cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

بوسه بر گیسوی یار 💕

❁﷽❁ رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜 نویسنده:شیرین نورنژاد

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
25 595
المشتركون
-924 ساعات
-1957 أيام
-50130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.00 KB
"دختر کوچولوی شما به یه بیماری نادر خونی مبتلاست. میشه با پیوند مغز استخوان نجاتش داد. شما و پدرش احتمالا بهترین گزینه برای اهدا هستید!" https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk با حال خراب از بیمارستان بیرون زدم. خودم رو به اولین تلفن عمومی رسوندم و با تری و لرز تنها شماره‌ای که ازش داشتم رو گرفتم. چند ثانیه بعد صدای آشنایی توی گوشم پیچید. صدای مردونه و آشنایی! - بفرمایید؟ نفسم توی سینه حبس شد. پیش‌دستی کرد و اسمم رو به زبون آورد. - پناه؟ خودتی؟ بغضم ترکید و نجوا کردم: - خودمم! باید بیایی کاوه...دخترت...بهت نیاز داره. سکوت کرد. بهش نگفته بودم وقتی ترکش می‌کردم دوماهه ازش حامله بودم. - چی داری میگی؟ بعد از سه سال سر و کله‌ات پیدا شده و از دختر داشتن من حرف میزنی؟ یواشکی صیغه کردیم. خانواده‌اش منو نمی‌خواستن. رفتم تا آتیش نیوفته توی زندگیش. آدرس بیمارستان رو بهش دادم و گفتم که برای پیدا کردن جواب تمام سوالاش باید خودشو برسونه اینجا. اومد! زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم رسید. کنار خیابون منتظرش بودم. ماشین گرون قیمتش درست جلوی پام متوقف شد. نگاهش کردم! خیلی عوض شده بود. با قدم‌های بلند و توپ پر اومد سمتم. برای چند لحظه توی نگاهم خیره شد و غرید: - چه گندی زدی می‌خوای بندازیش گردن من هان؟ تو هرز پریدی می‌خوای آبروی منو ببری؟ دلم نمی‌خواست گریه کنم. نمی‌خواستم ضعف نشون بدم. نباید دوباره تسلیم این مرد مغرور می‌شدم. - الان وقت این حرف‌ها نیست کاوه...آوا.. میون حرفم پرید. پوزخندی زد و گفت: - آوا؟! خیال کردی من این مزخرفاتو باور میکنم؟ مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. چشم‌هاش رو روی همه چیز بسته بود و تهمت می‌زد به منی که هنوزم عاشقش بودم. - چقدر می‌خوای تا برای همیشه گورتو از زندگی من گم کنی؟ من دارم ازدواج می‌کنم. نمی‌خوام گذشته‌ام همه چیز رو بهم بریزه...باشه پناه؟ زبونم به گفتن هیچ کلمه‌ای نمی‌چرخید. بی‌وفا بود! نامرد بود! کاش می‌تونستم سرش فریاد بکشم. چشم روی همه چیز بستم و گفتم: - برام مهم نیست، هر غلطی میخوای بکن. من فقط دخترمو می‌خوام! تمسخر آمیز خندید. حالم دیگه داشت از این رفتارش بهم می‌خورد. گوشیمو از توی کیفم بیرون آوردم و عکس آوا رو نشونش دادم. - ببین...خوب نگاهش کن. دخترته کاوه...چشم‌هاش شبیه توعه...یه آزمایش همه چیزو ثابت میکنه. بچه‌ی من نامشروع نیست...منم هرزه نیستم. فقط ساده بودم که گول حرف‌های تو رو خودم. خیال می‌کردم عاشقمی اما مند به پول فروختی...آوا مریضه...خرج درمانش رو با هر جون کندنی بود جور کردم...اما... نگاهش مات صفحه‌ی گوشی بود...با کلافگی چنگی به موهاش زد و پرسید: - کجاست الان؟ وای به حالت اگه دروغ گفته باشی پناه. گوشی رو توی کیفم چپوندم و با خوشحالی گفتم: - دروغ نگفتم...بخدا دختر خودته. بردمش بخش اطفال...دل تو دلم نبود. بارها و بارها این صحنه رو پیش خودم مرور کرده بودم. وقتی برای اولین بار آوا رو میبینه...حیف که دخترکم با حال خراب روی تخت بیمارستان افتاده و... - چه خبره اینجا؟ صداش، افکارم رو پراکنده کرد. هیاهوی بخش به اتاق آوا می‌رسید. بدون توجه به حضورش سمت اتاق دویدم. پرستار مانعم شد. گریه می‌کردم و با التماس گفتم: - تو رو خدا بذار برم تو...باباشو آوردم ببینتش. دختر من حالش خوب بود...خودم باهاش حرف زدم، براش قصه گفتم...چیشده که حالا... پرستار با دلسوزی گفت: - بهت گفتم داروهای اصل براش بیار نه مشابه...داروی تاریخ گذشته به خورد دخترت دادی...حالش اصلا خوب نیست... ادامه‌اش اینجا😭👇🏻👇🏻 https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
إظهار الكل...
