بوی نارنگی...🍊
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» س.رهــــی...🍁 ارتباط با ادمین @A_Malih_2680 لینک رمان های رهی https://t.me/rahi_roman
إظهار المزيد23 419
المشتركون
-7824 ساعات
-4777 أيام
-3 69630 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
دوستان عزیز، با پایان رمان چند روزی پارتهای نهایی در کانال میمونه و بعد کامل پاک میشه. رهی در حال حاضر دیگه توی این کانال فعالیت نداره و اگه ادامه بده در کانالهای دیگهشون اطلاعرسانی میشه. اگه تمایل به خوندن رمانهای جدیدشون رو دارید در یکی از کانالها عضو باشید. رمانی که ژانرش خیلی به #بوینارنگی نزدیک هست رو از دست ندید🙏 حتما عضو کانال رمان #فصلسردباغچه باشید♥️ مطمئنم به اندازهی سامان، آتامان هم براتون جذابه و به اندازهی ملیح، الهه رو دوست خواهید داشت. عاشقی آتامان لحظههای مطالعهی رمان رو براتون خیلی شیرین خواهد کرد😍♥️
#فصلسردباغچه🌱
https://t.me/+-JAaRtIg6Ps5YWQ0
#برهنهزیرباران
https://t.me/+zefMLHKQ8zw2YzBk
❤ 18👍 3
4 537490
00:14
Video unavailable
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
♦️همین الان پیام بده👇14👇o👇
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
54300
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند...
قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود که به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند!
او میگفت:
-دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..!
https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk
گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش!
و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود
-نه!
کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند !
پدرش راست میگفت …
فکر میکنی اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش..
-سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..!
-قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج..
تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..!
جای که صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..!
او از مرگ نجات یافت اما حالا ..
کاش مرده بود..!
با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی برزخ کرده است ..!
-خدایا این چه عذابیه..!؟
بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..!
-گلی …عـ…عزیزم..
آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود
-تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟!
و صدای الناز تیر آخر را زد ..
-دلش برات سوخته بود..
https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk
گلی دختری آرام و با محبت با یک شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند !
پناه میبرد به او ،به این امید تازه ،
اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت ..
https://t.me/+f4fTtP9lQew1YzNk
بر گرفته از واقعیت..
👍 1❤ 1
84630
آنچه در آینده خواهید خواند…!
#بوسه_ای_بر_چشمانت
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
⚠️
-کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟!
موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده ..
پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..!
موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..!
البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت ..
میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد ..
-زن و مردتون هرزه هستین..
اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی..
حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..!
یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را ..
نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .!
کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..!
-به مادرم نگو..عوضی نگو.،
خشمش بیشتر میشود موهایش را به شدت تکان میدهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد ..
روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..!
حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..!
https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0
https://t.me/+t0Cq6UqEMPQxZjc0
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
👍 1
54430
شلوارم را تا زانو بالا زده و پاهایم را در آب رودخانه تکان می دادم و با سر خوشی بلند بلند فروغ می خواندم؛
در آسمان روشن چشمانش بینم ستارههای تمنا را در بوسههای پر شررش جویم لذات آتشین هوسها را
