cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

بوی نارنگی...🍊

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» س.رهــــی...🍁 ارتباط با ادمین @A_Malih_2680 لینک رمان های رهی https://t.me/rahi_roman

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
22 083
المشتركون
-10824 ساعات
-6007 أيام
-3 02630 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
دوستان عزیز، با پایان رمان چند روزی پارتهای نهایی در کانال می‌مونه و بعد کامل پاک میشه. رهی در حال حاضر دیگه توی این کانال فعالیت نداره و اگه ادامه بده در کانال‌‌های دیگه‌شون اطلاع‌رسانی میشه. اگه تمایل به خوندن رمان‌های جدیدشون رو دارید در یکی از کانال‌ها عضو باشید. رمانی که ژانرش خیلی به #بوی‌نارنگی نزدیک هست رو از دست ندید🙏 حتما عضو کانال رمان #فصل‌سرد‌باغچه باشید♥️ مطمئنم به اندازه‌ی سامان، آتامان هم براتون جذابه و به اندازه‌ی ملیح، الهه رو دوست خواهید داشت. عاشقی آتامان لحظه‌های مطالعه‌ی رمان رو براتون خیلی شیرین خواهد کرد😍♥️ #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+-JAaRtIg6Ps5YWQ0 #برهنه‌زیرباران https://t.me/+zefMLHKQ8zw2YzBk
6 67782Loading...
02
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat ♦️همین الان پیام بده👇14👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
5430Loading...
03
شلوارم را تا زانو بالا زده و پاهایم را در آب رودخانه تکان می دادم و با سر خوشی بلند بلند فروغ می خواندم؛ در آسمان روشن چشمانش بینم ستاره‌های تمنا را در بوسه‌های پر شررش جویم لذات آتشین هوس‌ها را می‌خواهمش دریغا، می‌خواهم می‌خواهمش به تیره، به تنهائی می‌خوانمش به گریه، به بی‌تابی می‌خوانمش به صبر، شکیبائی غرق در فروغ ناگهان دنیا به دورم چرخید کتابم را آب برد و سرم ناگهان با فشاری سنگین در آب سرد رودخانه فرو رفت ترس و وحشت چنان به جانم افتاد که با دهان باز در آب تقلا می کردم و کمک می خواستم فشار از گردنم که برداشته شد نفس بریده بالا آمدم و جیغ کشیدم -کمک صدای خنده دسته جمعی در لا به لای احساس خفگی در گوشم نشست با تقلا خودم را از چنگال قوی ایی که بازویم را فشار می داد جدا کردم باز برای آزارم آمده بود میان سرفه های شدید نفش زنان نالیدم -پسر عوضی مردم آزار به مامانم میگم،حیووون آب از سر و تا پایم می چکید و بغض در گلویم چنبره زده بود پوزخندی نیش دار روی لبانش نشست -یالا پاشو بریم سری به سمت دار و دسته اش تکان داد و کنارم روی علف ها زانو زد -بچه ها شاهدن چی داشتی می خوندی فکر می کنی اگر آقاجان و عزیز بفهمند با انگشت رشته ای از موهای خیسم را گرفت -بدون حجاب،با پاهای لخت،داری فروغ می خونی اونم همچین شعر مورد داری الحق که گوسفند سیاه فامیلی سراب دست خیسش را با انزجار به چمن های کنار رودخانه مالید انگار چیز نجسی را لمس کرده باشد نور تفی جلوی پایم انداخت -دختره بی حیا جرات نداشتم جوابش را بدهم هر وقت جلوی این دختر در می آمدم آیین کاری می کرد که به غلط کردن بیافتم اشک با قطره های آبی که از موهایم می چکید مخلوط و غرورم را حفظ می کرد وقتی پشت به من با نوجه هایش می رفت با تمام وجود فریاد زدم -ازت متنفرم ازت متنفرم آیین فرهنگ یک روزی تلافی اش رو سرت در میارم حالا می بینی سرش را که برگرداند از ترس قدمی به عقب برداشتم با پوزخند چشمکی نثارم کرد -منتظرم دختر عمو https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 شش سال بعد…..
7732Loading...
04
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk بر گرفته از واقعیت..
8463Loading...
05
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اون‌ورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
5752Loading...
06
آنچه در آینده خواهید خواند…! #بوسه_ای_بر_چشمانت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ⚠️ -کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟! موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده .. پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..! موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..! البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت .. میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد .. -زن و مردتون هرزه هستین.. اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی.. حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..! یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را .. نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .! کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..! -به مادرم نگو..عوضی نگو.، خشمش بیشتر می‌شود موهایش را به شدت تکان می‌دهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد .. روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..! حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..! https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0 https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0
5443Loading...
