cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🍃شـــاپـــرڪ🌻

مشاركات الإعلانات
25 521
المشتركون
-17124 ساعات
+1 4467 أيام
-15230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

إظهار الكل...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
إظهار الكل...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

💫خدا تنها کسی است که 💫وقتی همه رفتند میماند... 💫وقتی همه پشت کردند 💫آغوش می‌گشاید 💫وقتی همه تنهايت گذاشتند 💫محرمت می‌شود 💫وقتی همه تنبیهت کردند 💫او می‌بخشد 💫من ازصمیم دل‌خدا را برایت 💫آرزو ميکنم 💫شبتون ستاره بارون فرداتون پراز خبرهای خوب 🌸🤲❤️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
إظهار الكل...
🙏 4
گر پادشاه عالمی بازهم گدای مادری....😘 کلیپ مادر....💫💗 تقدیم ب مادرای عزیز کانالمون ❤️🌈🌸 ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
إظهار الكل...
1
#توصیه 🌈🌹 اگه یه پسری واقعا تو رو بخواد...❤️ ایرانسل جدید ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | ایرانسل | همراه اول   ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐    @shaparaakiiii
إظهار الكل...
👍 1
#ماه‌پیشونی_پارت145 ظرف های شام و داخل ماشین ظرف شویی گذاشتم. خونه رو جمع جور کرده ام. تصمیم داشتم با هومن تماس بگیرم تا ببینم تونسته بود با آلاله کنار باید. چراغ کنار در حیاط شروع به چشمک زدن کرد و در حیاط باز شد و ماشین جاوید وارد حیاط شد. به ساعت نگاه کردم نزدیک نه شب بود معمولا شب ها همین ساعت برمی گشت. تا وقتی وارد ساختمون شد با چشم هام دنبالش کردم. آهی کشیدم و سراغ ظرف ها رفتم و یکی یکی ظرف ها رو از ماشین بیرون اوردم و سر جاشون قرار دادم. خواستم لباس هام و عوض کنم. بعد با هومن تماس بگیرم که حس کردم صدای جیغ بلندی و شنیدم .اول فکر کردم اشتباه شنیدم ولی با تکرار شدن صدا از جام بلند شدم . در خونه رو باز کردم متوجه شدم در خونه جاوید بسته شد. یعنی کنجکاو نشده بود ببینه چه خبره صدا تو راه رو می پیچید. صدای سیما و شوهرش بود. پله ها رو پایین رفتم به پاگرد واحد سیما رسیدم زیبا هم از پایین داشت به بالا سرک می کشید با دیدنم سریع گفت : چه خبره ؟ شونه بالا انداختم. سیما با تموم وجودش جیغ می کشید و فحش میداد و شوهرش هم فریاد می کشید. با صدای بلند گروپی تو جام پریدم و صدا سیما قطع شد . وحشت زده به در کوبیدم : سیما، آقا نیما، باز کنید. سیما جان خوبی؟ در با ضرب باز شد و نیما با قیافه ی آشفته و عصبی از خونه بیرون زد تا خواستم خودم و کنار بکشم کمی دیر شده بود بهم تنه محکمی زد که آرنج دستم محکم به لبه دیوار خورد و نفسم رفت. بیخیال درد آرنجم شدم نگران سیما بودم. زیبا هم پشت سر من وارد خونه شد. وضعیت خونه آشفته بود. روی زمین پر بود از شیشه خورده. - سیما جان ؟ سیما کجایی؟ سیما کف اتاق افتاده بود و از درد ناله می کرد. سرش و روی پام گذاشتم : چی شدی؟ گوشه لبش پاره شده بود مطمئن بودم نیما روش دست بلند کرده بود. یاد حاملگیش افتادم و بیشتر نگرانش شدم. - زیبا برو سهراب و صدا بزن.سیما با درد نالید : نیست سهراب. الهی بمیری نیما... ای خدا دارم میمیرم. - زیبا برو داداشت و صدا بزن .بدو. با رفتن زیبا از سیما پرسیدم : کجات زد؟ تو شکمت هم زد؟کجات درد می کنه ؟ سیما با گریه جواب داد: نه تو صورتم زد بی شرف ، ولی زیر دلم تیر می کشه ایران. - کمکش کردم به لب تخت تکیه بده با دیدن زیبا که تنها بود جا خوردم : جاوید پس کجاس؟ زیبا هیچی نگفت بلند شدم با زیبا از اتاق بیرون رفتم : چی شده ؟ زیبا : جاوید گفت به من مربوط نمیشه؟ چشم هام گرد شد: یعنی چی؟ سیما و باید ببریم بیمارستان یعنی چی به اون ربطی نداره ؟! کلافه هولش دادم سمت اتاق : بیا برو پیش سیما الان میام. از پله ها بالا رفتم باورم نمی شد جاوید همچین چیزی و گفته باشه. دستم و روی زنگ گذاشتم در باز شد. اخم هاش توی هم بود : آقای دکتر سیما حالش خوب نیست باید ... اجازه نداد حرف و کامل کنم بی تفاوت گفت : زنگ بزن اورژانس... دهنم باز موند این مرد جاوید بود خواست در و ببنده که با دستم جلوش گرفتم : میگم حالش خوب نیست حداقل بیا یه نگاهی بهش بنداز. جاوید گوشه چشم هاش با یه انگشت فشرد : من دندون پزشکم نه پزشک عمومی. الانم سرم شلوغه باید روی کتابم کار کنم. واقعا نمی تونستم این حجم بی تفاوتی نسبت به هم خونش درک کنم. متوجه رفتار سردش با خانواده عموش شده بودم حتی چند بار با چشم خودم دیدم که جواب سلام سهراب و حتی نمی داد ولی این دیگه خیلی زیادی بود. دستم از کنار در برداشتم : واقعا براتون متاسفم یه زن داره اون پایین از درد جون میده بعد بجای اینکه برید پایین کمکش کنید می گید به شما ربط نداره. بعد اسم خودتون میذارید انسان؟ واقعا که!!.... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
إظهار الكل...
👍 5
#ماه‌پیشونی_پارت144 آفرین : اینام رو گوشت کن . بی حرف گشواره ها رو از دستش گرفتم مادرم وارد اتاق شد: آفرین بیا این عکست و بگیر می خوام شام بکشم زود باش کلی کار داریم امشب. با دیدنمون چشم هاش برق زد : الهی من فدای جفتتون بشم . زیر لب چیزی زمزمه کرد و سمتم منو آفرین فوت کرد. آفرین دست مامان کشید : حالا که دخترات خوشگل کردن عروس خانم هم باید خوشگل کنه. مادرم چشم گشاد کرد: نه بچه ها ولش کنید. همین رنگ زردی که سرم گذاشتین بسه دیگه. آفرین به اصرار روی صندلی نشوندش : اوف مامان خانم مگه چند سالته شما همه اش چهل و خورده ی سال داری بیا برو زن های هم سن سال خودت ببین چجوری می گردن. مادرم بالاخره کوتاه اومد. چشم های مادرم و کمی بیشتر مشکی کردم. رژ سرخی به لبش کشیدم کلیپسش و از سرش باز کرد تا موهاش دور صورتش و قاب بگیره. مادرم خواست موهاش و ببنده که اجازه ندادم : مامان خانم دست به موهات زدی نزدی! سمن: نه ایران خسرو هم هست من روم نمیشه. مادرم اصرار داشت زیبایش و سانسور کنه و این اصلا باب میل من نبود. کلیپسش و داخل کشو کنسول انداختم : خجالت چیه خسرو که دیگه غریبه نیست مگه نه آفرین ؟. آفرین حرفم و تصدیق کرد و صدای خسرو بلند شد : آفرین چی شدی؟ بیا این شام و بکش تا بیوه نشدی که من مردم از گشنگی . آفرین نق زد: ای کارد بخوره به شکمت که همیشه خدا گشنه ای ... بعد بلند داد زد : اومدم عزیزم چشم های منو مادرم گرد شد .فرین خنده اش گرفت: مامان بیا بریم الان خسرو تلف میشه. سه نفری از اتاق بیرون اومدیم و با خسرو روبوسی کردم با شوخی گفتم : خوش گذشت ماه عسل آقا خسرو؟! خسرو خجالت زده لبخند زد نگاه پر از محبتی به آفرین که با شیطنت نگاهش می کرد انداخت . همایون خان از آشپزخونه بیرون اومد: سمن واشر این شیر آبم ... با دیدن مادرم جمله اش ناتموم باقی موند . منو آفرین با چشم و ابرو بهم اشاره می رفتیم سه نفری ریز ریز می خندیدیم . مادرم خجالت زده سمت آشپزخونه رفت ولی همایون خان دستش گرفت نگهش داشت با مهربونی خاصی به صورتش نگاه کرد. با شیطنت گفتم : همایون خان مامانم خوشگل شده نه ؟. همایون خان دستش و دور شونه مادرم حلقه کرد و مادرم کنار خودش نگه داشت با لحن پر از خودخواهی گفت : سمنم خوشگل بود خوشگل تر شده. واسه همین که دوتا دخترهام هم خوشگل. همین جمله باعث شد آفرین سوت بلندی بکشه منو خسرو بلند خندیدم. آفرین دست هاش و بهم کوبید : پس لازم شد یه عکس دست جمعی بگیریم. همایون خان موفقت کرد. مادرم و همایون خان روی مبل کنار هم نشستن و منو خسرو پشتشون ایستادیم . آفرین :ایران دستات و بذار روی شونه همایون خان. کاری که خواست کردم. همایون خان دستم فشرد و رها کرد. آفرین تایمر و فشار داد دوید کنار خسرو ایستاد و دوربین فلش زد. *** از پشت پنجره آشپزخونه به حیاط خیره شده بودم و نسکافم و مزه می کردم. مادر و همایون خان بچه ها نیم ساعتی بود که رفته بودن... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
إظهار الكل...
👍 4
