cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

"سیاه‌نمایی" مریم پیروند

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
2 812
المشتركون
-824 ساعات
-277 أيام
+7130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
إظهار الكل...
sticker.webp0.27 KB
Repost from N/a
#پارت_۵۶_شرف‌واسه‌‌باباش‌نذاشت🤭🤣 #سرچ‌کن😁😎 معذب جلوتر از عمو وارد خانه‌ شدم. به زور آوردم تا تنها نباشم. فریاد بلندی خشکم کرد! - نجمههه؟ نجمه بیااا...! گاوت دو قلو زاییده! نجمههه؟ بیا که بیچاره شدیم زن! شوکه بهش زل زدم! قبلم ایستاد و نفسم رفت. همان دیوانه‌ای بود که با او از پارتی گریختم! پسرخوشگلی که آن‌شب یک‌گردان دختر دنبالش بودند اما من را خفت کرد با خود برد. او هم شناختم اما به روی مبارکش نیاورد با زدن توی سرش، با تمسخر شِرُ وِر می‌بافت - چقدر بهت گفتم مواظب شوهرت باش خانوم؟ چقدر گفتم بی شوهری بیداد می‌کنه حواستو جمع کنه پیرم که باشه ملت عاشق اون ابروهای قجریش هستن می‌برنشااا؟ انقدر بی خیال بودی ببین چی شد؟ - چی شده؟! بی اعتنا به نگرانی نجمه، به من اشاره کرد - چی می‌خواستی بشه خب کوری؟ هوو آورده سرت بیچاره! کوپنت سوخت دود شد رفت هوا! چه ترگل ورگلم هست! عجب سلیقه‌ای داری مشتی میشه استثناً منم خونه بمونم؟ از این گل‌گلی‌ها واسه منم می‌گیری با ببرم خونه مجردیم؟ این روانی چه نسبتی با همسر عمو داشت؟ برادرش بود؟ نگاه سبز و پوست روشنش که شبیه‌اش نیست! عمو با غرشی به سمتش رفت - امیرعباااس...؟ خجالت بکش! یا قمربنی‌هاشم! گفت امیرعباس؟! این زیبای خفته پسر عموست؟ حالا باید ۲۶ سالش باشد! همین بود که شبیه به مجانین شب پارتی از در و دیوار بالا می‌رفت؟ مثل پسربچه‌ی تُخس پشت نجمه ایستاد - حرکتو تو زدی پدر من خجالتش مال من باشه که هنوز زن ندیدم بخوام غلطی بکنم؟ خب بذار زنت بفهمه چقدر مستعدی! مخاطب ادامه‌ی جملاتش نجمه بود - نگاه نجمه! چمدونم آورده؟ یعنی کار از کار گذشته! بپا حامله نباشه ارثمون نصف میشه - خفه میشی یا نه؟ میان تپش قلب بی امان من با خنده سر را بالا انداخت. موهای لختِ روشنش تکان خورد - نُچ.. زن بابامه! زندگیش برام مهمه! مادر خواهرامه روش حساسم. گوگول بابام بوده هواشو نداشته باشم باید وسط کوچه بخوابم با چشم و ابرو به من اشاره کرده گفت - ظاهر طرفم از اون سرتره جوون تره خوشگل‌تره! خدا می‌دونه اگه از هنرهای دیگه‌اش استفاده کنه نجمه چند بار ناک اوت میشه! شب‌ها تنهاست عمو بازویش را مشت کرد. رو به نجمه توپید - نگفتم میام خونه نباشه؟ نگفتم قبلش باید باهاش حرف بزنم؟ دیدی؟ به جای نجمه عباس جواب داد - بیا تو مشتی دم در بده؟ روی حرف زدنم داری؟ بعد هی بگو من به کی رفتم! چرا راه دور میری یه نگاه تو آینه... عمو کلافه هلش داد - ساکت شو دیگه عه! لال نشد. خداروشکر جلوی عمو برخوردش مثل وقتی پارتی بودیم نبود نگاهش درخشید. به من اشاره کرد - مگه واسه این نیاوردیش که مچمو بگیری؟ نگفته وسط مهمونی نتونسته خفتم کنه؟ یا خدا! من را می‌گفت؟ تند گفتم - نه عمو من اصلا... قبل از عمو عکس العمل نشان داد نگاهش تیز روی صورتم می‌چرخید - عمو؟! بابام داداش نداره! خودشم یهویی تو دنیا پیداش شده.. خدابیامرزه بابابزرگم سنی ازش گذشته بود که بچه‌دار شد! می‌خواست حرکت دیگه‌ای هم بزنه مادربزرگم پا نمی‌داد سنش دیگه... نگاهش به من بود که عمو مچش را گرفت - ساکت شووو! بیا تو عمو جان. نمی‌خواستم اینطوری بشه ولی آخر آبرومو برد پسرش را به سمت در هل داد و گفت - کلید خونه رو بده نجمه و برو پی کارت جواب با تمسخرش شوکه‌ام کرد - من که کلیدمو چند روزه گم کردم ولی میگم. خودت هم کلیدت رو میدی بابایی؟ عمو حرصی فریاد زد - اگه کلید داشتم در می‌زدم؟ به سرعت بیرون پرید. میان کوچه قهقهه زد - چرا انقدر زود کلیدتو پر دادی؟ تازه رفتی دنبالش که پدر من! به خودتم شک داری‌ها. نجمه؟ حواستو جمع کن زنشم نباشه زنش میشه! - خفه شو دیگههه! دوباره پقی خندید - باشه باشه مطمئن شدم مال خودت نیست بهش چشم نداری. میشه واسه من بگیریش؟ قول میدم شب‌ها سر ساعت بیام خونه دیگه از دیوار نکشم بالا زودم نوه‌دار بشی "هیع" گفتنم از شوک غیر ارادی بود. خندید - جااان... ببین پسندیده! برام می‌گیریش؟ از خیز برداشتن عمو پا به فرار گذاشت اما خفه نشد - بیا تو عزیزم. بیا زیر سقف بشین دو کلوم حرف بزن ببینم زن زندگی هستی یا نگیرمت. دیگه نیفت دنبالم وسط مهمونی. بچه‌داری بلد باشی مثل خودم تحویل بدی عروس بابامی #یه_زبل_هفت_رنگ_و_یه_گوگول_فراری😂 https://t.me/+KXfyoE-7MOM0NWM0 https://t.me/+KXfyoE-7MOM0NWM0 #پارت_رمان😂😂👆 داخل کاناله #عاشقانه😍 #طنز_خطری🤭😆 https://t.me/+KXfyoE-7MOM0NWM0 این بی‌شرف رو همه‌ی محل به بی آبرویی می‌شناسن ولی خودش به یه ورشم نیست! کاری نیست نکنه و سابقه‌ای نیست نداشته باشه! باباش که دختر رفیقشو میاره خونه‌ تازه می‌فهمه پسرش چه هنرهایی داره و شب‌ها سرش کجاها گرمه!😂
إظهار الكل...
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 به مناسبت سال جدید یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
إظهار الكل...
#پارت_سیصد‌وچهل‌وشش #رمان_سیاه_نمایی #کپی_از_این_اثر_ممنوع دستاش‌ رو از تنش فاصله داد و بهم اشاره کرد: - تو همینی، ده سال دیگه بیای، پنجاه سال دیگه بیای، بازم همینی، با یه ورژنِ کثیف‌تر از الانت... اردوان- بسه البرز. - نه، دیگه نمیگم به من چه، یا بذارمش به حال خودش تا یه روزی خودش متوجه گندکاریاش بشه، داداششم، هر کاری لازم بدونم انجام میدم تا از این خریت نجاتش بدم... مگه نمی‌بینی داره هممونو با خودش زیر میکشه؟ یه قدم جلو اومد و مقابل اردوان ایستاد: - یواش یواش داره پای خونوادشم به بدبختیاش باز می‌کنه، امروز من، فردا تو، پس فردا این زن... تا الانم کم درگیرِ بدبختیاش نبودیم... بُراق شده به چشمام نگاه کرد... تیغه‌ی بینیش کاملا شبیه به خودم بود و حتی نگاه تیز و کشیده‌ش. - تا کِی؟ تا کِی می‌خوای ادامه بدی؟ من واست خط و نشون کشیدم، بهت گفتم ته این راهی که میری خودت که هیچ بقیه رو هم نابود می کنی... ازت خواستم برگردی، بخاطر من نه، ما به جهنم، به خاطر خودت برگرد... محکم روی سینه‌م زد: - نابود بشه اون دم‌و دستگاه مسخره‌ت که هر روز با جونِ یه نفر بازی می‌کنین... تو مگه قلب نداری؟ مگه آدم نیستی؟ اون دختری که می‌دزدی و بهش تجاوز می‌کنی خونواده داره، دخترِ یه خونواده‌ست، اونی که میکُشی خونواده داره، شاید پسر، یا پدرِ یه خونه باشه... یقه‌م رو تو چنگش گرفت و کمی به سمت خودش کشیدم: - اگه دست از این کارات برنداری، به خدا قسم، به روح بابا، به روح آرکان، اسمت‌و واسه همیشه خط میزنم، این زنم ورمی‌دارم می برم جایی که کلِ دنیارَم بگردی نتونی پیداش کنی... درِ اتاق رو به آرومی باز کردم. اتاق خصوصی بود و فقط یه تخت تو این اتاق قرار داشت که اونم تخت مادرم بود... وارد شدم و در رو دوباره آروم بستم. پیچیده زیر پتو و پشت به من، نفس‌های عمیق می‌کشید... حدس می‌زدم غرق خواب باشه... با دیدنش نتونستم قدم بردارم... ایستادم و از این زاویه تماشاش کردم. توده‌‌ای تو گلوم سد شد و لعنتی، چشمام. چرا دارم مثل یه بچه‌ی احمق، گریه می‌کنم؟ پشت کردم و آشفته چشمای خیسم رو مالیدم تا اشک‌هارو از خودم دور کنم. منِ احمق سی و شش سال سن دارم و سال‌هاست که از اون پسره دوازده‌ ساله غرغرو و لجباز فاصله گرفتم. ولی باز هم نمی‌تونم دلتنگیِ عمیقم رو برای ندیدنِ مادرم پنهون کنم. ثانیه ها گذشتن و من هنوز جرات قدم برداشتن نداشتم تا بهش نزدیک بشم و بعد از سال‌ها عطرِ وجودش رو نفس بکشم.. کانال vip این رمان با هفته‌ای ۱۲ پارت تاسیس شده... در کانال عمومی هر شب یک پارت داریم ولی در کانال vip دوبرابر این تعداد پارت خواهیم داشت که در مجموع رمان رو چند ماه زودتر از کانال اصلی تموم می‌کنید... برای عضویت در کانال vip رمان "سیاه‌نمایی" مبلغ  38000 به شماره کارت 👇 6037997482263606 | بانک ملی | بنام مریم پیروند واریز کنین،سپس به آیدی @maryam_pirvand_67 یک عکس از رسید واریزی بفرستین تا لینک رو تحویل بگیرین.
