cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

نویسنده و فیلنامه نویس پارت : سه پارت در هفته فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچه‌ی آرام،شروع من، آوای درنا در حال تایپ:📝باغ جهنم

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 659
المشتركون
-324 ساعات
-447 أيام
-10630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

یه پارتک از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم نگاهتون⚘️
إظهار الكل...
❤‍🔥 10
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و چهار. مرمر خودش را بیشتر سمت وسط تخت میکشاند و پتو را کنار می‌زند. کنارش می‌نشینم و همزمان که پتوی نرم و خنکش را روی پایم میکشد پشتم را به بالش تکیه می‌دهم و نفس راحتی میکشم. -آخ دیگه جون ندارم...دلم میخواد یه روز کامل بخوابم. نیم نگاه کوتاهی به سمت راهرو و احتمالا حمام که هنوز از آن صدای دوش می‌شنویم می‌اندازد و میپرسد: -نخوابیا...اول تعریف کن! خانی نیومد؟ خانی نرفت؟ چشم‌هایم را گرد میکنم. -سرباز نیمه جون از مقر دشمن کشیدن بیرون! دیگه از این بیشتر چی بگم...فقط الان باید دید وضعیت بابک چطور میشه. با آرامش خاطر سرش را بالا می‌اندازد. -وضعش بد نیست، بهتر هم میشه. با آرزو در تماسم. ساحل خیلی بهم ریخته بود؟ چشم‌هایم را در کاسه میچرخانم که خنده‌اش میگیرد. -چی شد؟ نکنه حامد خیلی زیر پر و بالش رو میگرفت؟ لجوج دست‌هایم را روی سینه گره میزنم. -نه...اما می‌گرفت هم واسم فرقی نداشت! و برای عوض کردن موضوع صحبت در حالی که سرم را به اطراف میچرخانم میپرسم: -پس آرزو گفته اوضاع بابک خوبه آره؟ تکه‌ای خمیر که با حالتی خاص شکل گرفته شده روی پاتختی توجهم را جلب میکند. -داری چیزی درست میکنی؟ مرمر ترجیح می‌دهد جواب سوال اولم را بدهد. -آره دیگه جای نگرانی نیست. دکترهای خوبی بالاسرش بودن! با شنیدن جمله آخر با هیجان سمتش برمیگردم. -اوووه گفتی دکتر! وای کاش بودی می‌دیدی! مهران از وقتی رسید یک‌ کلمه حرف نزد تا آخر وقت که رئیس خواست پرستو رو هم برسونیم بالاخره صداش رو شنیدیم. خستگی رئیس رو بهونه کرد گفت زودتر بره استراحت کنه خودش پرستو رو برد برسونه. مرمر با تعجب و خنده تماشایم میکند. -حالا چرا یه جور ذوق میکنی انگار قراره از تو بله بگیرن! دستم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و میخندم. -من اگه جای پرستو بودم که بله دادن کدومه! خودم خواستگاری میکردم! عجب صبر و افاده‌ای داره این دختر! بخدا اصلا اون چند ساعت انقد مظلوم پریشون ساکت مودب نشسته بود فقط چشمش روی دست و صورت پرستو بود آدم دلش ریش میشد براش! چشم‌هایم را می‌بندم و کش و قوسی به خودم میدهم. -خلاصه حال و هواشون رو خریدارم! سقلمه‌ای به من می‌زند. -هنوز دو روز نشده نسخ حامدی‌...قبول کن! لبخند خسته‌ای میزنم. -نخیرم! حالا مگه با حامد از این چیزها داشتیم که نسخش باشم...بگو دیگه! این خمیر چیه؟ داری چی درست میکنی؟ نوک انگشتش را با شوق محتاطانه‌ای روی شمایل خمیر میکشد و بعد دستش را روی شکمش‌میگذارد. -انگار کم کم دارم حسش میکنم...