینم! لبم را گاز می‌گیرم و میخندم. -به خدا اگه خودم از پس اون لوستر برمی‌اومدم مزاحمتون نمیشدم. مرمر در لاک را میبندد. -اگه میذاشت من برم بابا حل میشد. مهران با دلجویی گونه مرمر را کوتاه میکشد. -تو با این بار شیشه فعلا همون گِل بازی رو بکنی کافیه! مرمر فاتحانه پا روی پا می‌اندازد. -این لای این گل ها که بهش میگیم مجسمه خبر نداری قراره توی نمایشگاه بهار چیا رد کنم! ردی از نگرانی لبخند مهران را کمی جمع میکند اما با حفظ حالتش به آشپزخانه اشاره میکند. -فعلا با قهوه یه گل رقیق درست کن چشم‌هام باز شه مفصل بحث میکنیم. مرمر حین رفتن سمت آشپزخانه میگوید: -حرف زدن قبوله، اما بحث نداریم. تصمیمم رو گرفتم از الان هم دارم روش‌ کار میکنم. مهران به عادت ایجاد مکثی برای آرام کردن خودش و به ظاهر برای مرتب کردن ابروهایش دستی به آنها میکشد. -میدونی اگه کوچکترین مشکلی پیش بیاد کل حرفه‌ات از دست میره؟ صدای مرمر را میشنویم که با اطمینان میپرسد: -میدونی اگه مشکلی پیش نیاد زربان چطور زمین میخوره؟ مهران پوف بی‌صدایی میکشد. -قضیه عتیقه‌ها برای زربان در حد خاله‌بازیه، اما اگه کسی توی این خاله بازی زمین بزندش‌ تا اون آدم رو زمین‌گیر نکنه نمیشینه! میشه اجازه بدی زربان رو همون بین سعودها کله پا کنیم؟ صدای باز و بسته شدن کابینت خبر از مراحل آخر آماده کردن قهوه میدهد. -خب قشنگ نیست یه نفر برای به قول تو خاله بازی جوری بسوزه که به بازی‌های اصلیش نرسه؟ اونطوری راحت تر هم روی سعود و اون سلاخ خونه تمرکز میکنیم. مهران با حرص سمت آشپزخانه میغرد. -دیوانه! و بعد با همان حالت و صدایی که به گوش مرمر نرسد رو به من گلایه میکند. -این از اول انقدر کله خر نبود، با اون شهریار رفت و اومد اینجور شد... و قبل از اینکه واکنشی‌ نشان بدهم سمتم خم می‌شود و میگوید: -فعلا برای چیز دیگه اومدم...ببینم تو با حامد حرف زدی؟ میتوانم به راحتی‌ بگویم در این سه روز جز شب اول و پیامی که با درخواست دعا و انرژی فرستادن از حامد گرفتم کوچک‌ترین تماسی از طرفش نداشتم...اما از سرخوردگی این موضوع سوال را با سوال جواب میدهم: -درباره چی؟ -باید امشب همراهم بیای بریم کویت؛ حاضر شو. فقط خوب حواست رو جمع کن مرمر نباید بویی ببره که ماموریتت به ماموریت شهریار مربوطه. برای وضعیتش خوب نیست. دلهره در دلم می‌جوشد. -من باید چیکار کنم؟
إظهار الكل...
👍 42❤‍🔥 8🤔 6
sticker.webp0.31 KB
❤‍🔥 5
📚 رمان فروشی #مرگنواز 🎻 ✍️بقلم #زینب_ایلخانی 💰 قیمت : ۳۰هزار تومان 📝 خلاصۀ رمان: اهورا مزدا پاكزاد نوازنده  معروف ايراني  ويالون  در اتريش است كه طرفداران زيادى  دارد. اهورا زندگى بسيار مرموز و پيچيده اى دارد  او بسيار خشن و بي رحم و سرد است. به طور خيلى مشكوكى زن هايى كه با او وارد رابطه مى شوند بعد از چندى دست به خودكشى مى زنند، فريال اخرين ماهى  اسير قلاب اهورامزداست كه پرده از راز بزرگ او با قدرت عشق بر ميدارد و همراه فريال خواننده از سير عاشقانه زندگى گذشته اهورا مزدا با خبر مي شود و جواب خيلى از معماها حل مي شود... 💢 💢 💢 توجه داشته باشید که این رمان #فروشی ست،بدین صورت که شما فایل عیارسنج را دانلود کرده و آن را مطالعه می کنید؛اگر علاقمند بودید از طریق 📱مراجعه به اپلیکیشن باغ استور یا 💌واریز هزینه رمان به شماره کارت 💳۶۱۰۴-۳۳۷۹-۹۹۶۸-۰۹۲۷💳 ▫️به نام زينب ايلخانى▫️ ارسال فیش واریزی به اکانت 🆔@Moonbow998 فایل کامل را با فرمت PDF دریافت کنید📚
إظهار الكل...