_پانیز رستگار ملاقاتی داری با صدای کلفت زن چشم های خسته ام را از هم باز میکنم..ملاقاتی برای منِ بی کس؟ از روی زمین خشک بلند میشوم چادری که جلوی رویم گرفته اند را به ناچار به سر میزنم یعنی ممکن است از بیمارستان باشند؟ اگر اتفاقی برای "او" بیفتد به اینجا می آیند و به من خبر میدهند؟ وارد اتاق ملاقات میشوم با این که هیچ ایده ای برای فردی که به ملاقاتم آمده بود ندارم؛ اما با دیدن شخص پشت شیشه کپ میکنم.. آن مرد..او اینجا چه میخواهد؟ خالی از هر حسی نگاهش میکنم به سمت صندلی قدم بر میدارم می نشینم و منتظر به او خیره میشوم _برای چی اومدی اینجا؟ صدایم گرفته و خش دار است اما لرزان نه!..یاد گرفته ام جلوی انسان ها نقاب بزنم! _میدونی که حکمت قصاصه؟ https://t.me/+NQCbDItCtz82YzQ0 _میدونم! _من میتونم از اینجا بیرونت بیارم یک تای ابرویم بالا میپرد! _به چه دلیل اونوقت؟ _چون تو کار اشتباهی انجام ندادی قتل برادرش کار اشتباهی نبود در نظر او؟ اخم میکنم..مسلما این مثلا لطفش جبرانی را هم در پی دارد _عوضش؟ _بهم کمک میکنی حقمو پس بگیرم گره‌ی ابروهایم باز میشود و به خنده می افتم..با تمسخر میگویم: _اونوقت چجوری قراره بهت کمک کنم؟! _زنم شو! https://t.me/+NQCbDItCtz82YzQ0 https://t.me/+NQCbDItCtz82YzQ0 https://t.me/+NQCbDItCtz82YzQ0
إظهار الكل...
#بوسه_ای_بر_چشمانت خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..! حالت تهوع امانم را بریده بود .. دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم .. در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .، اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد.. -این وقت روز اینجا ؟! پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..! -دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..! از اون مادر زن برای تو در نمیاد .. یادت نره با زندگی من چه کردن .. یادت نره مادر اون دختر چی بوده ! در شان تو نیست دختر یه بدکاره .. قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟! اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند .. تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند.. -عاشق..؟ صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..! -تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟! دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟! نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم.. میزارم به پات بیوفتن..! باورم نمی‌شود.. -دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست.. خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش.. -نترس آبجی ..برنامه‌ ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو.. -واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟ -قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..! -پس کی به ماهنوش میگی!؟ -به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه.. -نه…یعنی.. -آره.. -مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد.. و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند.. چرا آخر؟ مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام می‌گیرد؟ همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد.. -ماه..ماهنوش..؟ -چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟ -ماه..من.. کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟ احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم .. https://t.me/+MY1MCf_RdNtkZjI0 https://t.me/+MY1MCf_RdNtkZjI0
إظهار الكل...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

پارت .
إظهار الكل...