إظهار الكل...
3👍 1
#پارت_سیصد‌وچهل‌وپنج #رمان_سیاه_نمایی #کپی_از_این_اثر_ممنوع صدای درونم مرتب بهم تلنگر می‌زد تا وارد اتاق بشم، حتی شده در قالبِ یه آدمِ دیگه... دلم می‌خواد فقط ببینمش و این دلتنگی رو بعد از این همه سال‌های نحس و مه‌گرفته، برطرف کنم. اصلا خودم باشم، نیازی نیست جای کسِ دیگه‌ای خودمو نشون بدم... خم بشم و دست‌های پرمهرش رو غرقِ بوسه کنم و ازش بخوام بخاطر بد بودنم تو این سال‌ها و دوری که بهش دادم، ببخشتم. - نمی‌خوای بری داخل؟ سرم‌و تو نگاه البرز بالا گرفتم... حالتش طلبکار و کمی هم جدی بود. - چند ساعت دیگه می‌خوای به این در زل بزنی؟ باید غذا بخوره، چهل و هشت ساعته هیچی نخورده، حالیت هست چی میگم؟ - می‌گفتی من مُردم تا با خیال راحت غذاشو بخوره... به شونه‌م زد و تند و عصبی غرید: - عن نشو دیگه حوصله ندارم، بیا برو داخل این زن‌و دق دادی با این مسخره بازیات. به سمت جلو هلم داد و زیر لب چیزی با حرص زمزمه کردم. نگاهی به اردوان انداختم... سر سنگین‌تر از همیشه باهام رفتار می‌کرد و سکوتش دنیایی دلخوری و حرفای خفه شده در برداشت.. میدونستم دلیلش چیه و بهش حق دادم، کوه اعتمادش از من فرو بریزه و دیگه مثل قبل نتونه بهم نزدیک بشه. ناخواسته تو یکی از مخمصه‌های پردردسرم واردش کردم و زندگیش رو تحت‌الشعاع قرار دادم. نگاهم رو که دید، بی حوصله دستاش رو از جیبش درآورد و لبه‌های کتش پایین افتادن. - برو داخل دیگه، مثه دخترها رفتار نکن ایستادی ناز می‌کنی... ک*ون عالم‌و پاره کردی اومدی اینجا موش شدی؟ البرز با تمسخر ریشخندی زد: - بیا حق بدیم بهش، بالاخره یه چند سالی بینمون نبوده، داداشمون سرگرم تفنگ‌بازی و عروس دزدی بود... چپ بهش نگاه کردم، سرش رو با عصبانیت تکون داد: - چیه؟ بدت اومد؟ کجای حرفم دروغ بود که ک‌*ونت سوخته؟ این بدبخت‌و تو به این روز انداختی، جای اینکه بری دستشو ببوسی، بگی تا آخر عمر گوه می‌خورم یه روزم تنهات بذارم، مثه بز ایستادی در و نگاه می‌کنی؟ اردوان- البرز !! صداش اخطارآمیز بود ولی نفهمید من دارم تو دل برادرِ بزرگم‌و بخاطر این جذبه و جدیتش تحسین می کنم. دقیقا شبیه خودمه، نه حوصله‌ی ساز و محبتِ بیخودی داره و نه کش دادنِ مسئله..‌‌. وقتایی که منم می خوام کسی رو به خودش بیارم، با همین رفتار و تحکم باهاش حرف می‌زنم. اردوان شونه‌م رو از پشت به سمت جلو هل داد و زیر لب گفت: - برو داخل، بیشتر از این منتظرش نذار... - نمی‌خواستم اینجوری ببینتم... - اینجوری هست، می‌تونی خودت‌و تغییر بدی؟ دوباره به البرز و جوش و خروشِ عصبیش نگاه کردم.
إظهار الكل...
3
sticker.webp0.27 KB
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
إظهار الكل...
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.