یهو دلم خواست یه مجسمه ازش بسازم و وقتی اومد ببینم چقد شبیه تصورم بوده... با بهت و شعف به مرمر جدی و شاید یخی که همیشه شناختم نگاه می‌کنم. -جدی جدی داری مامان میشی! میخندد و نگاهش را از من می‌دزدد. -اصلا نمیدونم چی درمیاد. به خمیر نگاه می‌کنم و با اطمینان سر تکان میدهم. -ننه باباش که بد خوبن! ترکیب طلایی میشه. آرام آرام لم میدهم. نوک ناخن کوچکم را قسمت لب شمایل می‌کشم. -مثلا لب‌هاش شبیه تو بشه... مرمر ادامه میدهد. -چشم‌هاش مثل باباش... میخندم و خط دیگری می‌کشم. -اما موهاش به تو بره، موهای باباش ویج ویجیه. به شوخی ضربه‌ای به بازویم می‌زند. -بشنوه چی گفتی خونت حلاله! حق به جانب ابرو بالا می‌اندازم. -والا! مگه دروغ میگم. اینجور تاب تاب داره یعنی ویج ویجیه دیگه...انگار ما نمیدونیم همش داره آب و شونه‌اش میکنه. خمیازه‌ای میکشد. -ولی قشنگ میشه. خمیازه‌اش به من هم سرایت پیدا میکند‌و میان آن میگویم: -میشه...اما مهم‌تر از اون بختشه! بختش باید قشنگ باشه. چشم‌هایش سنگین شده و هوای خواب اتاق را برداشته. -بخت و اقبال قصه‌است غزال... به خودم در آیینه نگاه می‌کنم. -قصه‌ای که خودت ننوشته باشی ارزش زندگی کردن نداره! از آیینه میبینم که کمی خوابش را پس می‌زند اما قبل از اینکه چیزی بگوید به رویش لبخند میزنم. -دیگه میخوام چیزی که می‌ارزه رو زندگی کنم.
إظهار الكل...
👍 38❤‍🔥 10😍 3😱 1
sticker.webp0.13 KB
❤‍🔥 6
پارت جدید از ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥
إظهار الكل...
❤‍🔥 14
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و سه. باور نمیکنم این سایه مچاله که در پاگرد طبقه بالا روی تک صندلی رو به پنجره نشسته حامد باشد. با کمترین سر و صدا از پله‌ها بالا می‌روم و حالا مطمئنم تصویری که میبینم از نایاب‌ترین صحنه‌های دنیاست؛ تصویر حامد که شانه‌هایش زیر بار هق هقی بی‌صدا خم شده و اشک‌هایش با سقوطی آزاد از بین جنگل مژه‌هایش روی زمین خودکشی می‌کنند از محال‌ترین احتمالات است اما اتفاق افتاده. انگشت‌هایم را دور نرده محکم میکنم و به وسوسه در آغوش کشیدنش پشت پا میزنم. -اینطور بی‌تابی میکنی اگه هیراد ببینه بچه خیلی می‌ترسه! با سرعت شروع به دست کشیدن روی چشم‌هایش میکند و بینی‌اش را بالا میکشد. -چرا عین گربه‌ات بی سر و صدا میای! از عمد جایی که ایستادم میمانم و کنارش قرار نمیگیرم تا صورتش را نبینم، بخاطر خودش و به خاطر خودم شاید... -دلم روشنه...خوب میشه...این بار یه جوری به حال دلش میرسیم که دیگه این دیوونه بازی‌ها رو... -قرارمونه غزال! درکی از حرفش ندارم... -قرارتونه؟! چی؟ دو دستش را روی صورتش میکشد و به سختی شانه‌هایش را صاف میکند. -قرارمونه هر جا گیر افتادیم، اگه بیشتر از شش ساعت با رایزنی و این چیزا بیرون نیومدیم و دستمون اومد دست ناخودی افتادیم خودمون رو تموم کنیم. وحشت زده قدمی سمتش برمیدارم. -این چه قراریه؟!!! فقط شش ساعت؟! شانه‌اش از زهرخندی که بدون دیدن هم مختصاتش را حفظم بالا می‌افتد. -فقط؟ توی شش ساعت میدونی چند باز میشه مواد کشید؟ چند بار میشه معتاد شد؟ چند تا ارگان رو میشه از تن یه نفر کند و فرستاد جایی که عرب نی انداخت؟ نگو شش ساعت، بگو یه عمر! بگو صد تا جون...