07
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
1530Loading...
08
Media files
1500Loading...
09
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
890Loading...
10
⁃ لباس عروس و تو همین تن سکسیت رخت عزا می‌کنم. ترسیده سمت صدا چرخیدم و هین کشیدم. حوله‌ی قرمز کوچکی دور تنم بود و موهای خیسم روی شونه‌هام. دستم رو به حوله روی سینه‌هام گرفتم و لرزان گفتم: ⁃ آرکان… اینجا چیکار میکنی؟ نیشخندی زد و جلو اومد. نگاهش خریدارانه سرتا پام بالا پایین شد. ⁃ اومدم چیزی که مال خودم بود رو پس بگیرم. قلبم یک ضربان جا انداخت. می‌دونستم با شنیدن خبر نامزدی‌ من دیوونه می‌شه و افسار پاره می‌کنه اما فکر نمی‌کردم اینطوری یواشکی بیاد توی اتاقم. اونم دقیقا شب عروسیم. قدمی به عقب برداشتم و لب زدم: ⁃ همه چی تموم شده… برو از اینجا! سرشو کج کرد و خیره بهم گفت: ⁃ سینه‌هات همیشه خوش فرم بودن. خجالت زده دستمو بالاتر گرفتم و سعی کردم گردی سینه‌هامو بپوشونم. با بغض گفتم: ⁃ بیشتر از این زندگیمو خراب نکن. التماست می‌کنم. با قدمی که به جلو برداشت من بی‌اختیار عقب‌تر رفتم تا به لباس عروسم که از در کمد آویزون بود، چسبیدم. جلو‌ اومد و بهم چسبید. خودشو مالید بهم. پلک بستم و بدن ظریفم شروع به لرزیدن کرد. اومده بود که تلافی خراب شدن رابطه‌مون رو سرم بیاره؟ رابطه‌ای که خودش با وحشی گری و دیوونه بازی‌هاش خرابش کرده بود. نفس داغش رو روی گردنم سُر داد و پچ زد: ⁃ بهت گفته بودم محاله بزارم مال کس دیگه شی؟ یادت رفته؟ یادم بود. خیلی خوب یادم بود. تمام مدت نامزدیم نگاهم به پشت سرم بود که یه روز یه جا غافلگیرم کنه اما وقتی چند وقت گذشت و خبری ازش نشد فکر کردم بیخیالم شده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دقیقا وقتی لباس عروسم رو می‌خواستم بپوشم بیاد و بیاد و بخواد عذابم بده. ملتمس گفتم: ⁃ خودت آخرین بار گفتی نمی‌خوای منو! مکث کرد. حتما آخرین بار را مرور می‌کرد. وقتی شک کرده بود که دوستش به من پیام داده وحشیانه به تنم تاخته بود و رد کمربندش روی بدنم تا مدتها به جا مونده بود. هنوز دلم نمی‌خواست جلوی کسی لخت بشم که رد به جا مونده از کتک‌های اون شب که بهم شک کرده بود رو به نمایش نزارم. بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم: ⁃ اون شب اگه همسایه‌ها بعد از رفتنت پیدام نمی‌کردن احتمال داشت بمیرم. نگاهش سرد بود. چشم‌های درشتشو ریز کرد و گفت: ⁃ بهتر… دیگه هر روز عذاب با یکی دیگه بودنتو نمی‌کشیدم. دست انداخت به حوله‌م. ⁃ قبلا این زیر رد وجود من بود. ببینم حالا چی قایم کردی؟ خواستم جیغ بکشم و کمک بخوام که دست‌های درشت و مردونش رو روی دهانم گذاشت و صدامو خفه کرد. پرتم کرد روی تخت و حوله تو دستش جا موند. قلبم مثل گنجشکی زیر بارون مونده تند می‌زد. یه دستمو گذاشتم روی سینه‌هام و دست دیگه‌ رو بین پاهام. پوزخند زد. ⁃ انقدر بزرگن که اینطوری نمی‌تونی بپوشونیشون. خودمو کشیدم گوشه‌ی تخت و اونم سریع خودش رو رسوند به من و به شکم خوابوندم روی تخت. جیغ زدم و اشک ریختم. دهنمو محکم گرفت و خودشو از پشت چسبوند بهم. هق هقم زیر دستش خفه شد. در همین لحظه صدای در اومد. ⁃ دنیا… دنیا جانم. صدای جیغ تو بود یا هنوز توی حمومی! بارقه‌ی امید توی دلم جوونه زد. رادمهر پشت در بود. دامادی که به عروسش داشت با فاصله‌ی فقط یه در چوبی تجاوز می‌شد! باید بهش می‌فهموندم من اینجا زیر این مرد دیوانه به کمک احتیاج دارم. بیشتر تقلا کردم ولی نشد. زورم به این مرد وحشی نمی‌رسید. اشک‌هام از ترس و التماس روی صورتم و دست آرکان می‌چکید و اون بی‌توجه به من زیپ شلوارشو پایین کشید. پلک بستم و گریه‌م شدت گرفت. کار دیگه تموم بود. صدای رادمهر با وارد شدن آرکان توی بدنم با هم شد. ⁃ دنیا… زودباش عزیزم آرایشگرت منتظره عروس خانم! کدوم عروس؟ عروسی که تنش درست شب حجلش زیر مرد دیگه‌ای به تاخت رفته بود؟ هق زدم و با درد شدیدی که زیر دلم حس کردم ناله‌م توی گلو خفه شد! اما هیچ کدوم جلوشو نگرفت. حس کردم سیاهی و تاریکی منو در آغوشش گرفت. آرکان آهی از لذت کشید و لحظه‌ای بعد خودشو بیرون کشید. مایع لزجی رو بین پاهام احساس کردم ولی پلک‌هام هر چی تقلا کردم باز نشد. هلم داد اونور و از روم بلند شد که سمت در بره و خدای من… نفسم رفت. رادمهر پشت در بود! دلم نمی‌خواست توی این وضعیت منو ببینه! داشتم جون می‌دادم. با التماس و صدای خفه گفتم: - آرکان التماست می‌کنم درو باز نکن. بی‌توجه به حرف من دستش رو به کلید رسوند و صدای راضیش رو شنیدم: ⁃ حالا که بچه‌ی من توی شکمته پس بخوای نخوای مال منی! https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 آرکان پسرعموم بود و با این که از بچگی با هم بزرگ شدیم مدام بهم شک داشت. یه بار که زیر کتک‌های وحشیانه‌ش تا مرز مردن رفتم بابام منو به کس دیگه‌ای داد. اما آرکان طاقت نیورد و به بدنم حمله کرد.بکارتمو گرفت اما …
1210Loading...
11
میخواهم تکان بخورم اما سنگینی جسمی را بر روی بدنم حس میکنم. نور خورشید میان پلک هایم فاصله می اندازد و کم کم به موقعیت خود پی میبرم. روی تخت خوابیده ام و اصلا به یاد ندارم چه زمانی به اتاق آمده ام. آخرین لحظاتی که از شب قبل به یاد دارم، گیتار زدن تیام و قرار گرفتن سرم بر روی زانویش بود. دستی که دورم پیچیده شده توجهم را جلب میکند و حالا آرام به پشت سرم میچرخم. در آغوش او شبم را به صبح رسانده ام و صد حیف که شب گذشته را به یاد ندارم. حال میفهمم آن خواب آرام از کجا آب خورده است. صورتم را نزدیک بینی اش میبرم و برخورد بازدم عمیقش به صورتم، لبخند بر لبهایم مینشاند. https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk سرم را که بالا میگیرم با چشمان بازش روبه رو میشوم. یکه خورده، از جا میپرم. خودم را نمیبازم و با طلبکاری میپرسم: - من اینجا چیکار میکنم؟ یا بهتره بگم تو اینجا چیکار میکنی؟ دستم را میکشد و نامتعادل روی سینه اش می افتم. - بخواب پیشم بعدا حرف میزنیم راجع بهش. دستانم را روی سینه اش می گذارم و میخواهم فاصله بگیرم: - ولم کن تیام. خجالت بکش https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk غلتی میزند و با حرکت ناگهانی اش روی تنم خیمه میزند: - زنمی هنوز. یادت که نرفته؟! به محض اتمام جمله اش لب هایم را به کام میگیرد. دلم را به دریا میزنم و میخواهم برای آخرین بار همراهی اش کنم. خوب می‌دانم امروز آخرین روز است. دستم به سمت تی شرتش پیشروی میکند و او تاپم را با حرکت ناگهانی اش، در تنم پاره میکند: - میخوامت رامشم... جای جای بدنم را بوسه باران میکند و من مستانه همراهی اش میکنم... https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk *** صدای فلش دوربین خبرنگارها و همهمه ی جمعیت حاضر، سرش را به دوران انداخته بود. - خانم امیری، دلیل این موفقیت، مهاجرتتون بود؟ شخص دیگری میپرسد: - چی شد که تصمیم گرفتین ساخت این طرح در ایران باشه؟ هیجان و استرس همراه شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفته است... میخواهد جواب بدهد و بگوید" انسان ها به همان جایی که به آن تعلق دارند باز میگردند"  که خبرنگاری دیگر میگوید: - خانم امیری، میگن شما قبلا با شرکت طرح نوین کار میکردید درسته؟ این درسته که بزرگترین رقیبتون، مهندس تیام احتشام، در گذشته نامزد شما بودن؟ https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
3040Loading...
