اِلینامه
420
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
+530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
همیشه یک چیز است که تو را نجات خواهد داد. آن را پیدا کن.
Michel LegrandLes Moulins de Mon Coeur.mp33.23 MB
Repost from کانال رمان به مثابه فلسفه
در تمنای سادگی:
بیچاره مادرم!
بسان آهنگی قدیمی فراموش شد.
✏️ در میانۀ سخنرانیِ کامو برای مراسم جایزۀ نوبل، جوانی انقلابی بخاطر مواضع کامو در قبال الجزایر او را متهم به انفعال و ضعف کرد. کامو به آن جوان پاسخی بحثبرانگیز داد: اگر ناگزیر باشم میان «عدالت» و «مادرم» یکی را انتخاب کنم، بیشک «مادرم» را انتخاب خواهم کرد!
💠 چرا عدالت و مادر در این کلمات کامو روبروی هم ایستاده بودند؟ «عدالت» اسم اعظمی بود که میان محفل روشنفکری پاریس(به رهبری سارتر) با دیگران مرزگذاری میکرد؛ کامو نمیخواست کنار سارتر بایستد، در میان دو قطبیِ جنگ سرد، در اردوگاه شوروی! او در برابر آنها به «مادر» پناه برده بود.
سارتر و دوستانش به نام تاریخ، به نام آرمان عدالت که از بزرگراه تاریخ میگذرد، چشم بر اردوگاه-های کار اجباری در سیبری بسته بودند(مثل ماکسیم گورکی). خشونت به نام تاریخ موجه است! آنان گمان میکردند به نام «ایده¬های بزرگ» میتوان از «زندگیِ حقیرِ انسانهای حقیر» چشم پوشید: تاریخ، قربانی میخواهد تا به پیش رود! کامو،اما، انسانها را بر ایدهها ترجیح میداد؛ کامو، اما، مادرش (آن انسان فقیر و بیسواد، آن زن خاموش) را بر آن ایدۀ بزرگ (عدالت) مقدم میشمرد.
او را متهم کردند که از ندای تاریخ رو برگردانده، به مسئولیت تاریخیاش پشت کرده.
کامو به «سکوت مادر» بازگشته بود؛ به آن «فرهنگ مدیترانهای»، به آفتاب و تابستان و دریا. همچون نیچه از «آسمانِ ایده¬ها» رو برگردانده بود تا به «زمین» وفادار بماند. مادر، زمین بود.
🔺 مادر چه بود؟ مادر، آن آرمان «سادگی» بود که اروپا قرن¬ها به فراموشی سپرده بود؛ ایدههای بزرگ همچون حایلی بودند که نمیگذاشت انسان اروپایی، شنهای داغ ساحل، آفتاب سوزان مدیترانه، بخشندگی دریا را زیرِ انگشتان خود لمس کند، آن ایدهها نمیگذاشتند او در تماس با زندگی باشد. واژه-ها به بهای زندگیِ آدمها تمام شده بود.
کامو، اما، اعتقاد داشت چیزی به نام ایدههای درست یا نادرست وجود ندارد، مسأله بر سرِ «زندگی شاد» و «زندگیِ ناشاد» است؛ همین و بس. در رمان بیگانه، مورسو میگوید کسی حق ندارد در مرگ مادر گریه کند، چون مادر تا آخرین روزهای زندگیاش، عاشقانه زیسته، شاد زیسته است.
(وقتی کامو در تصادف کشته شد، در کنار جسدش کتاب "حکمت شادان" نیچه بود).
🔹 زبان ارتباط مادر-پسر، زبانِ سکوتِ بیابان بود؛ مادر هیچگاه نگفت پسرش را دوست دارد؛ پسر هیچگاه نگفت به مادر عشق میورزد. حرفها آدمها را از هم دور میکند. قهرمانهای رمانهای کامو، کمحرف و خاموشاند، چندان از احساسات خود نمیگویند. وقتی پسر در سن چهل و هفت سالگی، در تصادف رانندگی کشته میشود، مادر گریه نکرد. ظاهرا گفته که «جوان بود». بعد باز خاموش شده، از پنجره به بیرون نگریسته و با دستهای گرهدارش، پیشبند خود را صاف کرده است. مادر هم در همان سال از دنیا رفت.