دختر حاج هخامنش با اون همه دب‌دبه کب‌کبه حالا تو پارکای تهران می‌خوابید!!! جایی نداشتم برم و آیندم داشت گند می‌خورد توش و من نیاز داشتم به کمک... پس تصمیم نهاییم و گرفتم و زنگ خونه ی مردی که دشمن پدرم بود رو پشت سر هم زدم و بعد ثانیه های طولانی صدای مردونه ای تو حیاط پیچید: -چه خبره کیه این وقت شب؟ سر آوردید؟ آب دهنم و قورت دادم و همون موقع در خونش باز شد و با دیدن من حتی منو نشناخت و اخم هایش بیشتر تو رفت: -بله؟ یکم جلو رفتم که در و کمی بست: -نیا جلو تنت بو میده، کارت چیه؟ پول می‌خوای؟ وایسا برم بیارم. خیره به تن و بدن مردونش لب زدم: -من من من دختر حاج هخامنشم. چشماش گرد شد، از نوک پام تا سرم دید و من ضعف داشتم و به اجبار دستمو تکیه دادم به در و با تمسخر گفت: -منم آنجلینا جولیم از سواحل قناری -دروغ نمیگم به خدا دختر همامنشم به چشمام خیره شد و رنگ چشمای آبیمو که دید انگار کمی قانع شد! -ده روزه از خونمون فرار کردم... الان بابام دشمنِ منم هست. -خب چیکار کنم؟ همون لحظه سوز سردی اومد و من تنها امیدم این مرد بود، برای همین این سری از زیر دستش خودمو سر دادم و داخل حیاطش شدم که داد زد: -چیکار می‌کنی؟! بیا گمشو بیرون تا با تیپا پرتت نکردم بیرون. -به خدا دروغ نمیگم دخترِ اونم. -واسم مهم نیست که از کدوم تخم و ترکه ای ! گمشو بیرون. بغض کرده عقب عقب رفتم: -میتونم کمکت کنم میتونم اطلاعات بابامو بهت بدم تورو خدا نندازم بیرون جایی ندارم. اومد سمتم: -میگیرم مثل سگ میزنمت بعد پرتت میکنم بیرونا هق هقم شکست و از ترس عقب و عقب تر رفتم: - هیچی نخوردم بیرون سرده بزار امشبو بمونم  ترو خدا من به امید تو از خؤنه بیرون زدم... نتونستم ادامه حرفمو بزنم چون به یک باره صدای داد مراقب باش اون و خالی شدن زیر پام باعث شد جیغی بزنم و از پله های زیر زمینی که پشت سرم بودن و ندیده بودمشون لیز بخورم و ده تا پله رو بیفتم و بعدش درد بدی تو کل تنم بپیچه... بعدش سیاهی... لینک -اگه امروزم بهوش نیاد باید ببریش بیمارستان دیگه، الان بیست و چهار ساعته چشم باز نکرده. صدای مرد نا آشنایی تو گوشم می پیچد و بعد صدای آشنایی: -ببرمش بیمارستان بگم کیمه چیمه؟ شر میشه واسم. -مگه نگفته دخترِ حاجیه؟ زنگ بزن اون کفتار . چند لحظه سکوت شد... و من صدای نالم بلند شد، سرم درد می‌کرد و چشم باز کردم و نور تو چشمم زد: - درد دارم آیی سرم. کم کم همه جا واضح شد و با دیدن خودش بالا سرم با تموم بی جونی لب زدم و نالیدم: -زنگ نزن بابام، ترو خدا زنگ‌نزن به اون. میرم از خونت میرم زنگ نزن به خاطر ابروش منو میکشه. خواستم پاشم که مانع شد و خیره به چشمام شد؛ لب زد: -بخواب بینم بچه، برنامه های دیگه ای دارم. دوباره از سر ضعف روی تخت فرود اومدم و چشمام کمی بسته شد که ادامه داد: -هه حاجی اگه دخترش و با شیکم بالا اومده پیدا کنه خوشحال تر میشه مخصوصاً اگه باعث بانیه اون شکم بالا اومده من باشم... https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0 https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
إظهار الكل...
sticker.webp0.55 KB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.