12
پرده بکارت ارزش و احترام یک زن رو مشخص نمی کنه. -به عنوانِ یه روانشناس میگم نه یه مرد،پرده بکارت ارزش و احترام یک زن رو مشخص نمی کنه. چرا؟نه بخاطر آزادی جنسی و این مسائل بلکه... لبخند جذابی زد: -باور دارم،احترام باید دائمی باشه و تحت شرایطی از بین نره. ولی همین پرده بکارت که شده نقلِ دهنِ همه،چیزی هست که بعد از رابطه از بین میره. البته که علمِ نوین تایید کرده اصطلاح پرده بکارت به کل غلطه و هر دختری پرده هایمن مخصوصِ خودشو داره که خیلی از دخترها در اولین رابطشون حتئ خونریزی هم ندارنن و چه بسا بخاطر تحجر و نادانی همسرانشون در اولین رابطه اشون چه دردها و تحقیرهایی رو تحمل نمی کنن و در آخر القابِ زشتی هم می گیرن. خب؟ -خب. -پس بیا نتیجه بگیرم،اگه احترام؛شان و ارزشِ یه زن فقط به پرده بکارت یا همون هایمن باشه،بعد از رابطه که دیگه اون دخترانگی رو نداره پس ارزشش هم سقوط می کنه. در نتیجه؟ اخم هایم باز شد...عاشقِ این میزان درک و منطق و فهم این مرد بودم. حرفش را تکرار کردم: -در نتیجه؟ لب هایش کش آمد: -با این نظریه،هزاران مادر و زنِ پاکی که توی دنیا وجود دارن بخاطرِ رابطه جنسی ای که داشتن شان و ارزشی ندارن و به قولی دچارِ افتِ شان و شخصیت می شدن. پس این نظریه کلا از ریشه غلط و مسخره است.. بندِ کتونی هایم را باز کرده و به سرعت از پایم خارج کردم. چهار زانو رویِ مبل نشستم و گفتم: -خبببب،بگو که داره خوشم میاد. ژست مردانه جذابی به خودش گرفت: -ببین من واسه خوشحال شدن یا نشدنت نمیگم. فقط چیزی که فکر می کنم درسته رو میگم. پارسا چند لحظه ای بادقت نگاهم کرد و بعد ادامه داد: -حالا اینارو گفتم تا بدونی اساسا با این نظریه پوچ مخالفم.  اما این مخالفت دلیل نمیشه بگم با رابطه های بی پایه اساس و صرفا بخاطرِ تفریح موافقم. بیا اینطوری شروع کنیم. -چطوری؟ چشمانش را تنگ کرد: -آدما،زنش یا مردش همیشه حواسشون به پولشون هست. به خونه اشون،ماشینِ زیرپاشون و حتئ حواسشون به ساعتشون هست. وقتی یه لباس یا ماشین گرون قیمت میخرن دلشون نمی خواد یه لک یا خراش روی لباسشون بیافته و همه جوره ازش مراقبت می کنن. لباسشونو حتئ قایم می کنن و ماشینشونو دست هرکسی نمیدن. ما واسه دارایی هامون اینجوری ارزش قائلیم حالا سوال اینه... حالا او پا رویِ پا انداخت و خودش را جلو کشید: -چطوریه که ما واسه آهن ماشین و آجر خونمون ارزش قائلیم ولی واسه بدن خودمون نه؟ چطوریه که حاضریم واسه چیزای دیگه زحمتی بکشیم و برایِ بدنمون که همه دنیا هم می دونن بزرگترین نعمتِ دنیا سلامتیه،حتئ ارزشی قائل نشیم؟ متفکر سر تکان دادم: -اوهوم،راست میگی ها. -همه این چیزایی که تو گفتی،از نظر من به این بستگی داره من چقدر برای خودم،بدنم که انقدر مهمه ارزش قائلم. اصلا اول از همه باید بدونم و درک کنم که بابا من حاضر نیستم لباسمو بدم به دوستم که کثیف و شلخته است بعد چطوری راضی میشم بدنمو با کسی شریک شم که یه کثافت و عوضی به تمام معناست؟ -حالا همه مردام بد نیستن ها. لبخند زنان سر تکان داد: -آفرین،منم قبول دارم همه مردا بد نیستن. ولی دخترای زیادی رو میشناسم که می دونن پارتنرشون چه آدم نامرد و نامناسبیه ولی باز باهاش همبستر میشن. پس اینا خودشون،انتخاب می کنن که اینجوری واسه خودشون ارزش بذارن. اما بحثِ دیگه،میشه اونطرفِ قصه. فقط سر تکان دادم و او شروع کرد: -به این نتیجه رسیدیم که بدنمون خیلی ارزشمنده و باید حواسمون باشه این بدنِ ارزشمندو دیگه با هرکسی هم شریک نشیم. حالا آدمِ مناسبشم پیدا می کنیم و دلمونم شدیدا می خواد که با این مرد رابطه داشته باشیم. -آره. -این چیزی که میگم،یه حرف و تئوری نیست. نتیجه یه تحقیق علمی بزرگ توی کشوری هست که اصلا رابطه جنسی آزاده. حالا کنجکاوی و اشتیاقم باهم تحریک شد. زانویم را بالا آورده و دستانم را دورش قفل کردم. چانه ام را بینِ زانویم گذاشتم و گفتم: -خببببب؟ -یک سری محقق آمریکایی راجبِ اینکه دیر یا زود برقرار کردن رابطه جنسی روی کیفیت زندگی تاثیری داره یا نه تحقیق می کنن. تو این تحقیق،دو هزار وسی و پنج زوج میان یه پرسشنامه ای رو در موردِ زمان شروع رابطه جنسیشون و کیفیت رابطشون بعد از ازدواج و کیفیت رابطه رمانتیک و احساسیشون و استحکام ازدواجشون پر کردن. فکر می کنی نتیجه چی شد؟ https://t.me/+UzuQWQ1PA_diODE0 https://t.me/+UzuQWQ1PA_diODE0 اول اینکه کپی نکنید😐اینا پارتای خود رمانه که داخل vip آپ شده😐دوم اینکه ادامه اشو میخوای؟😏😎سوم اینکه اگه یه رمان میخواید که علاوه بر خندیدن و لذت بردن یه چیزی هم یاد بگیرید و نکات دقیق روانشناسی داشته باشه پس بیاید میرا بخونید. رمانی که کمتر از یک ماه 21 هزار مخاطبِ مشتاق داره که به لطف خدا عاشقشن😎❤️
1200Loading...
13
یه آب توبه بریز سر دخترت، زودتر شوهرش بده. هرچند لیلا خانوم، سگ زیر بار عقد کردن دختر شما نمیره. امید داشت حداقل جلوی همسایه ها مادرش به طرفداری‌اش بلند شود اما... امیدواهی... _ آب توبه بریزم سرش، آبروی رفته شو چیکار کنم منیرجون؟ دخترونگی نداشته شو چی؟ این لکه ننگ تا ابد مُهر پیشونی من بدبخت شده. قلبش تیر کشید. پشت در اتاق زانو زد. جنین چهار ماهه‌اش عین ماهی داخل شکمش می‌خزید. باز هم صدای نحسشان... _ حالا از شوهر سهیلا خانوم چه خبر؟ خبطی که کردن و گردن نگرفته؟ خدا ازش نگذره... الهی خبر مرگش بیاد. ناخواسته با بغض نجوا کرد. _ خدانکنه، خدانکنه... خدایا از عمر من بگیر به عمر ساعی اضافه کن. خدایا تو خودت میدونی ما خطایی نکردیم.. تو خودت شاهدی که حرام نبودیم! صدای نالان مادرش، باعث شد گوش تیز کند. _ مرتیکه حرومزاده اصلا معلوم نیست کدوم گوری رفته. دختر منو بی عفت کرد و نیست و نابود شد. خدا ازش نگذره الهی... مجدد نگاهش را به سقف اتاقش دوخت و با گریه لب زد: _ من که بهت ایمان دارم ساعی... میدونم میایی... میدونم برمیگردی... بذار هرچی که میخوان بگن. منو پسرمون منتظرت میمونیم. پرده اتاق تکان خورد. ترسیده ایستاد. نزدیک نیمه شب بود.... دستش را روی شکمش گذاشت و با ترس لب زد: _ کی... کی اونجاست؟ پرده کنار رفت و نگاهش مات مردش شد... ساعی... حیرت زده زمزمه کرد: _ س... ساعی! جلو آمد. مقتدر... مغرور... جدی... اما با نگاهی که مثل همیشه عاشق بود.. _ عمر ساعی... جون ساعی... هقی زد و به سرعت خودش را در آغوش امن مرد آرزوهایش انداخت. دست های ساعی با دلتنگی دور بدنش حلقه شدند. موهایش را بویید... بوسید... با عطش... با دلتنگی... _ ساعی دورت بگرده... گریه کنان لب به شکایت گشود. _ نبودی ساعی... نبودی کتکم زدن... محکم تر در آغوشش گرفت و با خشم لب زد: _ دستشون و قلم میکنم گیلی. باز هم نالید: _ نبودی بهم تهمت زدن... موهایش را بوسید و مانند قبل جواب داد: _ زبونشون و کوتاه میکنم. سرش را بالا آورد و با گریه نگاهش کرد. _ اذیتم کردن ساعی... زخم زدن به روح و تنم. پیشانی‌اش را بوسه زد: _ تقاص پس میدن جنگل سبز من... تاوان دونه دونه اشکاتو ازشون میگیرم. با گلایه لب زد: _ کجا بودی ساعی؟ چرا رفتی؟ رد اشک هایش را با دلتنگی بوسید و گفت: _ رفتم که طلاقش بدم گیلی! طلاقش دادم..... تموم شد عمر ساعی... میبرمت جایی که دست احدی بهت نرسه.همه چی تموم شد عروسِ من... https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk
1490Loading...
14
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
810Loading...
دوستان عزیز، با پایان رمان چند روزی پارتهای نهایی در کانال می‌مونه و بعد کامل پاک میشه. رهی در حال حاضر دیگه توی این کانال فعالیت نداره و اگه ادامه بده در کانال‌‌های دیگه‌شون اطلاع‌رسانی میشه. اگه تمایل به خوندن رمان‌های جدیدشون رو دارید در یکی از کانال‌ها عضو باشید. رمانی که ژانرش خیلی به #بوی‌نارنگی نزدیک هست رو از دست ندید🙏 حتما عضو کانال رمان #فصل‌سرد‌باغچه باشید♥️ مطمئنم به اندازه‌ی سامان، آتامان هم براتون جذابه و به اندازه‌ی ملیح، الهه رو دوست خواهید داشت. عاشقی آتامان لحظه‌های مطالعه‌ی رمان رو براتون خیلی شیرین خواهد کرد😍♥️ #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+-JAaRtIg6Ps5YWQ0 #برهنه‌زیرباران https://t.me/+zefMLHKQ8zw2YzBk
إظهار الكل...
23👍 8🤨 2
00:14
Video unavailable
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat ♦️همین الان پیام بده👇14👇o👇 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
شلوارم را تا زانو بالا زده و پاهایم را در آب رودخانه تکان می دادم و با سر خوشی بلند بلند فروغ می خواندم؛ در آسمان روشن چشمانش بینم ستاره‌های تمنا را در بوسه‌های پر شررش جویم لذات آتشین هوس‌ها را می‌خواهمش دریغا، می‌خواهم می‌خواهمش به تیره، به تنهائی می‌خوانمش به گریه، به بی‌تابی می‌خوانمش به صبر، شکیبائی غرق در فروغ ناگهان دنیا به دورم چرخید کتابم را آب برد و سرم ناگهان با فشاری سنگین در آب سرد رودخانه فرو رفت ترس و وحشت چنان به جانم افتاد که با دهان باز در آب تقلا می کردم و کمک می خواستم فشار از گردنم که برداشته شد نفس بریده بالا آمدم و جیغ کشیدم -کمک صدای خنده دسته جمعی در لا به لای احساس خفگی در گوشم نشست با تقلا خودم را از چنگال قوی ایی که بازویم را فشار می داد جدا کردم باز برای آزارم آمده بود میان سرفه های شدید نفش زنان نالیدم -پسر عوضی مردم آزار به مامانم میگم،حیووون آب از سر و تا پایم می چکید و بغض در گلویم چنبره زده بود پوزخندی نیش دار روی لبانش نشست -یالا پاشو بریم سری به سمت دار و دسته اش تکان داد و کنارم روی علف ها زانو زد -بچه ها شاهدن چی داشتی می خوندی فکر می کنی اگر آقاجان و عزیز بفهمند با انگشت رشته ای از موهای خیسم را گرفت -بدون حجاب،با پاهای لخت،داری فروغ می خونی اونم همچین شعر مورد داری الحق که گوسفند سیاه فامیلی سراب دست خیسش را با انزجار به چمن های کنار رودخانه مالید انگار چیز نجسی را لمس کرده باشد نور تفی جلوی پایم انداخت -دختره بی حیا جرات نداشتم جوابش را بدهم هر وقت جلوی این دختر در می آمدم آیین کاری می کرد که به غلط کردن بیافتم اشک با قطره های آبی که از موهایم می چکید مخلوط و غرورم را حفظ می کرد وقتی پشت به من با نوجه هایش می رفت با تمام وجود فریاد زدم -ازت متنفرم ازت متنفرم آیین فرهنگ یک روزی تلافی اش رو سرت در میارم حالا می بینی سرش را که برگرداند از ترس قدمی به عقب برداشتم با پوزخند چشمکی نثارم کرد -منتظرم دختر عمو https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 شش سال بعد…..