کامو در یکسال پایانی عمرش، به یک روستای دورافتاده، به سخاوت بیابان، گریخت. وقتی در حادثۀ رانندگی کشته شد، او را در قبرستان روستا دفن کردند.
سال 2008، سارکوزی(رئیس جمهور فرانسه) خواست تا جسد کامو را به پانتئون در پاریس منتقل کند، او را کنار بزرگان تاریخ، کنار ولتر و روسو و آندره مالرو به خاک بسپارد؛ سارکوزی می¬خواست کامو را از اعماق بیابان، از قلبِ سکوت، بیرون بکشد و دوباره در مرکز تاریخ جا دهد.
روستاییان هم مشتاق بودند کامو به آن بارگاه باشکوه انتقال پیدا کند، گویی خود نیز تصور میکنند در قلمروی سادگیاشان، هیچ چیز فخرآمیزی وجود ندارد!
خوشبختانه، یکی از دخترانِ کامو با این انتقال مخالفت کرد و قضیه منتفی شد؛ دخترش، ژان، خوب میدانست که کامو «مادر» را بر «ولتر» ترجیح میدهد؛ سکوتِ خاک را بر غوغای آسمانها.
سارکوزی میخواست کامو را از مادرش جدا کند.
او اکنون در روستایی کوچک و دورافتاده، کنارِ مادر، آرمیده است.
در «زندگی» با هم نبودیم، در «مرگ» کنار هم خواهیم بود.
@arefdanyali77
Repost from کانال رمان به مثابه فلسفه
در تمنای سادگی:
بیچاره مادرم!
بسان آهنگی قدیمی فراموش شد.
✏️ در میانۀ سخنرانیِ کامو برای مراسم جایزۀ نوبل، جوانی انقلابی بخاطر مواضع کامو در قبال الجزایر او را متهم به انفعال و ضعف کرد. کامو به آن جوان پاسخی بحثبرانگیز داد: اگر ناگزیر باشم میان «عدالت» و «مادرم» یکی را انتخاب کنم، بیشک «مادرم» را انتخاب خواهم کرد!
💠 چرا عدالت و مادر در این کلمات کامو روبروی هم ایستاده بودند؟ «عدالت» اسم اعظمی بود که میان محفل روشنفکری پاریس(به رهبری سارتر) با دیگران مرزگذاری میکرد؛ کامو نمیخواست کنار سارتر بایستد، در میان دو قطبیِ جنگ سرد، در اردوگاه شوروی! او در برابر آنها به «مادر» پناه برده بود.
سارتر و دوستانش به نام تاریخ، به نام آرمان عدالت که از بزرگراه تاریخ میگذرد، چشم بر اردوگاه-های کار اجباری در سیبری بسته بودند(مثل ماکسیم گورکی). خشونت به نام تاریخ موجه است! آنان گمان میکردند به نام «ایده¬های بزرگ» میتوان از «زندگیِ حقیرِ انسانهای حقیر» چشم پوشید: تاریخ، قربانی میخواهد تا به پیش رود! کامو،اما، انسانها را بر ایدهها ترجیح میداد؛ کامو، اما، مادرش (آن انسان فقیر و بیسواد، آن زن خاموش) را بر آن ایدۀ بزرگ (عدالت) مقدم میشمرد.
او را متهم کردند که از ندای تاریخ رو برگردانده، به مسئولیت تاریخیاش پشت کرده.
کامو به «سکوت مادر» بازگشته بود؛ به آن «فرهنگ مدیترانهای»، به آفتاب و تابستان و دریا. همچون نیچه از «آسمانِ ایده¬ها» رو برگردانده بود تا به «زمین» وفادار بماند. مادر، زمین بود.
🔺 مادر چه بود؟ مادر، آن آرمان «سادگی» بود که اروپا قرن¬ها به فراموشی سپرده بود؛ ایدههای بزرگ همچون حایلی بودند که نمیگذاشت انسان اروپایی، شنهای داغ ساحل، آفتاب سوزان مدیترانه، بخشندگی دریا را زیرِ انگشتان خود لمس کند، آن ایدهها نمیگذاشتند او در تماس با زندگی باشد. واژه-ها به بهای زندگیِ آدمها تمام شده بود.