عیار سنج مرگنواز.pdf2.23 MB
00:14
Video unavailableShow in Telegram
چرا خواستی تمشک‌های جنگلی فروپوشانند سکوت ژرفی را که به کف آورده بودی؟ آتش، متروک، مراقب باغِ خاطره است و تو، سایه‌ای در سایه‌سار، کجا هستی، که هستی؟ [~] آه، تنها کلمات بی‌رحمم را تاب آور و من به خاطر تو بر خواب و مرگ چیره خواهم شد، و، در درختی که می‌شکند، برایت فرا خواهم خواند شعله‌ای را که کشتی و لنگرگاهت خواهد بود. ایو بونفوا، ترجمه‌ی کیوان باجغلی و وحید حکیم ‌Yves Bonnefoy 🩸🖤🎻 این کلیپ رو اتفاقی دیدم و انقدر برام حس و حال 🎻مرگنواز🎻 رو داشت که دلم نیومد باهاتون به اشتراک ندارمش!🥺 اطلاعات دریافت فایل کامل مرگنواز رو هم الان براتون میذارم❤️
إظهار الكل...
3.75 MB
Photo unavailableShow in Telegram
همیشه گفتیم حرف‌ها، حضور و نگاه شما خیلی‌جاها توی داستان تاثیرگذاره... با اعتقاد به این حرف امروز ازتون سوالی دارم... تا به اینجای کار و همراهی با اهالی باغ جهنم، به نظرتون چی میشه که فردی مثل رئیس کسی مثل غزال/دریا رو محرم و همراه و معتمد حتی خلوت‌ترین بخش وجودش بدونه. (احتمال هر نوع آشنایی و ارتباط و نسبت قبلی رو هم به کل فاکتور بگیرید) منتظر صحبت‌هاتون توی‌کامنت‌های همین پست هستم❤️‍🔥
إظهار الكل...
👍 19
تک پارت جدید ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 خدمت شما❤️ خودم که خیلی دوستش دارم....🥹
إظهار الكل...
❤‍🔥 30👍 2
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و پنج. با حس فرو رفتن تشک تخت آرام چشم باز میکنم و قبل از هر چیز نگاهم به خمیر نیمه کاره می‌افتد که میان من و مرمر به خواب رفته روی پتو افتاده. برای برداشتنش تن خشک شده‌ام را تکان میدهم و همزمان به سمت دیگر تخت نگاه می‌کنم. رئیس با لباس‌های راحتی نو و موهای نمور و مواج که نشان می‌دهد مدت طولانی نیست از حمام بیرون آمده نگاهمان میکند. از یادآوری حرف‌هایم درباره موهایش خنده‌آرامی روی لب‌هایم می‌نشیند. رئیس با شکار کردن لبخندم یک ابرویش را کمی بالا می‌اندازد و با سوال سر تکان می‌دهد. سرم را به علامت هیچ بالا می‌اندازم و به بهانه گذاشتن خمیر سر جای قبلی‌اش رو میگیرم و لبخندم را میخورم. قصد بلند شدن دارم که رئیس میگوید: -امشب همینجا بخواب من یه‌کم کار دارم، اون چند ساعت باقیمونده هم روی کاناپه چرت میزنم. خمیازه کوتاهی می‌کشم. -امروز نصف خونتون خشک شد بس که خون دماغ شدین، بازم با این وضع چشم‌هاتون سرخ سرخه!! چند ساعت کار رو بذارید کنار یه سره بخوابید. بالشی برمی‌دارد. -باشه. اما اینجا اتاق توئه تو بمون. تخت را دور میزنم و بالش را از دست‌هایش بیرون می‌کشم. -یه امشب رو مهمون اتاق من باشید بد بگذرونید. هماهنگ کردم فردا وسایل اتاق مرمر رو میارن. منم که قرصام بی خوابم میکنن هی باید غلت بزنم مرمر بیدار میشه. چشم‌های رئیس متفکر و نگران به مرمر خیره می‌ماند. -هیچوقت اینجور خوابش سنگین نبود که دو نفر بالای سرش حرف بزنن و تکون هم نخوره. خوش خیال میخندم. -واسه بارداریه...