إظهار الكل...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk بر گرفته از واقعیت..
إظهار الكل...
👍 1 1
Photo unavailable
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8 فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
إظهار الكل...
آنچه در آینده خواهید خواند…! #بوسه_ای_بر_چشمانت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ⚠️ -کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟! موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده .. پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..! موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..! البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت .. میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد .. -زن و مردتون هرزه هستین.. اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی.. حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..! یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را .. نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .! کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..! -به مادرم نگو..عوضی نگو.، خشمش بیشتر می‌شود موهایش را به شدت تکان می‌دهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد .. روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..! حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..! https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0 https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0
إظهار الكل...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

👍 1
00:14
Video unavailable
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
00:14
Video unavailable
🧞‍♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته 🧞‍♀بازگشت معشوق و بختگشایی 🧞‍♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر 🧞‍♀فروش_ملک و آپارتمان معامله 🧞‍♀جذب پول و رونق کسب و کار 🧞‍♀گره_گشایی در مشکلات زندگی 💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://t.me/telesmohajat 🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋 ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی 🆔@ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
Repost from N/a
⁃ لباس عروس و تو همین تن سکسیت رخت عزا می‌کنم. ترسیده سمت صدا چرخیدم و هین کشیدم. حوله‌ی قرمز کوچکی دور تنم بود و موهای خیسم روی شونه‌هام. دستم رو به حوله روی سینه‌هام گرفتم و لرزان گفتم: ⁃ آرکان… اینجا چیکار میکنی؟ نیشخندی زد و جلو اومد. نگاهش خریدارانه سرتا پام بالا پایین شد. ⁃ اومدم چیزی که مال خودم بود رو پس بگیرم. قلبم یک ضربان جا انداخت. می‌دونستم با شنیدن خبر نامزدی‌ من دیوونه می‌شه و افسار پاره می‌کنه اما فکر نمی‌کردم اینطوری یواشکی بیاد توی اتاقم. اونم دقیقا شب عروسیم. قدمی به عقب برداشتم و لب زدم: ⁃ همه چی تموم شده… برو از اینجا! سرشو کج کرد و خیره بهم گفت: ⁃ سینه‌هات همیشه خوش فرم بودن. خجالت زده دستمو بالاتر گرفتم و سعی کردم گردی سینه‌هامو بپوشونم. با بغض گفتم: ⁃ بیشتر از این زندگیمو خراب نکن. التماست می‌کنم. با قدمی که به جلو برداشت من بی‌اختیار عقب‌تر رفتم تا به لباس عروسم که از در کمد آویزون بود، چسبیدم. جلو‌ اومد و بهم چسبید. خودشو مالید بهم. پلک بستم و بدن ظریفم شروع به لرزیدن کرد. اومده بود که تلافی خراب شدن رابطه‌مون رو سرم بیاره؟ رابطه‌ای که خودش با وحشی گری و دیوونه بازی‌هاش خرابش کرده بود. نفس داغش رو روی گردنم سُر داد و پچ زد: ⁃ بهت گفته بودم محاله بزارم مال کس دیگه شی؟ یادت رفته؟ یادم بود. خیلی خوب یادم بود. تمام مدت نامزدیم نگاهم به پشت سرم بود که یه روز یه جا غافلگیرم کنه اما وقتی چند وقت گذشت و خبری ازش نشد فکر کردم بیخیالم شده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دقیقا وقتی لباس عروسم رو می‌خواستم بپوشم بیاد و بیاد و بخواد عذابم بده. ملتمس گفتم: ⁃ خودت آخرین بار گفتی نمی‌خوای منو! مکث کرد. حتما آخرین بار را مرور می‌کرد. وقتی شک کرده بود که دوستش به من پیام داده وحشیانه به تنم تاخته بود و رد کمربندش روی بدنم تا مدتها به جا مونده بود. هنوز دلم نمی‌خواست جلوی کسی لخت بشم که رد به جا مونده از کتک‌های اون شب که بهم شک کرده بود رو به نمایش نزارم. بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم: ⁃ اون شب اگه همسایه‌ها بعد از رفتنت پیدام نمی‌کردن احتمال داشت بمیرم. نگاهش سرد بود. چشم‌های درشتشو ریز کرد و گفت: ⁃ بهتر… دیگه هر روز عذاب با یکی دیگه بودنتو نمی‌کشیدم. دست انداخت به حوله‌م. ⁃ قبلا این زیر رد وجود من بود. ببینم حالا چی قایم کردی؟ خواستم جیغ بکشم و کمک بخوام که دست‌های درشت و مردونش رو روی دهانم گذاشت و صدامو خفه کرد. پرتم کرد روی تخت و حوله تو دستش جا موند. قلبم مثل گنجشکی زیر بارون مونده تند می‌زد. یه دستمو گذاشتم روی سینه‌هام و دست دیگه‌ رو بین پاهام. پوزخند زد. ⁃ انقدر بزرگن که اینطوری نمی‌تونی بپوشونیشون. خودمو کشیدم گوشه‌ی تخت و اونم سریع خودش رو رسوند به من و به شکم خوابوندم روی تخت. جیغ زدم و اشک ریختم. دهنمو محکم گرفت و خودشو از پشت چسبوند بهم. هق هقم زیر دستش خفه شد. در همین لحظه صدای در اومد. ⁃ دنیا… دنیا جانم. صدای جیغ تو بود یا هنوز توی حمومی! بارقه‌ی امید توی دلم جوونه زد. رادمهر پشت در بود. دامادی که به عروسش داشت با فاصله‌ی فقط یه در چوبی تجاوز می‌شد! باید بهش می‌فهموندم من اینجا زیر این مرد دیوانه به کمک احتیاج دارم. بیشتر تقلا کردم ولی نشد. زورم به این مرد وحشی نمی‌رسید. اشک‌هام از ترس و التماس روی صورتم و دست آرکان می‌چکید و اون بی‌توجه به من زیپ شلوارشو پایین کشید. پلک بستم و گریه‌م شدت گرفت. کار دیگه تموم بود. صدای رادمهر با وارد شدن آرکان توی بدنم با هم شد. ⁃ دنیا… زودباش عزیزم آرایشگرت منتظره عروس خانم! کدوم عروس؟ عروسی که تنش درست شب حجلش زیر مرد دیگه‌ای به تاخت رفته بود؟ هق زدم و با درد شدیدی که زیر دلم حس کردم ناله‌م توی گلو خفه شد! اما هیچ کدوم جلوشو نگرفت. حس کردم سیاهی و تاریکی منو در آغوشش گرفت. آرکان آهی از لذت کشید و لحظه‌ای بعد خودشو بیرون کشید. مایع لزجی رو بین پاهام احساس کردم ولی پلک‌هام هر چی تقلا کردم باز نشد. هلم داد اونور و از روم بلند شد که سمت در بره و خدای من… نفسم رفت. رادمهر پشت در بود! دلم نمی‌خواست توی این وضعیت منو ببینه! داشتم جون می‌دادم. با التماس و صدای خفه گفتم: - آرکان التماست می‌کنم درو باز نکن. بی‌توجه به حرف من دستش رو به کلید رسوند و صدای راضیش رو شنیدم: ⁃ حالا که بچه‌ی من توی شکمته پس بخوای نخوای مال منی! https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0 آرکان پسرعموم بود و با این که از بچگی با هم بزرگ شدیم مدام بهم شک داشت. یه بار که زیر کتک‌های وحشیانه‌ش تا مرز مردن رفتم بابام منو به کس دیگه‌ای داد. اما آرکان طاقت نیورد و به بدنم حمله کرد.بکارتمو گرفت اما …
إظهار الكل...