کامو، اما، اعتقاد داشت چیزی به نام ایدههای درست یا نادرست وجود ندارد، مسأله بر سرِ «زندگی شاد» و «زندگیِ ناشاد» است؛ همین و بس. در رمان بیگانه، مورسو میگوید کسی حق ندارد در مرگ مادر گریه کند، چون مادر تا آخرین روزهای زندگیاش، عاشقانه زیسته، شاد زیسته است.
(وقتی کامو در تصادف کشته شد، در کنار جسدش کتاب "حکمت شادان" نیچه بود).
🔹 زبان ارتباط مادر-پسر، زبانِ سکوتِ بیابان بود؛ مادر هیچگاه نگفت پسرش را دوست دارد؛ پسر هیچگاه نگفت به مادر عشق میورزد. حرفها آدمها را از هم دور میکند. قهرمانهای رمانهای کامو، کمحرف و خاموشاند، چندان از احساسات خود نمیگویند. وقتی پسر در سن چهل و هفت سالگی، در تصادف رانندگی کشته میشود، مادر گریه نکرد. ظاهرا گفته که «جوان بود». بعد باز خاموش شده، از پنجره به بیرون نگریسته و با دستهای گرهدارش، پیشبند خود را صاف کرده است. مادر هم در همان سال از دنیا رفت.
کامو در یکسال پایانی عمرش، به یک روستای دورافتاده، به سخاوت بیابان، گریخت. وقتی در حادثۀ رانندگی کشته شد، او را در قبرستان روستا دفن کردند.
سال 2008، سارکوزی(رئیس جمهور فرانسه) خواست تا جسد کامو را به پانتئون در پاریس منتقل کند، او را کنار بزرگان تاریخ، کنار ولتر و روسو و آندره مالرو به خاک بسپارد؛ سارکوزی می¬خواست کامو را از اعماق بیابان، از قلبِ سکوت، بیرون بکشد و دوباره در مرکز تاریخ جا دهد.
روستاییان هم مشتاق بودند کامو به آن بارگاه باشکوه انتقال پیدا کند، گویی خود نیز تصور میکنند در قلمروی سادگیاشان، هیچ چیز فخرآمیزی وجود ندارد!
خوشبختانه، یکی از دخترانِ کامو با این انتقال مخالفت کرد و قضیه منتفی شد؛ دخترش، ژان، خوب میدانست که کامو «مادر» را بر «ولتر» ترجیح میدهد؛ سکوتِ خاک را بر غوغای آسمانها.
سارکوزی میخواست کامو را از مادرش جدا کند.
او اکنون در روستایی کوچک و دورافتاده، کنارِ مادر، آرمیده است.
در «زندگی» با هم نبودیم، در «مرگ» کنار هم خواهیم بود.
@arefdanyali77
Repost from کانال رمان به مثابه فلسفه
در تمنای سادگی:
بیچاره مادرم!
بسان آهنگی قدیمی فراموش شد.
✏️ در میانۀ سخنرانیِ کامو برای مراسم جایزۀ نوبل، جوانی انقلابی بخاطر مواضع کامو در قبال الجزایر او را متهم به انفعال و ضعف کرد. کامو به آن جوان پاسخی بحثبرانگیز داد: اگر ناگزیر باشم میان «عدالت» و «مادرم» یکی را انتخاب کنم، بیشک «مادرم» را انتخاب خواهم کرد!
💠 چرا عدالت و مادر در این کلمات کامو روبروی هم ایستاده بودند؟ «عدالت» اسم اعظمی بود که میان محفل روشنفکری پاریس(به رهبری سارتر) با دیگران مرزگذاری میکرد؛ کامو نمیخواست کنار سارتر بایستد، در میان دو قطبیِ جنگ سرد، در اردوگاه شوروی! او در برابر آنها به «مادر» پناه برده بود.