هزار تا زندگی! جلو می‌روم، بین میل و اکراه دستم را روی شانه‌اش میگذارم و دلخوری‌ها را از صدایم پس می‌زنم. -بابک قویه، رئیس هم کارش رو بلده. درست میشه، باشه؟! کمی سرش را می‌چرخاند و از گوشه چشم به دستم روی شانه‌اش نگاه میکند. -تو می‌دونی هیچکس نمیتونه از پشت سر بهم نزدیک بشه؟ دستم قصد برداشته شدن از شانه‌اش را دارد که سریع اضافه میکند. -بمون! متوقف میشم تا ادامه بدهد. -دست خودم نیست، اینجوری یاد گرفتم! اما اومدن تو رو نفهمیدم...کی خودِ من شدی؟ از ترس انتقال لرزیدن قلبم به دست‌هایم سریع خودم را عقب میکشم که با صدای قدم‌های عرشیا روی پله هر دو به آن سمت نگاه می‌کنیم. هیراد با چهره‌ای خواب‌آلود و بهانه‌جو در آغوش عرشیا به ما نگاه میکند و عرشیا میگوید: -اینم از عامدت! راحت شدی؟ حامد به سرعت اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جا بلند می‌شود و هیراد را از آغوش بردیا میگیرد. عرشیا دستی به گردنش میکشد، کنار پنجره می‌ایستد و ساعدش را به چهارچوب آن تکیه میدهد. -حامد! باید جمع کنیم. فردا صبح راهی‌ایم. حامد در حالی که با دست آزادش مشغول مرتب کردن موهای هیراد است جواب می‌دهد. -همه چی حاضره. به وضعیت بهم ریخته‌مان فکر میکنم و میپرسم: -یعنی‌مطمئنید توی اون انبارها چیزی پیدا میشه که بخاطرش یه لشکر بکوبید برید تا امارات؟ اون‌ها خیلی دم دستی‌ان! عرشیا با تاکید نگاهم می‌کند. -دقیقا چون خیلی دم دستی‌ان! نگاهش می‌کنم و حتی وقتی دوباره سرش را سمت پنجره می‌چرخاند هم نمیتوانم نگاه موشکافانه‌ام را از صورتش بردارم با این حال میپرسم: -اگه رئیس هم بیاد پس بابک چی میشه...کی به اون برسه با این وضعش! هیراد با لحنی عاقلانه و شیرین جواب میدهد: -آرزو پرستار خوبیه! بلده خوب کنه! نمیتوانم از بوسیدن لپ نرم و شیری‌اش چشم‌پوشی کنم حتی اگر عطر برادرش در سرم بپیچد....اما با این حال ناخودآگاه دوباره به عرشیا نگاه می‌کنم که ناگهان کلافه و مستقیم سر سمتم می‌چرخاند. -غزال من کور نیستم! فقط روی یه چشمم بیشتر کار کردم! حامد خنده‌اش را با صدایی کوتاه در گلویش خفه میکند. -آقا باز بهت گفته تک چشم؟ از اینکه متوجه معنی نگاه‌های کنجکاو و مداومم شده خجالت کشیدم اما جواب‌میدهم: -خب اینکه بدتره! چرا یه نفر باید فقط روی یه چشمش کار کنه! چشم همیشه جمع‌ترش جمع‌تر میشود. -برای همون کاری که بار اول من رو موقع انجام دادنش دیدی. عرشیایی که رو به دختر مورد علاقه‌اش نشانه گرفته بود تصویری نیست که به راحتی از یادم برود، اما جالب و یا شاید عجیب است که وزن این یادآوری هر بار برایم سبک‌تر میشود. -چون تیراندازی؟ هیراد با تعصب انگشت کوتاهش را بالا می‌آورد. -کسکین نیشانجی! (Keskin nişancı) عامد هم از اوناست. با لبخندی الکن رو به هیراد حرفم را تصحیح میکنم. -تک تیرانداز! هیراد انگشتش را با تاکید بیشتری بالا می‌آورد. -اِدونه! تک! و با افتخار دست‌هایش را دو طرف صورتم حامد میگذارد و نگاهش میکند. -عامد اِدونه‌است! حامد صورتش را به صورت هیراد می‌چسباند و بالاخره میتوانم دمی آرامش را پشت پلک‌های بسته‌اش حس کنم. من اما آشوبم که چطور حتی وظیفه اصلی مردی که ماه‌ها چشم در چشمش بستم را نفهمیده بودم...
إظهار الكل...