در عوض بعد به دنیا اومدن بچه حسابی بی‌خوابی میکشه. از الان یکم خواب ذخیره کنه خوبه. بالاخره نگاهش را از مرمر به من میدهد. -خوب نیست دریا!!! ما همیشه باید با یه چشم باز بخوابیم! این وضعیت مرمر خطرناکه! ... با دلسوزی نگاهش می‌کنم که چطور در عین بهم ریختگی با حوصله بالش و پتو را برایم روی کاناپه مرتب میکند. در آخر هم عصای بلا استفاده‌ام را از گوشه دیوار برمی‌دارد و به دسته کاناپه تکیه میدهد. -از این هم هر از گاهی استفاده کن! مراقبت پات رو جدی نگیری برات مشکل‌ساز میشه. روی کاناپه می‌نشینم. -تضمین میدم همه چیز رو جدی میگیرم، از پام و درس و مشق جدیدم گرفته تا اونی که از همه مهم‌تره...من حواسم به مرمر هست...آره عین قرقی از در و دیوار بالا نمیرم، استراتژی حمله و ضدحمله نمیچینم و آچار فرانسه نیستم...اما از لای پر قو پرت شدم وسط جنگل خار و زنده موندم. بهم اعتماد کنید! چیزی نمیشه! دستش روی سرم می‌نشیند و انگشت‌هایش نرم و با ملاحظه لای پیچ و تاب بد قلق موهایم سر می‌خورد. -اگه بهت اعتماد نداشتم نمیتونستم فردا راهی شم. مرمر رو خیلی وقته به تو سپردم. مست و گیج خواب از رد انگشت‌هایش میپرسم: -من رو به کی؟ حامد؟ میخندد، خسته و شیرین! -خیلی دلتنگشی؟ لجوجانه کمی خودم را عقب میکشم. -نه! خنده‌اش بیشتر رنگ میگیرد و همزمان با حوصله پایم را روی کاناپه دراز می‌کند و وقتی از جاگیری درست بالش زیر سرم مطمئن می‌شود با شیطنت سوالش اصلاح میکند: -یه‌کم دلتنگشی؟ مثل بچه‌ای که وقت قایم موشک بازی خیال می‌کند اگر پشت میله‌ای پناه بگیرد و چشم‌هایش را ببندد کسی هم او را نمیبیند، پلک‌هایم را محکم بهم میفشارم و سرم را در بالش فرو میکنم. لحظه‌ای مکث میکند و بعد آرام میگوید: -اما اون پسر احمقه اگه از دلتنگیت بی‌تاب نباشه! موهایم را پشت گوشم می‌زند و بوسه‌اش را حتی با چشم‌های بسته از نگاهش حس میکنم. -تو رو به خودت می‌سپارم دریا! ... سنگینی دلچسب سایه از روی تنم کنار میرود و این سبکی بیدارم میکند. باید از این هیبت که در گرگ و میش سالن به سرعت سمت تراس کوچکم می‌رود و با حرکتی پایین میپرد بترسم اما شاید "باید" و "نباید" بی‌معنی‌ترین کلمات برای این ماهیچه یاغی تپنده باشد که فقط شور گرفته. قدرتی میگیرم که پای گچ گرفته‌ام را مثل پر کاه بلند میکنم و خودم را به تراس می‌رسانم. کوچه خلوت‌تر از هر زمانی حتی صدای قدم‌هایی که بروند و دور بشوند را هم در خود ندارد پس هنوز همین‌جاست...زیر تراس! با دلتنگی به پایین نگاه می‌کنم که بلافاصله سبد گل کوچکی کف تراس تمام هوش و حواسم را می‌دزدد. ناباور و با دلی غنج زده بلندش میکنم و در غنچه‌های رز گلبهی و سفیدش نفس میکشم. تازه در این فاصله است که متوجه زنجیر ظریفی که لابلای گل‌ها جای گرفته می‌شوم. زنجیر را بیرون می‌کشم و گوی‌های مرواریدی کوچکش دلم را می‌برند. در امتداد گل‌ها و از پس آن‌ها در روشنی صبح که لحظه به لحظه بیشتر می‌شود چشمم به رد سیاهی روی گچم می‌افتد...برای بهتر دیدنش کمی چشمم را ریز میکنم و بعد از چند لحظه دل‌ضعفه‌ام از تشخیص قلب ناشیانه‌ای که روی گچ کشیده شده را با فشردن سبد گل در آغوشم بروز میدهم. حامد را حس میکنم...هنوز همین‌جاست...شاخه گلی را از بین گل‌ها برمیدارم، میبوسم و آرام از لبه تراس به پایین رها میکنم.
إظهار الكل...
❤‍🔥 61👍 23😍 13
sticker.webp0.20 KB
❤‍🔥 3
تسجيل الدخول والحصول على الوصول إلى المعلومات التفصيلية

سوف نكشف لك عن هذه الكنوز بعد التصريح. نحن نعد، انها سريعة!