صدای امیرعباس سالن را برداشت. به من اشاره کرد، رو به حاجی گفت:
-
حاجی اگه بتونی این وزه رو برام گیر بندازی که بگیرمش هر کاری بخوای میکنم!
شوکه شدم! نفسم رفت: هاااع!
چرا جلوی چشم این زن و مرد انقدر بیخیال بود؟ گیرم عمه و شوهر عمهاش باشند! حاجی با خنده گفت:
- اگه بتونم روت حساب کنم باشه. حالا برو
امیرعباس انگار که مطمئن بود با تایید حاجی من را دارد، داد زد
- قول دادی! میگن مَرده و حرفشها؟ برم؟
حاجی اخم کرد اما صدایش میخندید
- برو بچه! برو یکم خجالت بکش؟
امیرعباس عقب رفت اما ذرهای شرم نکرد
- رفتم رفتم. نگهشداریااا جایی نره تا خودم بیام دنبالش، شدِ جن و شدم بسمالله!
قبل از رفتن از نگاه سبز و روشنش چشمکی تحویل گرفتم، لب زد "
فدای فراری" سر به زیرم شدم
با بسته شدن در صدای خندهی حاجخانم هم بلند شد. دستم را گرفت
- بیا بریم ناهار دخترم
مثل لبو سرخ شده بودم:
باید برم
بامزه اخم کرد:
امیر که گفت میاد دنبالت؟
جذابِ هفت رنگ همه را علیه من بسیج کرده، هیچکس هم حریف آن روی دیوانهاش نیست! عصبی گفتم:
- بگه! ربطی بهش داره؟ اَه. با این شوخیهاش!
سرشو با منظور تکون داد و خندید
- اوممم...! اون "گیر بنداز" که به حاجی گفت شوخی نبودااا؟ با حاجی کنار بیاد یعنی براش مهمی،
به رفتارش دقت کن شوخی و جدیشو بفهمی خب! بزرگش کردم چشمای منتظرش شوخی نکرد. بیا، تا بیاد دنبالت خیلی مونده
واضح بود از الان من را عروسش میدید و همسرِ چشم خوشگلِ خبیث! از هیجان زیاد به سمت در دویدم
- عجله دارم. خداحافظ
با اولین تاکسی خودم را به خانهی تنهاییهایم رساندم. کلید را از کیف بیرون کشیدم که موتوری با سرعت رد شد و کیف را قاپید
دور زد، دقیقا روبرویم با فاصله متوقف شد. صورتش را پوشانده بود و سرتاپای خودش و موتورش سیاه بود.
آماده بودم تا اگر جلو آمد دفاع کنم. موتور را روی جک گذاشت، کیف را در هوا چرخاند
- نمیخوایش؟ بیا بگیرش دیگه خوشگلم؟
قلبم تند میزد ولی عکسالعملی نشان ندادم. داد زد:
نیااا... خودم میااام! بلدم بگیرمت
با شتاب به سمتم دوید! فرار نکردم، با تمام قدرت پا بالا کشیدم و چرخیدم تا ضربهم به دیوار بچسباندش، یا ناکار میشد یا استخوان دندهاش میشکست
به همان سرعتی که جلو آمد عقب پرید و فرار کرد! کلاه از سرش برداشت، در حالی که به نگاه شوکهام میخندید گفت:
- میدونستم یه چیزی دربارهی تو هست که نمیدونم! میفهمیدم خیلی جسوری! پس بلدی بزنی مزاحمهارو ناقص کنی که با اون چشمهای پدر درآرت هنوز سینگلی؟
امیرعباس بود! دهانم باز ماند. با خندهای شرور گفت:
- انقدر میخوری چاق نمیشی یه دلیلی باید داشته باشه ورزشکارِ من!
خشمگین نگاهش کردم. چرا تشخیص ندادم اوست؟ با لذت گفت:
- خوشت اومد فراری؟ تا تو باشی عمهی منو نپیچونی در بری. دیشب نگفتم یا بله میدی یا از فردا هر جا بری منو میبینی؟
طعنه زدم تا بسوزد، بخاطر ظاهر خاصش خیلی دردسر داشت:
- خوشگل زیاد میبینم! به همه بله بدم؟
صورتش کبود شد. کفرش در آمد. روز اولی هم که دیدمش خوشگله صدایش زدم!
با چنان سرعتی جلو آمد که نتوانستم حتی نفس بکشم، فرار و دفاع که هیچ!
دستش دور کمرم پیچید و صورتم به سینهاش چسبید. به در چسبیدیم، کلید را توی قفل میچرخاند و میغرید
- نههه! خودم ازت بله میگیرم و عروس عمهام میشی، حالا ببین
در باز شد و از فشارش در آغوش هم کف حیاط پرت شدیم!
"
یا قمربنیهاشم! این مرتیکه کیه دختر؟!"
با سنگینی امیرعباس که روی تنم بود بالای سرم را نگاه کردم. خدایااا...! مادر گلاره بود. چرا فراموش کردم امروز میرسند و تا چند وقتی مهمانم هستند؟
از دیدن صورت امیرعباس حرف در دهانش ماند
- خدا مرگم بده! واقعا پسره؟!؟! چرا انقدر خوشگله؟🤣🤣
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
#پارت_رمانه😁😍👆
اولین باری که امیرعباس رو دیدم پارتی شبانه بود. همه بهش میگفتن خوشگله! دختری نبود که نخوادش و اون با زبونش نسوزوندش، برخلاف بقیه دست از سر من برنداشت! چپ و راست دیدمش! حتی به زور منو کشوند خونهاش و گفت میخوادم! روزی که به التماس افتادم تا مامان گلاره به کسی نگه امیر افتاده روی من، نمیدونستم مامانش نسبت دوری با حاجی داره و امیر فرستادتش بیاد خونم و... فاتحههه!!😂😂
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
خوشگله داستانی داره واسه دختری که مجبوره زنش بشه و عروس عمهاش!
#یه_دختر_فراری_و_یه_پسر_پیچ😍😍
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
- زنم شو! اگه نه به همه میگم وسط کوچه افتادم روت مجبور بشی زنم بشی!😂😂
میگم رفتی در آغوش اسلام اونم به قصد اغفال کردنش!🤣🤣