سارتر و دوستانش به نام تاریخ، به نام آرمان عدالت که از بزرگراه تاریخ میگذرد، چشم بر اردوگاه-های کار اجباری در سیبری بسته بودند(مثل ماکسیم گورکی). خشونت به نام تاریخ موجه است! آنان گمان میکردند به نام «ایده¬های بزرگ» میتوان از «زندگیِ حقیرِ انسانهای حقیر» چشم پوشید: تاریخ، قربانی میخواهد تا به پیش رود! کامو،اما، انسانها را بر ایدهها ترجیح میداد؛ کامو، اما، مادرش (آن انسان فقیر و بیسواد، آن زن خاموش) را بر آن ایدۀ بزرگ (عدالت) مقدم میشمرد.
او را متهم کردند که از ندای تاریخ رو برگردانده، به مسئولیت تاریخیاش پشت کرده.
کامو به «سکوت مادر» بازگشته بود؛ به آن «فرهنگ مدیترانهای»، به آفتاب و تابستان و دریا. همچون نیچه از «آسمانِ ایده¬ها» رو برگردانده بود تا به «زمین» وفادار بماند. مادر، زمین بود.
🔺 مادر چه بود؟ مادر، آن آرمان «سادگی» بود که اروپا قرن¬ها به فراموشی سپرده بود؛ ایدههای بزرگ همچون حایلی بودند که نمیگذاشت انسان اروپایی، شنهای داغ ساحل، آفتاب سوزان مدیترانه، بخشندگی دریا را زیرِ انگشتان خود لمس کند، آن ایدهها نمیگذاشتند او در تماس با زندگی باشد. واژه-ها به بهای زندگیِ آدمها تمام شده بود.
کامو، اما، اعتقاد داشت چیزی به نام ایدههای درست یا نادرست وجود ندارد، مسأله بر سرِ «زندگی شاد» و «زندگیِ ناشاد» است؛ همین و بس. در رمان بیگانه، مورسو میگوید کسی حق ندارد در مرگ مادر گریه کند، چون مادر تا آخرین روزهای زندگیاش، عاشقانه زیسته، شاد زیسته است.
(وقتی کامو در تصادف کشته شد، در کنار جسدش کتاب "حکمت شادان" نیچه بود).
🔹 زبان ارتباط مادر-پسر، زبانِ سکوتِ بیابان بود؛ مادر هیچگاه نگفت پسرش را دوست دارد؛ پسر هیچگاه نگفت به مادر عشق میورزد. حرفها آدمها را از هم دور میکند. قهرمانهای رمانهای کامو، کمحرف و خاموشاند، چندان از احساسات خود نمیگویند. وقتی پسر در سن چهل و هفت سالگی، در تصادف رانندگی کشته میشود، مادر گریه نکرد. ظاهرا گفته که «جوان بود». بعد باز خاموش شده، از پنجره به بیرون نگریسته و با دستهای گرهدارش، پیشبند خود را صاف کرده است. مادر هم در همان سال از دنیا رفت.
کامو در یکسال پایانی عمرش، به یک روستای دورافتاده، به سخاوت بیابان، گریخت. وقتی در حادثۀ رانندگی کشته شد، او را در قبرستان روستا دفن کردند.
سال 2008، سارکوزی(رئیس جمهور فرانسه) خواست تا جسد کامو را به پانتئون در پاریس منتقل کند، او را کنار بزرگان تاریخ، کنار ولتر و روسو و آندره مالرو به خاک بسپارد؛ سارکوزی می¬خواست کامو را از اعماق بیابان، از قلبِ سکوت، بیرون بکشد و دوباره در مرکز تاریخ جا دهد.
روستاییان هم مشتاق بودند کامو به آن بارگاه باشکوه انتقال پیدا کند، گویی خود نیز تصور میکنند در قلمروی سادگیاشان، هیچ چیز فخرآمیزی وجود ندارد!
خوشبختانه، یکی از دخترانِ کامو با این انتقال مخالفت کرد و قضیه منتفی شد؛ دخترش، ژان، خوب میدانست که کامو «مادر» را بر «ولتر» ترجیح میدهد؛ سکوتِ خاک را بر غوغای آسمانها.
سارکوزی میخواست کامو را از مادرش جدا کند.
او اکنون در روستایی کوچک و دورافتاده، کنارِ مادر، آرمیده است.
در «زندگی» با هم نبودیم، در «مرگ» کنار هم خواهیم بود.