میخواهمش دریغا، میخواهم میخواهمش به تیره، به تنهائی میخوانمش به گریه، به بیتابی میخوانمش به صبر، شکیبائی
غرق در فروغ ناگهان دنیا به دورم چرخید
کتابم را آب برد و سرم ناگهان با فشاری سنگین در آب سرد رودخانه فرو رفت
ترس و وحشت چنان به جانم افتاد که با دهان باز در آب تقلا می کردم و کمک می خواستم
فشار از گردنم که برداشته شد
نفس بریده بالا آمدم و جیغ کشیدم
-کمک
صدای خنده دسته جمعی در لا به لای احساس خفگی در گوشم نشست
با تقلا خودم را از چنگال قوی ایی که بازویم را فشار می داد جدا کردم
باز برای آزارم آمده بود
میان سرفه های شدید نفش زنان نالیدم
-پسر عوضی مردم آزار به مامانم میگم،حیووون
آب از سر و تا پایم می چکید و بغض در گلویم چنبره زده بود
پوزخندی نیش دار روی لبانش نشست
-یالا پاشو بریم
سری به سمت دار و دسته اش تکان داد و کنارم روی علف ها زانو زد
-بچه ها شاهدن چی داشتی می خوندی
فکر می کنی اگر آقاجان و عزیز بفهمند
با انگشت رشته ای از موهای خیسم را گرفت
-بدون حجاب،با پاهای لخت،داری فروغ می خونی اونم همچین شعر مورد داری
الحق که گوسفند سیاه فامیلی سراب
دست خیسش را با انزجار به چمن های کنار رودخانه مالید
انگار چیز نجسی را لمس کرده باشد
نور تفی جلوی پایم انداخت
-دختره بی حیا
جرات نداشتم جوابش را بدهم هر وقت جلوی این دختر در می آمدم آیین کاری می کرد که به غلط کردن بیافتم
اشک با قطره های آبی که از موهایم می چکید مخلوط و غرورم را حفظ می کرد
وقتی پشت به من با نوجه هایش می رفت
با تمام وجود فریاد زدم
-ازت متنفرم
ازت متنفرم آیین فرهنگ
یک روزی تلافی اش رو سرت در میارم حالا می بینی
سرش را که برگرداند از ترس قدمی به عقب برداشتم
با پوزخند چشمکی نثارم کرد
-منتظرم دختر عمو
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
شش سال بعد…..
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
77320
Photo unavailable
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥
تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدهاها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسانها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسانها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐
خوووب خوووبب یه رمان فوقالعاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوقالعاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿
https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8
https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8
https://t.me/+GeTaQx2a42Q3YzE8
فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉
#تمام_پارتهای_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
57520
Repost from بوی نارنگی...🍊
00:14
Video unavailable
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
15300
Repost from بوی نارنگی...🍊
00:14
Video unavailable
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
🔷همین الان پیام بده👇¹⁴🦋
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
8900
Repost from N/a
⁃ لباس عروس و تو همین تن سکسیت رخت عزا میکنم.
ترسیده سمت صدا چرخیدم و هین کشیدم.
حولهی قرمز کوچکی دور تنم بود و موهای خیسم روی شونههام.
دستم رو به حوله روی سینههام گرفتم و لرزان گفتم:
⁃ آرکان… اینجا چیکار میکنی؟
نیشخندی زد و جلو اومد. نگاهش خریدارانه سرتا پام بالا پایین شد.
⁃ اومدم چیزی که مال خودم بود رو پس بگیرم.
قلبم یک ضربان جا انداخت.
میدونستم با شنیدن خبر نامزدی من دیوونه میشه و افسار پاره میکنه اما فکر نمیکردم اینطوری یواشکی بیاد توی اتاقم.
اونم دقیقا شب عروسیم.
قدمی به عقب برداشتم و لب زدم:
⁃ همه چی تموم شده… برو از اینجا!
سرشو کج کرد و خیره بهم گفت:
⁃ سینههات همیشه خوش فرم بودن.
خجالت زده دستمو بالاتر گرفتم و سعی کردم گردی سینههامو بپوشونم.
با بغض گفتم:
⁃ بیشتر از این زندگیمو خراب نکن. التماست میکنم.
با قدمی که به جلو برداشت من بیاختیار عقبتر رفتم تا به لباس عروسم که از در کمد آویزون بود، چسبیدم.
جلو اومد و بهم چسبید. خودشو مالید بهم.
پلک بستم و بدن ظریفم شروع به لرزیدن کرد.
اومده بود که تلافی خراب شدن رابطهمون رو سرم بیاره؟ رابطهای که خودش با وحشی گری و دیوونه بازیهاش خرابش کرده بود.
نفس داغش رو روی گردنم سُر داد و پچ زد:
⁃ بهت گفته بودم محاله بزارم مال کس دیگه شی؟ یادت رفته؟
یادم بود.
خیلی خوب یادم بود.
تمام مدت نامزدیم نگاهم به پشت سرم بود که یه روز یه جا غافلگیرم کنه اما وقتی چند وقت گذشت و خبری ازش نشد فکر کردم بیخیالم شده.
هیچ وقت فکر نمیکردم دقیقا وقتی لباس عروسم رو میخواستم بپوشم بیاد و بیاد و بخواد عذابم بده.