#ماه‌پیشونی_پارت143 عسل ناباورانه زمزمه کرد : عادت. تو احساسات منو فقط یه عادت می بینی ؟! نفس گرفت باید امروز تیشه می شد به ریشه این علاقه بی سر و ته امروز همه چیز تموم می شد. به نفع عسل بود وقتش بود عسل برای زندگیش یه فکری می کرد. باید راه زندگیش و پیدا می کرد. مرد زندگی عسل بی شک یه آدم دیگه بود. - میگم عادت چون واقعا عادت کردی به دوست داشتن من هیچ وقت تو تموم این سال ها اجازه ندادی به خودت جور دیگه به زندگیت نگاه کنی حتی وقتی من ازدواج کردم باز به عادت دوست داشتن من ادامه دادی. می دونست با این حرف دلش می شکونه ولی فقط بخاطر خودش داشت این کار و می کرد. - من بخوام هم یه روزم ازدواج کنم تو اون آدم نیستی عسل . همسفر زندگی تو یه جایی اون بیرون . می خوام واقعا تمومش کنی من و تو هیچ وقت ما نمیشیم. عسل برای چند ثانیه کوتاه چشم بست : به عنوان یه زن دوستم نداری؟ - نه عسل : متوجه شدم. دلش گرفت برای عسل که تموم سعیش و می کرد گریه نکنه . ایستاد: من برم لباس عوض کنم. خواست تنهاش بذار تا اگه خواست راحت اشک بریزه. لباس هاش و با لباس راحتی عوض کرد و گوشه تختش نشست . دلش نمی خواست یه نگار دیگه بسازه . دیگه تحمل بار عذاب وجدان بیشتری نداشت. اگه با همین عقل به گذشته بر می گشت هیچ وقت نگار و وارد زندگیش نمی کرد. جوان بود و پر از کینه فکر می کرد ازدواج با نگار باعث میشه قلب و ذهنش خالی بشه از عشق ممنوعه اش. عشقی که اون روز ها ازش متنفر شده بوده چرا باید عاشق دختر... آهی کشید گذشته رو نمی تونست تغییر بده . *** & ایران &برق لبم و روی لبم تجدید کردم صدای جیغ آفرین و شنیدم : بیا دیگه ایران زود باش . لبخند روی لبم کش اومد آفرین جغجغه خونه بود تو نبودش خونه زیادی سوت و کور بود. تازه از سر کار رسیده بودم. امشب همایون خان و مادرم همراه سیروس خان و فریده خانم و خاله سوسن به مشهد پرواز داشتند. با آفرین چند دست لباس خواب برای مادرم خریده بودیم . بالاخره با کلی اصرار تو ساکش جا دادیمشون. دستی به تونیک لیموی رنگم کشیدم. پارچه خنک و نرمی داشت مناسب این فصل نبود ولی به اصرار آفرین پوشیده بودمش .شلوار جینی که هومن برام سوغات اورده بود و به پا کردم کوتاه و بسیار چسبون بود. خلخالی از جنس نقره که چند آویز ماه شکل داشت و دور مچ پام بستم. لب تخت نشستم و جعبه کفشم و از زیر تخت بیرون کشیدم در آخر با پوشیدن کفش های پاشنه هفت سانتیم تیپم و تکمیل کردم. کفش ها پاهام و کشیده تر نشون می دادن. در اتاق با ضرب باز شد و آفرین با غرغر وارد اتاق شد: ایران چی شدی؟ بابا رفتی یه لباس ... با دیدنم سوتی کشید : وای ایران چرا انقدر خوشگل کردی قبول نیست من خیلی ساده پوشیدم. بهش نگاهی انداختم شومیز حریر بلند سرمه ی رنگ همراه دامن کوزه ای به تن داشت و موهای لخت زیتونیش و باز روی شونه اش ریخته بود. به نظرم از همیشه زیبا تر می رسید. با بدجنسی ابرو بالا انداختم : حالا یه بار من خوشگل تر از تو شدم چشم نداری ببینی؟ جیغ کشید و بغلم کرد : یه بار تو همیشه خوشگلی عشق جان. از خودم جداش کردم : لوس نشو. آفرین شونه بالا انداخت : صبر کن تیپت هنوز یه چیز کم داره. گوشواره های پلاتینیمو از کشو بیرون کشید که یکیشون به آویزش پری آویزون بود... #ادامه‌دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @shaparaakiiii
إظهار الكل...
👍 3
إظهار الكل...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

👍 1
منو نامزدم تازه عقد کرده بودیم و چند وقتی می گذشت اما رابطه نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زد و گفت مادرشوهر و پدرشوهرم اینا رفتن خونه باغشونو چند روزی نیستن. منم قبول کردم و رفتم خونه ی نامزدم و همین که درو باز کردم یهو ⬇️⬇️ ⬅️ادامه ی داستان و ماجرا
إظهار الكل...
خاطرات و سوتی های من😅🤭

﷽ خاطراتوسوتیهای خودتون ب پیامگیرناشناس بفرستین👇

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1110630-ZuZg9ZK

⚠️توجــــــــه فرستادن سوتی کاملا رایگان است زاپاس👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE8U8CPNa56zsHd0nQ

👍 1