cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مریم پیروند| حسِ اشتباه 📖

رمان اسارتِ بی‌پایان... پارت اول 👇 https://t.me/M_Pirvand_Roman/2153

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
6 562
المشتركون
-1324 ساعات
-1227 أيام
-45330 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
إظهار الكل...
ايلاي، دختر سرايدار ساختماني كه با روياي ثروت دل به رابطه با پسر يكي از همسايه ها مي ده تا روياش به حقيقت بپيونده... اما...... درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده! با رفتن ناگهانی کیاشا به خارج از کشور  همه چیز خراب میشه... و ايلاي میمونه با شکمی بالا اومده و لکه ننگی که با فهمیدن خانواده ها رو دامنش می افته! وای از روزی که کیاشا برگرده... https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#شیب_شب 💫💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 - این منصفانه نیست؟!!! - منصفانه؟؟! من رو نخندون خانم کوچولو؟!!! کنارم روی تخت نشست - دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟ اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛ - لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟ فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟! -چه مرگته آخه؟!؟ -چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟. تو که دوستم نداری!!؟ -فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!! پوزخندی روی لبهایم نشست -مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!! می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!! - ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!! -  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟ فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟ تک خندی زد و دست بر زانو کشید - من رو خوب شناختیااا؟ می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌ - چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟ - چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!! هوم؟؟!!! داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟ دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید - اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!! تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!! عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم. مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛ - از الان اما، مهمه؟؟!! مخصوصا اینکه؛ ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟ صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد. ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💫💫💫
إظهار الكل...

Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk
إظهار الكل...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

ايلاي، دختر سرايدار ساختماني كه با روياي ثروت دل به رابطه با پسر يكي از همسايه ها مي ده تا روياش به حقيقت بپيونده... اما...... درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده! با رفتن ناگهانی کیاشا به خارج از کشور  همه چیز خراب میشه... و ايلاي میمونه با شکمی بالا اومده و لکه ننگی که با فهمیدن خانواده ها رو دامنش می افته! وای از روزی که کیاشا برگرده... https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk https://t.me/+FMVXEAFNjYYxMWFk
إظهار الكل...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🦋🦋🦋 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🦋🦋🦋 یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند چشم ها رو خیره می کردند پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد و تو خلوت ازم می پرسید -نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند گلی می گفت : -به خاطر نور ِ چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده دستی به موهای کوتاهم کشیدم از آن روز پروانه های رنگارنگ دلم یکی یکی مردند و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن موراکامی راست می گفت : زندگي کردن با حسادت خيلي سخته، مثل اين مي مونه که جهنم کوچيکت رو هي با خودت اين طرف و اون طرف ببري ... و من جهنم کوچیکم هر روز با خودم حمل می کردم از صبح علی الطلوع سرکار موقع پخت و پز شب ها توی خواب و بیداری اشک میشد و قطره قطره از چشمام می چکید امروز از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد صدای باز شدن در تو گوشم پیچید هول شده از دیدنش دم در خونه از حوض با پاهای خیس بیرون پریدم سر خوردم روی زمین و با کل هیکل پخش زمین شدم به حدی خجالت کشده بودم که همونطور کف زمین مثل مرده ها ماندم صدای پاش که به دو به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم -تو رو خدا نیایی سمتم فکر کن اصلا ندیدیم با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم -نگام نمی کنی دختر عمو بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم -نه چون آبروم جلوت رفت سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم -رفتی ؟؟؟ بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت -بالاخره بلند شد گیج از حرفش پرسیدم : -چی؟ با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت مثل برق گرفته ها خشکم زد -بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم اما الان مدتهاست منتظرم موهات بلند بشه دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش از آن لحظه پروانه ها در دلم شروع به پایکوبی کردند https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...

Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk https://t.me/+2JT5AbpikAc4MzBk
إظهار الكل...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.