@arefdanyali77
Photo unavailableShow in Telegram
کم شدن در کم شدن دین منست
نیستی در هستی آیین منست
#عطار
❤ 5
00:05
Video unavailableShow in Telegram
هر روزِ نو چون پاککن
پاک میکند نقش دیروز را.
گاهی پاک میکند نقش فردا را
و هر از گاهی هم تمام هفته را.
باران را یادم هست و پرندگان را
و اتفاقاتی که از سر نگذراندهام را.
شبها، آینده مکتوب میشود
تفصیل هولناک فردا
و تو باید هفت صبح از خواب برخیزی
دستپاچه بشتابی
تا راس ساعت، آماده کار باشی.
برف را یادم هست و کوهها را
و غربتی که از سر نگذراندهام را.
پدر و مادرم را از یاد بردهام،
این که چه طور بودهاند، کی و یکی یا دو تا
زل میزنم به نامهها و عکسها
و فرق زنده و مرده را نمیفهمم.
پیرزنها، پیرمردها، بچهها
و میانسالان اندوهگین.
چشمها را یادم هست و صداها را
و چهرههایی که نمیشناختهام را.
میخالیس گاناس
فارسی #محمدرضا_فرزاد
@morsoism
1.58 MB
❤ 5
Repost from تو مشغول مردنت بودی
هر روزِ نو چون پاککن
پاک میکند نقش دیروز را.
گاهی پاک میکند نقش فردا را
و هر از گاهی هم تمام هفته را.
باران را یادم هست و پرندگان را
و اتفاقاتی که از سر نگذراندهام را.
شبها، آینده مکتوب میشود
تفصیل هولناک فردا
و تو باید هفت صبح از خواب برخیزی
دستپاچه بشتابی
تا راس ساعت، آماده کار باشی.
برف را یادم هست و کوهها را
و غربتی که از سر نگذراندهام را.
پدر و مادرم را از یاد بردهام،
این که چه طور بودهاند، کی و یکی یا دو تا
زل میزنم به نامهها و عکسها
و فرق زنده و مرده را نمیفهمم.
پیرزنها، پیرمردها، بچهها
و میانسالان اندوهگین.
چشمها را یادم هست و صداها را
و چهرههایی که نمیشناختهام را.
فراموشی
میخالیس گاناس
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
«عادتزدایی»
در خلافآمدِ عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم
انسان حیوانی است که خود را با چیزها و شرایط تطبیق میدهد. همه چیز برایش عادی و عادت میشود. کامیابیهای ما برایمان خیلی زود عادی میشود و به همه چیز عادت میکنیم.
حافظ میگوید میخواهی کامیاب باشی؟ «عادتزدایی کن». امر مانوس را پاره کن. حجاب امر عادی شده را بدر. عمدا کارهایی را که به آنها عادت داری انجام نده. از کوچه همیشگی عبور نکن. کارهای همیشگی را انجام نده. چیزها را refresh کن. به فرآیند هرچیز، مثل غذا خوردن، با ذهن آگاهی و حضور ذهن توجه کن و هر چیز عادی شده را عادتزدایی کن.
سهراب میگوید چشمها را باز کنید. آیتی بهتر از این میخواهید؟ مجازات ما این است که جیبهایمان زا پر از عادت کردهاند.
دستشان را نرساندیم به سر شاخهی هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
@morsoism
👍 3
«عادتزدایی»
در خلافآمدِ عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم
انسان حیوانی است که خود را با چیزها و شرایط تطبیق میدهد. همه چیز برایش عادی و عادت میشود. کامیابیهای ما برایمان خیلی زود عادی میشود و به همه چیز عادت میکنیم.
حافظ میگوید میخواهی کامیاب باشی؟ «عادتزدایی کن». امر مانوس را پاره کن. حجاب امر عادی شده را بدر. عمدا کارهایی را که به آنها عادت داری انجام نده. از کوچه همیشگی عبور نکن. کارهای همیشگی را انجام نده. چیزها را refresh کن. به فرآیند هرچیز، مثل غذا خوردن، با ذهن آگاهی و حضور ذهن توجه کن و هر چیز عادی شده را عادتزدایی کن.
سهراب میگوید چشمها را باز کنید. آیتی بهتر از این میخواهید؟ مجازات ما این است که جیبهایمان زا پر از عادت کردهاند.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
@morsoism
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.