ملتمس گفتم:
⁃ خودت آخرین بار گفتی نمیخوای منو!
مکث کرد.
حتما آخرین بار را مرور میکرد.
وقتی شک کرده بود که دوستش به من پیام داده وحشیانه به تنم تاخته بود و رد کمربندش روی بدنم تا مدتها به جا مونده بود.
هنوز دلم نمیخواست جلوی کسی لخت بشم که رد به جا مونده از کتکهای اون شب که بهم شک کرده بود رو به نمایش نزارم.
بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم:
⁃ اون شب اگه همسایهها بعد از رفتنت پیدام نمیکردن احتمال داشت بمیرم.
نگاهش سرد بود. چشمهای درشتشو ریز کرد و گفت:
⁃ بهتر… دیگه هر روز عذاب با یکی دیگه بودنتو نمیکشیدم.
دست انداخت به حولهم.
⁃ قبلا این زیر رد وجود من بود. ببینم حالا چی قایم کردی؟
خواستم جیغ بکشم و کمک بخوام که دستهای درشت و مردونش رو روی دهانم گذاشت و صدامو خفه کرد.
پرتم کرد روی تخت و حوله تو دستش جا موند.
قلبم مثل گنجشکی زیر بارون مونده تند میزد. یه دستمو گذاشتم روی سینههام و دست دیگه رو بین پاهام.
پوزخند زد.
⁃ انقدر بزرگن که اینطوری نمیتونی بپوشونیشون.
خودمو کشیدم گوشهی تخت و اونم سریع خودش رو رسوند به من و به شکم خوابوندم روی تخت.
جیغ زدم و اشک ریختم.
دهنمو محکم گرفت و خودشو از پشت چسبوند بهم.
هق هقم زیر دستش خفه شد. در همین لحظه صدای در اومد.
⁃ دنیا… دنیا جانم. صدای جیغ تو بود یا هنوز توی حمومی!
بارقهی امید توی دلم جوونه زد. رادمهر پشت در بود.
دامادی که به عروسش داشت با فاصلهی فقط یه در چوبی تجاوز میشد!
باید بهش میفهموندم من اینجا زیر این مرد دیوانه به کمک احتیاج دارم. بیشتر تقلا کردم ولی نشد. زورم به این مرد وحشی نمیرسید.
اشکهام از ترس و التماس روی صورتم و دست آرکان میچکید و اون بیتوجه به من زیپ شلوارشو پایین کشید.
پلک بستم و گریهم شدت گرفت.
کار دیگه تموم بود.
صدای رادمهر با وارد شدن آرکان توی بدنم با هم شد.
⁃ دنیا… زودباش عزیزم آرایشگرت منتظره عروس خانم!
کدوم عروس؟ عروسی که تنش درست شب حجلش زیر مرد دیگهای به تاخت رفته بود؟
هق زدم و با درد شدیدی که زیر دلم حس کردم نالهم توی گلو خفه شد!
اما هیچ کدوم جلوشو نگرفت.
حس کردم سیاهی و تاریکی منو در آغوشش گرفت.
آرکان آهی از لذت کشید و لحظهای بعد خودشو بیرون کشید.
مایع لزجی رو بین پاهام احساس کردم ولی پلکهام هر چی تقلا کردم باز نشد.
هلم داد اونور و از روم بلند شد که سمت در بره و خدای من… نفسم رفت.
رادمهر پشت در بود!
دلم نمیخواست توی این وضعیت منو ببینه! داشتم جون میدادم.
با التماس و صدای خفه گفتم:
- آرکان التماست میکنم درو باز نکن.
بیتوجه به حرف من دستش رو به کلید رسوند و صدای راضیش رو شنیدم:
⁃ حالا که بچهی من توی شکمته پس بخوای نخوای مال منی!
https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0
https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0
https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0
https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0
https://t.me/+3EggJDMc-ZxmNjY0
آرکان پسرعموم بود و با این که از بچگی با هم بزرگ شدیم مدام بهم شک داشت. یه بار که زیر کتکهای وحشیانهش تا مرز مردن رفتم بابام منو به کس دیگهای داد. اما آرکان طاقت نیورد و به بدنم حمله کرد.بکارتمو گرفت اما …
12100