👍 55😍 12❤‍🔥 3
sticker.webp0.20 KB
👍 5
Photo unavailableShow in Telegram
🥀دیالوگی از آینده... نگو شش ساعت، بگو یه عمد... بگو صد تا جون... هزارتا زندگی! ❤️‍🔥باغ جهنم❤️‍🔥
إظهار الكل...
👍 7❤‍🔥 2
پارت جدید از ❤️‍🔥#باغ_جهنم ❤️‍🔥
إظهار الكل...
👍 11❤‍🔥 3
#باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و دو. پلک بابک می‌لرزد و این بیشتر از اینکه صحنه امیدوارکننده‌ای باشد، لااقل برای من شبیه تصویر جان کندن است. نامحسوس خودم را به میز تکیه می‌دهم و چند نفس عمیق می‌کشم. -این اینجوری دووم نمیاره! آخه شما که بیمارستان دارید! خب ببریدش اونجا! رئیس زهرخند می‌زند. -زربان یه جور چیده که امروز وزیرخارجه توی بیمارستان ما عمل شه. اونجا لونه زنبوره! با حرص و درماندگی میپرسم: -خب چطور توی این خونه درندشت یه اتاق مجهز واسه اینجور وقت‌ها نیست! رئیس لحظه کوتاهی کلافه چشم به من می‌دوزد اما ترجیح می‌دهد تنش را در پایین‌ترین درجه نگه دارد. -بعد از این قضیه روش کار می‌کنیم... و با صدای بلند و کوبنده‌ای ادامه میدهد: -ساحل پیگیر آرزو شو! صدای آشنای پاشنه‌هایی در فضا میپیچد. -آرزو توی اتاق‌ عمله نمیتونه برسه. پریسا با چمدانی که حدس میزنم شامل تجهیزات باشد سمت دیگر میز می‌ایستد، و رو به رئیس ادامه میدهد: -من به جاش اومدم، مشکلی نیست؟ طرز نگاه رئیس به پریسا را میفهمم و نمیفهمم اما جوابش تمام تحلیلم را در دم از هم‌ می‌پاشد. -مشکلی نیست. پریسا لبخند کوتاه و سپاسگزارانه‌ای می‌زند و با سرعت موهای لختش را پشت سرش جمع میکند که همین‌ لحظه نگاهش به من می‌افتد. -تو بدون عصا سر پا وایسادی؟! لابد وزنت هم روی همون پاته! رئیس با اطمینان و آرامشی نسبی چشم‌هایش را باز و بسته میکند. -تو دیگه برو بشین. و با صدایی آرام‌تر میگوید: -اگه هم خواستی یه‌کم به حامد برس!
إظهار الكل...
👍 50❤‍🔥 15
یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی صد و هشتاد و یک. و این سوال را فقط محض پر کردن سکوتشان نه، که حقیقتا برای دانستن جوابش میپرسم و عجیب امیدوارم لااقل این بچه بداند آینده‌مان کم و بیش به کجا می‌رسد اما قبل از اینکه جوابی از او بگیرم در سالنی‌که رئیس همراه مادر بابک و حامد در آن بود به شدت باز میشود و رییس مثل موجی عاصی سمت عرشیا می‌رود. من و هیراد برای گذشتن رئیس از میانمان به سرعت از هم فاصله میگیریم و بعد از گذشتن او، هیراد با همان سرعت دوباره به من تکیه می‌زند. به در سالن کوچکتر نگاه می‌کنم که تنها حامد از آن خارج می‌شود نه مادر بابک و آنقدر در دلهره و بی‌خبری خودم را نزدیک به هیراد حس میکنم که دستم را دور تنش میپیچم. رئیس روبروی عرشیا می‌ایستد و بدون پرسش از او جواب میگیرد. -دارن میبرنش بیمارستان مرکزی، کار خود زربانه آقا. رئیس انگشتش را با تاکید جلوی صورت او تکان می‌دهد. -بابک رو میکشیم بیرون! اما تسویه حسابمون به همینجا ختم نمیشه! حامد انگار روحی تازه در تنش دمیده شده باشد نفس میگیرد و سمت‌ بیرون می‌رود. -بچه‌ها رو جمع میکنم. ... بابک را با بدنی سردتر از شیشه روی میز میخوابیدیم و رییس در حال کنار زدن صندلی‌های دور میز با صدای بلندی میپرسد: -آرزو کجاست؟ ساحل مثل بید می‌لرزد و جواب میدهد: -گفت میاد...اما جواب نمیده... رئیس کلافه دست زیر بینی‌اش میکشد و قطره خون در شرف سقوط از بینی‌اش را میگیرد. -کمک دست میخوام! حامد... هر دو به حامد نگاه میکنیم که حالا از هر زمانی به هیراد معصوم و ترسیده‌ای که چند دقیقه قبل از رسیدنشان بالاخره به خواب رفت شبیه شده! چشمم از دیدن لرزش چانه‌اش گرد می‌شود و برای اولین بار بعد از آن شب ناباورانه صدایش میکنم. -حامد؟!! حامد تکانی می‌خورد و قدمی عقب می‌رود. -آقا من رو معاف کن! اخم‌های در هم کشیده شده رئیس با قطره اشکی که از چشم حامد میچکد از بهت باز میشود و چند لحظه طول می‌کشد تا با اشاره سر به حامد بفهماند می‌تواند برود و حامد هم بدون یک لحظه درنگ اطاعت میکند. این بار سر رئیس سمت عرشیا که ماتم زده روی دورترین مبل نشسته و به دست‌هایش که از خون بابک رنگی است خیره شده می‌چرخاند و بر خلاف انتظارم عرشیا بلافاصله متوجه نگاه و منظور رئیس میشود که شاکی میگوید: -آقا به من نگاه نکن!!!!! رئیس با پریشانی کراواتی را شل میکند، دو دکمه بالایی پیراهنش را باز میکند و دست به کمر می‌زند. -پس تو اینجا به چه دردی میخوری؟! عرشیا بهم ریخته از جا میپرد و گلایه میکند: -تا الان یه سرنگ دستم دادی که حالا انتظار داری با همین تک چشمم جراحی کنم؟! شوکه از جمله عرشیا و اینکه هیچوقت حس نکرده بودم فقط یکی از چشم‌هایش بینایی دارد نگاهش میکنم که درئیس آستین‌های بالا زده‌اش را مرتب میکند و خطاب به من دستور میدهد: -چراغ بالا سرمون رو روشن کن، دست‌هات رو بشور و بیا. نفس‌های رئیس که هنوز سر جا نیامده و بابکی که هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش فرار می‌کند مجالی برای هضم مسولیتی که به من واگذار شده نمیدهد. کنار رئیس می‌ایستم و سعی میکنم مثل یک ربات، بی توجه به مچ دست دریده شده بابک و لکه‌های خون کهنه و تازه روی پوست یخ زده‌اش گوش به فرمان رئیس باشم که یک تصویر از خود او تمام معادلاتم را بهم می‌ریزد. -دریا...یه دستمال لطفا! نگاهش می‌کنم و خونی که مثل جویی باریک اما بی توقف از بینی‌اش سرازیر شده تنم را می‌لرزاند. چند دستمال را با عجله از جعبه دستمال کاغذی بیرون می‌کشم و بدون توجه به نظم و ترتیب منتظر دستور بعدی‌اش میمانم. بدون اینکه لحظه‌ای چشم از کارش بردارد میگوید: -دستم بنده، خودت لطفا صورتم رو پاک کن. کپه دستمال ها را روی چانه و لب‌هایش می‌کشم و زیر بینی‌اش نگه میدارم. بالاخره لرزش دست‌هایم نگاهش را از دست تا صورتم میکشاند. چانه‌ام می‌لرزد. -خب انقد خون ازتون میره میمیرید! خنده‌ای گوشه چشم‌های سرخ و بی‌خوابش می‌نشیند. -دخترجان اتفاقا همین خون دماغ شدن و لخته نشدن خون الان برای من بهتره! حالا اون پنس رو به من بده... برای برداشتن پنس به سمتی میچرخم که ساحل را میبینم و حس میکنم رعشه‌اش از زمانی که منتظر برگشتن گروهی که برای خارج کردن بابک از بیمارستان زربان بودیم بیشتر شده. پنس را به دست رئیس می‌سپارم و آرام میگویم: -ساحل حالش بده ها. فک رئیس از غضب منقبض می‌شود. -نگران نباش، نمیمیره!
إظهار الكل...
😍 26👍 20❤‍🔥 3